⭕️سخنرانی استاد ملکیان با عنوان «ترجمه و تفکر»
چهارشنبه 4 بهمن ماه 96،ساعت 15 الی 17
مکان :بزگراه کردستان،خیابان دکتر آئینه وند،پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی ، سالن حکمت
@mostafamalekian
🔅صوت سخنرانی استاد ملکیان در رونمایی از کتاب فلسفه اندیشه دینی
▪️سرای کتاب ، 20 دی ماه 96
@mostafamalekian
🍃🍃دو دسته آثار و نتایج اخلاقی زیستن
🔹الف) آثار و نتايج روانشناختياي كه در اثر اخلاقي زيستن حاصل ميشوند؛
🔹 ب) آثار و نتايج روانشناختياي كه در اثر اخلاقي زيستن و اعتقاد به اينكه بايد اخلاقي زيست حاصل ميشوند. مثلاً وقتي ميگوييم: «راست گفتن آرامش ميآورد» آيا خاصيت راست گفتن به خودي خود است كه آرامش ميآورد يا خاصيت اينكه ميدانستيم بايد راست گفت و راست گفتيم؟ مثالي از غير حوزة اخلاق بزنم. تصور كنيد كه به نزد پزشكي رفتهايد و پزشك براي بيماري شما دارو ميدهد و شما از آن استفاده ميكنيد و بهبود مييابيد. سؤال اين است كه اين بهبودي براي اين حاصل شد كه شما اعتقاد داشتيد كه اگر اين دارو را استفاده كنيد بهبود مييابيد يا اينكه شما چه اعتقاد به اثر اين دارو ميداشتيد و چه نميداشتيد به هر حال اين دارو اثر خود را ميكرد؟ ظاهراً دومي درست است، چون اگر اين دارو را بهزور هم به شما ميدادند به هر حال اثر خود را داشت، براي اينكه بهبود بخشيدن خاصيت خود دارو است نه اعتقاد شما به مثمر ثمر بودن دارو.
🔹حالا اگر كسي اصلاً از پديدهاي به نام اخلاق بيخبر بود يا باخبر بود و معتقد بود كه نبايد به آن عمل كرد و با اين همه راست گفت، آيا اين راستگويي براي او آرامش ميآورد و يا فقط براي كساني آرامشبخش است كه معتقدن بايد راست گفت و راست ميگويند؟ همين مطلب دربارة مناسك و شعائر هم هست، مثلاً كسي ميگويد من نماز ميخوانم براي اينكه اگر نخوانم در درونم احساس تاريكي ميكنم؛ آيا اين اثر خود نماز است يا اثر نماز خواندن به همراه اين اعتقاد كه اگر نماز نخوانم احساس تاريكي ميكنم؟ ظاهراً در اينجا دومي درست است به اين دليل كه مسلمانها هيچ كدام عشاي رباني بجا نميآورند و احساس تاريكي هم نميكنند ولي فرد مسيحي تصور ميكند اگر عشاي رباني را بجا نياورد احساس تاريكي ميكند و همين طور فرد مسيحي اين احساس را دربارة نماز نخواندن ندارد.
🔹پاسخ اين سؤال به اين مطلب بازميگردد كه آيا ما ديدگاه واقعگرايانه نسبت به احكام اخلاقي داريم، كه معتقد باشيم احكام اخلاقي در واقعيتها ريشه دارند، يا ديدگاه قراردادگرايانه، كه معتقد باشيم احكام اخلاقي در قراردادها ريشه دارند. آرامشزايي و آرامشزدايي امور قراردادي خاصيت خود اين امور نيست، بلكه خاصيت عقيدهاي است كه انسان به آنها دارد. بنابراين، اگر اخلاق امري قراردادي باشد، چنانكه راي برخي از فيلسوفان است، ديگر راست گفتن به خودي خود آرامشزا نيست، بلكه راست گفتن در عين عقيده به اينكه بايد راست گفت آرامشزاست. اما اگر قراردادگرا نباشيم و معتقد باشيم كه احكام اخلاقي در واقعيتهاي انساني ريشه دارند در واقع اعتقاد داريم كه راست گفتن به خودي خود آرامشزاست. به عبارت ديگر اين طور نيست كه اگر از امروز قرارداد شد كه همه دروغ بگويند و همه هم دروغ گفتند هيچ مشكلي پيش نيايد و اگر اين طور باشد، كه به نظر ميآيد اين طور است و شهود ما هم همين را ميپذيرد، معلوم ميشود كه احكام اخلاقي قراردادي نيستند. من خودم رئاليستم و معتقدم كه اخلاق در واقعيتهاي انساني ريشه دارد و قراردادي نيست.
🍎مصطفی ملکیان،روانشناسی اخلاق،جلسه 37،موسسه پرسش
@porseshiha
🔻
@mostafamalekian
(ادامه)👇👇👇
🔹مشكل دوم اين اين است كه هميشه انسان با يك فرد ديگر مواجه نيست و گاه n نفر در محضر انساناند كه ممكن است رعايت ادب حضور هر يك با ديگري منافات داشته باشد.
🔹بنابراين، اين راهحل در اينجا كارايي ندارد و كارايي آن فقط در مواردي است كه انسان با يك نفر مواجه باشد و يا اگر با بيش از يك نفر مواجه است همة آنها جهاننگري مشتركي داشته باشند و نيز وقتي كه خوشايندها محل اعتنا نباشند و رعايت ادب را رعايت خوشايندها ندانيم.
🔹با توجه به نكات فوق جمع رعايت ادب و سادگي را به صورت ديگري ميتوان ترسيم كرد و آن اينكه به لحاظ منطقي حضورهاي ديگراي براي انسان دو صورت دارد: حضورهاي خواسته و حضورهاي ناخواسته. ملاقات انسان با ديگري يا براي يك هدفي خاص است و آگاهانه و خواسته صورت ميگيرد و يا كاملاً تصادفي است. در مورد دوم تنها چيزي كه اخلاق در مقام ادب اقتضا دارد اين است كه درد و رنج غيرلازم به ديگري وارد نكند و اگر لب اخلاق اين است كه به ديگري درد و رنج غيرلازم وارد نكنيم، پس اخلاق يعني رعايت ادب؛ و اين با صرافت طبع و سادگي سازگار است. در مواردي كه برخورد آگاهانه است اقتضاي رعايت ادب اين است كه انسان، علاوه بر وارد نكردن درد و رنج غيرلازم به ديگران، درد و رنجي را هم از آنان بردارد. در اينجا هم ميتوان در عين رعايت ادب كاملاً طبيعي زيست. فقط در يك جا اين جمع ممكن نيست و آن هم جايي است كه انسان نيازي دارد كه براي رفع آن به ديگري رجوع كرده است و خود ديگري هم نيازي دارد كه وقت و نيروي او براي برآوردن هر دو كفايت نميكند؛ در اينجا ادب اقتضا دارد كه انسان نياز ديگري را برطرف كند و سادگي اقتضا دارد كه نياز خودش را برآورد. البته اين موارد خيلي كمتر از موارد نقض راهحل پيشين است.
🔹در اينجا دو نكته هست: يكي اينكه در اين راهحل دوم ــ كه به نظرم بهتر از راهحل اول است ــ سادگي اقتضا دارد كه انسان به ارزشداوري ديگري نسبت به خود بياعتنا باشد. به عبارت ديگر، انسان آنچه را دارد به ديگري ميدهد و در مورد آنچه ندارد به ارزشداوري ديگري بيتوجه است و حتي ممكن است ديگري اصلاً متوجه اين نباشد. به عبارتي، انسان در اينجا در اعتناي به ديگري كنشگر است و در طبيعي بودن بايد بياعتنا به واكنش ديگري باشد تا بتواند جمع ميان ادب و سادگي كند.
🔹نكتة دوم اين است كه قوت اين راهحل در اين است كه انسان در آن مصلحتبين است، نه خوشايندبين، يعني، به تعبير روانشناسان، انسان به نياز طرف مقابل توجه دارد نه به خواستهاش؛ هرچه انسان از توجه به خواسته بيشتر به طرف توجه به نياز برود جمع بين ادب و سادگي ممكن و ممكنتر ميشود.
