| داستان و یادداشت های مرتضا برزگر | - نویسنده و مدرس داستان نویسی - صفحات من: https://instagram.com/morteza.barzegar fb.com/morteza.barzegar1360
دورهجدید و پرمخاطب کارگاه مقدماتی
داستان کوتاه و بعضی چیزهای دیگر
🌱 مدرس: #مرتضی_برزگر
📔 نویسنده مجموعه داستان «قلب نارنجی فرشته» (نشرچشمه،چاپ 14) و رمان «اعترافات هولناک لاکپشت مرده» (نشرچشمه، چاپ 10)
🏆 نامزد یا برندهی جوایز: جلالآلاحمد، احمدمحمود، بوشهر، هدایت، فرشته، انقلاب و ...
📍آیدی ثبت نام : @BarzegarWorkshop
لطفا این اطلاعیه را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.
@MortezaBarzegarNotes
از آرزو داشتن نترسید.
@MortezaBarzegarNotes
#مرتضی_برزگر #تاسیان
@MortezaBarzegarNotes
🔖 کارگاه کاغذ سفید، مخصوص همهی علاقمندان به نوشتن است. چه هنرجویانی که تاکنون چیزی ننوشتهاند، اما مشتاقند تا افکار و احساسات و زندگیشان را به کلمه تبدیل کنند؛ و چه هنرمندانی که بعد از وقفهای کوتاه یا طولانی، میخواهند به مسیر نوشتن مستمر و حرفهای برگردند.
✍️ در طول این دوره، ما با آموزش تکنیکهای نویسندگی خلاق و طراحی و اجرای انواع تمرینها و بازیها به شما کمک میکنیم تا با هنرمند درونتان ملاقات کنید، دوستیتان با کلمات را عمیقتر کنید و البته، در مسیر نویسندهشدن قدم بزنید.
🖋 مدرس دوره: مرتضی برزگر | نویسنده و مدرس داستاننویسی
📙کتابها در نشرچشمه:
قلب نارنجی فرشته، چاپ 14 | اعترافات هولناک لاکپشتمرده، چاپ 10
نامزد یا برندهی جوایز: جلالآلاحمد، احمدمحمود، بوشهر، هدایت، فرشته، انقلاب
🗓 حضوری و آنلاین.
روزهای برگزاری: پنجشنبهها و جمعهها
❗️ 50 درصد این هزینهی دوره، در راستای ایفای مسئولیتهای اجتماعی، توسط عمارت ژرفا پرداخت شده است.
◽️ برای دریافت اطلاعات بیشتر و ثبتنام در این دوره، در تلگرام و واتساپ با شماره 5002 260 0903 در ارتباط باشید.
@BarzegarWorkshop
@MortezaBarzegarNotes
بیعنوان نمیماند
من سی کیلو وزن کم کردهم. بدون عمل. کارشناس رژیمم یکجورهایی. اول ماجرا، صورت آدم میریزد. بیربطترین جای بدن به چربی. گونهها گود میافتند، زیرچشم سیاه میشود و پوست شادابیاش را از دست میدهد. مثل رفع فیلترینگ است که اولش واتساپ را آزاد کردهند. بیربطترین را به خواستهی ما.
البته ذات بستنِ هر پیامرسانی بد است. ممنوعیت شبکههای اجتماعی هم. هزار گرفتاری بعدی دارد. شبیه چاقی که مادر بیماریهای کوچک و بزرگ است و مرگ را به خانه نزدیک میکند.
فهم همین موضوع ساده، آدم را وا میدارد به خودش سخت بگیرد، کالری تخممرغ و هویج بشمارد و به هر چیزی که طعم و مزه دارد بگوید «نه.» و همیشه بشنود که «حالا این یکبار عیبی ندارد» و او باز بگوید «نه، یعنی نه.»
و از آن بدتر، ذهنی است که سیر نمیشود از خیال تهدیگ برشتهی روغنی و تماشای ریلز همبرگرهای چندلایهی پنیردار و خواندن دستور مزهدار کردن سسهای پرچرب. آدم یک تنه باید جبهه مقاومت باشد. و بعد اگر، تازه اگر، بدن تصمیم نگیرد تو را همان آدم چاق نگهدارد، شاید کمی شکم و پهلوها آب شوند.
چرا که چربی عینا مثل مسئولانی رفتار میکند که میگویند رفع فیلتر برنامهها طول میکشد. جلساتی در پیش است. فعلا دلار هشتاد و چندهزارتومانی را تحمل کنید. آلودگیهوا را. گرانیها را. شرایط حساس کنونی را. این جراحی اقتصادی را انجام بدهیم، بعدش فیلترینگ را بررسی میکنیم و جایش طرح بهتری میگذاریم به امید خدا.
و البته که در زمانهی تردید، هیچ قطعیتی وجود ندارد. چند برش پیتزا، میتواند زحمات چندماه آدم را به باد بدهد. چاقی همیشه در کمین است. فیلترینگ هم. بالاخره موافقانی دارد و البته گردش مالی فیلترشکنفروشها را نمیتوان نادیده گرفت. شاید حتی دوباره همین واتساپ را هم فیلتر کنند.
مال شرکت متاست دیگر. مالک اینستاگرام و فیسبوک. اتفاقا این دو محصول ممنوعش را مردم بیشتر استفاده میکنند. به هزار ضرب و زور. به هر گرفتاری و بدبختی که میشود. دلخوشیشان آنجاست. کاسبیشان. روزمرگیهاشان.
همهیمان را به جبههی مقاومت آوردهاند این روزها. حتی موافقانشان هم، اول فیلترشکنها را روشن میکنند تا بتوانند سنگها را به سینهیشان بزنند. آدم میماند به این چندگانگی زشت بخندد یا گریه کند. اما این سوال را دائم از خودش میپرسد چرا مردم برای چنین حق سادهای، باید این همه صبوری کنند، رنج بکشند و هزینه بدهند؟ کسی میداند؟
پینوشت: عنوان این نوشته را شما پیشنهاد بدهید.
#مرتضی_برزگر | در سایت بخوانید
کتاب های چاپ شده:
💛قلب نارنجی فرشته 💛نشر چشمه 💛 چاپ چهاردهم از کجا بخریم؟
💛 اعترافات هولناک لاکپشت مرده💛 نشر چشمه 💛 چاپ دهم از کجا بخریم؟
بعد از مدتها وقفه؛
دورهجدید و پرمخاطب کارگاه مقدماتی
داستان کوتاه و بعضی چیزهای دیگر
🌱 مدرس: #مرتضی_برزگر
📔 نویسنده مجموعه داستان «قلب نارنجی فرشته» (نشرچشمه،چاپ 14) و رمان «اعترافات هولناک لاکپشت مرده» (نشرچشمه، چاپ 10)
🏆 نامزد یا برندهی جوایز: جلالآلاحمد، احمدمحمود، بوشهر، هدایت، فرشته، انقلاب و ...
📍آیدی ثبت نام : @BarzegarWorkshop
لطفا این اطلاعیه را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.
@MortezaBarzegarNotes
موقعیت هادی
هادیخان، آدم پرابهتی بود. ریشش را نمیتراشید، صدای ترسناکی داشت و قویترین آدمی بود که میشناختیم. شبهای احیا، تو پارکینگ خانهیشان جمع میشدیم. باید برای سحر، قیمهی نذری میپختیم. هادیخان، تمام شب را دور دیگها میچرخید و حواسش به همه چیز بود. به خلالهای سیب زمینی؛ به نانْ لواشِ تهدیگ؛ به لپهها که خیلی سفت و خیلی له نشوند و برنج که خوب دم بکشد.
اما دو موضوع او را برای ما شگفتانگیز و البته ترسناک کرده بود. یکی اینکه گاهی وقتها، روی قالیِ سمت آدمْ بزرگها، زانو میزد و خودش را به هیبت اسب در میآورد تا باباهای ما، که دوستهای هیاتیاش بودند، یکی یکی یا چندتایی سوارش شوند. ما میدیدیم که آنها چطور با کونهی پا به پهلویش میزدند و هادی خان، بیآنکه دست و پایش بلرزد در مسیری مستقیم میرفت و برمیگشت.
و دوم اینکه در همان شب، یا شب احیای دیگری، میدیدیم که باباهایمان در نهایت وحشت پا به فرار گذاشتهاند و میفهمیدیم هادیخان؛ پیچگوشتی بدست و برافروخته، دنبالشان گذاشته. ماها از ترس، مثل مارمولکهای دیوار پارکینگ، سرجایمان خشک میشدیم، مبادا پیچگوشتی را جای باباهایمان به تن و دست نحیف ما فرو کند.
