| داستان و یادداشت های مرتضا برزگر | - نویسنده و مدرس داستان نویسی - صفحات من: https://instagram.com/morteza.barzegar fb.com/morteza.barzegar1360
چه کسی پرچم حسین را بالا نگه میدارد؟
حالا لابد باید از خون خدا مینوشتم. از پیرهن سیاهِ نویی که بابا دکمههاش را برایم میبست. از بوی اسفند مامان بزرگ، جلوی دسته هیات. یا انگشتهای پفدار آقاجون که آرام بالا میرفت و با ضرباهنگ طبل؛ به سینهش میخورد.
و شاید چیزهایی درباره ناهار عاشورای بازار: یک ملاقه خورشت فسنجان روی برنجِ معطر، دو قلمبه گوشتِ تازه و کمی تهدیگ زعفرانی؛ که من و بابا، یک بشقابش را با هم میخوردیم و آن یکی را میبردیم خانه؛ نصفش سهم مامان و بقیهش - هر دانه از برنجها – برکت غذای آن سالمان میشد.
حتی ممکن بود کلماتی دربارهی هیات رانندهتاکسیها بنویسم که دو پرچم ساده داشتند، نوحهای آرام و حزن آلود؛ و طبل و سنج و میکروفونی هم درکار نبود و ماها که بچهبودیم، با هم جدل میکردیم که چه کسی پرچم حسین را بالا نگه میدارد؟
و بعید نبود از حسرت داشتن رفیقی مثل ابالفضل بگویم که هر وقت نوحهش را میخواندند، شوری به دستهامان میدوید که قویتر بالا میرفت و محکمتر روی سینههایمان مینشست.
اما محال بود از زینب بنویسم. مادرمردگی، مترادف حسرت است. توی هر صحنهای که مامانِ کسی باشد، آدم خودِ تنهایش را میبیند. خودِ نوازش نشده و ترسیده و رهاشدهش را. و از آنجا که آقاجون گریهکنِ ابالفضل بود و بابا، عاشق علیاکبر؛ من زینبی بودم.
و همیشه زینب را با نوحهای قدیمی در خاطر دارم که «او میبرید و من میبریدم» . حتی روضهخوان هیات هم نمیتوانست بقیه شعر را بخواند. یا شیون جمعیت نمیگذاشت؛ یا شور حسینحسینِ ما که بند نمیآمد و تشنهتر میشدیم به تکرارِ واژگانی که متصل و سبک و مهربانمان میکرد.
و حالا که باید از خونِ خدا بنویسم، نمیتوانم. چرا که صدایی توی سرم میخوانَد « او میکشید و من میکشیدم». من گریه میکنم و تصویری ذهنم را ویران میکند از ونِ گشت ارشاد که مادری التماس میکند دخترش را نبرند و با حرکت ماشین کشیده میشود....
بارها از خودم پرسیدهام که در آن روز، تو حسینی بودی، ابالفضلی یا زینبی؟ چه جوابی دارم به خودم بدهم؟ و به دیگران، اگر این نوشته را ناتمام رها نکرده باشند.
شما چه کردید با ما؟ چه کردید با حسین ما؟ چه کردید با کلمات ما؟
#مرتضی_برزگر | در سایت بخوانید
کتاب های چاپ شده:
💛قلب نارنجی فرشته 💛نشر چشمه 💛 چاپ سیزدهم از کجا بخریم؟
💛 اعترافات هولناک لاکپشت مرده💛 نشر چشمه 💛 چاپ هشتم از کجا بخریم؟
@MortezaBarzegarNotes
دورهجدید کارگاه مقدماتی داستان کوتاه و بعضی چیزهای دیگر - ترم تابستان
🌱 مدرس: مرتضی برزگر
📔 نویسنده مجموعه داستان «قلب نارنجی فرشته» (نشرچشمه،چاپ 12) و رمان «اعترافات هولناک لاکپشت مرده» (نشرچشمه، چاپ 8)
📍آیدی ثبت نام : @BarzegarWorkshop
لطفا به دوستان خود اطلاع دهید.
@MortezaBarzegarNotes
مساله نشتی مرزها
یکجوری همه گرانیها را به قاچاق کالا ربط میدهند انگار با دستهی نفهمها طرفند. قبلتر بهانهی گرانی بنزین شد، حالا آرد و دو روز دیگر، لابد برق و آب و در نهایت میبینیم ما را هم برای فعلگی قاچاق کردهاند به یک کشور دیگر که کمبود نیروی انسانی ارزان داشته لابد.
چرا کسی یکبار نمیپرسد با وجود این همه سازمان محکم نظامی - اطلاعاتی و البته رشادت مرزبانان - که هر چندوقت یکبار، خبر شهادت یکیشان را میشنویم- چطور به این راحتی دربارهی قاچاق چندمیلیون تن گندم صحبت میشود؟ چطور هیچکدام از نهادهای نظارتی، به این گفتهها ورود نمیکند؟
مگر دروازههای مملکت را هم بردهاند؟ مگر این جابجاییهای عظیم از آدمهای عادی مثل ما که معلم و کارمند و نویسنده و کارگر و مغازهداریم، بر میآید؟ مگر ایستهای بازرسی را ندیدهاید توی جادهها که مرتب وانتها و کامیونها و تریلیها را نگه میدارند و بالا و پایینشان را میجورند؟
پس این دستهای پشت پرده که از آن دم میزنند، از آستین که برمیآید که وزیر در مقابلش مستاصل است؟ توی ادارهی ما، برای خرید یک باتری ساده، چند مدیر سند امضا میکنند و بعد در بازرسی دوباره سوال میپرسند که باتری کجا مصرف شده.
پس چطور کسی یا کسانی میتوانند این همه گندم بخرند؟ با کدام پولها؟ از کدام حسابها؟ وقتی خریدند، در کدام انبارها دپو میکنند؟ از کدام مرزها عبور میدهند؟ با امضای کدام مسئول، از وارسی معاف میشوند؟
بعد هی دهان پر میکنند که مملکت پهناور است. خب باشد. هشت سالِ جنگ، یک تانک دشمن از مرزها رد نشد.حالا چطور سه میلیون تن گندم میتواند عبور کند؟ چطور حتی ممکن است خیال این قاچاقهای حیرت انگیز به ذهن کسی برسد، در حالیکه در فرودگاه، کمربند شلوارت را هم باید در آوری، مبادا دستگاه بوق بزند؟ آن وقت دستگاه و مامور و بازرس و ناظر، برای این حجم از نشتی مرزها، آخ هم نگوید؟
نه. هیچ رقمه نمیشود این بهانهها را برای این گرانیهای بیپایان پذیرفت. که اگر وجود هم داشته باشد، اسمش قاچاق نیست. حالا هر چقدر آقایان باد به غبغب بیندازند، کارت صدقه نان و آبمان را اندازهی مصرفمان شارژ کنند و بگویند این سختیها، این گرانیها بخاطر گناهان ما است، نه بیکفایتی خودشان.
#مرتضی_برزگر | در سایت بخوانید
کتاب های چاپ شده:
💛قلب نارنجی فرشته 💛نشر چشمه 💛 چاپ دوازدهم از کجا بخریم؟
💛 اعترافات هولناک لاکپشت مرده💛 نشر چشمه 💛 چاپ هشتم از کجا بخریم؟
@MortezaBarzegarNotes
دورهجدید کارگاه مقدماتی داستان کوتاه و بعضی چیزهای دیگر - ترم بهار
🌱 مدرس: مرتضی برزگر
📔 نویسنده مجموعه داستان «قلب نارنجی فرشته» (نشرچشمه،چاپ 12) و رمان «اعترافات هولناک لاکپشت مرده» (نشرچشمه، چاپ 8)
📍آیدی ثبت نام : @BarzegarWorkshop
لطفا به دوستان خود اطلاع دهید.