🔹تمام اين حرفها براي وقتي بود كه هم ادب و هم سادگي را فضيلت بدانيم و بخواهيم آن دو را باهم جمع كنيم، اما كساني گفتهاند كه لزومي به جمع كردن اين دو نيست،اما كسان بيشتري گفتهاند كه ادب فضيلت است اما سادگي فضيلت نيست. بزرگترين اشكال به فضيلت بودن سادگي اين است كه بر مبناي آن بايد همة واقعيتها از جمله واقعيت خود را پذيرفت، در حالي كه كسي كه نكوهشگرانه با خود مواجه نميشود نميتواند ارتقاي اخلاقي پيدا كند و، به تعبير آن نويسنده، تا انسان از خود به تهوع نيفتد تحول نمييابد و بنابراين گويا طبيعي بودن مساوي است با اخلاقي نزيستن. اما پاسخ اين است كه اصلاً اين طور نيست كه لازم باشد انسان براي اخلاقي بودن از خودش بدش بيايد و بنابراين طبيعي بودن با اخلاقي زيستن ناسازگار نيست.
🔹انسان براي اينكه در وجود خودش بناي اخلاقي خوبي بسازد بايد هم به نقاط ضعف خود توجه يابد و هم به نقاط قوتش، چه نقاط ضعف و قوت اخلاقي، چه روانشناختي و چه ذهني. به تعبير يونانيها، انسان نبايد به نيمة تاريك وجودش بياعتنا باشد و اقتضاي واقعگرايي توجه هم به نيمة روشن و هم به نيمة تاريك وجود خود است.
🔹اما ساده بودن چند هنر ديگر هم دارد و به نظر من نهفقط نميشود آن را فضيلت ندانست، بلكه زيباترين فضيلت است. هنرهاي ديگر سادگي عبارتاند از اينكه اولاً سادگي انسان را اخلاقيتر ميسازد؛ به ميزاني كه انسان پيچيده است غيراخلاقي عمل ميكند. ثانياً انسان ساده آرامش روان دارد و به ميزاني كه انسان پيچيده است اضطراب دارد. ثالثاً استقلال هيچ انساني به اندازة انسان ساده نيست و بنابراين هرچه در عالم عوض شود او سر جاي خود باقي ميماند، اما انسان تا وقتي پيچيده است در قيدوبند ديگران است. رابعاً تمام نيروهاي انسان ساده در رسيدن به هدفش همسو ميشوند و انسانهاي ساده تقريباً بهحتم به هدفهاي خود ميرسند. وقتي انسان، به تعبير بودا، مثل كرگدن تنها زندگي كند تمام استعدادهاي خود را صرف آرمانهاي خود ميكند نه آرمانهاي ديگري.
🍎مصطفی ملکیان،روانشناسی اخلاق،جلسات 56 و 57 با تلخیص
مؤسسه پرسش ، @porseshiha
@mostafamalekian
🔅رونمایی از کتاب فضائل ذهن
🎈چهارشنبه،۲۷ دی ماه ،ساعت ۱۴ تا ۱۶
خیابان انقلاب،بین فلسطین و برادران مظفرجنوبی،پلاک۱۰۸۰،طبقه ۲-، سرای کتاب
@mostafamalekian
🍃🍃آثار و نتایج فضیلت سادگی
🔻ارسطو، كه به اعتباري بنياني براي مكتب فضيلتگرايي پديد آورد، سادگي را فضيلت نميدانست، اما پس از او رواقيان تأكيد بسيار بر آن داشتند، كه به نظر من دشوارترين فضيلت در مقام توصيف كردن است و به اعتباري شايد دشوارترين فضيلت در مقام تحقق بخشيدن باشد. اين فضيلت نيز، بدون پيچيدگيهايي كه در تعريفش آوردهاند، به معني طبيعي بودن به تمام معنا و دوري كردن از هر تكلف و تصنع و ظاهرسازي است. قبلاً دربارة صداقت صحبت كرده بودم و گفته بودم صداقت يعني اينكه پنج ساحت باورها، احساسات و عواطف و هيجانات، خواستهها، گفتار و كردار انسان كاملاً بر همديگر انطباق داشته باشند، اما سادگي از اين هم بالاتر ميرود؛ صداقت از انسان ميخواهد كه انواع بيصداقتيهاي حاصل از عدم انطباق ميان هر كدام از ساحتهاي پنجگانهاش را از خود دور كند، اما سادگي از انسان ميخواهد كه به صرافت طبعش عمل كند و طبيعي طبيعي باشد.
1️⃣ انسان ساده خود را نه ميستايد و نه مينكوهد، چون كسي كه ستايشگر يا نكوهشگر خود است از واقعيت خود فاصله گرفته است (البته اينجا فقط ستايش و نكوهش در حضور جمع منظور نيست بلكه ستايش و نكوهش نزد خود هم مدنظر است). رواقيان ميگفتند: «خودت را بپذير» و بنابراين ملامتي هم نبودند كه در حضور ديگران خود را نكوهش كنند، چون ملامتيگري هم در واقع نوعي خودستايي است، چراكه از واقعيت خود دور ميشود.
2️⃣انسان طبيعي هم بود دارد و هم نمود، اما نماياندن ندارد.هيچ موجودي نيست كه بود داشته باشد اما نمود نداشته باشد و برعكس؛ بنابراين، اگر كسي مدعي شد كه نمودي هست كه بود ندارد در واقع خود نمود را بود دانسته است. انسان ساده و طبيعي هم، مثل هر موجود ديگري، هم بود دارد و هم نمود، اما نماياندن ندارد. نمود از مقولة فعل نيست، اما نمايشگري مقولهاي اختياري است، يعني مثلاً انسان كاري را براي اين ميكند كه ديگران ببينند، در اينجا ديگر از سادگي درآمده و پيچيده شده است، يعني روي صحنه و پشت صحنه دارد.
3️⃣ انسان حسابگري را كنار ميگذارد. حسابگري با سادگي نميسازد و مثلاً اگر در پاسخ به سوال كسي انسان مسائل بسيار را در ذهنش بررسي كند و چرتكه اندازد و حتي نهايتاً هم به اين برسد كه خوب است راستش، يعني عقيدة شخصياش، را بگويد، در اين حالت او صادق بوده است اما ساده نبوده است. سادگي يعني به صرافت طبع عمل كردن در برابر متأملانه عمل كردن.
4️⃣انسان هيچ ادعايي دربارة خود نميكند، چون اگر قرار باشد كه به مُرّ واقعيت عمل كند واقعيت اين است كه خود را نميشناسد. مثلاً كسي كه تا حالا رشوه نگرفته است اگر بگويد: «من تا حالا رشوه نگرفتهام» سخن درستي گفته است، اما اگر بگويد: «من كسي نيستم كه رشوه بگيرد» ادعا كرده است، چون لازمة اين سخن اين است كه واقعيت كل زندگياش را تا آينده در نظر گرفته باشد، كه ممكن نيست.حضرت عيسي ميگفت: «ادعا نكنيد، كه پدر من شما را به ادعاها ميآزمايد». همواره زندگي چيزي خلاف شناخت انسان از خودش به او نشان ميدهد.
5️⃣انسان نوعي سبكباري پيدا ميكند و براي خودش قيدوبند نميگذارد. چرا بايد با خود قرار گذاشت كه مثلاً هيچ وقت بينالطلوعين خواب نباشيم؟اين هم نوعي فاصله گرفتن از واقعيت است. انسان بايد همواره به خودش به صورت فرايند بنگرد و سعي كند فرايند بودنش را حفظ كند.
6️⃣اينكه انسان در زندگي تا جاي ممكن بدون سرّ خواهد بود. هرچه انسان سرّ بيشتري درست كند پيچيدهتر ميشود، مخصوصاً اينكه سرّ سرّي است و انسان براي اينكه بخواهد چيزي را سرّي نگه دارد مجبور ميشود چند چيز ديگر را هم سرّي نگه دارد و همين طور اين كار ادامه مييابد و ديگر نميفهمد چه چيز او سرّ است و چه چيزش عيان!