سحر یکی از همان شبها، وقتی سمت خانه برمیگشتیم، بابا جلوی پارکی نگه داشت تا دم آبخوری، دندانهایمان را با انگشت تمیز کنیم. هوا، خنکا و تاریکی نزدیک اذان صبح را داشت. بابا گفت عجب قیمهای بود. هنوز مزهش تو دهنمه. گفتم من انقدر ترسیدم اصلا نفهمیدم چی خوردم. چرا اینطوری میکنه پس؟
چفت دهان بابا، معمولا برای زن و بچه باز نمیشد. اما اینبار برایم تعریف کرد که هادیِ آنها، موقعیت شغلی بالایی دارد و برای خودش کسیاست. گفت «اما خیلی آدم خاکی و افتادهایه. اگه بهش بگی: آقا هادی، میذاری من سوارت شم؟ میگه نوکرتم هستم. همونجا دولا میشه برات. اما یه وقتایی، این احمقها یادشون میره طرف کیه یا فکر میکنن خودشون گه خاصیان. بهش میگن هادی خره، دولا میشی ما سوارت شیم؟ اون وقته که پیچگوشتیشو در میاره تا بهشون بفهمونه: سواریدادنش از روی آقاییشه، نه خریتش»
اینها را دیروز یادم آمد. دیروز که از جلوی خانهای قدیمی رد میشدم و از پنجرهی نیمهباز، بوی قیمه بیرون زد. بعد به آن پارکینگ دم کرده فکر کردم، به آبخوری پارکی که نمیدانم کجاست و بابا که حالا مرده و البته هادیخانهایی که در ما تکثیر شده است...
#مرتضی_برزگر | در سایت بخوانید
کتاب های چاپ شده:
💛قلب نارنجی فرشته 💛نشر چشمه 💛 چاپ سیزدهم از کجا بخریم؟
💛 اعترافات هولناک لاکپشت مرده💛 نشر چشمه 💛 چاپ دهم از کجا بخریم؟
@MortezaBarzegarNotes
بابا محسن عزیز
عسل که از خواب بیدار میشود، یواشکی گوشی الهه را برمیدارد؛ سلام صبح بخیر میفرستد و تهش مینویسد بابای عزیزم. دوستت دارم. تاکید دارد بلافاصله جوابش را بدهم. «کار دارم» و «جلسه بودم» هم حالیش نمیشود.
فکر میکنم دارد مرا به عنوان یک پدر، مومنِ فرزندش میکند.
که بیرون از خانه، هر چه پیش میآید، هر چقدر تاریک و سخت و طولانی، باید دوباره به او برگردم، به آغوشش بکشم، محکم ببوسمش و حرفهای طولانی بزنیم درباره مدرسه، کاردستی، دوستی و پیش از خواب، سورههایی بخواند که خوب یاد نگرفته.
آیاتی که انگار بر پیامبر تازهای نازل شده: قل اعوذ بربالنّاز. میگوید آخر همهی آیههای این سوره، ناز دارد و تاکید میکند که خانمشان گفته.
فرزند بودن اینطوری است بابا جانم. توقع میآورد. وقت و حوصله طلب میکند. بودن میخواهد. بعد شما که پناه من بودی، ایمانم بودی، کوه قشنگم بودی، همینطور الکی الکی مردهای؟ این دیگر چه حکمتیاست عزیز من؟ این چه درسی است که باید میآموختم و با زنده بودنت نمیشد؟
چند شب پیش بدجور بهت احتیاج داشتم، بابا.
از آن احتیاج فرزندها به پدرهای مردهی شان. فکر کردم اگر تو بودی اینطور نمیشد. یا اگر هم میشد میتوانستم بیایم کاشان، روی آن تشک سفتهای خانهت بخوابم تا از مغازه برگردی. بعد که کفشهام را میدیدی، لابد میگفتی «به. آقا اینجاس؟»
و من خودم را توی بغلت میانداختم -انگار که بخواهم در تنت بمیرم- و تو با آن جلال و جبروت پدرانهت میگفتی «این مسخرهبازیها را جمع کن مرد مومن. از ریش و پشمت خجالت بکش»
آدم به کلمات ساده و بیرحم هم محتاج است.
به اینکه این ها را از باباش بشنود. بابای در گور خفتهش که هی باید برود بهشت زهرا، دور عکسش را گل پرپر کند، خاکش را دستمال بکشد و سفارش بدهد توی شادروانِ سنگش را رنگ بزنند؛ و انحنای پدری مهربان و البته آن شمارههای کوفتی غروب غمانگیز، که تاریخ مرگ همهی مایی است که بابا نداریم.
حالا کجایی پدرآسمانی ما؟ به که لبخند غمگین و مردانهت را نشان میدهی؟ به که میگویی مسخرهبازیهات را جمع کن مرد مومن؟
و روز پدر تلفن که را جواب میدهی که مثل من، صدایش بلرزد و بگوید «سلام بابا روزت مبارک» و تو بگویی «دمبت سهچارک. چطوری مرد مومن؟»
#مرتضی_برزگر | در سایت بخوانید
کتاب های چاپ شده:
💛قلب نارنجی فرشته 💛نشر چشمه 💛 چاپ سیزدهم از کجا بخریم؟
💛 اعترافات هولناک لاکپشت مرده💛 نشر چشمه 💛 چاپ نهم از کجا بخریم؟
@MortezaBarzegarNotes
دورهجدید کارگاه مقدماتی داستان کوتاه و بعضی چیزهای دیگر - ترم پاییز 1402
🌱 مدرس: مرتضی برزگر
📔 نویسنده مجموعه داستان «قلب نارنجی فرشته» (نشرچشمه،چاپ 13) و رمان «اعترافات هولناک لاکپشت مرده» (نشرچشمه، چاپ 9)
📍آیدی ثبت نام : @BarzegarWorkshop
لطفا به دوستان خود اطلاع دهید.
@MortezaBarzegarNotes
مردم خوابند
خواب آلودهم. فقط جملهی اول نوشتهی مهدی را میخوانم: مهرجویی را کشتند. فکر میکنم یعنی انقدر دقش دادند که مرد. ساعت چهار صبح است. ایستادهم جلوی در شیشهای یک داروخانه شبانه روزی. بسته است. نزدیک دریچهای کوچک، نوشته: زنگ بزنید. دکتر عسل گفته بود اگر سرفهها شروع شد، این داروها را بگیرید. دکتر داروخانه بیدار میشود ونسخه را از زیر دریچه میگیرد و در تاریکی قفسههای دارو گم میشود.
من دوباره میخوانم مهرجویی را کشتند و تازه میفهمم که واقعا خودش و همسرش را به قتل رساندهاند. میخکوب میشوم. در استوریها، روایتی از همسرمهرجویی دست به دست میشود. ماجرای شبی که در آن مردی غریبه با چاقو به شیشهی خانهشان چسبیده. مرد گفته باز هم میآید و آمده و جان آن دو را ستانده. دکتر داروخانه که به سمت درِ شیشهای میآید فکر میکنم چاقویی در دست دارد. شاید اگر او هم خبرها را خوانده باشد، همین را دربارهی من خیال کند. اما فقط کیسه داروها را میدهد، کارت میکشد و برمیگردد پشت ویترین، روی زمین میخوابد.
تمام راه صدای فریادهای مهرجویی توی آن ویدیوی نیمهشبی تو سرم میپیچد و ترکیب میشود با دلآشوبهی خبر قتل دختری شش ساله به دست باباش، زلزلهی هرات و بعد، فاجعهی غزه که چرا تمام شدنی نیست؟ چرا جهان این همه به خون آدمی تشنه است؟ همه چیز به کابوسی میماند که نمیتوان از آن بیدار شد. یاد آن روایتی میافتم که مردم خوابند. وقتی میمیرند، بیدار میشوند و از خودم میپرسم آیا دنیا با مرگ ما آرام میشود؟
به خانه که میرسم احساس میکنم کمی تب دارم. عسل گریه میکند، چون دماغش کیپ است. جایمان را از اتاق خواب آوردهایم توی پذیرایی که تنوع شود. داروهاش را میدهیم و فینش را میگیریم و قول میدهیم زود خوب شود. میگوید کلافهم. خیلی کلافهم بابا. میگویم حق داری. همهمون کلافهایم. بعد بغلش میکنم و حرفهای پلیس را میخوانم که هنوز معلوم نیست قاتلین مهرجویی یک نفر بودهاند یا چند نفر.
تن بچهم داغ است. از مرگ به تب پناه میبرم. انقدر موهاش را نوازش میکنم تا چشمش سنگین شود. انگشتهای کوچک و تبدارش روی لبهام حرکت میکند. تند تند میبوسمشان. همین روزها یاد میگیرد تو دفتر مشقش بنویسد «بابا نان داد». خوابم گرفته؛ اما ساعت پنج و نیم صبح است. شب تمام شده. شب ناچاراست تمام شود و همهی ما باید از تب، به زندگی پناه ببریم. بلند میشوم و از خانه میزنم بیرون....