@MortezaBarzegarNotes
امشب، جمعه ۵ فروردین
ساعت ۲۰
شبکه سلامت
برنامه پنجره باز
پخش زنده در تلوبیون
@MortezaBarzegarNotes
کسی برای خودش...
بابا که سرطان گرفت، ما پولی نداشتیم. دکترش تنها حاضر بود او را در بیمارستانی خصوصی عمل کند. گفت در یک بیمارستان دولتی هم میتواند ناظر عمل باشد؛ اما دستیارها و جراحهای تازهکار هستند که میبُرند و در میآورند و میبندند.
بعد با لحنی که همهی ترسهای عالم را به جانم ریخت در آمد که «به هر حال، خطرات خودش را دارد.» و سرآخر، چندباری نوکِ خودکار بیک آبیش را کوبید روی نسخه، و چند خط کشید که بحث را ببندد.
آن وقتها، من تازه یک پراید دست دوم اسقاط خریده بودم. بعدِ دانشگاه، توی شرکتی کار میکردم که مدیرش، همیشه از آینده میگفت. از اینکه اگر کارها را خوب انجام بدهم، روزی به ثروت و خانه مستقل و چیزهای دیگر میرسیم که نشد. برای من نشد. فقط مدیرشرکت بود که پولدارتر میشد.
بابا میگفت ماشینت رو بخاطر من نفروش. میگفت چارتا سرفه که منو نمیکشه. میگفتم اما منو میکشه. میگفت نگفتم خوب درس بخون، یه کسی بشی واسهی خودت؟ میبینی دکتره چه پولی در میاره؟
دم خانه بودیم. گفتم حقداری بابا. پیادهاش کردم و راه افتادم سمت چند نمایشگاه ماشین. قیمت یکیشان منصفانهتر بود. گفت بروم و وسایل شخصیم را از ماشین بردارم. در سمت شاگرد را که باز کردم، نگاهم افتاد به فرورفتگی صندلیچرمی که جای نشستن بابا بود.
یک آن فهمیدم که این آخرین باری بوده که او را سوار ماشین خودم کردهام. ماشینی که با تمام پساندازهام، با کار مداوم هجدهساعت در روز، با وعدههای دروغ مدیرشرکت و شاگرد اولی همهی سالهای مدرسه و دانشگاه خریده بودم.
و احساس کردم آن خودکار آبی که دکتر روی نسخه کوبید، مثلِ سوزن جادوگری به قلبم فرو میرود. بعد کنار آن فرو رفتگی سادهی صندلی، و در لحظهی درک یک بیپدری نزدیک، جوری ناله زدم که از حال رفتم.
مدتی پیش که در میانهی گفتگویی این ماجرا را تعریف کردم، گفتم که آرزو میکردم هیچ کدامِ اینها نبودم. نه معلم، نه نویسنده، نه مدیر میانی سازمانی پوچ و نه حتی شاگرد ممتاز مدرسه و دانشگاه. هیچی نبودم، اما پول داشتم. انقدر که بابا را بعدِ آن عمل سخت، میبردم شیمیدرمانی خصوصی.
نه توی یک بیمارستان دولتی، که اسم بخش سرطانیهایش، معراج است و بابا هر بار میگفت اینجا آخر خطه، نه؟ میگفتم نه. میگفت من فکر این روزا رو میکردما.چقدر دلم میخواست کسی بشی واسه خودت...
پینوشت: وقتی خودش مردهاست و عکسهایش، در جوانی به زندگی ادامه میدهد....
#مرتضی_برزگر | در سایت بخوانید.
کتاب های چاپ شده:
💛قلب نارنجی فرشته 💛نشر چشمه 💛 چاپ دوازدهم از کجا بخریم؟
💛 اعترافات هولناک لاکپشت مرده💛 نشر چشمه 💛 چاپ هفتم از کجا بخریم؟
@MortezaBarzegarNotes
برف نو
دیروز ، وقتی پیچهای برفی جادهی هراز را میراندم، غرق خیالات پرشماری بودم. عسل بیهوا پرسید: به چی فکر میکنی بابا؟ یک کاکتوس سخنگو دارد که عین کلماتش را تکرار میکند. من داشتم به نحسی جنگ فکر میکردم، به شومی صیانت، به آیندهای که معلوم نیست در آستانهی بدست آمدن است یا از دست رفتن و یک جهان چیزهای دیگر که آمیخته بود به هم و روی برفهای یکدستِ نشسته بر کوههای دو طرف جاده، مثل هیولاهایی شکل گرفته بود.
گفت هر چی تو مغزته بریز بیرون. گفتم به تو فکر می کنم. گفت به چیِ من؟ گفتم به همه چیزای خوبی که دربارهی تو وجود داره. گفت مثلا به اون وقتا که تازه بدنیا اومده بودم؟ گفتم آره. گفت خوب. نذار تو مغزت بمونه. بریز بیرون. بگو چطوری بودم.
آفتاب کم جانی که میتابید، برفها را مثل بستنی قیفی، خمیری کرده بود. جاده خلوت بود و صدای خفهی آهنگ، میتوانست مرا از آنجا بِکَنَد و بنشاند روی صندلیِ فلزی کوچکی نزدیک تخت الهه. منتظر بودیم پرستار، عسل را بیاورد. گفته بود خواب است. وقتی آوردش هم خواب بود. توی بغلم که گذاشت، همهی کبوترهای صحنِ امام رضا، از شانهم پریدند. گفتم خوش اومدی قشنگ من.
الهه پرسید خیلی خوشحالی دختر داری، نه؟ هر چه پول تو جیبم داشتم را شیرینی داده بودم. عسل گفت باید ده تومنم به من بدی. تازگیها برایش قلک خریدهایم. عاشق اینست که اسکناس را لوله کند و بیندازد داخل. گفتم ده تومن زیاده. هزارتومن میدم. گفت باید پونصدتومن بدی. کاکتوسش قر داد و تکرار کرد.
جلوتر، چندتایی ماشین، کنار زده بودند و با برفِ نوی کنار جاده، عکس میانداختند. آهسته کنار کشیدم و جلوتر از آنها نگهداشتم. از ماشین که پیاده شدیم، باد سرد اما دلچسبی به صورتمان زد. عسل گفت دستکش نیاوردیم. الهه گلوله برفی پرت کرد سمت ما. یک حمیده خیرآبادی درون دارد برای این وقتها که بگوید خُبه، خُبه. پدر ودختر خوب خلوت کردینها. عسل گفت بهش حمله کنیم؟
الهه پرسید خیلی خوشحالی دختر داری، نه؟ به این فکر کردیم که چقدر چای و قهوه میچسبد. فلاسک نداشتیم. فقط چند نارنگی و پرتقال همراهمان بود که عسل اصرار داشت خودش پوست بگیرد. الهه صدای آهنگ را زیاد کرده بود. کاکتوس تکرار میکرد و میرقصید. در آن فاصله، به برف نشسته بر کوهها نگاه کردم و تلاش کردم دوباره تصویر آن هیولاها را از میان سنگهای بیرون زده از برف، پیدا کنم. نبود. هیچ ردی از آن همه وحشت نبود. برف، فقط برف بود. سفید و نرم و بعید...
mortezabarzegar.com/?p=1024
#مرتضی_برزگر
کتاب های چاپ شده:
💛قلب نارنجی فرشته 💛نشر چشمه 💛 چاپ دوازدهم از کجا بخریم؟
💛 اعترافات هولناک لاکپشت مرده💛 نشر چشمه 💛 چاپ هفتم از کجا بخریم؟
@MortezaBarzegarNotes
ما بابا نداریم
ما، بابا نداریم و این منصفانه نیست. میخواهد تقدیر و حکمت و امتحان و چیزهای دیگر باشد یا نه. منصفانه نیست روز پدر بیاید و ماها دور گور مستطیل شکلی جمع شویم که بالای آن نوشتهاند پدری مهربان و همسری دلسوز. منصفانه نیست که تاریخها را با گلهای سرخ و زرد پرپر بپوشانیم تا معلوم نشود فاصله طلوع دلانگیز و غروب غمانگیزش چه اندازه، اندک بوده.