7️⃣انسان طبيعي به بود ديگران توجه نميكند؛ هر كه خواهد گو بيا و هر كه خواهد گو برو؛ هر كس او را بدين وضعي كه هست پسنديد كه هيچ و هر كس نپسنديد به سلامت! چرا انسان بايد به دليل حضور ديگران خودش را دچار قبض و بسط كند. بنابراين، انسان بايد به زبان حال بگويد كه دل من پذيراي هر كسي است كه گفتار و رفتار (جنبههاي بيروني) من را ميپسندد. در اين زندگي معصومانه و عريان، با تمام خوبيها و بديهايي كه دارد، به ديگران توجهي نميشود و بنابراين، از نظر رواقيان، ممكن است كسي اول جنايتكار عالم باشد ولي معصوم باشد، يعني چنان نمايد كه هست. متأسفانه اين سادگي در فرهنگ ما به سادهلوحي تعبير ميشود و اساساً فرزندان خود را چنان بار ميآوريم كه اين سادگي را نداشته باشند و مثلاً از آنها ميخواهيم كه در حضور ميهمان رفتار ديگري داشته باشند.
🍎مصطفی ملکیان،روانشناسی اخلاق،جلسه 56
موسسه پرسش @porseshiha
@mostafamalekian
⭕️شرح دیدگاه جان سرل پیرامون«افعال گفتاری»
🔅بخشی از جلسه هفتم درسگفتار تحلیل فلسفی
@mostafamalekian
🔅معرفی و بررسی کتاب«فلسفه اندیشه دینی»
✔️ با سخنرانی مصطفی ملکیان
چهارشنبه۲۰دی ۹۶
ساعت ۱۷ الی ۱۹
🎈خیابان انقلاب اسلامی،بین فلسطین وبرادران ظفر جنوبی،پلاک۱۰۸۰،طبقه منهای۲،سرای کتاب
@mostafamalekian
⭕️ چهارده نقد استاد مصطفی ملکیان به وضعیت امروز دانشگاهها
از دانشگاه انتظار میرود که برای سه گروه کارکرد داشته باشد؛ «جامعه»، «مدیران و مسئولان» و «استادان و دانشجویان». اگر دانشگاه نتواند در این سه جایگاه وضعیت را بهبود ببخشد، از کارکرد خود فاصله گرفته است. معتقدم، 14 عامل در ایران دانشگاه را از کارکرد خود دور کرده است:
1️⃣ دانشگاههای ما با فرض پرورش متخصصانی که بتوانند متکفل شغل و حرفه شوند، پدید آمدهاند. این در حالی است که دانشگاه فقط برای پرورش متصدیان مشاغل به وجود نیامده و مهمتر از آن برای «رشد فرهنگ» ایجاد شدهاند. اما ما متأسفانه هیچگونه تعلیم فرهیختگی در دانشگاههایمان نداریم.
2️⃣ بسنده کردن به آموزش حرفه و شغل در دانشگاهها، مشکل دیگر ما است. این در حالی است که در کنار تخصص باید «اخلاق» و «هنر زندگی» را نیز به دانشجویان آموزش داد و نمیتوان صرفاً بر تخصص بسنده کرد.
3️⃣ پیوند نداشتن آنچه در دانشگاهها تعلیم داده میشود با نیازهای واقعی جامعه مشکل دیگر دانشگاه است. این بدین معنا نیست که ما از نهادها و وزارتخانهها بپرسیم که چه تعداد و با چه کیفیتی نیرو میخواهند و متناسب با درخواست آنان، دانشجو تربیت کنیم، بلکه باید پرسید که خود جامعه به چه انسانهایی نیاز دارد؟ شما نمیتوانید بگویید روشنفکران و مصلحان مورد نیاز کدام وزارتخانه هستند ولی جامعه به یک روشنفکر و مصلح اجتماعی نیاز دارد.
4️⃣ تربیت متدین و متعهد به جای کاردان از دیگر مسائل دانشگاههای ما است. به جای اینکه کارشناسان را استخدام کنیم، وفاداران را استخدام میکنیم. این در حالی است که جامعه برای اینکه به خوبی اداره شود، کاردان میخواهد نه وفادار.
5️⃣ پیش نرفتن کار دانشگاه با نظریه «آشکارگی حقیقت» مشکل دیگری در دانشگاهها است. دانشگاه از لحاظ معرفتشناختی به ناآشکارگی حقیقت باور دارد که طی آن حقیقت باید در یک روند دشوار و طولانی، ذره ذره بهدست آید. از این نظر، هیچگاه نظامهای ایدئولوژیک نمیتوانند دانشگاههای خوبی داشته باشند چون معتقدند حقیقت از آن آنها است.
6️⃣ مشکل بعدی داشتن توتم و تابو است؛ یعنی، اموری که آنقدر مقدساند که نمیتوان به آن نزدیک شد و اموری که آنقدر محرماند که نمیتوان به آن نزدیک شد. داشتن توتم و تابو، دانشگاه را مضمحل میکند. دانشگاه وقتی دانشگاه است که هیچ توتم و تابویی نداشته باشد. یکی از دلایل رشد غرب، تجربهگرایی است اما تجربهگرایی نه به آن معنایی که در برابر عقلگرایی قرارش میدهند، تجربهگرایی به این معنا که قبل از مواجهه با یک پدیده، هیچ حرف مثبتی یا منفیای درباره آن نزنیم تا ببینیم مواجههمان با آن امر، ما را به چه نتیجهای میرساند.
7️⃣ مشکل دیگر، توتم و تابو در خود دپارتمان دانشگاه است که برخی استادان از موضوعات و پروژههای جدید استقبال نمیکنند. دپارتمانهای ما بیشتر به «موزههای علم» شبیهاند تا «آزمایشگاههای علم». چون خود استادان هم توتم و تابو دارند و اجازه نمیدهند برخی موضوعات جدید به دانشگاه وارد شود؛ چون از حوزه تخصص و علاقهشان خارج است.
👇👇ادامه
@mostafamalekian
🔅 افتتاحیه میز مطالعات اجتماعی علم، فناوری و نوآوری در مرکز تحقیقات سیاست علمی کشور
〽️موضوع: 14 نقد استاد مصطفی ملکیان به وضعیت امروز دانشگاهها
🕰12 دی 96
@mostafamalekian
ادامه👇👇
نکته ی چهارم این است که می توان نظام اندیشگی یک متفکر را نپذیرفت، اما از تکه پاره های اندیشه ی او، کمال استفاده را کرد. امروزه شاید بسیار اندک باشند کسانی که کل نظام اندیشگی مولانا را بپذیرند. اما وقتی یک کل پذیرفته نمی شود، بدین معنا نیست که تمام اجزای آن نیز رد می شوند.
🔹 اگر بتوان اندیشه های یک انسان را به بخش های زیر تقسیم کرد:
*هستی شناسی
*خدا شناسی
*جهان شناسی
*انسان شناسی
*معرفت شناسی
*ارزش شناسی( بالمآل در وظیفه شناسی)
به نظر من، در سه بخش انسان شناسی، معرفت شناسی و اخلاق(وظیفه شناسی) مولانا، سخنان پذیرفتنی بسیاری وجود دارند. مولانا در این سه قسمت، نظراتی دارد که اگر کل نظام اندیشگی او را هم نپذیریم، می توانیم نظرات او را در این سه قسمت، به عنوان یک بدیل قابل دفاع در برابر نظرات سایر متفکرین مطرح کنیم.
نظرات مولانا در معرفت شناسی، قابل طرح در کنار نظریات اپیستمولوژیست های معاصر است که فقط از منظر فلسفی به موضوع نگاه می کنند.
همچنین اخلاق مولانا، در کنار آرای فیلسوفان اخلاق روزگار ما قابل طرح است.
و در آخر سخنان انسان شناسانه ی مولانا در کنار آرای فیلسوفان ذهن و روانشناسان تجربی کنونی قابل طرح و دفاع است.
به نظر من، هر کسی به این سه بخش از نظام اندیشگی مولانا پشت کند، به خود خسارت زیادی را وارد کرده است.