#مرتضی_برزگر | در سایت بخوانید
کتاب های چاپ شده:
💛قلب نارنجی فرشته 💛نشر چشمه 💛 چاپ سیزدهم از کجا بخریم؟
💛 اعترافات هولناک لاکپشت مرده💛 نشر چشمه 💛 چاپ نهم از کجا بخریم؟
@MortezaBarzegarNotes
آدمیزاد، تخممرغ است
عسل با تخممرغها حرف میزند. دیروز پرسید «ما هم میتونیم روی تخممرغ بشینیم؟» گفتم «ما سنگینیم بابا، میشکنه.» گفت «آخه این تخم مرغه به من گفته میخواد جوجه بشه باهام بازی کنه.» گفتم «اینا تخممرغای خوردنیان. ببین روشون تاریخ داره.»
از صبح زود، یک کبوتر درشت مرتب میآمد لبهی تراس و میپرید. چشمها و نوکش قرمز بود. عسل گفت «خب. این تاریخها یعنی چی؟» گفتم «یکیش تاریخ تولیدشونه، یکی تاریخ انقضا.» دوتا سوسیس گذاشته بودم طلایی شود. «تولید یعنی چی؟» «یعنی به دنیا اومدن. مثل آدمها که بدنیا میآن و براشون تولد میگیرن، اینا هم یه روزی به دنیا اومدن.»
سعی میکرد عدد روی تخممرغ را بخواند. شیشه عینکش کثیف بود. «این کوچولوئه کی بدنیا اومده؟» «دو روز پیش.» «طفلی. یعنی مامان مرغه رو عمل کردن، از شکمش اینو در آوردن؟» «این چیزها رو از کجا یاد گرفتی؟»
گفت «این یه رازه». نمکی خندید. کبوتر دوباره آمد. عسل که قربان صدقهش رفت، پرید. گفت «خب. حالا انفصال یعنی چی؟» «انفصال؟» «خودت گفتی تاریخ انفصال.» «گفتم انقضا.» «حالا هر چی.» خیلی خوشش نمیآید کلماتش را اصلاح کنیم. گفتم «یعنی تاریخ مصرف. تاریخی که بعدش دیگه نمیشه تخممرغها رو استفاده کرد.»
خواهش کردم اجازه دهد آنها را توی روغن بیندازم. به آرامی و گرمی همه تخممرغها را بوسید و باهاشان خداحافظی کرد. از چشمهاش پیدا بود هنوز سوالهایی باقیمانده. گفتم «دیگه چیه؟»
از بیرون، صدای ماشینهای ساختمان سازی و فریادهای کارگرها میآمد. گفت «اگه تخممرغها مثل آدمها تاریخ تولد دارن، پس آدمها هم مثل اونها تاریخ انفصال دارن؟» «انقضا منظورته؟» «حالا هرچی»
یک لحظه جلوی چشمم همه آدمهایی پیدا شدند که حالا مرده بودند. آدمهایی با طلوعدلانگیز و غروب غمانگیز که تاریخ قبرهاشان بود. از سرم گذشت که آدمیزاد، تخم مرغ است. از این فکر ترسیدم. گاز را خاموش کردم. سعی کردم به خودم مسلط شوم.
به عسل گفتم «اینم یه رازه. مثل راز تو. اما میدونی امروز قراره بریم سینما؟» گفت «هورا.» وقتی رفتیم توی پذیرایی، دوباره همان کبوتر آمد و نشست روی تراس.
یاد آن روایتی افتادم که آدمها بعد از مرگ در کالبد پرندگانی به دنیا برمیگردند. با خودم فکر کردم کدامشان است؟ کدامِ آن تخممرغها که بعد از غروب غمانگیزشان، مهمان این طلوعدلانگیز ما شدهاند؟
#مرتضی_برزگر | در سایت بخوانید
کتاب های چاپ شده:
💛قلب نارنجی فرشته 💛نشر چشمه 💛 چاپ سیزدهم از کجا بخریم؟
💛 اعترافات هولناک لاکپشت مرده💛 نشر چشمه 💛 چاپ نهم از کجا بخریم؟
@MortezaBarzegarNotes
☀️ مدرسهی ادبیات خانه هنر دیوار
ثبتنام ترم پاییزه
📒داستان کوتاه و بعضی چیزهای دیگر
مدرس: مرتضی برزگر
____
ملاحظات ضروری:
📌 دورهی حضوری مهرماه
📌شهریه: سه میلیون تومان
📌تعداد جلسات: ۱۰ جلسهی سهساعته
📌امکان بورسیه هنرجویان مستعد به تشخیص مدرس برای ترمهای آتی
📌اعطای گواهی پایان دوره از طرف موسسه
__
📋جهت کسب اطلاعات بیشتر و ثبتنام با شمارههای
۰۲۱۶۶۷۵۲۰۵۳
۰۲۱۶۶۷۶۰۸۷۳
تماس بگیرید یا به ما پیام بدهید:
@Divaar_arthome
🥁دوستان علاقهمند خود را در جریان برگزاری این دورهها قرار بدهید
____
📍محل برگزاری کلاسها:
تهران، خیابان نوفللوشاتو، جنب بانک ملی
پلاک ۶۷
خانه هنر دیوار
@divar_arthome
دختران ما گندماند
حالا یک شب است که مهسای عزیز ما را در خاکِ نرم و خیسخوردهای کاشتهاند. چه شهریور غمگینی. گویی دستی ناپیدا جوهر سیاه این روزها را در سرخی خونمان، هممیزند. و چه خوب که کلمات پرشور فراوانی از اندوه و خشم تمامنشدنیمان نوشتهاند تا مرهمی پیدا کنیم.
اما این، پایانِ ماجرا نیست. بهخصوص برای هرکس که مثل من دختر دارد. خبر خوب برای ما و بد برای آنها اینست که دختران ما گندماند. یکیش را بکاری، صدها جوانه میزند. همانطور که حالا، مهسا نام دیگر تمام دختران ماست.
نامی که از این پس در قصههامان میآوریم تا طولانیتر از همهی زندگان و مردگانشان زندگی کند. نامی که معناهای فراتر از متن مییابد تا گواهی بدهد همهیما – آشناها و غریبهها- دختران بیشماری داشتهایم و داریم.
دختر داشتن، هیچگاه نباید موجب سرافکندگی پدران و مادران شود. نباید ما را به وحشت بیندازد. نباید بهانهای باشد برای رساندن آنها به آرزوی دور و درازشان که اگر ناراحتیم، جمع کنیم و برویم. ما ناراحتیم؛ اما ماندنی. چرا که غمگینترین دارایی ما، خاکیاست که در آن دانهی عزیزانمان را کاشتهایم.
در عوض بیشتر از همیشه، دخترانمان را روی چشم میگذاریم. محکمتر به آغوششان میکشیم. استوارتر کنارشان میایستیم. کمکشان میکنیم بال در بیاورند. شجاعتر از ما بشوند. آگاهتر از ما. رفیقتر از ما. و اسم مبارکشان را جوری تکرار میکنیم تا – به جای نام فامیلِ قبیله- ما را با آنها بشناسند: «بابایِ عسل»، «مامانِ مهسا».
که اگر به طعنه نوشتند صدسالْ بعد، دانشآموزِ کلاس تاریخ معاصر ایران میپرسد: «آقای معلم، یعنی هیچکس کاری نکرد؟» معلم بگوید « آنها شرایط را طوری تغییر دادند که تو با تعجب و شگفتی این سوال را بپرسی.»
اینک، موعد «و ما رایت الا جمیلا»ی نسل ماست؛ عزیزان من. چرا که دختران ما گندماند. و خداوند فرموده است: إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ...
#مرتضی_برزگر | در سایت بخوانید
کتاب های چاپ شده:
💛قلب نارنجی فرشته 💛نشر چشمه 💛 چاپ سیزدهم از کجا بخریم؟
💛 اعترافات هولناک لاکپشت مرده💛 نشر چشمه 💛 چاپ هشتم از کجا بخریم؟
@MortezaBarzegarNotes
تحمل تماشا ندارم. خشمگین و غمگینام. ویدئوهای انفجار را رد میکنم. حواسم را میدهم به ویدئوی دیگری که مراسم تدفین پاپ است. از هیات دونفره ایران، وزیر را میشناسم و آخوند را نه.
عسل میپرسد چرا این لباس را میپوشند؟ میگویم برای اینکه شغلشان معلوم شود. میگوید خب میتونستن یه لباس معمولی بپوشن و یه گل سینه بزنن که روش نوشته آخوند. میگویم با جامعه مطرح میکنم، حالا خوشگَلدین.