ما، بابا نداریم و این ابدا منصفانه نیست که به جای خودش؛ زنی آن طرف خط بگوید تلفن مشترک مورد نظر، خاموش است. پس آن داستان ابراهیم و پرندگان چه میشود؟ مگر نه اینکه مردگان میتوانند زنده شوند و برگردند؛ اگر خدا بخواهد. حالا چه از عرش کبریایی کم میآید اگر یکبار، رضای ما بندگان بیچارهش را در نظر بگیرد.
که بابایمان بعد از بوق دوم، عینکش را به چشم بزند، ناممان را روی گوشی تماشا کند، دکمهی سبز را فشار دهد و بگوید به به شازده. و ما بگوییم حالتون چطوره حضرت والا؟ و بعد بخواهیم روز پدر را تبریک بگوییم و او در بیاید که دلم براتون تنگ شده. بیایید پیش ما. به مامان تون میگم شام درست کنه.
حتما که غروب نشده، خودمان را به خانهی پدری میرسانیم. حتما جعبهی نان خامهای را ببیند میگوید شماها خودتون شیرینی زندگی منید، بابا. و حتما کمی دلشوره خواهیم داشت. میدانیم موقع باز کردن کادو، غرولند میکند که چرا پولمان را خرج او کردهایم. و بنا میگذارد به توصیههای پیرمردانه که تا چهارستون بدنمان سالم است پسانداز کنیم و یکجوری حرف را میکشاند به روزهای جوانیاش که شبها از خستگی توی دکان میخوابیده و نان خشک را با پیاز یا نمک؛ قاتق میکرده.
همهی اینها برای اینست که بگوید چُنین فرزندان صالحی که ما باشیم؛ ثمره آن نان حلال است – چه خوب که خدا هنوز ستارالعیوب است - و بعد دستهاش را که پر از رگهای واریسی است بالا میبرد و تکتکمان را دعاهای خوش میکند. اما ما منتظر میمانیم تا در نهایت، توصیه کند به نماز و نگهداشتن سیم رابطهی مان با خدا و اینکه به داده و ندادهش شکر کنیم.
اما ما که بابا نداریم و حتی این شُکرِ پرکنایههم، منصفانه نیست. خدا که میداند ما دلخوریم. غمگینیم. تنهاییم. بیپناهیم. میداند که هیچ کس بابای آدم نمیشود. و میداند که این شوربختی ابدی ما منصفانه نیست....
http://mortezabarzegar.com/?p=1020
#مرتضی_برزگر
کتاب های چاپ شده:
💛قلب نارنجی فرشته 💛نشر چشمه 💛 چاپ دوازدهم از کجا بخریم؟
💛 اعترافات هولناک لاکپشت مرده💛 نشر چشمه 💛 چاپ هفتم از کجا بخریم؟
@MortezaBarzegarNotes
مامان پروانه عزیز
دیروز عسل، عروسکهایش را چیده بود و اسمهاشان را به من یاد میداد. میگفت غذای همهی شان را میدهد، پارک و شهربازی و تئاتر میبرد و آخر شبها بغلشان میکند تا بخوابند؛ چون مامان آنهاست. بعدپرسید میدونی چند سالشونه؟ گفتم تو بگو.
چندتاییشان، دو سه ساله بودند و یکیشان، هشت ساله. من هنوز یاد نگرفتهم که آدم چهلساله نباید خاله بازی کند. از عسل پرسیدم مگه تو مامانشون نیستی؟ گفت بعله. گفتم تو چهارسالو نیمته دیگه؟ گفت بعله. گفتم خب، بچه که نمیتونه از مامانش بزرگتر باشه.
چرا من بلد نمیشوم که هر حرفی را هر جایی نزنم، مامان؟ عسل یک نگاه به ساعت دیواری انداخت. الکی گفت ساعت یه ربع به هشته. بچههام باید بخوابن. عروسکهاش را برداشت و برد توی اتاق. یک بغضی هم توی صورتش نشسته بود که جانم را در میآورْد. خواستم بغلش کنم که نگذاشت. گفت تو حق نداری بابا. گفتم حقِ چی؟ گفت حق نداری بگی بچهها نمیتونن از مامانهاشون بزرگتر باشن.
چرا کوتاه نیامدم؟ گفتم یه مامان، باید بزرگ شه، بعد بچه بدنیا بیاره. نمیشه که اول بچه بدنیا بیاد، بعد مامانش. گفت بعله. گفتم پس حرف حسابت چیه؟ گفت تو حق نداری اینو بگی. گفتم چرا حق ندارم؟ گفت تو بازی، بچه میتونه بزرگتر باشه. بعد تعریف کرد که بعضیوقتها در بازی، الهه بچهی او میشود.
مامان پروانهی عزیز. چرا من خفه نمیشوم؟ گفتم اون تو بازی بوده بابا. زندگی فرق داره. حسابی عصبانی شد. گفت میری تو اتاقت به حرفات فکر میکنی. اما به جای من، خودش رفت توی اتاق و در را بست. اسم مادر که میآید، حسود میشوم، مامان. چند عکس شما تازه به دستم رسیده که به سختی ادیتشان کردهام تا صورتتان واضحتر شود.
توی عکساخری، کنار بابا نشستهاید و به نظرم بیست و هفت سالهاید. شاید یکسال پیش از مُردنتان است. حالا من چهلسالهم. بزرگتر از شما. پیرتر از شما. و دانستم که چند سال دیگر، از بابا محسن هم بزرگتر میشوم. یکهو زار زدم. عسل از اتاق آمد بیرون. گفت هیس. بچههام رو بیدار میکنی. حسابی بغل لازم بودم. گفتم مامان منم میشی؟ تو رو خدا. با عشوه گفت بعله.
کنار عروسکهایش خوابیدم. گفت میخوام براتون قصه بخونم. شروع کرد به گفتن قصهی شنگول و منگول و حبهانگور که عسل حپهی انگول میگوید. چقدر آن صحنهای که مامان بزی بر میگردد پیش بچههاش، گریه دار است. چقدر عسل، صدای شما را دارد و چقدر چیزهایی میداند که من نمیدانم.
yun.ir/toc02d
#مرتضی_برزگر
کتاب های چاپ شده:
💛قلب نارنجی فرشته 💛نشر چشمه 💛 چاپ دوازدهم از کجا بخریم؟
💛 اعترافات هولناک لاکپشت مرده💛 نشر چشمه 💛 چاپ هفتم از کجا بخریم؟
@MortezaBarzegarNotes
ثبت نام دوره مقدماتی جدید آغاز شد. اطلاعات بیشتر از:
@BarzegarWorkshop
لطفا این آگهی را برای دوستان خود بفرستید.
@MortezaBarzegarNotes
تماما جعلی
در همهی این سالها، فقط یک دفعه تصویر سنگِ مامان پروانهم را استوری کردهم. آن موقع هم، لابد خیلی خیلی غمگین بودهم یا نیاز داشتم حضور آدمهای دیگر را کنار خودم احساس کنم. مادر مردگی، بدکوفتیاست واقعا. فقدان نوازش مادر را باید از همهی دیگرانِ آشنا و غریبهت گدایی کنی و آخرش نمیشود.
