به نام خالق قلم🌹 رمان های نوشته وثبت شده در انجمن نویسندگان ایران: #بی_کسی👈 ۷۸۰۰۰۳۸۷ #رویای_جوانی 👈 ۷۸۰۰۰۳۸۸ قلم:ن.طالبی تأسیس: مهرماه۱۴۰۳ 🔴نشروکپی بدون اسم وآیدی ممنوع، تمام رمانها ثبت شده در انجمن نویسندگان ایران🔴
🔰امشب یکشنبه کانال VIP خاص رو معرفی میکنم ، که ظرفیتش برای اضافه شدن
به تعداد افرادی که میخوان یک سال فوق العاااااده داشته باشن🏅🌟
🎁 اینم لینکش برای آخرین بار👇
/channel/addlist/tLoW692H4XI5YmU0
👑 امشب فقط برقراره و
بعد لینک منقضی میشه
جوین بده که جا نمونی🚀
یاد حرف مامان افتادم، که میگفت:
-"ما خانمهای ایرانی اصلا برای خودمون وقت نمیذاریم، اما از من به شما نصیحت میکنم، هر دفعهای باعشق، خودتون را به یک رستوارنی، کافیشاپی یا اگه اصلا پولش را نداشتید تو خانه، خودتون یک چای دبش بریز و با عشق بخور.."
راست میگه، یک جورای من این اش را با تمام عشقی که به خودم داشتم سفارش دادم و فارق از همهی مشکلاتم با آرامش خوردم وچه لذتی داشت.
آهسته از روی نیمکت بلند شدم و به سمت در خروجی رفتم تا کمی در خیابانهای آن اطراف قدم بزنم و بعد با اسماعیل تماس بگیرم.
نگاهی به ساعت تلفنم کردم دیدم یک ربع مانده به ساعت نه هست و وقت برای قدم زدن دارم.
از در دانشگاه خارج شدم و به سمت خیابان روبهروی رفتم که یکدفعه، صدای سروش را شنیدم.
حالم منقلب شد، اصلا توانایی برگشتن و نگاه کردن به او را نداشتم.
همانطور ایستادم تا او به من رسید، در کنارم ایستاد و مجدد ی شاخه گلی در مقابلم گرفت.
ادامه دارد
دوستان گلم حمایت یادتون نره❤️🌷
Читать полностью…📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل چهارم
🔻قسمت نهم
به سمت تختم برگشتم و روی آن نشستم،
دیگر برای من مثل قبل مهم نبود.
شانههایم را بالا انداختم و روی تختم دراز کشیدم و پتویم را تا روی سرم کشیدم.
صدای انها میآمد و هر لحظه از سروش متنفرتر میشدم.
اما برایم مهم نبود، گوی چشمهی اشکهایم خشکیده و قلبم از سنگ شده بود.
صبح با زنگ تلفنم از خواب بیدار شدم؛
سریع مثل دوران کودکیم از روی تخت به پشت پنجره دویدم تا رنگ سفید وآرامش بخش برف را ببینم.
پرده را کنار زدم؛ همه جا یک دست سفید شده بود، حتی شاخههای درختان باغ خاله هم، همه یک دست پراز برف شده بودند.
چشمهایم به کلاغی افتاد که روی شاخهی یکی از درختان نشسته و به اطراف نگاه میانداخت.
آسمان صاف و گاها ابری گذر میکرد و آفتاب ملایمی به زمین میتابید.
چشمانم به برفهای که لبهٔ پنجره نشسته بود افتاد، مثل یک کودک با ذوق پنجره را باز کردم تا دستی روی برفها بکشم، اما آنقدر سوز و سرما بود که سریع آن را بستم.
شانههایم را بالا انداختم و با خودم گفتم:
-فکر کنم امروز امتحان برگزارنمیشه ویا دیرتر برگزار بشه.
تلفنم را برداشتم و سری به کانال دانشگاه و گروه بچهها سر زدم، چیزی نگفته بودند و همهی بچهها هم، همین سوالشان بود.
بعضیهم گفته بودند ما باید از راه دوری بیاییم و بعضی هم گفته بودند ما از شهرستان باید بیاییم و همهی پروازها و اتوبوسها کنسل شدهاند.
نمیدانستم باید چکار کنم، مطمئن بودم که امتحان برگزار نمیشود، اما نمیتوانستم ریسک کنم، برای امتحان نروم.
از طرفی دلم میخواست در این برف زیبا که سالهاست در اصفهان به خاطره صنعتی بودنش نمیبارد، دوری بزنم، تازه اصلا حوصلهی دوستان خاله و سروش را نداشتم.
برای همین سریع آماده شدم و از اتاقم بیرون زدم.
حس کنجکاوی من را به سمت اتاق سارا کشید، آهسته از زیر دری که نیمه باز بود نگاهی انداختم، او و چند نفر دیگر از دوستان خاله خوابیده بودند.
آهسته بهسمت پلهها و بعد به سمت بیرون ساختمان حرکت کردم، که چشمانم به سروش افتاد، روی کاناپهی در اتاق مهمان خوابیده و پتو را تا زیر صورتش بالا کشیده بود.
سرم را پایین انداختم و به سمت حیاط حرکت کردم که ناگهان شوکت خانم من را صدا زد:
-ترنم...
سریع با چشمان درشت شده و متعجب به سمت او برگشتم و همانطور که قدم برمیداشتم تا به او برسم گفتم:
-شوکت تو منا با اسم کوچیک صدا زدی؟!
وای... باورم نمیشه؟!
حالا روبهروی او ایستاده بودم، شوکت قدی کوتاهتر از من داشت و خانم چاقی بود.
خم شدم وبه صورتش نگاه کردم وگفتم:
-جونم...
دستش را مقابل دهانش گرفت و با خجالت خندید وگفت:
-کجا میری؟
ایستادم و به اطراف نگاهی انداختم و آهسته گفتم:
-میرم دزدی....
چشمانم را در چشمهای او انداختم وگفتم:
-آخه اینم شد سوال؟! دارم میرم امتحان بدم.
در حالی که دهانش نیمه باز و چشمانش درشت شده بود گفت:
-تو این برف؟!
سری تکان دادم وگفتم:
-اِی... شوکت خانم دست رو دلم نذار که اگه سنگم بیاد باید ما بریم.
بهسمت آشپزخانه رفت و یک بشقاب عدسی داغ کشید وگفت:
-اینا بخور تا اسماعیل را صدا بزنم و سریع به سمت اتاق خودشان که انتهای باغچه بود رفت.
باورم نمیشد که شوکت یک دفعه اینقدر اخلاقش عوض شود، دقیقا صدو هشتاد
درجه تغییر در یک شبانه روز برای من عجیب بود.
بشقاب را روی میز قرار دادم و آهسته از آن خوردم، داغی آن به وجودم گرما بخشید و احساس کردم خون در رگهایم گرم شده و این گرما را به تمام اعضای بدنم وارد میکند.
قاشق دومی را با لذت بیشتری به سمت دهانم بردم که صدای سروش از پشت
سر من را میخکوب کرد:
-سلام ترنم جان، صبح بخیر.
قاشق از دستم روی بشقاب رها شد و به سمت عقب برگشتم و با تعجب و دهانی نیمه باز صندلی را عقب کشیدم و آهسته بلند شدم.
تازه به خودم امدم و توانستم کمی مسلط شوم.
سریع کیفم را برداشتم و به سمت بیرون راه افتادم.
که ناگهان دست من را گرفت و به سمت خودش تاباند وگفت:
-ترنم چی شده؟ به من بگو چه خطای کردم؟
دستم را از دستش کشیدم و در چشمانش با خشم و اعصبانیت نگاه کردم و گفتم:
-ولم کن... دستش را بکش... برو به همان سارا بچسب؛ تو که با سارا در ارتباطی غلط اضافه میکنی مزاحم یکی دیگه میشی.
بهسمت در بیرونی دویدم و از ساختمان بیرون زدم.
آنقدر درونم گور گرفته بود که سرمای هوا را احساس نمیکردم.
به سمت در میدویدم تا یک وقت سروش مجدد مزاحم من نشود.
شوکت را انتهای باغچه دیدم که من را صدا میزد و باعجله به سمت من میدوید.
ایستادم تا شوکت به من رسید وگفت:
-کجا میری دختربا این سرعت؟!چقدر زود عدسی را خوردی؟
حالم گرفته و صورتم درهم بود و با بی حوصلگی گفتم:
-باید برم، حواسم نبود یکساعت دیگه امتحان دارم.
به سمت اتاقشان نگاه کرد وگفت:
-اهان... اومدش.
مثل ایام کودکیم از امدن برف خوشحال شدم، گویی به مدرسه میرفتم و فردا به خاطره بارش برف تعطیل شده.
چشمانم به جمع خاله و دوستانش که زیرالاچیق نشسته بودند و هرکدام یک چوب به دست داشتند و یک سیب زمینی به سر آن زده بودند، داخل آتش فرو میکردند افتاد.
سروش یک طرف خاله و سارا هم طرف دیگر خاله ایستاده، شاد وخوشحال میخندیدند.