خوشحال میشود و میدود سمت چیکو که مبلها را چنگ نکشد. کانالها پرمیشود از تصاویر تازه بندر. انفجار همیشه چیزی را در من زنده میکند. نباید بهش فکر کنم. خودم را به کانال دیگری میکشانم که تازگش کشفش کردهم.
آسترولوژی مذهبی است. چند پیام را ریپلای کرده که همهی این اتفاقات را از قبل پیشبینی کرده. پیامهاش ادیت نشده است. نوشته: بازی بزرگتری در راه است. توی سرم نقی معمولی میگوید این هم سهم بیشتری از اضطراب. حالا دیگه خوشگلدین.
دلم میخواهد صفحه را ببندم. نمیتوانم. آمار کشتهها و مجروحها بالاتر میرود. بیمارستانها خون میخواهند. خونِ تازه. نمیدانم خونِ آلوده به آلپرازولام، به دردشان میخورد یا نه.
چندنفری مفقودند. ناخنهای چیکو قلبم را پاره میکنند. آخ! هنوز خبری از میز مذاکرات نیست. به همزمانی این اتفاقات بدبینام. مامان بزرگه میگوید نفوس بد نزن مادر. میگویم یعنی خدا نشسته ببینه من چی میگم دنیا رو بر اساس حرف من بچرخونه؟ مگه کیام؟
یک گل سینه به لباسم میزند که رویش نوشته مُتی. میفهمم که بعد مردن او دیگر مُتی هیچکس نبودهم. انگار که قصهی آن مُتی مامان بزرگه بدون پایان رها شده. عین همهی این آدم ها که صبح با گلِ سینهی پدر و مادر و رفیق و کارمند و کارگر از خانه بیرون آمدند و آخ.
انفجار همیشه چیزی را در من زنده میکند. نباید بهش فکر کنم. حتی نباید به پایان این نوشته فکر کنم، یا به دود سفیدی که پس از انتخاب پاپ تازه بیرون میآید. یا از میز مذاکرات. یا... میگویم یه زندگی عادی چیه که این همه باید دنبالش بدوییم؟ نقی میگوید هیس! دیگه واقعا خوشگلدین!
#مرتضی_برزگر #انفجار_بندر| در سایت بخوانید
کتاب های چاپ شده:
💛قلب نارنجی فرشته 💛نشر چشمه 💛 چاپ چهاردهم از کجا بخریم؟
💛 اعترافات هولناک لاکپشت مرده💛 نشر چشمه 💛 چاپ دهم از کجا بخریم؟
مامان پروانه عزیز
دلم میخواست مثل نامه های قدیمی بنویسم: اگر از احوالات اینجانب خواسته باشید، ملالی نیست جز دوری شما. اما ملال هست. همیشه بوده.
دیشب با الهه تاسیان میدیدیم. دختره دلش برای مادرش تنگ شده بود. بغضم گرفت. فیلم را نگه داشتم. گفتم هیچی بدتر از مرگ مادر نیست. من که همه عزیزانم را توی خاک دیدهم این را میگویم. الهه دلداری ام داد. گفت خیلی سخت بوده حتما.
گفتم مردن آدمها سادهترین بخش ماجراست. سختش این است که به این راحتیها نمیشود از جای خالیاش، از زخمهایش، از نبودن مداومش خلاص شد. همهی زندگی آدم عوض میشود. به خودت میآیی میبینی بدل شدهای به یک آدم دیگر. آدمی که نمیخواستی. آدمی که یک ذره هم میزان نیست.
سرو کارت میافتد به روانپزشک. به قرصهای روزی دوتا، سه تا. به روانشناسی که میگوید اضطرابت را دادهای به این شخصیت داستانت. تنهاییت را به آن یکی. میگوید باید دستوراتش را مو به مو انجام بدهی.
مراقبه میکنی، رژیم میگیری، به بچهت میرسی، گربه میآوری، با دوستهات آبگوشت میخوری و کتابت را میدهی به نشر. همه چیز را امتحان میکنی. حتی کلیپهای آن مَرده که همه چیز برایش میزانِ میزانِ میزان است. میزانِ میزان میزان.
عصرها هم زودتر از همیشه به خانه میروی که سریالهای عقب مانده را تماشا کنی. تاسیان میگذاری. میرسی به آن صحنه که دختره، دلتنگ مادر است. بعد تصویر میلرزد. فیلم را نگه میداری که در دورها خودت را ببینی.
هفت سالهای. دایی عباس گل بزرگی را داده دستت. گفته نگه داری. ایستادهای نزدیک تاکسی بابامحسن. هنوز نمیدانی چه شده. نمیدانی آن کفنِ سفید پیچیده بر تن، مادر توست.
فقط داغی بوسهها را میفهمی. حرارت گریهها را. نرمی دست آدمها را که دراز میشود برای نوازش موهات و تو در عوض به بوی گلهای مرده فکر میکنی. به صدای گرفته مداح. به همهمه آدمهای سیاه پوش که فریادشان بلند است.
میشنوی مامان پروانه عزیز؟ یکی پشت در، کلیپی گذاشته از آن آدمی که کوههای سخت را میرود بالا و می پرسد حالتان چون است؟ توی سرم آدمِ دیگری میگوید میزانِ میزانِ میزان.
به خودم میگویم اضطراب برای ما پشه است. صل علی سترکه. میخندم و تو؛ پروانهی خیس چشمهای من میشوی، مامان. میریزی پایین و مینشینی به سنگ قبرت که بوی گلهای مرده میدهد.
من دوتا دوتا قرص میاندازم بالا که همه چیز را فراموش کنم. تو چه؟ هنوز مرا به خاطرت میآوری؟
#مرتضی_برزگر #مامان_پروانه| در سایت بخوانید
کتاب های چاپ شده:
💛قلب نارنجی فرشته 💛نشر چشمه 💛 چاپ چهاردهم از کجا بخریم؟
💛 اعترافات هولناک لاکپشت مرده💛 نشر چشمه 💛 چاپ دهم از کجا بخریم؟
@MortezaBarzegarNotes
در این ویدیو، مرتضی برزگر، نویسنده و مدرس داستاننویسی، در مورد اهمیت بررسی افکار و احساسات درونی صحبت میکند. در مورد اینکه نوشتن به ما کمک میکند تا بهتر بفهمیم که چگونه فکر میکنیم و چه چیزهایی در ذهن خود داریم.
@BarzegarWorkshop
@MortezaBarzegarNotes
در اینستاگرام همراه ما باشید 😍
@EmarateZharfaa 🦋
عشای تنهایی
ای پدر ما که در آسمانی؛
نامت بر سنگ گورستان چه میکند؟
و اگر مردهای، چرا خیالت هنوز زنده است؟ چرا صبحها همراهمان از خانه بیرون میآید، ظهرها، خودش را به نماز جماعت مسجد میرساند و شبها با آن پیژامهی رنگ و رو رفته، چهارزانو کنار سفره مینشیند؛
و همانطور که از همه چیز ایراد میگیرد؛ ماست تاریخ گذشته را با آب و نعنا هم میزند که بفرمایید دوغ گوارای اصل و اجازه نمیدهد کسی از پای سفره بلند شود و تلفن را که دیوانه وار زنگ میزند، جواب بدهد؛ مبادا غذا از دهن بیفتد.
ای پدر ما که در آسمانی؛
هزار بار خواستهم شمارهت را از گوشیم پاک کنم و هزار و یکبار نتوانستم. هر بار یاد آن صبح لعنتی میافتم که مامان با شماره تو بهم زنگ زد. ما هنوز خواب بودیم. زنگ گوشی را روشن گذاشته بودم. مامان گفت بیا، مرتضا. صداش میلرزید. گفتم بابا چیزیش شده؟ گفت نه. گفتم تو رو خدا؟ گریه کرد.
وقتی رسیدم، آرمیده بودی. برای همیشه آرمیده بودی. اما لای چشمهات کمی باز بود. کسی پیش از ما خواسته بود با چسب پلکت را ببندد. مامان میگفت منتظری همهی بچههات بیایند و من همانجا فهمیدم که قرار است با نبودنت، غم روزانهی ما را عطا کنی.
ای پدر ما که در آسمانی؛
قرضهایما را ببخش، مخصوصا آن شمالی که قرار بود با هم برویم، خانه بگیریم نزدیک دریا، و توی اولین رستوران، ماهی سفید سفارش بدهیم و تو با حوصله تیغهایش را جدا کنی، گوشتش را ریزریز روی برنجهامان بریزی و بگویی سبزی پلو را با دست میخورندها.
قربان آن سبیل قشنگت که از چربی برق میزد. قربان انگشتهات که یادمان میداد چطور باید برنج و ماهی را گوشه بشقاب جمع کرد، به هم فشار داد و بعد رساند نزدیک لبها. قربان بوی بوسهت که میگفتی سیرِ هفتساله بو نمیدهد؛ اما میداد و ما میگفتیم بعد از سبزیپلوماهی، ماچ نمیخواهیم و فرار میکردیم ازت؛ همانطور که حالا تو از خوابهای فقیر و محتاجمان میگریزی.