ماهها بعد، آیدی دخترانهی ناشناسی توی دایرکت ازم پرسید که مادر شما در فلان قطعه و فلان شماره دفن است؟ هیچ ماجرای استوری را یادم نبود. گفتم بله. فورا متنی فرستاد. پرسید شما این را نوشتید؟ «بله.» یکی از نامههایم به مامان پروانه بود.
برایم ماجرای غریب آشناییش با مردی را تعریف کرد که خارج از ایران زندگی میکند. گفت که مرد همین متنها را میفرستاده و میگفته خودش مینویسد. گفت که حتی یکبار آدرسِ قبر مامان پروانه را میدهد تا در عوض او، دستهگلی روی گور بگذارد و همانجا برایش لایو بگیرد. و دختر، اشکهای مرد را که میبیند، عاشق بیچارهشمیشود و احساسی عمیق، بعید و بیحساب پیدا میکند. احساسی تماما واقعی به آدمی تماما جعلی.
همهی ما ادامهی این داستان را حدس میزنیم. مرد ناگهان ناپدید میشود و دختر را با وحشت دنیای خالی از عشق، با رویای پوچشدهی مهاجرت، با لباس تن نرفتهی عروس و با پولهایی که به بهانههای مختلف به مرد رسانده و پس نگرفته؛ رها میکند. دختر گفت تا ماهها نمیخواسته این حجم از تناقض را باور کند.
چرا که در آخرین پیام، مرد نوشته که برای عملی فوری به بیمارستان میرود و بعد از آن، گوشیاش خاموش شده. چقدر در جستجویش، به این و آن رو انداخته باشد، خوب است؟ اما اصل ماجرا وقتی برایش روشن میشود که در کانالی تلگرامی، یکی از همان نامههای مرد را میبیند که زیرش نام من نوشته شده. و متنهای دیگرم را هم میخواند.
میگفت صفحهم را قبلتر پیدا کرده، اما مردد بوده پیام بدهد و همه چیز را دربارهی او – که شگفتانگیز و اغواگر و هولناک بوده – توضیح بدهد. گفت حالا که ماجرا را میدانم، میخواهد بپرسد آیا ممکن است روزی دوباره به عشق اعتماد کند؟ برایش نوشتم «بیتردید». چرا که خودش با طرح چنین پرسشی، قدم اول را برداشته بود.
و بعد، شعر شاملو را فرستادم که با اطمینان میگوید «روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد؛ و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت؛ روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است؛ تا تو به خاطر آخرین حرف، دنبال سخن نگردی....»
پینوشت: شما چطور فکر میکنید؟
#مرتضی_برزگر
yun.ir/8cmfy1
کتاب های چاپ شده:
💛قلب نارنجی فرشته 💛نشر چشمه 💛 چاپ دوازدهم از کجا بخریم؟
💛 اعترافات هولناک لاکپشت مرده💛 نشر چشمه 💛 چاپ ششم از کجا بخریم؟
@MortezaBarzegarNotes
توضیح واضحات...
شما همهچیز را نمیدانید. اما شاید روزی از آن کوچهی یکطرفه بگذرید. و اگر دعای پدرمادر پشتتان باشد، هیچ کدام از زنْهمسایهها، نیمتنهش را از پنجرهی طبقهی سوم، بیرون نمیدهد به یکهبه دو با زنْ همسایهی دیگر؛
و حواس پیرمرد طبقهبالایی – که قرار بود گلدانها را آب بدهد- به دست و پَرِ برهنهی زنها، پرت نمیشود و آب، از پایِ محبوبهها، شُره نمیکند به لباسِ رنگْ روشن شما و لک نمیاندازد.
برایتان دعا میکنم. دعا میکنم به یافتن چیزی، کسی، جایی، امیدی سر نگردانید. از همانِ راهِ آمده، برگردید. و هیچ به تابلوی نئونی کافه – که انگار پارکینگ خانهای بوده- توجه نکنید. آنجا فقط، قهوهی ساده و کیک شکلاتی پیدا میشود و چندصندلی لهستانی و دو میز کوچک چوبیِ فرورفته در تاریکی.
و البته؛ یک «ویترسِ» گیجِ زیبا هم دارد که بهطرز دلچسبی، دستپاچهاست. کافیاست بیهوا بروید تو، که از هولش ظرف شکر را بریزد، مجسمهی زنِ نیمهبرهنه را واژگون کند یا آرنجش بساید به قهوهساز جرم گرفته.
اگر از این در گذشتید، یک حمد و ده قلهولله؛ نذرتان. امیدوارم زانوهاتان خالی و زبانتان باز نشود به گفتنِ ماجرای عجیب لکهای پیراهنِ نو. و او – خدا به همهیمان رحم کند - شالش نیفتد روی شانهها، هولنشود، پیشدستی را به زمین نیندازد و نفهمد که تکههای شکستهی چینی دارد درون سینهی شما میتپد.
برایتان صدقه کنار میگذارم که آهنگ «باران تویی» را با گوشیاش پخش نکند. نپرسد «چیزی هم میل میکنید؟» چه کسی میتواند به او «نه» بگوید؟
تا به خودتان بیایید، قهوه را میآورد و خودش را میسُراند روی صندلی روبرویی و همهچیز را دربارهی آدمهای کوچهی یک طرفه تعریف میکند؛ اما شما نمیشنوید و من به سمتتان، «السلامعلیاهلالقبورالسرور» میخوانم.
چرا که بعد از این، همهی کوچهها و زنْ همسایهها و پیرمردها و محبوبهها و لکههای پیراهن و عطر کافهها، او را بهخاطرتان میآورد. دستپاچگی شگفتانگیزش را . اندوه نبودنش را. و شاید مچالگی تهسیگارهاش را که ماییم.
همهی گذشتگان و درگذشتگانِ او. که روزی، مانند شما به بهشتِ تاریک کافهش نشستیم و وقتی به سوی نور راندهشدیم، دیگر آن آدمِ قبلتر نبودیم.
آن آدم ابتدای کوچه که جا مانده بود آنجا. دفن شده بود در سینهی قبرستانِ آغوش او. بیسنگِ نشان. بیغسل و کفن و تلقین. همانطور که شمای بعد از ما. نشنیدهاید که صندلی به کسی وفا نمیکند؟ لابد دیگر. آخر، شما که همهچیز را نمیدانید...
#مرتضی_برزگر
yun.ir/u70cb6
کتاب های چاپ شده:
💛قلب نارنجی فرشته 💛نشر چشمه 💛 چاپ دوازدهم از کجا بخریم؟
💛 اعترافات هولناک لاکپشت مرده💛 نشر چشمه 💛 چاپ ششم از کجا بخریم؟
@MortezaBarzegarNotes
اگه خیلی دلت برام تنگ شده....
به الهه زنگ می زنم و میگویم گوشی را به عسل بدهد. میگوید مشغول بازی است. حواسش که پرت بچههای دیگر باشد، پدرمادر حالیش نمیشود. انقدر صدایش میزند تا بیاید و گوشی را بگیرد. میگویم «دلم تنگ شده برات بابا.» میگوید «بهت گفته بودم. هر وقت دلت برام تنگ شد، عکسم رو نگاه کن.»
میگویم «از دیشب انقدر عکست رو نگاه کردم، بوس کردم، بغل کردم، اما میخوام بچلونمت. گازت بگیرم. لهت کنم.» کمی فکر میکند و از پشت تلفن، فریاد بچههای دیگر را میشنوم که صدایش میکنند. میگوید «آخه من اینجا خیلی کار دارم. تازه میخوام نقاشی بکشم.» میدانم دل تو دلش نیست گوشی را پرت کند و برود سراغ مداد رنگیهاش.