ناگهان دیدم سارا به دور ازچشم بقیه و یواشکی از آلاچیق بیرون زد، یک گلولهی برفی درست کردو به سمت سروش نشانه رفت.
با برخورد گلولهی برف به سروش او هم از آلاچیق بیرون رفت و گلولههای برفی پی در پی به سارا میزد و صدای خندهی آن دو در کل فضا پیچید.
ادامه دارد...
دوستان گلم ریاکشن یادتون نره❤️🌷
Читать полностью…📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل چهارم
🔻قسمت هفتم
از اتاقم خارج شدم، راهرو ساکت و تاریک و فقط نور پردازیهای اطراف پله روشن بود.
از پلهها پایین رفتم، دیدم در اتاق مهمان باز است و صدای صحبت کردن و گاهی هم صدای خنده میآید
به سمت آنجا حرکت کردم که ناگهان صدای آشنای گفت:
-ترنم...
قلبم داشت میایستاد، برای چند لحظه نفس نکشیدم؛ دلم نمیخواست او را ببینم و یا با او هم کلام شوم.
برای همین به سمت اتاقی که همه نشسته بودند رفتم.
چشمانم به مامان و بابا که کنار هم روی یک کاناپه دونفر کنار شومینه نشسته بودند و پشت سرشان پنجرهی تمام قد که پرده آن را کنار رفته بود افتاد.
روشنای اتاق نسبت به بقیه جاهای خانه بیشتر بود، و همه افراد حاضر گرد تا گرد یک میز نشسته و با هم صحبت میکردند و میوه میخورند.
بوی نارنگی و پرتقال، همراه با خیار تمام فضای اتاق را پر کرده بود.
حضور سروش و سایه سنگین او را پشت سرم احساس کردم که نزدیک من میشود.
سریع به سمت جمع حرکت کردم و با تبسمی گفتم:
-مامان میشه کنار شما بشینم.
یکی از دوستان خاله بلند خندید و با کنایه گفت:
-این همه جا چرا میخواهی میان این دوتا بشینی؟
لبخندی در جواب او زدم و میان مامان و بابای خود نشستم.
میدانستم با نشستن من جای آن دو راهم تنگ میکنم، اما دور آن میز فقط یک کاناپه دونفر دیگر خالی بود ومن دوست نداشتم نزدیک سروش بنشینم.
مامان نگاهی به من کرد وگفت:
-ترنم مادر خسته شدی... چی میخوری برات پوست بکنم؟
تبسمی کردم و گفتم:
-ممنون مامان خودم پوست میکنم.
فضا برای من غیر قابل تحمل بود، احساس خفگی میکردم، هر لحظه امکان داشت دوباره چشمانم پر از اشک شوند.
نفس عمیقی کشیدم و یک نارنگی برداشتم و آهسته شروع به خوردن آن کردم.
سرم را بالا نمیآوردم چون دقیقا در مقابلم سروش نشسته بود و دوست نداشتم به او نگاه کنم.
در افکار خود، بودم که سارا من را مخاطب قرار داد و گفت:
-ترنم جان، چرا انقدر ساکت هستی و سر به زیر؟
چشمانم را بستم ونفس عمیقی کشیدم؛روبه او نگاه کردم و با خندهی ساختگی گفتم:
-فیض میبرم، تا بزرگان در مجلس هستند، من چه حرفی دارم بزنم.
یکی از خانمهای حاضر در مجلس که هم سن خاله بود، نگاهی تحسینبرآمیز به من کرد و با لبخند رضایتمندی گفت:
-آفرین به تو دختر...قطعا تو در زندگی موفق میشوی؛ میدانی چرا؟
به او نگاه کردم و در جواب این همه محبت او تبسمی کردم و گفتم:
-برای چی؟
به مبل پشت سرش تکیه زد وگفت:
-چون فهمیده عمل میکنی؛ این چند وقتی که اینجا هستم، رفتار و سَکنات تو من را به خود جلب کرد، نه شوخی بی جای و نه حرف بدی از تو نشنیدم و این یک امتیاز برای یک انسان هست.
از این همه تعریف در مقابل سروش و سارا به خودم بالیدم و به چشمان آن خانم نگاه کردم و گفتم:
-ممنون از لطف شما...
نگاهی به مامان و بابا انداختم، غرور را در چشمان آن دو میدیدم؛ از اینکه انها به من افتخار میکنند خوشحال شدم و با خوشرویی گفتم:
-دست پرودهی این دو عزیز هستم.
همه برای من دست زدند، میخواستم به سمت جمع نگاه کنم که دیدم سارا با یک حالتی که بیشتر شبیه نفرت و خشم بود، نگاه میکند.
خندهی دندان نما به او کردم و به سمت جمع گفتم:
-ممنون از شما عزیزان.
آن شب من کنار مامان و بابا خوابیدم، نمیدانم شاید از رفتن و دوری از آنها دلگیر بودم ویا شایدم دلم نمیخواست مزاحمتهای سروش را متوجه بشوم.
اما شبی بود پر از فکرهای پریشان در ذهنم یک چیزهای با هم، همخوانی نداشت.
از خودم میپرسیدم:
-"آیا واقعا ان گل را سروش خریده؟
نکند کسی به انها هدیه داده و سروش برای من آورده.
اما اگر اینطور هست، پس چرا سارا فکر کرد سروش پشت در ایستاد و از او خواست به داخل برود؟"
این فکرها در ذهنم پایین و بالا میشد و خواب را از چشمانم ربوده بود.
"پس چرا به من ابراز علاقه کرد اگر با سارا در ارتباط هست؟
یعنی سارا دروغ میگوید و یا سروش انقدر آدم پست و کثیفی است که همزمان با احساسات دو دختر بازی میکند."
کنجکاو شده بودم که ببینم سروش برای من پیام داده؟
از کنار مامان بلند شدم تا به سمت اتاقم بروم، آخر گوشی را باخودم نیاورده بودم.
نزدیک در که شدم مامان آهسته گفت:
-ترنم کجا میری؟
به سمت او برگشتم، دیدم نیم خیز نشسته؛ موهای بلندش اطراف صورتش پریشان بود و با آن چشمان نیم بازش با تعجب به من نگاه میکرد.
به سمت او برگشتم، کنارش زانو زدم و آهسته گفتم:
-خوابم نمیبره، میرم به اتاقم، شاید کمی درس بخوانم.
سرش را روی پشتی گذاشت وگفت:
-مراقب خودت باش.
بوسهی به گونهی او زدم وگفتم:
-چشم مامان عزیزم...
دوستان گلم ریاکشن یادتون نره❤️🌷
Читать полностью…📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل چهارم
🔻قسمت ششم
درمسیری که به اتاقم برگشتم، چشمانم به همان اتاقی که سارا داخلش استراحت میکرد افتاد، از روی کنجکاوی به سمت ان رفتم و اهسته نگاهی در ان انداختم.
هیچکس داخل نبود، آهسته وارد شدم و به اطراف آن نگاهی انداختم؛ ناگهان چشمانم به یک گل شیبه همان گلی که سروش برایم خریده بود افتاد.
بغض دوباره گلویم را گرفت؛ دستم را روی گلویم قرار دادم و آن را کمی فشار دادم تا دوباره گونههایم خیس اشک نشود .
هوا کاملا تاریک شده و همه جا ساکت بود؛ فقط صدای تمرین گروه تئاتر خاله از پایین میامد.
مسیر اتاقم را گرفتم و به اتاقم رفتم؛ در را پشت سرم قفل کردم تا کسی بدون اجازه وارد نشود.
مثل آدمهای که عزیزی از دست داده باشند، روی تختم نشستم و به یک جا خیره شدم.
دیگر حتم داشت آنها باهم هستند.
چقدر من احمق هستم که دلم را به او سپردم؛ بازهم خدا را شکر میکنم که زود متوجه شدم.
صدای در رشتهی افکارم را پاره کرد، بلند شدم و در را باز کردم.
مامان تا چشمانش به من افتاد با نگرانی پرسید:
-وای...! ترنم چی شده؟! چرا این شکلی شدی؟!
نمیدانستم در جواب او چه بگویم.
دلم میخواست خودم را درآغوش او رها کنم و ساعتها اشک بریزم.
اما با کمال خونسردی گفتم:
-هیچی مامان...خیلی نگران امتحاناتم هستم.
روی تختم نشستم و دستم را روی پیشانیم گذاشتم؛ مامان کنارم نشست گفت:
-قربونت برم... نگران نباش عزیزه دلم؛ حتما نمره خوبی میگیری.
از حرفهای او دلم گرم شد، از اینکه او را دارم... اینکه کسی نگران من هست.
با عشق نگاهش کردم وگفتم:
-مامان... خوشحالم تو را دارم.
مامان از این حرف من تبسمی کرد؛ نگاهش را در چشمانم انداخت و بوسهی به گونهی من زد وگفت:
-تو و ترمه همه دارایی و تمام دلخوشی من و باباتون هستید.
دستش را روی دست من گذاشت وگفت:
-حالا هم پاشو بریم شام آماده شده.