ای پدر ما که در آسمانی؛
و ملکوت را تقدیس میکنی به حضورت. اگر از احوالات ما خواسته باشی، در جستجوی عکسی از تو هستیم برای صفحهی مان. تا ما را با نام و صورت تو بشناسند و به آقازادگیت به یاد بیاورند.
چرا که ما هم فرزند کسی بودیم. فرزند مردی صبور و غمگین و مهربان که حالا دیگر هندسهی اندامش نیست، صدای مردانهش نیست، گرمای آغوشش نیست، اما روزش، مثل هر سال میآید و ما را میبلعد.
#مرتضی_برزگر #روز_پدر| در سایت بخوانید
کتاب های چاپ شده:
💛قلب نارنجی فرشته 💛نشر چشمه 💛 چاپ چهاردهم از کجا بخریم؟
💛 اعترافات هولناک لاکپشت مرده💛 نشر چشمه 💛 چاپ دهم از کجا بخریم؟
@MortezaBarzegarNotes
مامان پروانه عزیز
دستم نمیرود به نوشتن این کلمات. اما وقتی شما مُردید، صداها سراغ ما آمدند. صداهای آشنا و غریبه. من فقط بوی گلابشان را بخاطردارم و پاهاشان را توی آن جورابهای ضخیم پاریزین، زیرْدامنهای بلند و چادرهای مشکی که چای میگرداندند، گردو لای خرما میگذاشتند، حلوا میپختند، فاتحه میفرستادند و بعد میافتادند به پچپچ.
من بچهْ روحِ سرگردانِ خانهی مامان بزرگه بودم، مامان. همه آن حرفها را میشنیدم. اینکه کی دلش میخواهد کهنهی کثیف دختر مرحومه را عوض کند؟ یا به پسر آن خدابیامرز، درس و دیکته بگوید؟ یا ببردشان حمام. شام وناهار جلویشان بگذارد. کلفتیشان را بکند. آن هم توی آن گرانی و قحطی و بدبختی که همه دچارش بودند.
بعد صداهای دیگری میگفتند با آقامحسن صحبت کنیم، زهرا را بدهد به آشنای ما. طفلکیها بچه دار نمیشوند. و دیگری در میآمد که ایکاش پسرش را هم کسی نگه میداشت تا بتواند زن بگیرد. بالاخره مرد است.
و بعد صداها قاطی میشد که کی پسر هفتهشتساله میخواهد؟ آن هم حالا که دیگر شیرینی بچهها را ندارد و اول تخسی و زباندرازیش است و شاید اگر برود پرورشگاه برای خودش هم خوب باشد.
من کسی را نداشتم که باهاش حرف بزنم، مامان. هر شب کابوس میدیدم زهرا را بچهی خودشان کرده اند و بابا مرا برده جلوی پرورشگاه میدان بهارستان که خودش بتواند زن تازه ای بگیرد.
صبحش دوباره بچهْ روح میشدم و خودم را میچپاندم زیر کمد اتاق مامان بزرگه، تا صداها برگردند و بوی گلابشان در اتاق بپیچد و وقتی چای را به نعلبکی میریزند و قند را با ته استکان توی چای، حل میکنند از مامان بزرگه بپرسند زهرا خانم. با آقامحسن حرف زدی؟ ما یک خانواده میشناسیم این بچه کوچکه را میخواهند ها. این را رد کنیم، خدای آن یکی هم بزرگ است.
مامان پروانه عزیز. دستم نمیرود به نوشتن این کلمات، اما من هنوز همان بچهی هفتسالهم، زیر کمد خانهی مامان بزرگه که از صداها و پرورشگاه میترسد. و فکر میکند چه میشود همه اینها خواب و خیال باشد؟
و مرتب چشمش را میبندد به این امید که وقتی باز میکند، شما جلوی کمد نشسته باشید، صورت زیبایتان را خم کرده باشید سمت پایهها و بگویید نترس مرتضا. نترس. من زندهم. من هیچ وقت نمیمیرم. خیالت راحت باشد پسرم.
تا من بالاخره بیرون بیایم. از این زندان مداومم آزاد شوم. خودم را از صداها نجات بدهم، مامان. و تنها صدای تو برایم بماند. صدای تو، صدای بهشتی تو، که نمیدانم حالا چگونه است...
#مرتضی_برزگر | در سایت بخوانید
کتاب های چاپ شده:
💛قلب نارنجی فرشته 💛نشر چشمه 💛 چاپ چهاردهم از کجا بخریم؟
💛 اعترافات هولناک لاکپشت مرده💛 نشر چشمه 💛 چاپ دهم از کجا بخریم؟
تکه سنگی در سینهم.
هوا آلوده است. تهران را تعطیل کردهاند به جز چند جا که یکیش ما باشیم. دوباره باید از آن حرفهای قبیح زمستانه به همکارها بزنیم که ما هم شُش داریم، هم آبشُش. بعد چندتایی پوزخند؛ نگاههای مستاصل و سکوت.
تا باز یکیمان بگوید همه جا را هم تعطیل کردهندها. و دوباره سرتاسف تکان بدهیم که میبینی؟ آدم برای دوزار پول باید با جانش بازی کند. و همین را تا آخر وقت ادامه بدهیم. همین سرتکان دادنهای نومیدانه، بالاپریدن مایوس ابروها، چین افتادن گوشهی چشم، خسخسسینهها و چیزهای دیگر.
من، مثل هر روز، رسیدهم سرکار. شاید هم زودتر. در سینهم، تکه سنگی میتپد. دودهی تهران را با چای اول صبح از دهانم شستهم و دادهم پایین. بچهها را دیروز مجبور کرده بودند بروند مدرسه. توی چنین هوای آلودهای.
سخنگوی دولت هم تعجب میکند از این تصمیم. میگوید اگر بچهی خودش بود نمیفرستاد. عسل میگوید «داشتیم خفه میشدیم بابا. تازه ما را توی حیاط هم فرستادند.» دیشب نوبتش بود پیش ما بخوابد. هفتهای یک شب، مهمان اتاق ماست.
الهه میگوید «چرا وقتی از اول هفته مدارس تعطیل بوده، همین یک روز را باز کردهند؟ که چه بشود؟» میگویم «مرض دارند. میترسند مردم شهر را ول کنند و بروند مسافرت، خوش بگذرانند. ناراحت میشوند حتما.»
اینها را نباید بنویسم، چون آنها لابد از این کلمات هم ناراحت میشوند. آنها از همهچیز ما ناراحتند، چون ما مردم خوبی برایشان نبودیم. چون کمک نکردیم که به اهداف متعالیشان برسند.
نمونهش همین دیروز. تا خبر تعطیلی را دادند، فورا اتوبانهای تهران قفل شد. مردم فرار کردند سمت خروجی شهر. حق ندارند؟ میل به زنده ماندن، سادهترین نیاز هر آدم است. یک هُرْت، دودهی کمتر با شیر و چای پایین بدهند، یک هُرت است.
شاید یک روز بیشتر از ما زنده بمانند. یا یکسال و شاید هم بیشتر. خودم دوست ندارم زنده بمانم؟ چرا. دلم میخواهد بزرگ شدن عسل را ببینم، خوشبختیاش را و اگر شد بچههاش را بغل کنم.
بابایم این شانس را نداشت. نماند که نوهش را به آغوش بکشد باهاش بازی کند و بفهمد که چقدر ماچهایش مزه میدهد. من میمانم؟ در این روزگار سخت و این هوای کشنده و این آدمهای مسئول که دائم از چیزی ناراحتند؛ علیالخصوص ما؟
چه سوالهای غمگینی دارم در این روز آلوده. بیرون در صدای همکارها میآید که مثل ماهیهای دور طعمه، جمع شدهند و دارند آن حرفهایی را میزنند که همیشه میگویند: شُش و آبشُش.
پینوشت: شما چقدر دوست دارید زنده بمانید؟
#مرتضی_برزگر | در سایت بخوانید
کتاب های چاپ شده:
💛قلب نارنجی فرشته 💛نشر چشمه 💛 چاپ چهاردهم از کجا بخریم؟
💛 اعترافات هولناک لاکپشت مرده💛 نشر چشمه 💛 چاپ دهم از کجا بخریم؟
بابا محسن عزیز
دیشب ویدیویی در توییتر دیدم از پدری که سالهاست آلزایمر گرفته و کسی را نمیشناسد. توی فیلم، دخترش غذا را فوت میکند و قاشق به دهان او میگذارد و درست، در یکی از همین دفعات تکراری غمگین، پدر برای لحظهای بچهش را به یاد میآورد، او را به آغوش میکشد و دوباره فراموشش میکند.