از پشت تلفن، صدای آهسته الهه را میشنوم که به عسل یاد میدهد تا بگوید دل او هم تنگ است. اما نمیگوید. به عسل میگویم «یه راه دیگه بهم یاد بده. یه چیزی بجز اینکه به عکست نگاه کنم.» دوباره فکر میکند و باز صدای بچههای دیگر میآید و رعد و برق، خانه را روشن میکند. میگوید «اگه خیلی دلت برام تنگ شده ، اَدام رو در آر.» و گوشی را قطع میکند.
مهای که روی دریاچه را پوشانده، مثل بخار کتری، به سمت پنجرهی ما میآید و بارانِ تند، شبیه گلولههای شلیکشدهی تیربار به سقف تراس کوبیده میشود. به عکس عسل در زمینهی گوشیم نگاه میکنم و دلتنگتر میشوم. صدایش طنین میاندازد که اگه خیلی دلت برام تنگ شده ، ادام رو در آر. ادایش را در میآورم و تصویر محو و احمقانهی خودم را توی شیشهی آینهشدهی پنجره میبینم. تو دلم میگویم «کلهی بابات بچه.»
اگر خانه بود، میگفت «کلهی بابای خودت.» دلم برای بابامحسنم مچاله میشود. ادای سوت زدنش را در میآورم وقتی میآمد و پیراهنِ گوداب زدهش را میانداخت توی سبد. آقاجون میگفت «اینطوری میچایی محسن، زیرپیرهنتم عوض کن.» بعد قند را فرو میکرد توی نعلبکیِ پر از چای و میمکید. چرا همیشه چای را اینطور نوشیدهام؟
بعد کلهقند بزرگی یاد میآید که مامان بزرگ به تکههای ریز مکعبی خورد میکرد. میفهمم که هروقت یاد او میافتم مشتم را مثل قندشکن به کف دست دیگرم میکوبم. باران به شیشه میزند و در تصویری گنگ، خودم را میبینم. خود هزارتکهام را. خودم را که بدل شده به دیگرانی که عمیقا دلتنگشان هستم. و باز صدای عسل میپیچد توی سرم که « اگه خیلی دلت برام تنگ شده ، ادام رو در آر.»
yun.ir/i0bp13
#مرتضی_برزگر
کتاب های چاپ شده:
💛قلب نارنجی فرشته 💛نشر چشمه 💛 چاپ دوازدهم از کجا بخریم؟
💛 اعترافات هولناک لاکپشت مرده💛 نشر چشمه 💛 چاپ ششم از کجا بخریم؟
@MortezaBarzegarNotes
هزارتوی درونگرا بودن
شما که غریبه نیستید. سه کلمه را به هم چسباندند که «پسرِمامانْپروانه» و با نمایشی دلسوزانه، خواستند مرا به راه خودشان بکشانند. من هیچوقت مانند آنها نبودم. آدمها را بسیار دوست دارم؛ اما دلم نمیخواهد خیلی مصدع اوقاتشان شوم یا زمانم را با آنها به اشتراک بگذارم.
گفتند «پسرمامان پروانه، اهل صلهی رحم نیست؟» وادارم کردند که در جمعها و مهمانیهاشان حاضر باشم و وانمود کنم که لحظاتِ دلپذیری را میگذرانم؛ اما من، فقط آرزو میکردم که ساعت بگذرد.
شما که غریبه نیستید. من، آدم حرف زدن نیستم. یک قاضیِ پیر توی مغزم نشسته که هر کلمهم را، هر شوخیام را و هر رفتارم را سوال، جواب میکند. گفتند «پسرمامان پروانه، تحویل نمیگیرد؟ پسرمامان پروانه توی قیافهاست؟» مجبور شدم تا کلماتی خوشایند و بیهوده را مثل پرندههای انگری بردز به سمتشان رها کنم.
توی ذهنم هولدن کالفید میگفت « همیشه دارم به یکی میگم "از ملاقاتت خوشحال شدم" در صورتی که هیچم از ملاقاتش خوشحال نشدهم. گرچه، فکر میکنم اگه آدم می خواد زنده بمونه باید از این حرفام بزنه.» و در تمام مدتِ گفتگو، به تمام شدنش و لذت خواندن کتابی فکر میکردم که زیر روشنایی کم جان آباژور رها شده بود.
شما که غریبه نیستید. بارها تصمیم گرفتهم بلیط اتوبوسی بخرم به مقصدی نامشخص، و اتاقی اجاره کنم در مهمانخانهای ناآشنا ، و گوشیم را چندروزی خاموش کنم و نگران نباشم که اجارهخانه و خرج یومیه و پسانداز آینده بچهم چه میشود.
گفتند «پسرمامان پروانه، اهل جا زدن نیست.» اما نفهمیدند که همهی آدمها، برای ماندن، برای دوام آوردن، برای ادامه دادن، به مرخصی از خودشان نیاز دارند؛ یا مرخصی از کسی که به ناچار نمایشش میدهند.
شما که غریبه نیستید. مجتبا میگوید برونگراها برای لذت بیشتر زندگی می کنند و درونگراها از آن رو که از رنج بیشتر، جلوگیری کنند. من با خبرم که پسرمامان پروانه، یک درونگرای مطلق است که گاهی، نمایش برونگرایی میدهد. یکی از آن یک سومِ آدمهای خاموشِ دنیا؛ که حتی وقتی از اندوهِ مرگ مادرش مینویسد برای اینست که کسی مانند او، حسرتِ کارهای نکرده را نفهمد.
که تا فرصت هست، آدمها، -لااقل یکبار- موهای مادرشان را شانه کنند؛ انگشتهایش را کرم نرمکننده بزنند، یا تهدیگِ سوختهی قابلمهش را با نوک قاشق بتراشند؛ چرا که بعدها، این کلمات معنای دیگری خواهد داشت....
پینوشت: اگر میخواهید من و دیگرانِ درونگرای پیرامونتان را بهتر بفهمید، اپیزود دوم رادیو راه را با عنوان «درونگرایی» و با صدای «مجتبا شکوری» عزیزم بشنوید.
http://yun.ir/9a1cjg
#مرتضی_برزگر
کتاب های چاپ شده:
💛قلب نارنجی فرشته 💛نشر چشمه 💛 چاپ یازدهم
💛 اعترافات هولناک لاکپشت مرده💛 نشر چشمه 💛 چاپ ششم
@MortezaBarzegarNotes
دربارهی نارنگی
مامان بزرگه میگفت پوست نارنگیو میندازه خونهی در و همساده. همه از دستش عاصیان. بابا میگفت اگه بخواد اینطوری کنه، میبرم پرورشگاه، تحویلش میدم.
یکبار که از پشت بام، با لولهی خودکار، به خانم رزاقخواه گلولهی پوست نارنگی زدم، مامان بزرگه بنای کولیگری گذاشت.
بابامحسن، انداختم عقب تاکسیش. برد که جلوی کلانتری بهارستان پیادهام کند. گفت وردار بقچهتو برو. من بچهی این شکلی نمیخوام.
گفتم گه خوردم. آقاجون جلو نشسته بود. به زبون محلی گفت از وقتی مادرش مرده، اینطوری میکنهها، گناه داره.
فرداش، من را چند مغازه گرداند. همه سر بالا انداختند. عباسساعت ساز گفت خدا مادرش رو بیامرزه. هفت صبح بیاد. صبح تاشب، ذرهبین یک چشمی میزد و دندهها و عقربههای ساعتها را جا میزد یا باطری میانداخت.
من باید وسط ساعتهای چوبی دیواریِ پشت مغازه، سیخ مینشستم و دستهای اوستا را میسُکیدم و نهایتش، غروبها آب قناری را عوض میکردم. عباسآقا میگفت همین که دست به چیزی نزنی، بزرگترین کاره.