با این حرفش دوباره یاد سروش و بلایی که سرم آمده افتادم؛ بند دلم پاره شد و یکدفعه چیزی درونم پایین ریخت.
نفس عمیقی کشیدم گفتم:
-مامان میشه به شوکت خانم بگی شام من را بیاره اتاقم؟
واقعیتش هم درس دارم و هم نمیخوام تمرکزم بهم بخوره؛ اصلا هم حوصلهی اون جمع را ندارم.
مامان کمی فکر کرد وگفت:
-باشه، اگه اینجوری راحتی میگم بیاره، ولی فردا صبح من و بابا راهی اصفهان هستیم؛ بیا امشبم کنار ما باش.
بغضی که در گلویم مانده بود و هر لحظه دنبال بهانه میگشت تا بشکند و به قطرههای اشک تبدیل شود، ناگهان ترکید و من خودم را محکم در آغوش مامان رها کردم.
بلند، بلند گریه کردم، تا شاید این آغوش و این اشکها مرحمی باشند روی قلب شکستهام و جگر سوختهام.
مامان با نگرانی و تعجب من را بغل کرد و کمی بعد که آرام شدم؛ من را از خودش جدا کرد وگفت:
-ترنم چی شده؟! چرا انقدر مضطرب و نگران هستی؟
اشکهایم را پاک کرد وگفت:
-بگو قربونت... من کمکت میکنم.
دلم میخواست همه چیز را برای او بگویم؛ اما بازهم در دلم پنهان کردم وگفتم:
-نمیدونم مامان... احساس کبوتر دو برج را دارم.
دلم میخواهد پیشه شما باشم ولی باید بمانم و درسم را ادامه بدهم.
صبر نکردم مامان جوابم را بدهد و قبل اینکه او چیزی بگوید گفتم:
-ولش کن مامان احساساتی شدم؛ حالا هم پاشو بریم شام، که همه منتظر هستند.
بااینکه اصلا دلم نمیخواست چشم در چشم سروش بشوم، اما بخاطره مامان و بابای خود، یکبار دیگر به جمع پیوستم.
همه اطراف میز نشسته بودند و ما هم به انها پیوستیم.
کنار بابا که نشستم، دستش را دور گردن من انداخت وگفت:
-اخ... شماها هیچ کدوم نمیفهمید که از فردا، روزها برای من طولانیتر میشه، چون ترنم را کنارم ندارم.
بوسهی بر سرم زد و من که هر لحظه آمادگی گریه کردن را داشتم، بغضم مجدد سر باز کرد و گونههایم خیس شد.
مامان که حال من را دید با ناراحتی روبه بابا گفت:
-اِ... آقا حامد همین را میخواستی؟
اشکهایم را پاک کردم و میخواستم به بابا نگاه کنم، که چشمانم به سروش افتاد.
او هم به من نگاه میکرد و لبخندی روی لبانش نقش بسته بود.
حالم دوباره منقلب شد، مثل زمانی که دل آدم زیرورو میشود.
چشمانم به دنبال سارا میگشت که او را کنار خاله کمی انطرفتر از سروش دیدم.
نفس عمیقی کشیدم و با فشار زیادی که به قلب و مغزم اوردم، لبخندی ساختگی روی لبانم نشاندم وگفتم:
-باباجون من عاشق شما هستم؛ هیچ مردی به خوبی شما ندیدم.
همه برای من دست زدند و خاله رو به همه گفت:
-دوستان بفرمایید، غذا از دهان افتاد.
نگاهی به بابا کرد وبا شوخی گفت:
-حامد جان مابقی فیلم هندی باشه برای بعد از شام.
همهی کسانی که انجا بودند شروع به خندیدن کردن، به غیر از من...
کمی پلو و خورشت الو کشیدم و با اینکه میلی نداشتم اما بازی، بازی میل کردم.
اینبار فقط نگاهم در بشقاب بود و اصلا به اطراف نگاه نمیکرد.
دلم نمیخواست حتی برای یک لحظه هم شده به چشمان او نگاه کنم.
📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل چهارم
🔻قسمت پنجم
پشت سرم، در اتاقم را قفل کردم تا حتی مامان هم بدون در زدن داخل نیاید.
خودم را روی تختم رها کردم، صورتم را داخل پشتی فرو بردم و با صدای بلند داد زدم و گریه کردم.
چرا بامن اینکارا میکنه؟ مگر او با من دشمنی داره؟ چه هیزم تری بهش فروختم؟
اینها همه، سوالهای بود که با گریه و فریاد از خودم میپرسیدم.
نمیدانم کی و چه موقع خوابم برد، اما با در زدن مامان وصدای او که اسم من را میگفت، چشمانم باز شد.
گنگ و سردرگم بودم، آهسته بلند شدم و به سمت در رفتم.
در را که باز کردم، مامان با اعصبانیت گفت:
-چرا در را باز نمیکنی؟ دلم هزار راه رفت.
حوصله او را نداشتم، اصلا حوصله هیچ کس را نداشتم، دستم را سمت چشم و سرم که درد میکرد بردم وگفتم:
-سرم درد میکرد خوابم برده بود؛ الانم کلی درس دارم که باید بخونم.
مامان دیگر چیزی نگفت و به سمت در رفت وگفت:
-پس بشین درست را بخون، الان میان وعده تو را میارم اینجا.
از حرف او استقبال کردم وگفتم:
-خدا برات خوب بخواد مامان جون، اصلا حوصلهی اون جمع را ندارم.
مامان سری تکان داد وگفت:
-منم خوشم نمیاد، توهم خوب کاری میکنی باهاشون قاطی نمیشی.
به سمت در رفت وگفت:
-الان برات شیر و کیک میارم.
از اتاق که خارج شد، نفس عمیقی کشیدم و بغضی که مثل یک مار در گلویم حلقه زده بود را به اجبار بلعیدم و قطره اشکی گونهام را خیس کرد.
چشمانم به گلی که سروش داده بود افتاد، سریع به سمت او رفتم و با تمام خشم و نفرتی که داشتم تمام گلبرگهای آن را کندم و از پنجرهی اتاقم به بیرون پرتاب کردم.
راست میگویند" فاصله عشق با نفرت یک نفس است."
از سروش متنفر شده بودم، یه صدای درون من نهیبم میزد که ترنم... بسته دیگه، اتفاقی نیافتاده، باز هم خوبه زود متوجه شدی؛ حالا هم بنشین و فقط درست را بخوان، هیچ چیز مهمتر از درس تو نیست.
صدای در اتاقم آمد و شوکت خانم با یک سینی کیک خانگی که خودش درست کرده و یک لیوان شیر ولرم وارد شد وگفت:
-لیلی خانم کار داشتند، من عصرونه شما را آوردم.
نگاهی غم آلود به او کردم وگفتم:
-ممنون شوکت خانم...
شوکت کمی صبر کرد، احساس کردم چیزی میخواهد بگوید، اما بعد از کمی ایستادن به سمت در رفت وگفت:
-کاری داشتی اطلاع بده.
خندهی به روح و جان روی لبانم نشست وگفتم:
-ممنون
شوکت که رفت شروع به درس خواندن کردم، اما هیچ تمرکزی نداشتم؛ بلند شدم و کمی قدم زدم، باید خودم را پیدا کنم.
قدم میزدم، فکرها و سوالهای زیاد ذهنم را مشغول خود کرده بود؛ یکدفعه خودم را پشت پنجره اتاق دیدم و چشمانم به سروش که به پنجره اتاق من نگاه میکرد افتاد.
سریع کنار رفتم وپرده اتاقم را کشیدم؛ همان لحظه صدای پیام تلفنم امد و من به سمت آن دویدم.
آن را روشن کردم و دیدم سروش پیام داده:
-محبوبه من... چه خطای از من سر زده که تو رُخ از من بر میگردانی؟
بغضم مجدد ترکید و اشک از چشمانم جاری شد؛ دلم میخواست برای او پیام بدهم و هرچه دلم میخواهد به او بگویم.
اما آن را خاموش کردم و با خشم روی تختم پرت کردم.
آنقدر پراز خشم و نفرت بودم که براي آرام شدنم دندانهایم را روی هم فشار میدادم و مثل یک حیوان درند میغریدم.
از خشم و اعصبانیت زیاد تمام جزوههایم که روی میز قرار داشت با غرشی پخش زمین کردم.
خودکار و هر چیزی که روی میز داشتم را برداشتم و هر کدام را به گوشهی پرت میکردم.
دلم شکسته بود و بی قرار بودم، دلم شانهی میخواست تا سرم را روی آن بگذارم و گریه کنم.
حس بچهی را داشتم که چیزی را گم کرده است.
بر روی زمین زانو زدم و سرم را میان دستانم گرفتم و در خود شکستم و اشک ریختم.
درونم پر از فریاد است ولی سکوت میکنم، سکوتی سنگین؛ احساس میکردم از یک نبرد سخت شکست خوردهام
رای... من به سارا شکست خوردهام.
سروش من را بازیچهی دست خود کرده وگرنه چرا باید سارا در یک اتاق تنها منتظر او باشد؟
شاید من مزاحم هستم که سارا داخل اتاق به بهانهی سردرد خوابیده و سروش گوشهی خودش را سرگرم تلفنش کرده.