من، دیگر هندسهی اندامت را از خاطر بردهام، بابا. یادم نمیآید که بغل گرفتن تو چگونه بود. دستم را چطور دورت میپیچیدم و بوسیدنت، چطور اتفاق میافتاد. اما هر وقت به آغوشت فکر میکنم یاد آن ظهر گرمی میافتم که آقاجون مرده بود و جنازهش تو بیمارستان معطل پول بود و هیچ کدام ما روی هم آن همه نداشتیم تا جسد پیرمرد را نجات بدهیم.
گفتند همگی خانهش جمع شویم تا ببینیم چه میشود. وقتی رسیدم، تو تازه از کاشان آمده بودی. داشتی نماز میخواندی. پیراهن سیاه چروکی به تنت بود. زیرچشمت ورم داشت. از توی حیاط، صدای گریهی مامان بزرگه و عمه و دیگران، قاطی تلاوت بیرحم عبدالباسط شده بود. من بلد نبودم با توی پدر مرده چه کار باید بکنم. یا چه طور تسلایت بدهم.
به فکرم آمد تا فرصت دارم فرار کنم. یا بروم توی حیاط و خودم را لای جمعیت بیندازم. نتوانستم. پاهایم نیامد. سلام نماز را که دادی نگاهت به من افتاد. بلند شدی. مثل یک پدر مرده بلند شدی. حالا که جای خالیت را میانِ مهرههای کمرم میفهمم میدانم که بلندشدن یک پدرمرده با آدمهای دیگر متفاوت است. زبان توی دهانم نچرخید که سلام بدهم یا تسلیت بگویم. آمدی سمتم. تنها باری بود که اینطور میآمدی سمتم.
خودت را انداختی تو بغلم. هنوز گوشت تنت زیر شیمیدرمانی نریخته بود. داغ بودی. بوی صندلیهای اتوبوس بینشهری میدادی. ریشهای تیغتیغیات چسبید به گردنم. مژههایت خیس بود. من انقدر تو را در آغوشم نداشتم که نمیدانستم باید با دستهایم چه کنم.
ناخودآگاه کشیدم پشت سرت. بیآنکه بدانم چرا. انگار تو پسرمن باشی و تازه فهمیده باشم که موها و ابروهایت را بعد از شیمیدرمانی از دست دادهای. انگار تازه فهمیده باشم که مرگ باز هم به خانهی ما میآید. از دهنم پرید: آخ. گفتی آره. شاید هم فکر میکنم این را گفتی. نمیدانم.
همه چیز را فراموش میکنم بعد تو. اسمها را، خاطرهها را، خیابانها را. حتی گاهی فراموش میکنم مردهای. دستم سمت گوشی میرود و یکهو همه چیز یادم میآید. بعدش نمیدانم باید با دستهایم چه کار کنم بابا. با این دستهای معلق ناامید. فقط مینویسم. گریه میکنم و مینویسم.
#مرتضی_برزگر | در سایت بخوانید
کتاب های چاپ شده:
💛قلب نارنجی فرشته 💛نشر چشمه 💛 چاپ سیزدهم از کجا بخریم؟
💛 اعترافات هولناک لاکپشت مرده💛 نشر چشمه 💛 چاپ دهم از کجا بخریم؟
نوشته بودم آدم باید گاهی خودش را بمیراند. وقت مواجهه بود. پس، خودم را به قبر عمیقی دفن کردم و تلقین خواندم و گریه کردم و خاک ریختم و سنگ گذاشتم و سنگم را هر پنج شنبه شستم و همانطور که خاک سرد است، قلبم را سرد کردم به آن آدمی که بودم و ایستادم به تماشا؛ اما نه چون دیگر مردگان و زندگانی که میشناسید. بلکه مانند آدمی که از سفری دسته جمعی برنگشته و قرار نیست برگردد؛ شبیه نگاه منتظر پدرها در تصویر سنگ قبرشان.
منتظر هم بودم؟ نمیدانم. یعنی میدانستم اما دلم نمی خواست امیدوار شوم. امید را قبل از مرگ، در ما کشته بودند؛ اما باید گفت که قصهی محبوب مردگان، ماجرای پرندگان ابراهیم است که آن ها را بُرید، گوشتشان را به هم آمیخت و هر تکه را بالای کوهی گذاشت. خدا به او گفت حالا صدایشان کن و ابراهیم صدا کرد بیاید پرندگانم. برگردید به من.
ایکاش آدم، پرنده و پراکندهی کسی میبود. که هر وقت هزار تکه بود، تنها بود، فراموش شده بود، میآمد؛ یا اگر نمیآمد، صداش میزد و اگر صدا هم نمیزد، به خاطرش میآورد. من همیشه به آن باریکههای نور در سیاهی مطلق سردابها ایمان داشتم.
به گل قاصدکی که باد گرم ظهر تابستان از پنجرهی خانه میآورد تو. به دبهی آب صندوق عقب ماشین آشناها و غریبهها که همیشه خالی است اما دل مردگان را خوش میکند که روزی از شیرآب گورستان، پُر میشود و ریخته میشود روی سنگشان، یعنی تو هنوز در خاطر ما زندهای...
چقدر ابراهیم کم است این روزها؛ و شما این کلمات را از جهان مردگان میخوانید و شاید خواب میبینید که میخوانید. همانطور که من خواب شما را میبینم. خواب کلماتم را. خواب آن دنیا و آدمهاش که دوستشان دارم و دلم برایتان هزارتکه است همانطور که پرندگان پراکندهی ابراهیم بر بلندای کوهها...
#مرتضی_برزگر | در سایت بخوانید
کتاب های چاپ شده:
💛قلب نارنجی فرشته 💛نشر چشمه 💛 چاپ سیزدهم از کجا بخریم؟
💛 اعترافات هولناک لاکپشت مرده💛 نشر چشمه 💛 چاپ دهم از کجا بخریم؟
@MortezaBarzegarNotes
اُ - غیر آخر
بابا میگفت گشتهای کمیتهی اول انقلاب همیشه دنبال مورد بود. تعریفشان از مورد، دختروپسر نامحرم بود. کافی بود مورد مشکوکی به ایستبازرسیها بخورد. اول جدایشان میکردند. بعد سوالاتی میپرسیدند که کسی بجز اهل خانه نمیتوانست پاسخ بدهد. مثل اینکه تلویزیونتان کجاست، خانه چند اتاقه است، اسم شوهرعمهت چیست و اینجورچیزها.
موردهای مشکوکتر را میانداختند توی ماشین، دو تا چک میزدند و میبردند پایگاه تا تکلیفشان مشخص شود. بابا میگفت یکی از فرماندهان کمیته از این روند ناراضی بود. به مامورها گفته بود اگر موردی را دستگیر کردید، تذکر بدهید، تعهد بگیرید و جداجدا بفرستید بروند. الکی مردم را نیاورید اینجا.
مگر توی پایگاه چه کاری میتوانند بکنند؟ نهایتش دو تا چک خود فرمانده بزند و دو چک هم از پدر و مادرها بخورند. با آن دو چکِ توی ماشین، سرجمع میشود شش چک و یک تعهدنامه. آن وقت موردها میفهمند ته ماجرا شش تا چک است. تازه اگر گیر بیفتند و البته که بارهای دیگر، مثل بار اول ترس ندارد. شجاع شده اند. فهمیدهاند که شش چک نرو ماده انقدر هم درد ندارد یا اگر داشته باشد، میارزد. تهش عقد میکنند دیگر.
و عجیب است که مسئولین ما هنوز نمیخواهند باور کنند که گرفتن و بستن و ممنوع کردن بیفایده است. انگار هنوز همان مامورهای گشت کمیتهاند و تو گوششان نمیرود که این کارهاشان، پخش تخم ترس نیست؛ کاشتن بذر شجاعت است.
یک پیرمرد توی بازار ماهیفروشها میرقصد؟
خوب؟!
مگر نه اینکه فیلمها و سریالهای مجوزدارتان، پر است از رقصهای تمرین شده؟ حتما باید رضاعطاران و جواد عزتی باشند که حلال بشود؟ قرِ ساده ی پیرمرد خوشلباس رشتی تحریک کننده است و لختِ سیدجواد هاشمی، ما را به مقام عرفانی میرساند؟
همین است حالا هر صفحهای را باز میکنی میبینی که پیرمرد رشتی دارد میرقصد. یا شعرش بازخوانی می شود. یا جماعتی دور هم جمع شده اند و با ترانهی بازار ماهی فروشهای او شادی میکنند. اصلا دیگر چه فرقی میکند صفحه او بسته باشد، وقتی همه صفحات به او اختصاص دارند؟ حیف که من هم، فقط این کلمات را دارم و رقص بلد نیستم؛ و گرنه که اُ اُ اُ اُ.....