بعضی عصرها میرفت و روی پلهی جلوی مغازه با پیروپاتالها چایی هورت میکشید یا نارنگی میلمباند. بوی نارنگی که میآمد، وولوولکم میگرفت. ور میجستم پشت میز تعمیر و ذرهبین یک چشمی را میزدم. یک بار، کل چرخدندهها و عقربههای ساعتِ سیکو ریخت زمین.
عباس آقا از روی پله داد زد خدا مادرتو بیامرزه. چیکار کردی؟ گفتم گه خوردم. غروبش، یومیهام را گذاشت کف دستم. اندازه یک هفتهام بود. اسکناسها بوی نارنگی میداد.گفت خستههم نباشی.
شب از ترس بابا، خودم را به خواب زدم و سُریدم زیر پتو. مامان بزرگهگفت من دیگه جون ندارم باهاش یکهبهدوکنم. بابا گفت چه کنم مادر من؟ چه کنم؟ گوشت تنمه. آقاجون گفت جلوش اسم پرورشگاه رو نیار محسن. پیرمون در اومد انقدر تو جاش شاشید. بسپارش به من. میبرمش دکون یکی دیگه.
یکهو برق رفت. مامان بزرگه از تو حیاط پیسوز آورد و گذاشت وسط قالی. من داشتم از سوراخِ پتو نگاهشان میکردم. آقاجون گفت گریه کن محسن. گریه کن. غُده میشه آخرش. مامان بزرگه با پر روسری، دماغش را گرفت. گفت این ننه مرده، گشنه خوابیدهها. بیدارش کنید لااقل یه لقمه بخوره.
بابا گفت کی این پاییز تموم میشه؟ مامان بزرگه گفت منم نارنگی میبینم میخوام پس بیفتم، یادته پوستش رو میمالید پشت دستهاش؟ آقاجون گفت پروانه. پروانه. بعد چندباری با کف دست زد روی زانوش و بابا بلندبلند گریه کرد.
پینوشت: چون سی و سومین سالگرد شماست، مامان پروانه خانم.
yun.ir/jpwf82
#مرتضی_برزگر
کتاب های چاپ شده:
💛قلب نارنجی فرشته 💛نشر چشمه 💛 چاپ یازدهم
💛 اعترافات هولناک لاکپشت مرده💛 نشر چشمه 💛 چاپ ششم
@MortezaBarzegarNotes
مردم جهان سیاه و سفید
در ویدیوی پربازدیدی، واکنش مبتلایان به کور رنگی در لحظهای ثبت شده، که با عینکی مخصوص میتوانند رنگهای دنیا را ببینند. ما هیچکدام از آدمهای این ویدیو را نمیشناسیم.
آنها میتوانند ما را دوست یا دشمن تصور کنند. میتوانند روزی به سمتمان تیربیندازند، برای توافقی صلحجویانه دست دوستی بدهند یا اصلا حتی ندانند که کشور ما، کجای نقشهی دنیاست.
به احتمال زیاد، ما تا ابد برای آنها غریبه میمانیم: آدمهایی از سرزمینهای اندوه زده. مردمانِ خاوری که بنا بود میانه باشد، ولی دور است. دورِ دور. با این همه، آنها برایما غریبهگی ندارند. چرا که ما، خودمان را یکی از آنها میبینیم: یکی از آن مردمِ جهان سیاه و سفید، جهانِ بیرنگ.
ما یکی از آنهاییم چرا که میدانیم روزگار نباید انقدر بهمان سخت میگرفت. میدانیم حقمان نبود اینگونه مبتلا شویم یا مبتلایمان کنند.
میدانیم که آن بیرون، زیبایی هست. قشنگی هست. آدمیزادی هست. اما چرا نمیتوانیم بفهمیماش؟ چرا نمیتوانیم آخرین خندهی بلندمان، را به یاد بیاوریم؟ چرا نمیتوانیم از غم نان بگذریم و به عشق و آزادی برسیم؟
چرا نمیتوانیم خوابهای خوش را به بسترمان بکشیم؟ رویایی که در آن، آشناهای مرده و زنده، زیر درخت بید، دور سفرهی بلندی نشستهاند، ناهار لقمهی کتلت سرد و گوجه است با نوشابهی گرم و سبزی آفتاب خورده؛ و از ضبط قدیمی، ترانهای کهنه پخش میشود...
ما در این ویدیو، حسرت جمعیمان را به تماشا مینشینیم. سرکشی خیالمان در تصویر گذر از جهانی تُهی به جهانی انباشته. عطشمان در تجربهی دوبارهی دنیایی رنگیرنگی، خوشحال و مهربانانه؛
و بیچارگی مداومِمان در یافتن آرامشی هر چندکوچک که حتما لیاقتش را داریم. که حتما سزاواریم بعد از این همه سختی، آسانی باشد. که حتما وعدهی خداوند حق است.
پس، برای آدمهای این ویدیو، ذوق میکنیم به این امید که روزی خودمان آدمهای دیگرِ آن باشیم. روزی که بهقول فروغ، مهربانی دست زیبایی را بگیرد. روزی که کلمهی «خاور» - به جای جنگ و اندوه - فقط رستورانی را در ذهنمان بیاورد بر بلندای کوههای شمال؛
که ماهیکبابیهای خوشمزه دارد، کبابترشهای فوقالعاده و میزهای بزرگِ رو به دریا که پر است از آدمیزادهای آشنا به عشق، لبخند و سلام...
پینوشت: سلام و دلتنگی زیاد.
#مرتضی_برزگر | در سایت بخوانید
کتاب های چاپ شده:
💛قلب نارنجی فرشته 💛نشر چشمه 💛 چاپ دوازدهم از کجا بخریم؟
💛 اعترافات هولناک لاکپشت مرده💛 نشر چشمه 💛 چاپ هشتم از کجا بخریم؟
@MortezaBarzegarNotes
مامان پروانه عزیز
وقتی شما مُردید، مامان بزرگه گفت یک چیزی قَدِ فندق؛ توی گلویش گیر کرده. آقاجون، مرتب وضو میگرفت نماز بخواند. اما یادش میرفت. یکهو میدیدی با شلوارِ خانه رفته بقالی و چند تن ماهی خریده. بابا هم روزه سکوت گرفته بود. کلماتش را پشت پلکهاش انبار میکرد از بس صبحها پف داشت و شبها قرمز بود.
من اما بچه و احمق بودم. چه میدانستم مردن شما، یعنی دیگر هیچوقتِ هیچوقت نمیبینمتان. کلماتتان را نمیشنوم. دستتان را- دستهای نرم مهربانتان را- لای موهایم حس نمی کنم. و حتی دیگر کسی نیست که تو کیف مدرسهام، لقمه نان و پنیر بگذارد، ماچ آبدار روی لپم بنشاند و آیهالکرسی و چهارقُل پشت سرم بخواند.
با این حال، فهمیده بودم که بعد مردنتان، نباید توی چشمهای کسی نگاه کنم. که مبادا دوباره یادشان بیفتد که شما در قبری تنگ و دور، زیر سایهی درخت نازکی خفتهاید.
مامان بزرگه میگفت چشمهای شما را دارم. مرتب گلویش را فشار میداد تا نشانمان بدهد که دق چطور گلوله میشود. بعد با پر روسری چشمش را پاک میکرد و میگفت نفسم در نمیاد مادر. برو یه ور دیگه بشین. و بعد، میکوبید روی پاهاش؛ میزد توی سینهش؛ چنگ میکشید به صورتش.
حالا همهی ما داغداریم مامان. سوگوار عزیزانمان که هر روز، از زیر آوار پیدا میشود. دق داریم و بیشتر از آن، عصبانی هستیم. خشمگینیم. شدهایم بابا محسن و پلکهای ورم کردهش. شدهایم آقاجون و بیحواسیاش. شدهایم مامان بزرگه که چیزی توی گلویش داشت. میگفت بیا دست بزن مادر. دست میکشیدم به گلویش. میگفت غده شده. نه؟ میگفتم نه. چیزی نیست. میگفت عین یه سیبه مادر. خوب دست بکش.