🎈سخنرانی ضرورت رجوع به مولانا در روزگار ما ،سخنرانی در رونمایی از کتاب مثنوی به تصحیح دکتر موحد
@mostafamalekian
⭕️معرفی و بررسی کتاب «چرا خوب بودن دشوار است ؟» نوشته ال جینی نشر آسمان خیال
✔️مصطفی ملکیان
دی ماه 96
@mostafamalekian
🔅معرفی و بررسی کتاب«فلسفه اندیشه دینی»
✔️ با سخنرانی مصطفی ملکیان
چهارشنبه۲۰دی ۹۶
ساعت ۱۷ الی ۱۹
🎈خیابان انقلاب اسلامی،بین فلسطین وبرادران ظفر جنوبی،پلاک۱۰۸۰،طبقه منهای۲،سرای کتاب
@mostafamalekian
⭕️آیا می توان هنر را معیاری از اخلاق دانست؟ و یا برعکس، اخلاق را معیاری از هنر دانست؟
1⃣اولین مسئله این است که آیا اخلاق و هنر، دو مطلوب ذاتی هستند یا یکی از آن ها را می توان در درون دیگری جای داد؟ یا آیا می توان نیکی را زیر مجموعه ی زیبایی دانست؟ یا زیبایی را زیر مجموعه ی نیکی دانست؟
در میان متفکران برجسته ی جهان، نیچه مهمترین کسی است که نیکی را زیر مجموعه ی زیبایی می دانست. نیچه معتقد است که آن کس که اخلاقی زندگی می کند، زیبا زندگی می کند و زندگی اخلاقی، انسان را زیبا می کند. این رای نیچه، بعد از او توسط متفکرینی پی گرفته شد.
اما دیدگاه عکس نیچه نیز وجود دارد. تولستوی از جمله کسانی است که زیبایی را زیر مجموعه ی نیکی می داند. تولستوی معتقد بود که زیبایی، زیر مجموعه ی نیکی است. تا زمانی که انسان احساس نیکیِ اخلاقی نکند، از احساس زیبایی خبری نیست.
فیلسوف انگلیسی قرن بیستمی، هَمپشایر معتقد بود که حق با افلاطون است و نیکی و زیبایی، دو مطلوب ذاتی هستند و هیچ یک در دل دیگری قرار ندارد و این دو در عرض هم هستند.
2⃣دومین مسئله از مسائل مربوط به ارتباط اخلاق و هنر، این است که آیا امری وجود دارد که بتوان هم داوری اخلاقی انجام داد و هم داوری هنری؟ آیا اثر هنری ای وجود دارد که بتوان این اثر هنری را هم از منظر زیبایی شناختی و هم از منظر اخلاقی، داوری کرد؟
مواضعی وجود دارد که از هر دو دیدگاه هنری و اخلاقی می توان به مساله نگاه کرد. یک اثر هنری هرزه نگارانه را در نظر بگیرید که هنری است اما نوعی پورنوگرافی در آن به کار رفته است. پورنوگرافی، اثر هنری را از هنری بودن ساقط نمی کند و چه بسا آن را زیبا تر کند، ولی در این موضع می توان ارزش داوری اخلاقی نیز انجام داد. داوری هنری و اخلاقی در یک موضوع می توانند همسو و یا غیر هم سو باشند.
یا موقعیتی را در نظر بگیرید که هنرمند در یک اثر هنری، خود را ممیِّزی و سانسور کرده است. در چنین حالتی نیز می توان داوری هنری و اخلاقی انجام داد. می توان گفت که هنرمند اصلا نباید خود را سانسور کند و یا اینکه اگر بُدّی از سانسور نبود، آن را بر عهده ی دیگر سانسورگران قرار دهد و خود این کار را نکند.
مورد دیگر، جعل آثار هنری است. آثار هنری ای که از روی یک اثر اصیلی دیگر جعل می شوند. این آثار هنری جعلی را، می توان هم به لحاظ هنری مورد داوری قرار دارد، و هم آن ها را ارزش داوری اخلاقی کرد. آیا به لحاظ اخلاقی درست است که از روی یک اثر هنری، اثری دیگر را جعل کنیم؟
در موردی دیگر، جعل اثر هنری در کار نیست و اخذ و اقتباس مطرح است. ممکن است یک اثر هنری، کپی و نسخه ای دیگر از اثر هنری یک فرد دیگر نباشد، اما اقتباسی از اثر هنری فرد دیگر باشد. در این موقعیت نیز، می توان داوری اخلاقی انجام داد.
موارد این چنینی، به گونه ای هستند که گویی دو نوع ارزش گذاری با یکدیگر تصادم پیدا می کنند و هر کدام مسیر خود را می رود.
در فرآیند هنری، چند چیز را باید از یکدیگر متمایز کرد:
*روحیه ی هنری فرد هنرمند
*فرآیند تولید اثر هنری: مدتی که شخص در حال نقاشی بر روی بوم یا نوشتن رمان است.
*خود اثر هنری(فرآورده ی فعالیت های هنری)
*در معرض مشاهده ی دیگران قرار دادن اثر هنری(عرضه ی اثر هنری)
*نظاره گری هنری
*نقد اثر هنری
3⃣مسئله ی سوم این است که اخلاق در مورد این مراحل مختلف، چه چیزی برای گفتن دارد؟
آیا دایره ی شمول قواعد و احکام اخلاقی، شامل پدیده ی هنر می شود یا خیر؟ در مورد علم، می دانیم که اخلاق راجع به آن می تواند صحبت کند چرا که اخلاق تدریس، اخلاق تدرُّس، اخلاق امتحان گرفتن، اخلاق رفتار با دانشجو و دانش آموز وجود دارند.
4⃣مسئله ی چهارم این است که آیا اثر هنری، خدمتی به آدمیان می کند که از آن رو بگوییم هنر، ارزش اخلاقی دارد؟ از لحاظ اخلاقی، اگر بتوان از درد و رنج دیگران کاست، فعلی که این کارکرد را دارد، فعلی اخلاقی است. آیا آثار هنری، می توانند از درد و رنج انسان ها بکاهند تا بتوان آن ها را به لحاظ اخلاقی قابل دفاع دانست؟
جواب مسئله ی چهارم، مثبت است. هنرمندان در جهت کاستن از درد و رنج انسان ها، کاری انجام می دهند که می توان فعالیت هنری آن ها را به لحاظ اخلاقی مثبت قلمداد کرد.
🔅سخنرانی اخلاق وهنر،موزه گرفیک،سال۹۵
@mostafamalekian
🍃🍃ایضاح مفهوم اخلاقی از منظر دورکیم
🔻از آنجا كه ايضاح مفهومي اخلاقي زيستن بسيار دشوار است، محققان كوشيده اند با نشان دادن روحيات افرادي كه اخلاقي مي زيند به اين امر نزديك شوند، يعني از طريق آثار و نتايج اخلاقي زيستن به مفهوم آن نزديك شوند. از اين حيث كاري كه دروكيم كرده از همه بهتر است و مبناي ما هم همين است. دوركيم مي گفت اگر در كسي سه روحيه باشد وي انسان اخلاقي است، كه البته خود اينها ذومراتب هستند:
1️⃣روحية انضباط (discipline) يا كفّ نفس، به اين معنا كه دايرة مأذونات فرد اخص از دايرة مقدورات او باشد؛
2️⃣روحية وابستگي به همنوع (attachment) در جهت ياري دادن ديگران، يا ديگرگرايي و يا ديگردوستي (البته ديگردوستي منافي خوددوستي، كه وضع طبيعي انسان است، نيست، بلكه سخن در اين است كه علاوه بر خوددوستي آيا ديگردوستي هم در كسي هست يا خير)؛
3️⃣روحية خودفرمايي (self-determination)، به اين معني كه مثلاً ترس از مانع بيروني (قانون و ديگر انسانها) مانع آدمي از انجام كار ممنوع نيست، بلكه مانع دروني او را از اين كار بازمي دارد.
🔻در اينجا چند نكته هست: يكي اينكه موارد فوق همه به تعبير فلاسفه مشكك هستند؛ ديگر اينكه لزومي ندارد كسي هر سه را باهم داشته باشد تا اخلاقي محسوب شود؛ و سوم اينكه اين سه غالباً معدّ همديگرند، اما گاه كه باهم در تعارض قرار مي گيرند آنكه در هر فرد غلبه داشته باشد مقدم مي شود.