طفلکی خاله، به قول مامانم اینها از تنهایی خاله سوءاستفاده میکنند.
ناگهان ندای درونم گفت" تو باید محکم باشی و مبارزه کنی، این اولین گرگی هست، از هزاران گرگی که بابا گفت لباس بره میپوشند.
خدا تو را دوست داشت که زود اگاهت کرد، پس خدا را شکر کن و به راه خود ادامه بده و به هدفت که ستارهشناسی و نجوم هست فکر کن."
اشکهایم را پاک کردم و از جای خود بلندشدم، تمام جزوههایم را جمع کردم و تلفنم را برداشتم و نگاهی با آن انداختم.
مجدد پیامی از سروش آمده بود، ان را باز کردم وخواندم :
-میشود با تو حرف بزنم و دلیل ناراحتی تو را بدانم.
تمام پیامهایش را پاک و شمارهی او را هم مسدود کردم.
نفس عمیقی کشیدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم تا آبی به صورتم بزنم و با ارادهی بیشتر درسم را بخوانم.
ادامه دارد..
سراسیمه به سمت اتاقم راه افتادم که مامان صدایم زد:
-ترنم، کجا میری مادر؟
برگشتم به سمت او، دقیقا پشت سرش سروش نشسته بود و ناخواسته با او چشم در چشم شدیم، لبخندی به روی من زد و من واکنشی نشان ندادم.
با خندهای ساختگی گفتم:
-میرم کمی درس بخونم، شنبه اولین امتحانم.
مامان سری تکان داد وگفت:
-برو مادرجان... کاری داشتی به من بگو.
از پلهها که بالا رفتم، یک حس کنجکاوی به سراغم امد که ببینم آیا سارا واقعا سرش درد میکند یا...دلشوره گرفتم.
به سمت اتاقی که میدانستم خاله در اختیار دوستانش قرار داده رفتم، در نیم باز بود، جوری که او متوجه نباشد کمی زیر نظرش گرفتم.
دیدم تلفنش را در دست گرفته، گویی برای کسی پیام میدهد.
احساس کردم یک چیزی دردلم فرو ریخت، یک ندای به من میگفت" ترنم مامانت درست میگه، این دوتا باهم هستند؛ تو بازیچهی دست سروش شدی."
بغض راه گلویم را بست، آمدم به سمت اتاقم بروم که کلید اتاقم از دستم افتاد و سارا متوجه حضور من شد، با ترس پرسید:
-کی پشت در ایستاده؟ بیا تو...
جرأت داخل شدن را نداشتم، پاهایم میلرزید و با من همراهی نمیکرد.
ناگهان در ناباوری من گفت:
-سروش تویی؟ بلاخره اومدی؟
بیا تو... من منتظرت بودم.
بغضم درحال ترکیدن بود؛ دستانم را روی لبهایم گذاشتم و سریع به سمت اتاقم دویدم.
ادامه دارد...
عزیزان همیشه همراه، حمایت یادتون نره.❤️🌷
Читать полностью…📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل چهارم
🔻قسمت سوم
به خانه که رسیدم آهسته پیاده شدم و کرایهی سرسامآوری که راننده خواسته بود را به او دادم.
دستم را روی زنگ گذاشتم، تا اینکه آقا اسماعیل در را باز کرد و با هم چشم تو چشم شدیم.
با هیجان و خوشحالی گفتم:
-سلام آقا اسماعیل، خوبید؟
شانه هایم را بالا انداختم و با اشتیاق گفتم:
-وای که چقدر دلم برای شما تنگ شده بود.
اسماعیل صورتش باز و خندهی روی لبانش نشست، اما با جدیت گفت:
-چرا نگفتی بیایم دنبالت؟
وارد حیاط شدم و همانطور که چشمانم به دنبال سروش میگشتند گفتم:
دیگه خودم امدم، بابا هم بود که بیاد دنبالم اما گفتم مزاحم شما و بابا نشم.
برگشتم سمت او با حالت کنجکاوی گفتم:
-راستی آقا اسماعیل، هنوز دوستای خاله اینجا تمرین میکنند؟
سرش را به علامت تایید تکان داد و از کنار من رد شد.
با هیجان دستانم را در هم حلقه کردم، نفس عمیقی کشیدم و به سمت داخل راهی شدم.
کنار در وردی شوکت خانم را دیدم، به سمت او دویدم و گفتم:
-سلام شوکت خانم، دلم براتون تنگ شده بود.
حکم بغلش کردم و او هم من را در آغوش کشید؛ از او که جدا شدم، دیدم چشمانش پراز اشک شده، برای اینکه حال او را عوض کنم، خندیم و گفتم:
-فکر نمیکردم انقدر دلتون تنگ شده باشه، که برای من گریه کنید.
نگاهم کرد و خندهی روی لبانش نشست، به سمت داخل راه افتادم وگفتم:
-اصلا دیگه نمیرم اصفهان، همینجا میمانم.
به اتاقی که مهمانسرای خانه خاله بود رسیدم، دلم در تبوتاب دیدن سروش بود.
چند نفس عمیق کشیدم و آهسته در زدم.
صدای خاله امد که بلند گفت:
-بیا تو شوکت جان...
در را باز کردم و وارد شدم، همه جا ساکت شد و همه مات و مبهوت به من نگاه میکردند.
چشمانم ناخواسته به دنبال سروش میگشت و او را گوشهی دیوار، کنار شومینه یافتم.
گلی که او به من داده بود را جوری که او متوجه شود، دست به دست کردم و به سمت خاله رفتم و گفتم:
-سلام خاله جون، روزتون بخیر.
خاله دستانش را باز کرد وگفت:
-بیا ببینن دخترک شیطون، کجا رفتی؟
از وقتی رفتی تا همین حالا این خونه سوت وکور شده بود.
با او روبوسی کردم و گفتم:
-ممنونم خاله جون، دل من هم برای شما تنگ شده بود.
درحالی که مامان و بابا متعجب به من نگاه میکردند، مامان نزدیک آمد وگفت:
-تو اینجا چکار میکنی؟ چرا نگفتی ما بیاییم دنبالت؟
گونهی او را بوسه زدم و گفتم:
-آقا اسماعیل هم همین سوال را کرد.
واقعیتش گفتم خسته راه هستید و شاید خواب باشید، برای همین تا مامان نارمیلا آمد، من هم از بیمارستان بیرون زدم.
بابا در حالی که ابروهایش را در هم کشیدم بود با کمی بداخلاقی گفت:
-تو این شهر به این بزرگی از او سر شهر، با چی اومدی؟
نزدیکش رفتم و به اون نگاه کردم وگفتم:
-مثل همیشه یک تاکسی زرد رنگ در بست گرفتم اومدم، خیالتون راحت من هرجای باشم، حرفهای شما مثل گوشواره به گوشم آویزان هست.
دیگر چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت.
به مابقی دوستان خاله سلام کردم، ناگهان چشمانم به همان خانمی افتاد، که بدگویی سروش را پیش من کرد.
حالم منقلب شد، یک شک و تردیدی دوباره به قبلم راه پیدا کرد.
سرم را پایین انداختم و به سمت مامان رفتم وگفتم:
مامان جون، من خسته هستم، دیشب تا صبح نخوابیدم، اگه کاری ندارید من برم کمی بخوابم.
مامان دستی به شانهی من زد وگفت:
-برو مادر... کاری داشتی صدا بزن.
دلم میخواست مجدد به سروش نگاهی بیندازم، برای همین روبه خاله که دقیقا سروش پشت او ایستاده بود کردم.
نگاهی به او انداختم و خاله را مخاطب قرار دادم وگفتم:
-خاله جان شما کاری ندارید؟
خاله با تبسمی گفت:
-نه عزیزم، برو استراحت کن.
به اتاقم رفتم، خودم را روی تخت رها کردم تا کمی خستگی از تنم بیرون برود.
اما نمیدانم چرا دل نگران بودم، مثل آدمهای که چشم براه کسی هستند، منتظر بودم.
گاهی تلفنم را نگاه میکردم، گاهی به پشت پنجره میرفتم به امید اینکه شاید به حیاط آمده باشد.
اما خبری از او نبود، چشمانم به گل او افتاد، مجدد در دست گرفتم، کمی گلبرگهایش را نوازش کردم.
دیگر آن شادابی چندساعت قبل را نداشت، اما برای من هنوز دوست داشتنی بود.
چشمانم گرم خواب شد و درحال بسته شدن بود که صدای پیام تلفنم آمد.
از جای خود پریدم، گویی خواب از چشمانم فرارکرد تا اسم سروش را دیدم.
روی لبهی تختم نشستم و پیام او را بازکردم.
با خواندن پیامش سریع بلند شدم و به پشت پنجره رفتم.
او در حیاط در حال قدم زدم بود، اما پشت پنجرهی اتاقم نمیامد؛ میدانستم به خاطره حضور مامان و بابای من هست، میترسد برای من دردسر شود.
نگاهی گذرا، آمیخته باخنده به من انداخت و به سمت انطرف حیاط رفت.