#مرتضی_برزگر | در سایت بخوانید
کتاب های چاپ شده:
💛قلب نارنجی فرشته 💛نشر چشمه 💛 چاپ سیزدهم از کجا بخریم؟
💛 اعترافات هولناک لاکپشت مرده💛 نشر چشمه 💛 چاپ نهم از کجا بخریم؟
@MortezaBarzegarNotes
قضیه اونطورام نیست
اسداللهمون هوندا داشت. یه 125 قرمز. گفتم نصف روز میخوامش. تیز بود. فوری بو برد ماجرا عشق و عاشقیه. اما لاتیش رو پر کرد. گفت «مواظب مامورا باشین. بگیرن عقدتون میکننها.» گفتم «قضیهاونطورام نیست.»
رفتم ته کوچه دختره و دو تا بوق زدم. سر صبح بود. آقاش تو تاریکی رفته بود میدون تره بار. هوا ابر داشت. اولین بار بود ترک موتور میشست. دروازه غارو انداختیم طرف راهآهن و گازش رو گرفتیم سمت دربند. گازخور موتوره خوب بود. اما بهتر این بود که دختره نشسته بود ترکم. زینِ موتورو چسبیده بود و یه بند داشت حرف می زد.
دو تا دست انداز که بالا پایین شد، اومد نزدیکتر. اول از رو لباس پهلومو گرفت. بعد یه چیزی گفت که نفهمیدم، اما گفتم اره. نمیدونم چرا گفتم اره. اما فکر کردم نباس به چنین دختری بگم نه. از ونک که رد شدیم یه نمه بارون زد. لاتی پاییز پر بود. دو طرف خیابون پر از برگای زرد و قرمز بود و هیچ ماموریم تو کار نبود.
دوباره دختره یه چیزی پرسید و بازم گفتم آره. بعد دیدم میخنده که منم خندیدم و بعدش، یهو چسبید بهم و سرش رو گذاشت رو شونهم. کلاه ملاه سرش گرد بود. پوست داغ لپای گلگلی لامصبش رو چسبونده بود به یه لا بارونی زپرتیم که صدجاش سولاخ داشت. از اونجا به بعدش رو آسته روندم. یه جوری روندم که هیچوقت نرسیم. اما یهو دیدم دارم موتورو زنجیر میکنم به نردهی کلانتریِ جلو مجسمه.
یه سربازه داشت سیگار دود میکرد. گفتم حالاس بیاد گیر بده و عقدمون کنن. از همه جا بخار آش و لبو و باقالی هوا بود. جلو دکونها لواشکْ ترشک و آلوچه پالوچه گذاشته بودن. نه گشنمون بود. نه نبود. قدِ یه نیمرو جا داشتیم. قدِ یه نیمرو و چایی پول باهام بود.
رفتیم تو یکی از دکهها که جلوش آب و جارو بود. یارو آهنگای قدیمی گذشته بود. دختره، قند رو میذاشت گوشه لپش و چایی رو از تو نعلبکی هورت میکشید. لاتی لباش پر بود. میباس ماچش میکردم همونجا که نکردم و نمیدونم چرا. یه جا فهمیدم با آهنگه میخونه «عشق باید پا درمیونی کنه.»
همهی اینام فراموشم شده بود. حتی یادم نیست اسم دختره چی بود یا بعدش چی شد. دیشب یه پیکان سوار شدم که ضبط نوارخور داشت. رانندههه جوون قدیم بود. با آهنگ میخوند «موی سفیدو توی آینه دیدم.»
شیشه ماشینش بخار داشت. برف پاککن یکی در میون میزد و پیرمرده یه بند حرفایی میزد که نمیشنیدم و الکی میگفتم آره که یهو دختره جلو چشمم اومد. چارزانو نشسته بود رو تخت دکه، نیمرو رو میذاشت لای لقمه نون لواش و صداش با بارون یکی شده بود.
#مرتضی_برزگر | در سایت بخوانید
کتاب های چاپ شده:
💛قلب نارنجی فرشته 💛نشر چشمه 💛 چاپ سیزدهم از کجا بخریم؟
💛 اعترافات هولناک لاکپشت مرده💛 نشر چشمه 💛 چاپ نهم از کجا بخریم؟
@MortezaBarzegarNotes
مامان پروانه عزیز،
عسل دندانهی سین را درست نمیگذارد و این ارث من است؛ وقتی هفتساله بودم، شما هنوز زنده بودید و خانهیمان آزادی بود. بابا نصف برگه کاهی دفترم را برای خانممان توضیح داده بود که مرتضی دندانههای سین را درست نمیگذارد.
پایینش خط شما بود مامان. نوشته بودید بازیگوشم. حواسم پرت است. فقط منتظرم تا توپ را بردارم و برگردم پیش بچههای خیابان آزادی. نوشته بودید بلد است دندانهها را درست بگذارد، اما دلش به درس نیست. خواسته بودید توجهات ویژه کند به من، شاید به حرف معلم گوش بدهم و زیرش نوشته بودید: مامانِ مرتضی. پروانه.
بعد نمیدانم درسم کجا بود که مردید. شما را توی پتوی سبزی پیچیدند که نقش پلنگ داشت. بابا گفت دیگر نمیتواند توی آزادی زندگی کند، چون آزادی شما را به خاطرش میآورد. شما را که همسر او بودید. مادر من و البته زهرا، که شیرخواره بود.
هربار صدای نقنقش بلند میشد، مامان بزرگه میگفت «بونهی مادرشو میگیرهها.» بعد پر روسری را زیر چشمش میکشید، قنداق بچه را باز میکرد و میپرسید «مشقاتو نوشتی، ننه؟»
تا دفترم را بیاورم، زهرا را عوض میکرد. نه او سواد داشت نه آقاجون. اما جفتشان میدانستند مرتضی دندانههای سین را درست نمیگذارد. هر دفعه آقاجون میپرسید و هر چه جواب میدادم، میگفت« آباریکلا.»
بعد از زیر قالی، یک دهتومانی در میآورد که جایزهم بود. دوست داشت دوباره همان بچهی هفت سالهای شوم که مادر داشت و خانهی شان آزادی بود و همه پولهاش را خرج توپ و تیروکمان میکرد که شیشهی همسایهها را بیاورد پایین.
اما من، آن دهتومانیها را برای شما نگه میداشتم. حتی آن اسکناسهایی که یواشکی از زیر گوشههای قالی برمیداشتم. خوشم میآمد هربار میآمدیم بهشت زهرا، برایتان گل بخرم و یک شیشه گلاب. مامان بزرگه میگفت «آب قاطیشه، ننه» آقاجون میگفت «دیگه هیچی بوی قدیما رو نمیده»
بعد گلها را پرپر میکردیم، روش گلاب میریختیم و من به بهانهی بوییدن برگگلها، مثل بابا محسن، قبر شما را دزدکی میبوسیدم و میگفتم سین، سه دندانه دارد مامان پروانه قشنگم.
انصافانه بود آن غروب غمانگیز شما؟ و انصافانهاست که عسل دندانههای سین را درست نگذارد و من را ببرد به زمانی که شما هنوز زنده بودید و هفت سالم بود و شما مردید و هنوز هفت ساله بودم، اما هیچی بوی قدیمها را نمیداد؟
#مرتضی_برزگر | در سایت بخوانید
کتاب های چاپ شده:
💛قلب نارنجی فرشته 💛نشر چشمه 💛 چاپ سیزدهم از کجا بخریم؟
💛 اعترافات هولناک لاکپشت مرده💛 نشر چشمه 💛 چاپ نهم از کجا بخریم؟
@MortezaBarzegarNotes
برای اینکه اصل حرفم را بگویم، باید شما را با روش خلق یک کاراکتر داستانی آشنا کنم. برای شروع، لازم است نویسنده همه چیز را درباره شخصیت بداند. برای مثال: قد، زمانی اهمیت پیدا میکند که در صحنهای عاشقانه، کاراکتر بخواهد معشوق را ببوسد. آیا لازم است خم شود و دلبر را به آغوش بکشد یا باید روی پنجهها، قدبلندی کند تا لبهاشان به هم بساید.
به همین صورت، باید از تمام ویژگیهای فیزیکی شخصیت مطلع بود. در بُعد روان، کار سختتر است. از خودمان میپرسیم که او چگونه آدمی است؟ مهربان است؟ غمگین است؟ دلداده است؟ رها شده است؟ حتی لازم است به گذشته اش فکر کنیم. به اینکه چه اتفاقهایی او را به چنین آدمی بدل کرده.
و به این سوال پاسخ میدهیم که چه آرزوهایی دارد، برای رسیدن به آنها از چه مرزهایی رد میشود و خط قرمزش کجاست؟بعد تازه میتوانیم از روح خودمان در او بدمیم و اجازه دهیم در جهانی که برایش تدارک دیدهایم زندگی کند.