🍏مصطفی ملکیان،روانشناسی اخلاق،جلسه اول
@mostafamalekian
🔅متن سخنرانی استاد ملکیان در رونمایی از کتاب فلسفه اندیشه دینی
▪️سرای کتاب ، 20 دی ماه 96
@mostafamalekian
🔅صوت و متن سخنرانی استاد ملکیان در رونمایی از کتاب فلسفه اندیشه دینی
▪️سرای کتاب ، 20 دی ماه 96
@mostafamalekian
⭕️ نسبتهای معنویت و دین و بیان اندیشمندان هر کدام
🔹معنویان جهان به طور کلی به چهار دسته تقسیم می شوند:
1️⃣ کسانی که معنویت را در قالب دین می دانند:
مثلا توماس مرتون عارف کاتولیک امریکایی
2️⃣ کسانی که معتقدند معنویت الزام می کند که انسان هیچ دین تاریخی و نهادینه نداشته باشد:
مثلا رابرت سالامون نویسنده کتاب:
Spirituality for the Skeptic: The Thoughtful Love of life/ Oxford/ 2002
3️⃣ کسانی که معتقدند دین نسبت به معنویت بی تفاوت است، یعنی معنویت نسبت به دین لابشرط است، انسان می تواند دیندار باشد و می تواند نباشد:
مثلا آلن واتس که البته خودش ذن بودیسم بود. ایشان چند کتاب دارند به نام های حکمت بی قراری، طبیعت،زن و مرد و نیز رجوع کنید به: روان کاوی غرب و معنویت شرق
4️⃣ کسانی که معتقدند معنویت نسبت به دین لا اقتضاء است، اما در عین حال با دینداری آسان ترمی توان معنوی بود؛ یعنی دین سوخت موتور معنویت است.
مثلا اکهارت تولی که ترجمه هایی که از ایشان شده خوب است.
🔆 گفتگوی شفاهی ، ۱۰ آذر ۹۴
@mostafamalekian
🌷🌷فضيلت ادب و فضيلت سادگي
🔹اين دو فضيلت در عين اينكه اهميت دارند گويا باهم تعارض دارند و گويا انسان بايد يكي را به سود ديگري كنار زند و يا لااقل تعادلي ميان آنها برقرار سازد.ادب يا تأدب البته به معناي امروزي آن نيست، چون بسياري از آنچه امروز از آن به ادب تعبير ميشود در واقع آداب و رسوم يا عرف و عادات است، كه هيچ وقت نميتواند جزء اخلاق به حساب آيد.
🔹ادب يعني اعتنا به حضور ديگري، مثل وقتي شما وارد اتاقي ميشود و فرد حاضر در اتاق كه شما با او كار داريد مشغول صحبت با تلفن است و در عين حال كه مكالمة خود را قطع نميكند با ايما و اشاره به حضور شما اعتنا ميكند. اين اعتنا به حضور ديگري مطلب خيلي مهمي است، چون انسان همواره نميتواند در خدمت ديگران باشد، اما ميتواند به حضورشان اعتنا كند؛ هيچ كس توقع ندارد كه هر وقت خواست ديگران در خدمتش باشند، اما انتظار دارد كه به حضورش اعتنا شود. پدر و مادرها معمولاً به حضور فرزندانشان تا دوسالگي اعتنا نميكنند، آن طور كه به پسر دوازدهساله يا دختر چهاردهساله اعتنا ميكنند و خودشان را جمع ميكنند، يعني هر سخني را نميگويند و هر فعلي را انجام نميدهند. شأن انساني هر كس اقتضا ميكند كه در گفتار و رفتار و حتي در امور لطيفتر از گفتار و رفتار به او اعتنا شود، يعني بودش با نبودش براي ديگران متفاوت باشد.بگذريم از اينكه اخلاقيان بزرگ و قهرمانان اخلاقي حتي به حضور حيوانات هم اعتنا داشتند و مثلاً وقتي گربهاي وارد ميشد دستي به سر و پشت او ميكشيدند.
🔹اما مسأله اين است كه آيا طبيعي بودن (سادگي) با ادب ميسازد؟ رواقيان سادگي را اين طور تعبير ميكردند كه انسان بايد در كنار واقعيت باشد و شانه به شانة آن گام بردارد و از آن فاصله نگيرد. سادگي يعني طبيعي بودن و طبيعي بودن يعني همراه با طبيعت بودن و هرچه انسان از طبيعت فاصله بگيرد به صناعت نزديكتر ميشود، يعني ساختگي عمل ميكند و رواقيان ساختگي عمل كردن را خلاف اخلاق ميدانستند و حتي ميگفتند ساير فضيلتها هم اگر به صورت ساختگي باشند فضيلت به حساب نميآيند و در واقع خودانگيخته و بررُسته از انسان نيستند، بلكه متكلفانه و بربسته به او هستند؛از اينرو، از نطر رواقيان، اگر انسان دروغ بگويد اما سعي نكند كه دروغ گفتن خود را پنهان دارد بهتر از آن است كه راست بگويد براي اينكه راستگو جلوه كند.
🔹در اينجا دو بحث هست، يكي اينكه آيا اصلاً اين سادگي قابل توصيه است؟ مخصوصاً اينكه گويا با فضيلت ديگري كه قدما حكمت ميناميدند و امروزه آن را مصلحتانديشي ميخوانند ناسازگار است. به تعبيري، سادگي فضيلتي است كه براي اكنون خوب است، اما مصلحتانديشي فضيلتي است براي آينده و بنابراين گويا در حال زيستن با توجه به آينده داشتن ناسازگار است. مثلاً انسان مصلحتانديشي ميكند يك سؤال را در پاسخ به يك دوست يا يك خبرنگار يا به صورت شفاهي يا كتبي چند جور پاسخ ميدهد، در عين اينكه دروغ نميگويد. بحث ديگر، كه محل بحث ماست، اين است كه سادگي با ادب هم ناسازگار است، با اينكه هر دو مورد توصية رواقياناند.
🔹براي رفع اين ناسازگاري بايد تعريفها را روشنتر كرد. سادگي اقتضا داشت كه انسان، علاوه بر نمودش، نمايشگري نداشته باشد، حال اگر ادعا شود كه انسان ميتواند خود را طوري تعريف كند كه ادب جزء بودش شود، يعني نسبت به انسانهاي ديگر رأيي پيدا كند كه اقتضايش اين باشد كه به بود آنها توجه كند، ديگر با ادب و رعايت حضور ديگران ناسازگار نخواهد بود. درست مثل وقتي كه انسان عقيدهاي را نداشته و بنابراين جزء بودش نبوده و بعد آن را پذيرفته و بود خود را تغيير داده و طبعاً نمودش هم تغيير يافته و بدون اينكه نمايشگري كند وضعش نسبت به حضور ديگران تغيير يافته است. مثلاً فرض كنيد كسي نوعي انسانشناسياي را بپذيرد كه انسانها را كاملاً برابر بداند و طبعاً به قاعدة زرين هم معتقد خواهد شد و فرض كنيد كه اين اعتقاد در وجودش راسخ شود و از سوي ديگر اعتنا نكردن ديگري به حضور خود را خوش نميدارد، آن وقت به صرافت طبع خود، طبق قاعدة زرين كه در او رسوخ يافته، رفتاري خواهد كرد حاكي از اعتناي به حضور ديگري؛ بدينسان هم ساده خواهد بود و هم مؤدب. اما اين راهحل لااقل دو مشكل بزرگ دارد و به اين آساني نميتوان ادب و سادگي را باهم جمع كرد.
🔹مشكل اول نخستين راهحلي كه براي جمع سادگي و ادب گفتيم اين است كه وقتي رعايت حضور ديگري اقتضا ميكند كه انسان خوشايند او را رعايت كند و در عين حال خوشايند ديگري با خوشايند او منافات دارد چه بايد كرد؟ در اينجا اقتضاي سادگي اين است كه او خوشايند خود را رعايت كند و اقتضاي ادب رعايت خوشايند ديگري است؛ و اين موارد كم پيش نميآيند. به نظر ميآيد كه در زندگي عملي مردم در مقام ادب بيشتر انتظار دارند كه خوشايندشان رعايت شود.