مجدد صدای پیام گوشیم امد، سریع باز کردم و دیدم نوشته است:
- دوست دارم از نزدیک تو را ببینم، اما میترسم که خانواده تو فکرهای اشتباهی بکنند.
آن خانمی که مواظب نارمیلا بود از نماز برگشت و تا چشمانش به مادر نارمیلا افتاد گفت:
-سلام، شما از آشناهای او هستید؟
او با آن لهجه شیرین ترکی که سعی بر فارسی حرف زدن میکرد، سرش را تکان داد وگفت:
-سلام، بله...
آن خانم نزدیکتر رفت وگفت:
-پس حالا که شما آمدید من میتوانم بروم، لطفا این برگه را امضا کنید.
مادر نارمیلا با تعجب به برگه نگاه میکرد، که نارمیلا گفت:
-مامان این خانم معتمد از مسئولان خوابگاه هستند، اینجا مراقب من بودند و موظف هستند من را تحویل خانوداه بدهند و بعد بروند.
مادر نارمیلا کمی مکث کرد و چیزی نگفت.
که نارمیلا رو به خانم معمتد گفت:
-خانم معتمد مامان من سواد ندارند و نمیتوانند امضا کنند، اگر امکانش هست انگشت بزنند.
خانم معتمد با خشرویی گفت:
-صد البته، الان از پذیرش استامر میگیرم.
بعد از رفتن خانم معتمد، احساس کردم دیگر جای من آنجا نیست، یک حس معذبی داشتم.
به ساعت گوشیم نگاه کردم تا ببینم ساعت چند است؛ اما تازه ساعت هفت صبح و برای آمدن مامان و بابا به دنبال من خیلی زود بود.
تصمیم گرفتم یک تاکسی اینترنتی بگیرم و به خانهی خاله بروم.
نزدیک نارمیلا رفتم وگفتم:
-خُب، نارمیلای عزیزم دیگه مامان آمد و من خیالم راحت شد، اگر کاری نداری من بروم به درسهایم برسم که شنبه امتحان داریم.
دستم را گرفت و با مهربانی فشار داد وگفت:
-باز هم ممنون که آمدی و کنارم بودی، مراقب خودت باش.
خم شدم و بوسهی بر گونهی او زدم وگفتم:
-کاری نکردم، تو هم زود خوب بشو و برای امتحان شنبه آماده باش.
روبه مامانش کردم وگفتم:
-با اجازه شما من میرم، اگر کاری داشتید تماس بگیرید.
ناگهان یاد این موضوع افتادم که آیا کسی همراه آنها هست؟ نکند به کمک نیاز داشته باشند؟ برای همین با مکث کوتاهی گفتم:
-اِ... راستی با کسی آمدید یا تنها هستید؟
میخواهید بمانم کمک شما باشم؟
مامانش من را بغل کرد وگفت:
-نه جانم... با برادرش امدهام، چون بخش زنانه بود راهش ندادند، داخل ماشین نشسته.
نگاهش کردم و گفتم:
-بازهم اگر کاری بود به من اطلاع بدهید.
از اتاق که خارج شدم، دلم برای نارمیلا سوخت، آخه اون که نمیخواست، در بیمارستان بستری شود که مادرش با او اینطور برخورد میکرد.
وای به حال اینکه بفهمند برای او چه اتفاقی افتاده.
از در بیمارستان که خارج شدم، تاکسیها پشت سر هم ایستاده بودند و من به سمت اولی رفتم وگفتم:
-آقا دربست؟
در حالی که با کهنه شیشهی ماشین را پاک میکرد گفت:
-کجا میری خانم؟
نگاهش کردم وگفتم:
-ولنجک میرم.
دست وپایش را جمع کرد وگفت:
-پس از بالای شهر اومدی؟ کرایه خیلی میشهها، برات که مهم نیست.
همانطور که نگاهش میکردم گفتم:
-نه آقا... میشه بریم.
دستانش را با همان کهنه پاک کرد وگفت:
-بفرما بالا، اِ... فقط در را محکم ببندید.
در راه بیمارستان به خانه، آقای راننده یک ریز حرف میزد، از همه چیز و همه جا میگفت، از سیاست تا اقتصاد، از جوانی تا پیری...
به خاطره اینکه شب قبل درست نخوابیده بودم با سر درد وکلافه بودم، برای همین رو به راننده گفتم:
-آقا میشه یک آهنگ ملایم بگذارید؟ ممنون میشم.
صدای ضبط را کمی بلند کرد و زیر لب گفت:
-یه باره بگو خفشو...
من خودم را به نشنیدن زدم و به بیرون چشم دوختم، دلم برای دیدن سروش پر میزد.
در دلم دعا میکردم که او هم آنجا باشد و فقط من او را ببینم.
ادامه دارد...
دوستان عزیز حمایت یادتون نره❤️🌷
Читать полностью…دوستان عزیز حمایت یادتون نره😍❤️
Читать полностью…📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل چهارم
🔻قسمت دهم
آقا اسماعیل کم، کم به من نزدیک میشد.
با خوشروئی و خنده روبه آقا اسماعیل گفتم:
-سلام، صبح برفی بخیر
اسماعیل سری تکان داد و در حالی که دکمهی کتش را میبست به سمت در رفت و یک لنگه در بزرگ باغ که به رنگ سبز بود را بار کرد.
چشمانم از هیجان درشت شد و به سمت در رفتم، باورم نمیشد، تقریبا ده سانتی برف روی زمین نشسته بود.
اسماعیل در حالی که هیچ واکنشی در صورتش نمایان نبود، به سمت داخل رفت و بعد از چند دقیقه با یک پارو به سمت من آمد و شروع به پارو کردن برفهای روبهروی در کرد تا ماشین را راحت بیرون ببرد.
یک سیگار روشن و همانطور که گوشهی لبش بود، بدون اینکه دستی به او بزند هردفعهی از کنار لبانش دودی بیرون میداد.
به سمت او رفتم وگفتم:
-آقا اسماعیل میخواهید کمکتون کنم؟
پارو را از برفها پر و گوشهی خيابان خالی کرد و گفت:
-نه... تو برو داخل، سرمامیخوری.
دستانم را در جبیم فرو کردم وگفتم:
-نه خوب... من خیلی وقت همچین برفی ندیدم.
بدون اینکه به حرف من واکنشی نشان بدهد گفت:
-همهی خيابانها همینطوره... فکر نکنم سر وقت برسی.
شانههایم را بالا انداختم وگفتم:
-خیلی از بچهها پیام دادند، به امتحان نمیرسیم، اما دانشگاه هنوز از لغو امتحان حرفی نزده.
به ساعت تلفنم نگاهی انداختم و نگران و مستاصل شدم، روبه اسماعیل گفتم:
-آقا اسماعیل میخواهید من خودم برم؟
چیزی نگفت و فقط سرش را به علامت نه، بالا انداخت.
چیزی نگذشت که اسماعیل مقابل در خانه را برف روبی کرد و یک پلاستیک نمک سنگ هم داخل ماشین قرار داد وگفت:
-سوار شو تا بریم.
تمام مسیر محو تماشای زیباییهای سفید پوش شهر شدم.
یک دست سفید... هر ماشینی رد میشد روی سقف آن پر از برف بود.
ماشینهای شهرداری روی برفهای خیابان نمک میپاشیدن تا زودتر آب شود.
تا چشم کار میکرد، همه جا سفید بود، مکانهای که پر رفت آمد، برفها یا آب شده بودند و یا به خاطره اینکه زیر پا لگد میشدند سیاه و کثیف بودند.
اما دور دستها، مثل حاشیههای اتوبانها که رفت و آمدی ندارد ، برفهای دست نخورده و صاف یک دستی قرار داشت.
روی چمنها و درختان برف نشسته بود.
برای من جالب بود که صبح اول وقت در یکی از پارکهای نزدیک دانشگاه ادمبرفیهای زیادی ميديدم، یکی بزرگ... یکی کوچک... یکی با کلاه سطلی... یکی کچل... و یکی که از همه جالبتر، ادمبرفی با موهای چوبی سیخ، سیخی... که از شاخههای خشک درختان درست کرده بودند.
تبسمی روی لبانم نشست و از این همه زیبایی به وجد آمدم.
با خودم گفتم" چه ادمهای خوش ذوقی پیدا میشوند."
نزدیک دانشگاه که شدم، اسماعیل ایستاد و همانطور که به روبهرو نگاه میکرد گفت:
-برو ببین امتحانتون برگزار میشه یا نه؟
کمی خودم را به جلو کشیدم وگفتم:
-نه آقا اسماعیل شما برید، اینجوری معطل من میشید، اگه برگزار نشد خودم میام، یا زنگتون میزنم بیایید، آخه یکم داخل دانشگاه کار دارم.
سرش رو به علامت تایید تکان داد وگفت:
-پس زنگم بزن...
تشکر کردم و از ماشین پیاده شدم.
وارد دانشگاه که شدم، دیدم دانشجوهای که امدهاند، همه باهم برف بازی میکنند.
کمی با دقت نگاه کردم و دیدم از همکلاسیهای من هم داخل آنها هستند.