این روزها؛ حرف آبادان که میشود، به سیب گلویم دست میکشم. میدانم که هست. میدانم که پیداتر از همیشه است. دست میکشم و حواسپرتی میگیرم و چشمهام ورم میکند از غصه و نمیتوانم در چشم دیگران نگاه کنم. اما نمیخواهم فراموش کنم. نمیخواهم این خشم مقدس را از خاطر ببرم که چطور این همه مهربانی و قشنگی و بوسه و آدمیزادی را از ما گرفتند.
نمیخواهم و نمیتوانم. باید مقصرینش پیدا شوند. باید مسببینش، محاکمه شوند. باید مسئولینش پاسخ بدهند. پس، این کلمات را مینویسم که فراموشم نشود. تو هم یادت نرود مامان: هر وقت سیب گلوی کسی را دیدی، آبادان را به خاطر بیاور....
#مرتضی_برزگر | در سایت بخوانید
کتاب های چاپ شده:
💛قلب نارنجی فرشته 💛نشر چشمه 💛 چاپ دوازدهم از کجا بخریم؟
💛 اعترافات هولناک لاکپشت مرده💛 نشر چشمه 💛 چاپ هشتم از کجا بخریم؟
@MortezaBarzegarNotes
نوری که از دست دادیم
نوشته بود «امیدوارم تو نیز عشقی این چنین بیابی. عشقی که همهکاره و قدرتمند است. عشقی که به تو حس دیوانگی بدهد. و اگر توانستی چنین عشقی را بیابی، آن را در آغوش بگیر. محکم بگیر و رهایش نکن. هنگامی که خود را ملزم به داشتن چنین عشقی کنی، قلبت جریحهدار خواهد شد. شکسته خواهد شد. اما در عین حال، احساس شکستناپذیری و بینهایت بودن میکنی.»
نیمههای شب بود که این کلمات را میخواندم. کم ستاره و غمگین. برای لحظهای پلکهام روی هم رفت و تصویری جان گرفت از تراس نزدیک امور فرهنگی دانشگاه که پر بود از گلهای نو که برگ های درشت داشت.
منتظرش بودم. همیشه منتظرش بودم که صدای تقتق کفشهای پاشنهبلندش را بشنوم. و بعد بوی عطر خنکش به جانم بریزد. و سر آخر بفهمم که ایستاده روبرویم، موهای وز ریزش را میدهد زیر مقنعه، و ترسیده و حیران و مشتاق سر می چرخاند به اطراف.
وقتی آمد، گفت انقدر دوستت دارم که میترسم. گفتم اما من از وقتی دوستت دارم، شجاعتر شدم. در مسیر نگاهمان گندمزار طلایی رنگی بود که تا پیست اسبدوانی امتداد داشت. باد میآمد و بوی گندم، بوی اسبهای ترکمن و بوی عطر خنک او را به هم میآمیخت.
گفت ترس من یه جور دیگهاست. میترسم بخندی، دل یکی بره. میترسم صدای پاهات، گرومپگرومپ قلب رقیبم بشه. میترسم سایهت بیفته رو دیوار یه جودی ابوت دیگه، بابا لنگدرازش بشی. اون وقت من چیکار کنم بیتو؟
گفتم تو نور منی. آدم که بینورش، سایه نداره که بیفته روی دیوار که جودی ابوت ببینه. و بعد از اندوه چشمهاش دانستم که آن لحظه، باید او را برای بار نخستین ببوسم. او را با آن لپهای گلی، موهای وز ریز و لبهای به قاعده. مگر یک بوسه چقدر زمان میبَرَد؟
مگر چقدر این صحنه کش میآید که کوسهی حراست خودش را برساند پشت میکروفون، و صدای خناسش را از بلندگو، مثل تف بپاشد به ما که : خوب دیگه. جزوه رو رد و بدل کنید و از هم فاصله بگیرید. وقت خداحافظیه. کار ما رو زیاد نکنید خواهشا. و بعد یکی از آن خمیازههای معروفش را بکشد و سرودی حماسی پخش کند که ایران، ایران، ایران، رگبار مسلسلها....
چشمم را که باز کردم، هنوز نیمهشب بود و کمستاره و غمگین. نور محو آباژور، به صفحهی آخر کتاب میتابید. باید تمامش میکردم. باید این کلمات را میخواندم که نوشته بود: «خود را خوش اقبال میبینم که درگیر چنین احساسی شدم. خود را خوشبخت می دانم که او را ملاقات کردم.»
پینوشت: بخشهای داخل گیومه از رمانی است با نام: نوری که از دست دادیم؛ نوشته ژیل سانتوپولو
آیا شما تاکنون خود را چُنین خوشاقبال دیدهاید؟
#مرتضی_برزگر | در سایت بخوانید
کتاب های چاپ شده:
💛قلب نارنجی فرشته 💛نشر چشمه 💛 چاپ دوازدهم از کجا بخریم؟
💛 اعترافات هولناک لاکپشت مرده💛 نشر چشمه 💛 چاپ هشتم از کجا بخریم؟
@MortezaBarzegarNotes
همهچیز، همه چیز
همه چیز قرار است شما را به خاطر من بیاورد، مامان پروانه. حتی همین خرمای ساده افطار که روی جعبهش نوشتهاند: «رطب مضافتی» تو را در برابرم زنده می کند در آن سالهای دور که گفته بودم میخواهم برای اولین بار روزه بگیرم.
سحر بیدارم کردی. برق نبود. چراغ گردسوز را گذاشته بودی کنار سفره. سحری، کتلت سرد از شام دیشب مانده بود با یک پیمانه برنج تازه در قابلمه روحی که دیوارههاش، تهدیگ داشت. گرسنه نبودم، اما همه بشقابم را تمام کردم. همهی آب توی لیوانِ شیشهای که ظرف مربا بود را سر کشیدم. همهی دندانهام را مسواک زدم و برگشتم توی رختخوابم.
بعد از نماز که به اتاقم آمدی، هنوز خوابم نبرده بود. نشستی کنارم. از اتاق کناری، صدای دعاخواندن بابا میامد. دستهات را فرو کردی توی موهام. انگشتهای نرم و نازکت را که بوی کرم نیوآ میداد. پرسیدی مرتضا. اگه من یه روز برم یه جای دور، چیکار میکنی؟ گفتم میام پیدات میکنم. گفتی قول؟ گفتم قول. گفتی حالا بگیر بخواب. خواب روزهدار، عبادته. بعد شروع کردی به نوشتن چیزی توی دفترچهی چهلبرگ کاهی.
سالها بعد فهمیدم که وصیت نامهت بوده. میدانستی قرار است مرده شوی، بیوفا؟ میدانستی قرار است اشک شوی و بچکی توی کلماتم؟ آن روز، تا نزدیکهای ظهر خواب بودم. بلند که شدم اصلا یادم نبود روزهم. یک ناهار مفصل خوردم. چند لیوان آب و یک نارنگی درشت آبدار.
وقتی یادم آمد روزهم، گریهم گرفت. گفتی روزه بچهها کله گنجیشکیه. گفتم من کله گنجیشکی دوست ندارم. گفتی خدا قهرش میگیرهها. روزه کله گنجیشکی یه رازه. یه راز بین بچهها و مامانها و خدا. گفتم یعنی به بابا نگیم؟ انگشتت را گذاشتی روی لبت و چشمهات را درشت کردی. دم اذان که بابا آمد، خواستی سفره را بچینم. یک چشمک هم زدی یعنی مواظب رازمان باشم.