(ادامه)👇👇👇
@mostafamalekian
🔴چرا وقتی جک می گوییم برخی نمی خندند ؟چرا برخی تحمل شوخی ندارند؟
🔹نميدانم آيا داستان قدر يك لبخند (با ترجمه خوب آقاي منوچهر محجوبي) را خوانده اید یا خیر؛ بيشر طنزهايي كه در اين مجموعه نوشته شده براي اين است كه نشان دهد آدمها همه شان طنز نميفهمند.
اين است كه همه جا جُك نگوئيد، اول ببينيد طرف sense of humor دارد يا نه؟ اين طنز نويس داستاني نقل ميكند كه كسي جوكي تعريف ميكند و همه ميخندند و كسي ميگويد: آقا منظورتان چه بود؟ ميشود يك بار ديگر اين جوك را تعريف كنيد. باز جوك را تعريف ميكند. و فرد مقابل باز خندهاش نميگيرد تا آخر جلسه همينطور.
🔹 شب گويندهي جوك به خانه بر ميگردد و مشغول لباس عوض كردن می شود كه باز همان فرد تلفن ميزند و ميگويد ببخشيد ميشود يكبار ديگر آن جوك را تعريف كنيد. باز تعريف ميكند. نزديك سحر باز همان فرد زنگ ميزند باز خواهش ميكند كه آن جوك را برايش تعريف كند. و خلاصه چند روز داستان همين است و طرف معني جوك را فهم نمی کند. اين است كه ميگويند فلاني sense of humor ندارد، طنز فهمي ندارد.
🔹بعضي افراد هستند كه وقتی يك شوخي با آنها ميكنيد، اصلاً دوستيتان با آنها بهم ميخورد. هر چه ميگویید: بابا سخت نگير شوخي كردم ! ولي خب طرف خشك است. و در عالم دوستي اينكه شخص sense of humor داشته باشد يا نه خيلي اثر دارد. اين است كه ميگويند چيزي به نام ذوق و شمّ كه در زبان انگليسي گاه از آن به lust و گاه به intuition تعبير ميشود مهم است.
▪️مصطفی ملکیان،بیانات شفاهی،سال 1392
@mostafamalekian
⭕️شرح دیدگاه جان سرل پیرامون«افعال گفتاری»
🔅بخشی از جلسه هفتم درسگفتار تحلیل فلسفی
@mostafamalekian
ادامه 👇👇
8️⃣ مشکل دیگر دانشگاههایمان این است که به دانشجویان در خصوص داد و ستد علوم و مرزشان با دیگر علوم دید نمیدهند. نتیجه این امر، نگاه تمسخرآمیز استادان و دانشجویان به دیگر رشتههای علمی است؛ چون نمیدانند چقدر وامدار آن علوم هستند و مورد دیگر، نشناختن مرزهای علوم است و نتیجه آن رعایت نکردن متدولوژی است. معتقدم، ما با اغتشاش و آشوب متدولوژیک در پژوهشهایمان مواجهیم.
9️⃣ تکیه دانشجویان به حافظه به جای «فهم» از دیگر مشکلات آکادمی ما است.
🔟 وقتی به جای «فهم» بر حافظه متکی شویم به جای تفکر به تقلید متوسل میشویم.
1️⃣1️⃣ اگر استادی در پژوهش قوی است لزوماً بدان معنا نیست که در آموزش هم قوی باشد. از اینکه دانشگاه باید جمع آموزش و پژوهش باشد، این نکته بر نمیآید که هر فردی در دانشگاه پژوهشگر خوبی است حتماً آموزشگر خوبی هم خواهد بود.
2️⃣1️⃣ نگاه به کار بهعنوان شغل نه حرفه از دیگر مشکلات ما در دانشگاه است. اگر به کار به چشم منفعت فردی بنگریم آن را شغل دانستهایم ولی اگر آن را کارکرد اجتماعی بدانیم به آن به چشم «حرفه» نگریستهایم. برخی از استادان ما به کار خود بهعنوان شغل مینگرند. بین استادی که آمده که آنچه را که دارد به دانشگاه بدهد با استادی که آمده آنچه را که ندارد از دانشگاه بگیرد، تفاوت بسیار وجود دارد.
3️⃣1️⃣ بیالتفاتی عجیب دانشگاههای ما به علومانسانی از اساسیترین مشکلات ما است. در دانشگاهی که علومانسانی ضعیف باشد، تنها دانشگاه ضعیف نمیشود، کل جامعه ضعیف میشود.
4️⃣1️⃣ مشکل دیگر دانشگاههای ما این است که برنامههای درسی که از سوی وزارتعلوم داده میشود، کارشناسانه نیست و باعث میشود تا دانشجویان ما از علم خود تصویری کاریکاتوری داشته باشند.
🌐 مکتوب حاضر متن ویرایش و تلخیص شده روزنامه «ایران» از سخنرانی استاد مصطفی ملکیان است که 12 دی ماه، در افتتاحیه میز مطالعات اجتماعی علم، فناوری و نوآوری در مرکز تحقیقات سیاست علمی کشور ایراد شد.
@mostafamalekian
🔅 افتتاحیه میز مطالعات اجتماعی علم، فناوری و نوآوری در مرکز تحقیقات سیاست علمی کشور
〽️موضوع: 14 نقد استاد مصطفی ملکیان به وضعیت امروز دانشگاهها
🕰12 دی 96
@mostafamalekian
🍃🍃زندگي اصيل
🔹از نظر اخلاق اگزيستانسياليسم يگانه وجه (به نظر بعضي، مثل سارتر و كامو) يا مهمترين وجه (به نظر بعضي ديگر) اخلاقي زيستن انسان اين است كه اصيل زندگي كند و به هر حال اگر كسي اخلاقي نزيسته به اين دليل است كه اصيل زندگي نكرده است. زندگي اصيل يعني انسان بر اساس فهم و تشخيص خود زندگي كند و از بيرون رهنمون نگيرد و بر معيار ترازوهاي بيروني خود را نسنجد والا با آزادي خود (در مقام عمل) و عقلانيت خود (در مقام نظر) معامله كرده است، در حالي كه انسان بودن انسان به آزادي و عقلانيتش است، كه اگر با آنها معامله كند انساني نزيسته و به طريق اولي اخلاقي هم نخواهد بود.
🔹اگر انسان از كسي تقليد كند آزادي خود را از دست داده است و نيز عقلانيتش را، چون لازمة عقلانيت اين است كه جز به فرمان استدلال به چيز ديگري گردن ننهد؛ تعبد، تلقينپذيري، القاپذيري، تبعيت از افكار عمومي و مدها، همرنگي با جماعت، عمل از روي ترس يا اميد برخلاف مقتضاي عقلانيت است. زندگي اصيل يعني انسان فقط بر خود فروانروايي كند و فقط از خود فرمانبرداري كند.
🔹 مسلماً زندگي اصيل به معني بيتوجهي به علم، تجارب ذهني، قدرت تفكر و فهم ديگران و آغاز از صفر نيست، اگر اين بود اولاً بزرگترين عُجب را داشت و ثانياً كسي كه اين كار را ميكرد در آخر عمر تازه به جايي ميرسيد كه اولين انساني كه از علم، تجارب ذهني، قدرت تفكر و فهم ديگران استفاده نكرده بود به آن رسيده بود. بلكه معناي زندگي اصيل اين است كه وقتي مسألهاي در مقام نظر و مشكلي در مقام عمل براي انسان پيش آمد، البته به علم، تجارب ذهني، قدرت تفكر و فهم ديگران رجوع ميكند و هرچه اين رجوع او بيشتر باشد بهتر است، اما مسأله اين است كه وقتي ضميني نيست كه در اين رجوع تنها به يك راهحل برسد و شواهد قرائن نشان ميدهد كه همواره با آراي گوناگوني مواجه ميشود، در اين حال براي داوري نهايي بين آنها بايد فقط به فهم و تشخيص خود رجوع كند و بررسي كند كه كدام راي با ترازوي دروني خود و با نيروي دراكهاش (كه از مجموع آنها به عقل تعبير ميكنند) سازگارتر است، و حتي اگر تنها يك راهحل هم وجود داشته باشد با آن هم بايد همين كار را كرد.