نزدیک رفتم از انها در مورد برگزاری امتحان سوال کردم، یکی از انها گفت" قرار است تا ساعت ده اطلاع بدهند."
شانهی بالا انداختم و از او تشکر کردم و شروع به قدم زدن در محوطهی دانشگاه کردم.
فضای زیبایی بود، اطراف محوطه پرشده بود از برف، نگهبانان و مسوولان فضای سبز همه با هم همکاری میکردند تا برفهای که در مسیر هست را یا پارو کنند ویا نمک بپاشند.
چشمانم به دَکه و کافیشاپی که داخل دانشگاه بود افتاد، باخودم گفتم" ترنم الان یکچای داغ میچسبه."
دستانم را از داخل جیب پالتوی خود بیرون آوردم و مقنعهام که کمی عقب رفته بود را درست کردم و باخودم گفتم" ترنم بزن بریم"
بوی اش و پیاز داغ تمام فضای دَکه و اطراف آن را پر کرده بود.
از بوی لذید آن گشنهام شد و به سمت دکه رفتم و اول یک کاسه اش سفارش دادم.
صاحب دکه که اش را به دستم داد، اول در مقابل صورتم گرفتم و با تمام توانم نفسی کشیدم تا بوی سبزی و پیاز داغ و کشک اش تمام ریههایم را پرکند.
روی یکی از صندلیهای کنار محوطه که یک سقف بالای سرش بود نشستم و آهسته و با لذت اشام را خوردم.
در همان لحظه صدای بلندگوی دانشگاه پخش شد:
-"توجه بفرمایید امروز تمام امتحانات کنسل میباشد و متقابلا روز برگزاری آن به شما اطلاع داده میشود."
با خیال راحت روی نیمکت لم دادم و با آرامش اشم را خوردم ویک لیوان چای داغ هم سفارش دادم.
نگاه او را دنبال کردم و دیدم آقا اسماعیل در حالی که کت خود را میپوشد به سمت ما میآید.
شوکت به سمت من برگشت و گفت:
-برو تو ماشین تا اسماعیل برسه.
خیالم راحت شد وبه سمت ماشین حرکت کردم.
چشمانم به سروش که از پشت پنجره به من نگاه میکرد افتاد و بدون هیچ عکسالعملی به راه خود ادامه دادم.
ادامه دارد...
دوستان گلم حمایت یادتون نره❤️🌷
Читать полностью…📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل چهارم
🔻قسمت هشتم
صبح روز بعد مامان و بابا به سمت اصفهان حرکت کردند، این دفعه مثل سریهای قبل نبودم، از رفتن آنها ناراحت و دلگیر بودم.
اگر چاره داشتم همراه انها به خانهی خودمان بر میگشتم.
نمیتوانستم در مقابل بغضم مقاومت کنم و درچشم به هم زدنی چشمانم مثل ابر بهاری باریدن، آنقدر باریدن که تمام صورتم خیس شد.
مامان من را محکم در آغوش گرفت وگفت:
-ترنم اینجوری گریه نکن، دل رفتن ندارم.
بابا بهسمت من آمد وگفت:
-ترنم... باباجان چرا این دفعه بیتابی میکنی؟ تو که دختر قوی و محکی هستی؛ اگر میدانستم یک روز اینجور شکننده و ضعیف میشوی هرگز به تهران آمدن تو رضایت نمیدادم.
اشکهایم را پاک کردم و به سمت او نگاه کردم وگفتم:
-دست خودم نیست؛ نمیدانستم دوری انقدر سخته.
بابا با لحن مهربان و آرامی گفت:
-دوباره آخر هفته میآییم خوبه؟ تازه اگر ترمه هم آمد، اونا را هم میاریم.
خنده روی لبانم نقش بست و با هیجان به چشمان بابا نگاه کردم و گفتم:
-واقعا... ممنونم از شما باباجون.
خاله پیش آمد و گفت:
-حامد جان قدمتون به چشم، هرموقع خواستید بیایید اینجا خانهی خودتون هست.
فقط اگر واقعا نیت رفتن دارید؛ راه بیوفتید تا این هوا نباریده.
بابا نگاهی به مامان انداخت وگفت:
-لیلی جان، خاله راست میگه، بریم دیگه؟
.
مامان به بابا نگاه کرد وگفت:
-وا... آقا حامد من که کاری ندارم، تو با دخترت داری دل میدی و قلوه میگیری.
همه خندیدند و بابا به سمت جمع برگشت وگفت:
-دوستان از دیدن همهی شما خوشحال شدیم، تشریف بیارید اصفهان تا در خدمت باشیم.
به این ترتیب مامان و بابا رفتند و من حالا بیشتر ار قبل احساس ناراحتی و تنهای میکردم.
به اتاقم رفتم و خودم را با درس خواندن سرگرم کردم، چارهای دیگر نداشتم و حالا باید سریع میخواندم تا برای امتحان فردا آماده باشم.
برای ناهار و شام از شوکت خواستم غذایم را به اتاق بیاورد و ان روز از اتاقم بیرون نرفتم.
دلم نمیخواست سروش را ببینم و فکرم مجدد درگیر او شود.
او هم دیگر پشت پنجره اتاق من نیامد، یا آمده بود و من متوجه نشده بودم.
وسایل امتحان فراد را آماده گذاشتم و روی تختم دراز کشیدم، دیگر مثل قبل بی تابی نمی کردم، شاید با این موضوع کنار آمده بودم.
تلفنم را برداشتم تا ساعت آن را کوک کنم تا صبح خواب نمانم که دیدم یک پیامک از طرف نارمیلا آمده.
دلم برایش تنگ شده بود، این چند روز نتوانسته بودم با او تماس بگیرم.
شروع به خواندن پیام او کردم.
"سلام ترنم خوبی؟
یک زنگ نزنی ببینی من خوب هستم یا نه؟ رفیق بی معرفت اگر دیگر دانشگاه نیایم تو با من قطع رابطه میکنی؟"
شماره او را گرفتم و بعد از چند بوق او جواب داد.
سریع و با خنده گفتم:
-سلام بر دوست قشنگ و مهربان خودم، چطوری؟
او پشت تلفن هرچه توانست به من گفت و من واقعا نمیدانستم در جواب او چه بگویم، راست میگفت و از زمانی که از بیمارستان آمدم با او تماسی نداشتم.
بلاخره بعداز کلی ببخشید و اشتباه کردم، دل نارمیلا نرم شد و گفت فردا برای همیشه به تبریز برمیگرده و دیگه به دانشگاه نمیاید.
دلم گرفت و برای او آرزوی خوشبختی کردم.
نمیدانستم فردا با شوکا چطوری برخورد بکنم، از او بدم میامد؛ اما نباید جوری برخورد کنم که او متوجه چیزی شود و بعد آرام، آرام از او فاصله بگیرم.
چشمانم را بستم تا به یک خواب راحت بروم تا فردا برای امتحانم آماده باشم، که با صدای در چشمانم را باز کردم وگفتم:
-بله.
صدای شوکت خانم امد که گفت:
-خانم گفتند بیایی داخل حیاط، آتش روشن کردند و میخواهند در ایم هوا سیب آتشی بخورند.
حوصلهی آن جمع را نداشتم به ویژه با بلایی که سروش سر من اورد.
بلند شدم به سمت در رفتم، بازش کردم وگفتم:
-شوکت خانم از خاله معذرتخواهی کن و بگو ترنم خوابیده تا برای امتحان فردا آماده باشه.
شوکت سری تکان داد و به سمت پلهها رفت، مجدد مکثی کرد، احساس کردم چیزی میخواهد بگوید اما خجالت میکشد یا میترسد بگوید.
به سمت او دویدم وگفتم:
-شوکت خانم...
ایستاد و به سمت من برگشت، به او رسیدم درحالی که او روی پلهها بود و من بالای پلهها گفت:
-بله خانم.
یک پله پایین رفتم تا کمی به او نزدیکتر شوم و گفتم:
-شوکت خانم، چیزی میخواهی به من بگی؟ آخه چندباری احساس میکنم تو حرفی با من داری.
سرش را پایین انداخت و با دستپاچگی گفت:
-نه خانم، من حرفی ندارم و سریع رفت.
حالا مطمئن شدم او چیزی میخواهد بگوید اما نمیگوید.
به اتاقم برگشتم و از پشت پنجره، جوری که کسی متوجه نشود به بیرون نگاه کردم.
باورم نمیشد، چه برفی از آسمان میبارید، همه جا سفید پوش شده و درختان بی برگ امثل اینکه پتوی از جنس پنبهی برفی روی خود انداختهاند.
دانههای برف درشت و مثل یک پر پرنده در آسمان میرقصیدند و به زمین میآمدند.
وارد اتاقم شدم و آهسته پشت سرم در اتاق را هم قفل کردم، اول آهسته از زیر پرده به بیرون نگاهی انداختم، همه جا در خواب بود، درختان با آن شاخههای بدون برگشان آهسته تکان میخورند و صدای باد مثل زوزهی یک حیوان وحشی لابهلای درختان میپیچید.
نگاهی به آسمان کردم، خبری از ماه و ستاره نبود چون همه جای آن مالامال ابر قرمز بود.