حالا که میدانید یک شخصیت سادهی داستانی چطور ساخته میشود، باید این را هم بدانید که در نهایت، خالقْ، دلبسته مخلوق میشود. راستش خودِ من، هیچوقت دلم نمیآید هیچکدام از شخصیتهای داستانم را به قتل برسانم یا جانشان را بگیرم. دوست ندارم ببینم در جهانی که من ساختهم، ناپدید شوند یا بمیرند یا شخصیتهای دیگر برای نبودنشان هورا بکشد.
پس وقتی میفهمم جماعتی برای مرگ انسان، شادی میکنند، مبهوت میشوم. فرقی هم نمیکند به کدام جریان سیاسی متعلق اند؛ دیندار نشان میدهند یا دینگریز؛ یا طرفدار کسانی هستند که این طرف یا آن طرف مرزی کوفتی زندگی میکنند که قراردادی است از سالهای دور. تنها می دانم که اگر شادی میکنند، برای اینست که خودشان، خلق نکردهاند. پس چرا دلشان بسوزد؟
مثل آن بچهی قصه کودکی، که کار نمیکرد، اما در عوض یواشکی از مادرش سکه میگرفت و پدرش هر شب سکه را توی آتش میانداخت. دلش نسوخته بود که دست توی آتش کند و درش بیاورد. اینها هم دلشان نمیسوزد، چون بیهنراند. چون خدای هیچقصهای نبودند که بفهمند خالق دلبسته مخلوق است. هر چقدر خوب باشد یا بد...
#مرتضی_برزگر | در سایت بخوانید
کتاب های چاپ شده:
💛قلب نارنجی فرشته 💛نشر چشمه 💛 چاپ سیزدهم از کجا بخریم؟
💛 اعترافات هولناک لاکپشت مرده💛 نشر چشمه 💛 چاپ نهم از کجا بخریم؟
@MortezaBarzegarNotes
در خبرها آمده مردی جسد تکهتکهشده زنش را داخل چمدان گذاشته، از مشهد به تهران آمده و خودش را به پلیس تسلیم کرده. نوشتهاند مامورها ابتدا حرف او را باور نمیکنند. اما مرد اصرار دارد که چنین کاری انجام داده و باید بازداشت شود. برای اثبات حرفش چمدان را جلویشان باز میکند و آنها با تصویری مواجه میشوند که دیگر به این راحتیها فراموشش نخواهند کرد.
من این خبر را که خواندم به خودم فکر کردم و به آدمهایی که میشناختم. چرا؟ از خودم پرسیدم چه چیزی باعث میشود این خبر برایت اهمیت پیدا کند؟ کدام آدم ماجرا توجهت را جلب کرده؟ آن که تکهها را با خود دارد یا آن که تکهتکهاست؟ هرچه فکر کردم فایده نداشت. شروع کردم به نوشتن.
هر چیزی که به ذهنم آمد را نوشتم. کلماتی آشفته و بیربط که ابتدا معنای مشخصی نمیداد. اما ناگهان فهمیدم چیزی که مرا به این خبر مربوط میکند، نه در بطنِ ماجرا، که جایی بیرون از آن است. در اتصال آدم به آدمهای دیگر. در دوستیها، آشناییها و روابطی که خوب یا بد، جایی در تاریخ یا جغرافیا به پایان رسیده یا ناکام و نیمهتمام رها شده.
حالا انگار من هم چمدانی دارم که چرمی و قهوهای و زهواردررفته است. و از هر آدمی تکهای برداشتهم. از مامان پروانه، انگشتهای بلند و کشیدهش، وقتی تو کیف کلاساولم نارنگی میگذاشت. از بابا محسن، ابروهاش که از آینه جلوی تاکسی نارنجیش پیدا بود.
از مامانبزرگ، کشی که دور جوراب پاریزینش میانداخت و از آقاجون، صدای دورگه و غمدارش که غیرالمغضوبعلیهمِ نماز را محکم میگفت و به ولاالضالین که میرسید، چشمش را میبست. همینطور به همهی آدمهایی که میشناختم فکر کردم. به تکههایی از آنها که با من است و به تکههایی از من که با آنهاست.
آیا آدم مینویسد که افکارش را انتقال دهد یا مینویسد تا بفهمد چطور فکر میکند؟ بیتردید من متعلق به دستهدومم. حالا میدانم که کلماتم ردیف میشوند تا محتویات چمدانم را برملا کنند. که دیگران بدانند چه تکههای عزیزی با خودم دارم. چه تکههای دوست داشتنی غمگینی. و چه تکههای سنگینی.
و شاید همینطور دوام آوردهم: با نوشتن. با باز کردن قفل چمدانی که با من است یا بخشی از من. حالا شما بگویید. چه چیزی توی چمدانتان دارید؟
#مرتضی_برزگر | در سایت بخوانید
کتاب های چاپ شده:
💛قلب نارنجی فرشته 💛نشر چشمه 💛 چاپ سیزدهم از کجا بخریم؟
💛 اعترافات هولناک لاکپشت مرده💛 نشر چشمه 💛 چاپ نهم از کجا بخریم؟
@MortezaBarzegarNotes
برنگشتن از سفر دستهجمعی
نیستم. هیچ کجا نیستم. از خودم هم رفتهم. خواسته و نخواسته. در این مدت، روزهای زیادی را در ترس و تنهایی گذراندم. و البته بعضی روزها شجاعتی به خرج دادم که از من بعید بود. چرا که سعی کردم زیربار حرف زور نروم؛ چیزی ننویسم که باور ندارم و کاری نکنم که پیش پدرم شرمنده شوم.
بابا میگفت اگر آدم نمیتواند یکجا دوام بیاورد، باید مهاجرت کند. مبدا تاریخ خانوادهی ما، هجرت از تهران به کاشان است. زندگی در آن شهر ساکت کویری، دور از دوست و آشنا، دور از صف طولانی تعاونیِ ایستگاه قند وشکر و دور از کوچهها و خیابانهایی که در آن گل کوچک بازی میکردم، سخت بود. برای هرکداممان یکجوری سخت بود. اما بابا برایمان قران خواند و معنا کرد: چه بسا چیزی را خوش ندارید اما برایتان خوب است.
توی کاشان، همهی دارو ندارش را ریخته بود پای یک مغازه پوشاک اجارهای در خیابانی که به قبرستان میرسید. بیشتر فروشمان، لباسسیاه بود به آدمهای غمگینی که برای خاکسپاری عجله داشتند. بابا اسم مغازه را مهاجر گذاشته بود. کاشانیها، فامیل ما را نمیدانستند و از در که میآمدند تو، میگفتند سلام آقای مهاجر. بابا میگفت علیکمالسلام. خدا رحمت کنه. بعد از مدتی، مامان شد: خانمِ مهاجر و من، پسرِ مهاجر. و یک روز، یا یک شب که به خودمان آمدیم فهمیدیم که ما نه تنها از تهران، که از خودمان هم مهاجرت کردیم به آدمهای دیگر.
حالا سالهاست که روح بابا از تنش و گرمای آغوشش از خیال غمگین و سیاهپوش ما رفته؛ مغازهمان را به نمایشگاه اتومبیل اجاره دادهاند و ما، که بازماندگان بودیم، انگار که به تهران و نام خانوادگی قبلیمان برگشتهایم. اما واقعیت اینست که همهیمان همراه بابا مردهایم. و آنها که برگشتند دیگرانی بودند غیر از ما. آدمهایی که فقط صورت ما را داشتند، شانههای افتادهی مان را و قلبهای تکهتکهای که روزی برای ما میتپید.
از آن پس فهمیدم که رنج میتواند مبدا تاریخ آدمی را عوض کنند. و باور کردم که آدم، در طول زندگیاش، بارها میمیرد و به جایش آدم دیگری زاده میشود. و دانستم چه بسا چیزی را خوش نداریم، اما برایمان خوب است. مثل همین نبودن که خواسته و نخواسته بود. با این حال باید بگویم که همیشه و همچنان دلتنگی آن آدمِ گذشته با من است. و مشتاقم برایتان بنویسم: سلام. حالتان چطور است؟
#مرتضی_برزگر | در سایت بخوانید
کتاب های چاپ شده:
💛قلب نارنجی فرشته 💛نشر چشمه 💛 چاپ سیزدهم از کجا بخریم؟
💛 اعترافات هولناک لاکپشت مرده💛 نشر چشمه 💛 چاپ نهم از کجا بخریم؟
@MortezaBarzegarNotes
ورود برای همه عزیزان، آزاد است. مشتاق دیدارتان هستیم.
خیابان کارگر شمالی، تقاطع بزرگراه شهید گمنام، خیابان چهارم، نبش خیابان صالحی، پلاک ۲
کتابفروشی چشمه کارگر
@MortezaBarzegarNotes