🔹مثلاً وقتي كسي به پزشك رجوع ميكند، سه فاز را بايد از هم تفكيك كند. فاز اول گزارش درد است كه در آن آتوريته با بيمار است، فاز دوم تشخيص علت درد (بيماري) است كه در آن حرف حرف پزشك است و فاز سوم تأثير درمان است، كه در آن هم آتوريته با بيمار است. اگر اين متدولوژي در پزشكي را، كه موافق فهم عرفي ماست، به زندگي شخصي هم سرايت دهيم زندگي اصيل پديد آوردهايم. به عبارت ديگر انسان مسأله و مشكل از درون خود انسان برميخيزد و راهحل را از ديگران ميپرسد و تأثير و تداوم آن را هم دوباره از خود جويا ميشود.
🍎مصطفی ملکیان،روانشناسی اخلاق،جلسه 30
@mostafamalekian
❓چرا مولانا؟
🔹سخن بر سر این است که چرا مولانا؟ چرا ما باید به مولانا بپردازیم؟ چه فایده و بالاتر از آن، چه ضرورتی در پرداختن به مولانا در قرن بیست و یک میلادی وجود دارد؟ آیا ارزش دارد که وقت خود را صرف مطالعه ی مجدد آثار مولانا کنیم؟ آیا فواید مطالعه ی مجدد آثار مولانا، به قدری هست که ما را بر آن دارد، وقت خود را صرف آن کنیم؟
از دو منظر، می توان به مولانا نگاه کرد.
1⃣ دیدگاه اول: دیدگاه هویتی
دیدگاه اول، دیدگاه هویتی یا هویت جویانه یا هویت طلبانه است.
این دیدگاه قائل است که به هر حال مولانا بخشی از هویت فرهنگی جامعه ی ما (ایرانیان یا مسلمانان) است، فلذا شناختن مولانا و شناساندن او، کاری است که به تشخّصِ هویّتی و به تعیّن یابی هر چه بیشتر هویت فرهنگی ما کمک می کند.
این دیدگاه معمولا در دپارتمان های "زبان و ادبیات فارسی" و "تاریخ عرفانِ" دانشگاه ها تعقیب می شود.
مجموعه آثار مولانا، در دپارتمان های زبان و ادبیات فارسی به عنوان بخشی از میراث زبان و ادب فارسی، نظماً و نثراً مورد تحقیق و مطالعه قرار می گیرد.
🔹همچنین در دپارتمان های تاریخ عرفان و خصوصا تاریخ عرفان اسلامی (و تاریخ عرفانِ اسلامیِ ایرانی) به آثار مولانا پرداخته می شود.
همه ی این کارهای دانشگاهی ای که در مورد آثار مولانا صورت می گیرد، در جای خود بسیار مستحسن و معقول است و چه بسا توصیه پذیر هم باشد.
این دیدگاه، برای مردمان و شهروندان عادی ایرانی، دیدگاهی نیست که آن ها را دعوت به توجه به آثار مولانا کند.
2⃣دیدگاه دوم:حقیقت طلبانه
دیدگاه دوم از سویی دیدگاه حقیقت طلبانه و از سویی دیگر دیدگاه مشکل گشایانه است و این دیدگاه دوم است که از نظر من، ما را وا می دارد تا به مولانا رجوع کنیم.
دیدگاه حقیقت طلبانه، اصلاً کاری به هویت فرهنگی و تاریخی و ... ندارد. دیدگاه حقیقت طلبانه در پی آن است که بررسی کند، آیا در مجموعه آثار مولانا، حقیقتی هست که بتوان امروزه آن را پذیرفت یا خیر؟
از منظر این دیدگاه، اگر حقیقتی در آثار مولانا هست یا حداقل احتمال می دهیم حقیقتی در آثار او یافت شود، باید تلاش کرد که آن حقیقت را کشف و اعلام کرد.
اما به لحاظ عملی، آیا مولانا می تواند برای ما مشکل گشایی هم داشته باشد؟ آیا مولانا می تواند برای فردی که دارای مشکلات فردی و اجتماعی است و علاقه ای هم به زبان وادبیات فارسی و تاریخ ندارد، مفید باشد و برای او چاره جویی کند؟ آیا نسخه های مولانا که 700 سال پیش پیچیده شده است، امروزه قابل استفاده است؟
🔹من فکر می کنم که هم از دیدگاه حقیقت طلبانه، و هم از دیدگاه مشکل گشایانه و چاره جویانه و مداواطلبانه، کماکان می توانیم به مولانا رجوع کنیم.
هم حقایق نظری ای وجود دارد که مولانا به قوَّت تمام بیان کرده و ما می توانیم از آن ها استفاده کنیم، و هم مشکلات عملی ای وجود دارند که از جانب مولانا شیوه های درمانی برای آن ها ارائه شده است. این رجوع ما مشروط به شرایطی است که به این شرایط خواهیم پرداخت.
اولین نکته ای که وجود دارد این است که به مولانا به چشم یک معلم بنگریم نه به چشم یک مرشد یا مراد یا شیخ یا پیر، که هر چه گفت را با چشمانی بسته بپذیریم و عقل و مجموعه ی قوای ادراکی خود را تعطیل کنیم و بگوییم که هر چه او گفته درست گفته، و هر چه آن خسرو کند، شیرین کند. باید سعی کرد که از مولانا یاد بگیریم، نه اینکه دست بسته تابع او باشیم.
دومین نکته که می تواند ذیل نکته ی اول هم مطرح شود این است که نه مواجهه ی ستیزه جویانه با مولانا داشته باشیم، و نه او را سفت و سخت بچسبیم. در واقع نگاهمان به مولانا نقّادانه باشد و بپذیریم که مولانا نیز همچون هر عالم و عارف و فیلسوف و الهیدان و متفکر و فرزانه ی دیگری، ممکن است خطا کند. لذا ما باید در تصحیح گری فرهنگی خود، مولانا را معاف نکنیم و او را نیز مورد نقد قرار دهیم.
نکته ی سوم این است که مولانا سخنانی دارد که جزو ماندنی های مولاناست. منظور از ماندنی های مولانا، آن چیزهایی است که امروزه برای ما پذیرفتنی است. و پذیرفتنی بودن یک چیز، غیر از حق و باطل بودن آن چیز است. پذیرفتنی بودن، به گمان بنده این است که حداقل از سه بوته ی آزمایش موفق بیرون آمده باشد.
این سه ترازو برای محک زدنِ پذیرفتنی بودنِ یک سخن عبارتند از:
*عقلانیت امروز
*اخلاق جهانی
*حقوق بشر
امروزه اگر سخنی بخواهد پذیرفتنی باشد سه شرط بالا لازم (و البته نه کافی) است. برقرار بودن این سه شرط حد نصاب (شرط لازم) پذیرفته شدن یک سخن هستند.
در آثار مولانا، سخنان بسیاری هستند که این سه شرط را برآورده می کنند. اینکه حجم سخنان پذیرفتنی مولانا، چه نسبتی از کل آثار اوست، محل بحث نیست.
ادامه👇👇
@mostafamalekian
⭕️معرفی و بررسی کتاب «چرا خوب بودن دشوار است ؟» نوشته ال جینی نشر آسمان خیال
✔️مصطفی ملکیان
دی ماه 96
@mostafamalekian
🍃🍃ربط و نسبت ترس از مرگ با اخلاقی زیستن/نزیستن
🔹كساني گفتهاند ميزان ترس از مرگ با اخلاقي زيستن تناسب معكوس دارد. به عبارت ديگر، به نظر قدما، كه خيلي به اين معيار تمسك ميجستند، ترس از مرگ نشان اخلاقي نزيستن است. حتي گاه كساني مثل مولوي، در مثنوي، و شمس، در مقالات، ادعاي بالاتري ميكنند و ميگويند اساساً وقتي انسان ميان انجام دو كار مخير ميشود كاري را بايد انجام دهد كه اگر در حين انجام آن مرگ به سراغش آمد اصلاً از اينكه آن كار را ميكند ناخشنود نباشد و به ميزاني كه از آمدن مرگ در حين انجام عملي ميترسد آن كار غيراخلاقيتر است.