یادم امد بابا همیشه قدیمها، همچین ابری در آسمان میدید به ما میگفت" بگیرید تخت بخوابید که فردا صبح نیم متر برف اومده."
به سمت تختم رفتم، تلفنم را روشن کردم، دودل بودم که سروش را از مسدودیت خارج وکنم یا نه.
اما دل را به دریا زدم، کنجکاو بودم ببینم پیامی داده یا نه.
تا رفع محدودیت شد چندین پیام برای من آمد و من شروع به خواندن کردم.
"جانان من چه شده که رو از من برگرداندی؟ من تحمل کم محلی تو را ندارم."
مجدد پیام بعدی را خواندم
"ترنم جان چرا پرده را کشیدی؟ چرا نمیخواهی من را ببینی؟"
مجدد پیام دیگری:
-ای کاش قبل از اینکه مسدودم کنی برای من توضیح میدادی چه خطای کردم که لایق این کم توجهی تو هستم."
ادامه دارد...
رمانهای راوی قصه گو، رمان فعلی رویای جوانی:
دوستان عزیز و همراهان راوی قصه گو...
ممنونم از حمایت شما و همراهی گرم شما عزیزان🌷
امروز به لطف شما عزیزان کانال ما 1Kشده؛ من از همهی شما عزیزان که در کنار من هستید تشکر میکنم.
امیدوارم هر روز راوی قصهگو بهتر از روز قبلش ادامه بدهد و شما سروران راضی باشید.🙏🪻
عزیزانی که تلگرام پرمیوم دارند، اگر امکانش هست از کانال ما هم حمایت کنند، تا بهتر از قبل دیده شویم.🌻🌷🪻
/channel/ntalebiidastan1028?boost
غذایم که تمام شد، روبه خاله گفتم:
-ممنون خاله جون، سفرتون پایدار.
کمی مکث کردم و مجدد گفتم:
-با اجازتون من میرم که درس بخوانم.
خاله نگاهم کرد و گفت:
-ماشالله... شما دوتا دست گل تربیت کردید؛ برو عزیزم.. مراقب خودت باش.
ازپشت میز بلند شدم و به سمت پلهها رفتم؛ کمی که از جمع دور شدم، مجدد بغضم ترکید و اشک درچشمانم جمع شد؛ سریع به سمت اتاقم دویدم و در را هم پشت سرم قفل کردم.
دوباره خودم را روی تخت رها کردم؛ چند ساعتی به همان حال روی تخت خوابم برد که ناگهان با صدای برخورد چیزی به شیشهی اتاقم از خواب پریدم.
سریع بلند شدم و به سمت آن دویدم و دیدم سروش در حیاط به پنجره اتاقم نگاه میکند.
میخواستم پرده را بکشم، که دیدم با دست اشاره میکند، تلفنت را جواب بده.
به او محل نگذاشتم و به سمت تختم برگشتم وهرچه او به پنجره اتاقم سنگ زد، دیگر به ان سمت نرفتم.
اصلا نمیدانم با چه جراتی این کار را میکردم؛ اگر بابا یا کسی میدید چه اتفاقی میافتاد؟!
تصمیم گرفتم که از غار تنهایی خود بیرون بروم و به جمع بپیوندم تا اگر کسی دید، سوءتفاهمی ایجاد نشود.
ادامه دارد...
دوستان گلم حمایت یادتون نره❤️❤️
Читать полностью…دوستن گلم ریاکشن یا توت نره ❤️🌷
Читать полностью…📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل چهارم
🔻قسمت چهارم
با نوازش مامان چشمانم را باز کردم، کنارم روی تخت نشست وگفت:
-ترنم پاشو مادر... بیا ناهار بخور.
اصلا صبحانه خوردی؟
به روی او نگاه کردم و با خشرویی گفتم:
-الان پا میشم؛ ممنون صدام کردی، خیلی گشنمه.
گل رزی که سروش به من داده بود کنارم روی تخت افتاده بود، آن را برداشت وگفت:
-چه گل قشنگی، کجا بوده؟
کمی فکر کردم وگفتم:
-اِ... ازگلای نارمیلا آوردم.
نگاهی با تعجب به گل کرد وگفت:
-چه گل قشنگی! حتما نامزدی... خاطرخواهی...داره که این گل را براش اورده؟!
خجالت کشیدم، از خودم بدم آمد که چرا مجبور به دروغ گفتن شدهام.
برای همین حرف را عوض کردم وگفتم:
-مامان ناهار چی هست؟
لبهایش را کج کرد و درحالی که گل را روی میز کنار تختم میگذاشت گفت:
-نمیدونم، شوکت را که میشناسی کسی را راه نمیده، اما بوی خورشت سبزی میاد.
یکدفعه روبه من با جدیت گفت:
-خوب خدایی... اینا یه زن تنها و وضع خوب پیدا کردند، اینجا گنگر خودرند و لنگر انداختند.
بلند قهقهای زدم و گفتم:
-مامان گفتم چی میخواهی بگی؛ خُب دوستاش هستند، اینجا تمرین میکنند دیگه.
پتو را ار روی من کنار زد وگفت:
-خُب والا... اینا شوهر و بچه ندارند؟ زن ندارند؟همیشه اینجا پلاسند؟
بلند شدم، نشستم با خنده و شوخی گفتم:
اِی کلک... حسودیت شد؟
ترش کرد و از جای خود بلند شد وگفت:
-نه... اینا چی دارند که حسودی کنم، من یه تار موی باباتا نمیدم دنیا را بگیرم.
پشت پنجره ایستاده بود و با کنجکاوی به بیرون نگاه میکردم، رفتم کنارش ودیدم سروش روی نیمکت انطرف حیاط نشسته.
دست و پاهایم یخ کرد و احساس کردم رنگ از رخسارم پرید.
قبل از اینکه مامان ببیند سریع به سمت در رفتم وگفتم:
-من برم دستشویی و برگردم.
به انتهای راهرو که رسیدم وارد سرویس بهداشتی شدم، ابی بهصورتم زدم و مجدد برگشتم کنار مامان، هنور پشت پنجره ایستاده بود، کنارش رفتم وگفتم:
-به چی نگاه میکنی مامان؟
با سرش اشاره کرد و گفت:
-این همون پسری نیست که به تو زنگ زد؟
نگاه کردم و سرم را تکان دادم وگفتم:
-اره خودش، چطور؟
مامان از پشت پنجره به سمت در رفت و گفت:
-به گمانم با اون دختر یه سَرُسِری داره.
دریک لحظه دنیا روی سرم خراب شد، حالم منقلب و قلبم تند میزد.
نفس عمیقی کشیدم و به بیرون نگاه کردم وگفتم:
-نمیدونم، زیاد من قاطی اونا نمیشم؛ یعنی برام مهم نبوده.
به سمت مامان برگشتم وگفتم:
-چطور؟ چیزی شنیدی؟
سرش را به علامت خیر بالا برد وگفت:
-نه... اما دختر خیلی اطراف اون جیک، جیک میکنه.
اونم که همیشه سرش تو تلفنش..
خیالم راحت شد، چون مامان از روی حدسیات خود حرف میزد.
به سمت او رفتم وگفتم:
-نمیدونم والا.. خدا میدونه... بریم برای ناهار؟
مامان سری تکان داد وگفت:
-اره بریم که همه منتظر ماهستند.
با مامان از پلهها پایین امدیم و به سمت جمع که همه پشتمیز ناهارخوری نشسته بودند رفتیم.
اما خبری از سروش نبود، میان مامان و بابا چشم انتظار سروش نشستم.
کمی که گذشت متوجه شدم سارا، همان خانمی که از سروش بدگویی میکرد هم نیست.
از فکرهای بد دلم شور افتاد، ناخواسته پاهایم را تکان میدادم و پوست لبم را دندانم میکندم.
دلم میخواست بفهم او با سروش چکار دارد؟
اصلا سروش با من چکار دارد؟ من کجای زندگی سروش هستم.
کمی که گذشت خاله، شکوت را صدا زد:
شوکت جان... سروش را صدا بزن و سارا هم داخل یکی از اتاقها دراز کشیده او را هم بگو بیاد.
خیالم راحت شد از اینکه سروش با سارا نیست، نفس عمیقی کشیدم، که سروش وارد شد، در حالی که سرش پایین بود کنار خاله نشست و با متانت گفت:
-ببخشید همه منتظر من ماندید؟
خاله نگاهی مهربان به سروش کرد و با خنده گفت:
-نه پسرم، سارا هم نیست، کمی سرش درد میکرد، استراحت میکنه، الان شوکت رفت صداش بزنه.
بابا با شوخی و خنده گفت:
-خاله جون یعنی بازم باید صبر کنیم؟ یخ کرد این خورشت خوشرنگ و بو...
همه خندیدند و خاله رو به بابا کرد، سری تکان داد و گفت:
-امان از دست تو، که هنوز مثل بچگیات دل کوچولو هستی... بفرمایید بکشید، انشاالله سارا هم میرسه.
همه جا را سکوت فرا گرفته بود، فقط صدای قاشق و چنگال میآمد.