🔹به نظر من اين سخن از هيچ كدام از دو سويش قابل تعميم نيست، يعني اولاً كساني هستند كه از مرگ ميترسند بدون اينكه كار غيراخلاقياي مرتكب شده باشند و زندگي غيراخلاقياي را سپري كرده باشند. مثلاً اگر كسي مرگ را نابود شدن صرف بداند و به زندگي پس از مرگ معتقد نباشد هيچ بعيد نيست كه از مرگ بترسد، چون، به تعبير اسپينوزا، هيچ موجودي نيست كه طالب جاودانگي نباشد و هر موجودي از نابود شدن صد در صد خود گريزان است، چه اخلاقي زيسته باشد و چه غيراخلاقي. بنابراين، كسي كه از مرگ ميترسد «لزوماَ» غيراخلاقي نزيسته است. البته قدما كه به اين رأي قائل بودند در دنيايي ميزيستند كه تقريباً همه، به جز استثنائاتي، به وجود خداي عالم مطلق، قادر مطلق و خيرخواه مطلق، زندگي پس از مرگ و اينكه حيات پس از مرگ بيارتباط با حيات اينجهاني نيست و در آن پاداش و كيفر هست معتقد بودند. بنابراين، مسلم است كه كسي كه چنين اعتقاداتي دارد اگر زندگي اخلاقياي نداشته باشد از مرگ ميترسد؛ در واقع ترس از مرگ چنين كسي ترس از كيفر پس از مرگ است و ترسش از كيفر پس از مرگ به سبب اعمالي است كه در اين دنيا انجام داده و اين ترس به سبب همين اعتقادهايش است.
🔹تلقي قدما از كل هستي دو قسم بود: يكي اينكه زندگي انسان دو بخش دارد: دنيا و آخرت؛ ديگر اينكه دنيا دار عمل است و آخرت دار محاسبه و در نتيجه عكسالعمل. اما همه اين تلقي را ندارند، مخصوصاً در دنياي مدرن كه همه اين پيشفرضهاي سهگانه را ندارند.
🔹اين سخن از سوي ديگر هم پذيرفتني نيست، يعني چنين نيست كه هركس كه اخلاقي زندگي ميكند هم از مرگ نترسد، چون اخلاقي زيستن مراتب دارد، يعني اولاً ممكن است كسي كه اخلاقي زندگي ميكند معتقد باشد كه ميتوانست اخلاقيتر هم زندگي كند. ثانياً ممكن است كسي كه اخلاقي زندگي ميكند از مرگ بترسد، چون برنامههايي دارد كه، به فرض اينكه همه هم اخلاقي باشند، ميترسد مرگ آنها را ناتمام بگذارد.ثالثاً انسان هميشه به خاطر خودش نيست كه از مرگ ميترسد، كساني هستند كه به خاطر ديگران از مرگ خودشان ميترسند، چون ميدانند كه مرگشان ديگران دچار چه درد و رنجي ميسازد. هستند كساني (و من شخصاً ديدهام) كه واقعاً اگر درد و رنج ديگران نبود كاملاً آماده بودند كه خودكشي كنند.
🔹بنابراين، اين سخن از هيچ دو سويش پذيرفتني نيست. همان طور كه كساني مثل آنري برگسون و اسپينوزا گفتهاند، ترس از مرگ علل فراواني دارد و به همين يك علتي كه قدما ميگفتند منحصر نيست. در عين حال طرز نگاه انسان به زندگي طرز نگاه او به مرگ را تعيين ميكند. فيلسوف رواقياي كه ميگفت هركس ميخواهد خوب بميرد بايد خوب زندگي كند درست ميگفت و اين سخن مدنظر بسياري از فيلسوفان، چه در دوران قديم، مخصوصاً رواقيان، و چه در دنياي جديد، مخصوصاً اگزيستانسياليستها، بوده است، اما، در عين اينكه بحث خيلي مهمي در روانشناسي است، به بحث ما مرتبط نيست. در اين زمينه توصيه ميكنم، علاوه بر آثار فيلسوفان رواقي و اگزيستانسياليستها، در ميان روانشناسان، آثار اليزابت كوبلر راس را ببينيد، كه چهل سال در اين زمينه فعاليت كرد. به عبارت ديگر وقتي n تا نگاه به مرگ و به زندگي هست، هر كدام از نگاههاي به زندگي را كه انسان انتخاب كند در نگاههاي به مرگ محدود ميشود و برعكس.
🍎مصطفی ملکیان،روانشناسی اخلاق،جلسه 46
موسسه پرسش
@porseshiha
🔻
@mostafamalekian
🔴🔴تغییر محل برگزاری همایش نظام اخلاقی مولانا
به اطلاع مخاطبان می رسانیم که ششمین همایش نظام اخلاقی مولانا به آدرس زیر انتقال یافت:
بزرگراه حقانی، مسیر غرب به شرق، بعد از تقاطع بزرگراه شهید مدرس، خروجی کتابخانه ملی، باغ کتاب تهران
▶️ برای ثبت نام و اطلاع بیشتر با روابط عمومی سروش مولانا تماس بگیرید:
88253719
88255204
@souroshmolana
⭕️تفاوت فلسفه و رمان در شناخت انسان
🔹 انسان در جزئیت خودش شناخته میشود و ما در رمان انسان را در جزئیت خودش میشناسانیم. در فلسفه نهایتاً گفته میشود که انسان اینگونه است یا اینگونه نیست، انسان با غیر خود دارای این نسبت است یا دارای این نسبت نیست؛ اینها همه کلی است. اما من وقتی شناخته میشوم که نه یک سلسله امور کلی که درباره همه انسانها هست درباره من هم اطلاق و پیاده کنید. به زبان سادهتر بگویم؛ چه فرقیست بین خود را بشناس سقراط و انسان را بشناسیم ارسطو؟ وقتی ارسطو میگفت انسان را بشناسیم معنایش این بود که حسن و حسین و تقی و نقی و زهرا و زهره و شهین و مهین، همه بیایند انسان را بشناسند؛ یعنی وجه اشتراک خودشان را با همنوعانشان بشناسند. بنابراین من حسن انسان را میشناختم، حسین هم انسان را میشناخت، تقی و نقی و شهین و مهین و کبری و صغری همه انسان را میشناختند. این پیام ارسطو به انسانشناسی بود، اما انسانشناسی به معنای اینکه وجود مشترک را بشناسیم.
🔹 اما با وجوه اشتراک انسانها نه مصطفی شناخته شده، نه شما و نه شما، چون هر کدام از ما یک موجود کاملاً یونیک، منحصر به فرد و بیهمتائیم. سقراط که جد فکری ارسطو بود نمیگفت بیائید انسان را بشناسیم، میگفت خود را بشناس؛ یعنی حسن حسن را باید بشناسد، حسین حسین را، زهرا زهرا را، زهره زهره را، شهین شهین را. خود را بشناس که یکی از دو رکن فلسفه سقراط بود در برابر رکن دیگر که میگفت زندگی نیازموده ارزش زیستن ندارد، به یکباره انتقال پیدا کرد به سخن ارسطو که انسان را بشناسیم و از یک دید انحرافی بزرگ بود در تاریخ اندیشهگی بشر. مسلماً تحول عظیمی بود اما اینکه این تحول رو به مثبت بود یا رو به منفی بود، به نظر خیلیها رو به منفی بود. به نظر خیلیها زندگی خوبِ خوشِ ارزشمند این است که هرکسی خودش را بشناسد که هرکسی را بیهمتا میکند، نه وجوهی که شریکش میکند با بقیه انسانها.
🔹فلسفه در واقع دارد کاری را که ارسطو میخواهد انجام میدهد و رمان دارد چیزی را که سقراط میخواهد انجام میدهد؛ چراکه رمان هرکسی را قرار میدهد در وضع خاصی؛ در زمان خاص، مکان خاص و وضع خاص. حالا این شخصیت خاص در جائی است که هم خودش میتواند خودش را بشناسد هم ما میتوانیم او را بشناسیم. بنابراین منحصر به فرد بودن انسانها را جز در رمان در هیچجا نمیشود نشان داد. اگر بخواهم کمی محتاطانه بگویم باید بگویم در رمان به بهترین صورت میشود وجه بیهمتائی، بیتائی، بینظیری و منحصر به فرد بودن هرکسی را نشان داد.
➖گفتگو استاد ملکیان با مجله الفیا (@alefya)
@mostafamalekian