هیچ دیدی به سروش نداشتم، فقط از اینکه با سارا نبود خوشحال بودم.
آن روز ظهر خبری از سارا نشد و همه نگران او بودند.
خاله و چند نفر از دوستانش به دیدن او رفتند، اما همه میگفتند مشکلی ندارد و فقط کمی سر او درد میکند.
متعجب به فکر فرو رفتم با خودم میگفتم "یعنی برای یه سر درد ساده برای ناهار نیامد؟!
عجب آدم بیفکری این همه آدم را معطل خودش کرده، خُب یه قرص بخور تا خوب بشی و تمرین عقب نیوفته."
ناخواسته چشمانم به سروش افتاد که گوشهی از سالن نشسته و به گوشی خود نگاه میکرد.
ناگهان بند دلم پاره شد و با خودم گفتم" نکنه داره به سارا پیام میده؟ نکنه مامان درست میگه و اون دوتا با هم هستند؟"
نمیدانستم باید واکنشی نشان بدهم یا نه؟
برای همین ناخودآگاه نوشتم" ممنون".
مجدد از پنجره بیرون را نگاه کردم، دیدم در تلفنش چیزی دارد مینویسد؛ سریع به تلفنم نگاه کردم که ببینم پیام آمده، اما خبری نبود.
بازهم نگاهش کردم که صدای پیام تلفنم امد، بازش کردم او نوشته بود:
- هنگامی که از در وارد شدی، قلبم به تپیدن افتاد و خون در رگهای خشک شدهام به جریان در امد.
نمیدانم در تو چه دیده است که با هر بار دیدنت، شروع به تپیدن میکند و به کالبد بی جان من، جان تازهی میبخشد.
دلم میخواهد تو را ببینم و ساعتها در مورد آیندهی که با تو میخواهم بسازم صحبت کنم.
میدانم آن روز نزدیک است، پس تو استراحت کن و خیلی زود به جمع ما ملحق شو تا قلب من از تپیدن نایستاده."
چقدر زیبا مینویسد، گوی کلمات جان دارند و با روح آدم بازی میکنند.
دیگر جوابی ندادم، اینبار روی تخت دراز کشیدم از دلنگرانی خبری نبود، انتظار به سر آمده بود؛ تبسمی روی لبانم نشست و چشمانم آهسته بسته شد.
ادامه دارد...
دوستان عزیزم، ریاکشن این قسمت یادتون نره، من با حمایت شماست که برای ادامهی داستان انرژی میگیرم.❤️🙏🌷
Читать полностью…📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل چهارم
🔻قسمت دوم
دوست داشتم در مقابل پیام او جوابی بدهم، اما بازهم اینکار را درست نمیدانستم.
شاید همهی اینها برای او بازی باشد...
وقتی به این موضوع فکر میکردم، تمام بدنم یخ میکرد و قلبم از شدت غم درد میگرفت.
اما این هم حقیقتی بود که باید میپذیرفتم و آگاهانه قدم برمیداشتم.
خسته بودم و همانطور که به دیوار تکیه داده بودم، چشمانم را بستم و در دریای رویاها غرق شدم، دریایی که بیانتهاست و میتواند کشتی رویای من را با خود به هرجا ببرد.
اینبار در کشتی خیال من فقط سروش جای گرفته بود و رویاهایی که با او میساختم.
رویایی که دست در دست سروش باهم قدم میزدیم، عاشقانه به هم نگاه میکردیم و من از شدت شادی و غرور به خود میبالیدم و سرم را روی شانهی او میگذاشتم.
درخیالات خود بودم که صدای اذان به گوشم رسید و همهی آنهای که انجا خواب بودند، یکی، یکی بیدار شدند.
یکی ازآنها که نزدیک من خوابیده بود، تا چشمانش را باز کرد با یک لهجه خاصی که به گمانم برای جنوب کشور بود حرفی زد و بلند شد.
به هر کدام از آنها که نگاه میکردم، متوجه میشدم که بیشتر آنها از شهرستان امدهاند و در این بیمارستان عزیزی را بستری دارند.
باخودم گفتم"سلامتی... عجب نعمتی هست و ما قدرش را نمیدانیم."
دیگر آنجا، جایی برای استراحت نبود.
بلند شدم و بیرون زدم.
هوای دلانگیری شده بود، بسیار سبک که آدم احساس سرزندگی میکرد.
چند نفس عمیق کشیدم و شروع به قدم زدن کردم، چند قطره مثل شبنم به روی صورتم چکید.
به آسمان نگاه کردم و دیدم مالامال ابر هست و به زودی باران خواهد گرفت.
آهسته به سمت داخل رفتم، از اتاقها کم، کم صداهای اهستهی خارج میشد و آن بیمارهای که شب گذشته درد کشیده بودند الان به خواب عمیقی فرو رفتهاند.
به اتاق نارمیلا که رسیدم خبری از آن خانم نبود، حدس میزدم که به نماز رفته باشد.
کنار تخت نارمیلا نشستم و آهسته گفتم:
-نارمیلا بیداری؟
سری تکان داد وگفت:
-اره... کجا رفته بودی؟
نزدیکش رفتم گفتم:
-بابا... این خانم چقدر بداخلاق؟!
من رفتم یه قهوه بخورم و برگردم آمده، دیده من نیستم، کلی چیز به من گفت.
به سمتم نگاه کرد وگفت:
-بیدار بودم و همه را شنیدم، راست میگفت، تو بیشتر از دوساعت رفته بودی بیرون.
یا به من راستشا میگی و یا فردا به مامانت میگم.
به صندلی تکیه دادم وگفتم:
-باور کن رفتم قهوه بخورم، کمی آنجا نشستم و به بیرون نگاه کردم، ببین انقدر زمان ازدستم خارج شده بود که صاحب کافیشاپ صداش در اومد وگفت" پاشو برو".
ازنگاهش خواندم که حرف من را قبول نکرده، اما دیگر چیزی نگفت و روی خود را از من برگرداند.
دستش را گرفتم وگفتم:
-باورکن دروغ نمیگم.
چشمانش پر از اشک شد وگفت:
-به من مربوط نیست.
صورتش را به سمت خودم برگرداندم وگفتم:
-چی شده؟ چرا ناراحتی؟
اشکهایش را پاک کرد وگفت:
-برای خودم گریه میکنم، برای ایندهی که نمیدانم چی میشه.
نگاهش را به چشمانم انداخت وگفت:
-امروز جواب ازمایش من میاد و معلوم میشود دلیل این تب چیه.
از حال و حرفهایش متوجه شدم که خیلی نگران هست.
خندیدم وگفتم:
-دلیل تب تورا که هرکسی ندونه، من و تو که خوب میدونیم، به خاطره ترس و اضطراب هست؛ و اما آینده...
هرکسی آینده خودش را اونجوری که دوست داره و فکر میکنه میسازه، تو خودت باید انتخاب کنی و نگذاری دیگران جای تو تصمیم بگیرند.
نه اینکه مشورت نکنی... نه... اما آخرین نفر خودت تصمیم بگیر.
همانطور که نگاهم میکرد گفت:
-قشنگ حرف میزنی... اینجور حرفها برای من و اَمثال من نیست، منی که دوتا از خواهرام ندیده شوهر کردند و به سال نکشیده یه بچههم اومد تو بغلشون...
من تا همینجا هم بلند پروازی کردم، وگرنه حالا داشتم یک خانه را اداره میکردم و شایدم یه بچه تو راه داشتم.
حرفهای او را نمیتوانستم باور کنم، اصلا برای من قابل درک نبود، مگر میشود همچین خانوادههای هنوز وجود داشته باشند؟!
اما چون حال بحث نداشتم و دلم نمیخواست او را هم آزرده کنم، جلو رفتم و دستش را گرفتم وگفتم:
-تا همینجاهم خوبه، بازهم تلاش کن.
هوا هنوز کاملا روشن نشده بود که یک خانم قد کوتاه مسن وارد اتاق شد و به سمت نارمیلا آمد.
با زبان ترکی که من متوجه نمیشدم چه چیزی میگوید با نارمیلا حرف میزد، اما من ازحالت بیانش که اعصبانی بود فهمیدم نارمیلا را دعوا میکند.
برای اینکه فضا را کمی عوض کنم با اشتیاق گفتم:
-سلام... شما مامان نارمیلا هستید.
سری تکان داد و گفت:
-سلام دخترم، اره...
بازهم با تبسم ومهربانی گفتم:
-از دیدن شماخوشحالم.
نگاهی به نارمیلا کردم و در حالتی که چهرهام نشان دهد گفتم:
-عجب دختر خوبی تربیت کردید، واقعا باعث افتخارم که با نارمیلا دوست و همکلاسی هستم.
تبسمی کرد و با غرور نگاهی به نارمیلا کرد وگفت:
-ممنون دخترم...
بارها خواندم، انقدر که ملکهی ذهنم شده بود.
ناگهان یاد گل او افتادم، از جیب پالتویم بیرون آوردم و در دستانم گرفتم و انقدر بویدم، که بوی عشق را از تک تک گلبرگهای او احساس میکردم.
ادامه دارد...