افطار، نان سنگک تازه داشتیم و چای شیرین و پنیر لیقوان. بابا یک جعبه خرما آورده بود که رویش عکس نخل داشت. گذاشت وسط سفره. تو روبرویم نشسته بودی. یک لبخند موزماری روی لبهای قشنگت بود. اذان را که دادند، گفتی با خرما افطار کن مرتضا. ثواب داره.
بابا گفت مضافتیهها. اصل جنسه. جعبه خرما را گرفت سمتت. یکیش را برداشتی. آن موقع میدانستی که همان سال مرده میشوی؟ میدانستی که دیگر نوازشموهایم، حسرتی ابدی میشود؟ میدانستی که همهی ماه رمضانها، اذانها،خرماها، پیسوزها، نانها، رازها، کلهها، گنجشکها – همهچیز، به معنای واقع همهچیز- قرار است شما را به خاطر من بیاورد، مامان؟
#مرتضی_برزگر | در سایت بخوانید
کتاب های چاپ شده:
💛قلب نارنجی فرشته 💛نشر چشمه 💛 چاپ دوازدهم از کجا بخریم؟
💛 اعترافات هولناک لاکپشت مرده💛 نشر چشمه 💛 چاپ هفتم از کجا بخریم؟
@MortezaBarzegarNotes
بادبادک کسی بودن
عسل عاشق جوکر است. یکبار با ما میبیند. یکبار خانهی مادربزرگش. و چندبار تکرارش را از شبکهای ماهواره که خودش پیدا کرده. بعضیوقتها یکهو میآید توی اتاق، کتاب را از دستم میگیرد، میگوید یه شپش دارم پش میندازه. میگویم پش میندازه؟ انگشتهای کوچک بانمکش را به لپهایش فشار می دهد که مبادا بخندد.
دوباره که کتاب را باز میکنم، به صحنهای میرسم که بچهای، بادبادکش را هوا میکند. عسل میگوید کتابت رو بذار کنار. تو چشمهای من نگاه کن. انقدر اداهایش را ادامه میدهد تا بخندم و ببازم و او ببرد و جایزهش را بگیرد و قول بدهد که دیگر مزاحم نمیشود.
اما نیم ساعت نشده، یک جفت چشم بامزه براق، از لای در پیدا میشود که انگشتهاش را به لپها میفشارد و تا من را میبیند میگوید: بغلی بگیر. میگویم بیا یه ماچ بده ببینم. میگوید خندم میگیره. میگویم بخند قشنگ من. میگوید بخندم میبازم. میگویم بخندی، بردی. همهمون بردیم.
میپرد توی بغلم، لپم را گاز میگیرد و جایش را سفت میبوسد. عراقی نوشتهاست: خوشا دردی که درمانش تو باشی. میگوید بلند شو برقصیم. میگویم برو ببینم، کلهی بابات. میگوید کلهی بابای خودت. صدای بابا محسن از سالها دورتر میآید که بلند شو بابا. بلند شو تا به فنامون ندادی. میایستم. انگشت اشارهم را میگیرد و شروع میکند به چرخیدن. سالسا را از اینستاگرام یاد گرفته.
از میان کتاب نیمه باز روی میز، بادبادک کودک، بیرون میآید و از سقف رد میشود. انگار که بادبادک روزهای بچگی که با روزنامه و سریش و حصیرِ آویزان از پنجرهها و دنبالههای کاغذی و نخ چله میساختیم.
عسل میگوید دینگ. وقت جوکر تایمه. نخ بادبادک من را میکشد و مینشاند جلوی تخت. میگویم این رسم برخورد با اهالی ادبیات نیست ها. ما واسهخودمون کسی هستیم. روح بابا از آن دنیا یک احسنت دوپهلو میگوید.
عسل میگوید خندیدی. خندیدی. شروع میکند به بالا پایین پریدن. میگویم نخندیدم. قیافهم این شکلیه. میگوید نخیرم. و بعد با ژست برندهها میرود سر کیف پولم و یک اسکناس بر میدارد و تا میکند و میاندازد توی قلکش. قراراست با پولهایش، هدیهی تولدش را بخرد.
امشب، پنج ساله میشود. شبیه بچهی توی کتاب. و میداند که من در میانهی چهلسالگی، بادبادکش هستم. بابای بادبادکی او که میتواند نخش را نگه دارد بکشد یا از مغازهای به مغازهی دیگر ببرد که کاکتوس سخنگوی جنس خوب پیدا کند...
تولدت مبارک، جوجهموجه من.
#مرتضی_برزگر | در سایت بخوانید
کتاب های چاپ شده:
💛قلب نارنجی فرشته 💛نشر چشمه 💛 چاپ دوازدهم از کجا بخریم؟
💛 اعترافات هولناک لاکپشت مرده💛 نشر چشمه 💛 چاپ هفتم از کجا بخریم؟
@MortezaBarzegarNotes
پایان کبوتر
در میان تصاویر این روزها، عکسی به چشم میآید از زنی پشت به تصویر که لباس چریکی به تن دارد و گیرهای از گلهای زرد و آبی به موهای روشنش زده. و شاید همین حرکت نمادین، این تصویر را پر بازدید میکند و کسی توضیحی به آن اضافه میکند که «یک زن همیشه زیبایی میبخشد، حتی به جنگ.»
اما نه.
هیچ کس نمیتواند به جنگ زیبایی ببخشد. هیچ کس نمیتواند این صورت آلوده را تطهیر کند. هیچ کس نمیتواند با خط خوش روی موشکهای چندصدکیلویی شعر «بنیآدم» حک کند و در انتها بنویسد «ببخشید». و بعد موشک را بیندازد به سمت خانههایی در شمال یا جنوب شهر. وقتی سقفها شکافته شوند، دیوارها فرو بریزند و تنها به تکههای معوج جدا افتادهی خالی از لبخند بدل شوند، دیگر چه فرقی میکند؟
به فرض که تمام کشتهها را با تابوتهای طلا تشییع کنند. به فرض که بدنهای شرحهی شان را با آب زمزم غسل بدهند. به فرض که از آسمان، گورستانها را با غنچههای نوشکفته گلباران کنند. آیا همهی اینها میتواند دم مسیحایی شود و مردگان را زنده کند؟میتواند گرمای دست پدرانهای شود که سالها بعد موهای فرزند دلتنگش را نوازش بدهد؟
میتواند آغوش پرتپشِ مادری شود که استخوانهایش در انفجاری متلاشی شده؟ میتواند صدای کودکانهای شود که در ساحل دریا میدود، گوشماهی جمع میکند،مرتب تشنه و گرسنه میشود،لباسهاش را کثیف میکند و ماچهای سفت میخواهد؟
نه.
هیچ کس نمیتواند به جنگ زیبایی ببخشد. کافیست یکبار صدای سرفههای بیپایان مردی را از اتاقی نزدیک شنیده باشید که سالها پیشتر، بوی سیب بمبهای ممنوعه به نایژکهای ریهاش نشسته. کافیست همراه زنی به گورستان رفته باشید که مزار فرزند یا همسرش را مثل تنی داغ به آغوش میکشد، صورت به تصویر قبر میچسباند و از سرمایِ سنگ، بوسه برمیدارد.
کافیست بچهای باشید در صبحگاه مدرسهای که بمباران هفته پیش، دوتا از همکلاسیهایش را قاب عکسهایی کرده؛ قاب عکسهایی تکیه داده بر نیمکت کلاس، با روبانهایی سیاه و چشمهایی امیدوار و معصوم.
و حالا آقای ناظم با پرچانگی بیاندازهای توضیح میدهد که میخواهیم به آنها ادای احترام کنیم و بعد از معلمها میخواهد یک شاخه گلایل سفید به همه دانش آموزها بدهند تا روی نیمکت آنهایی بگذارند که کمی پیشتر؛ دوست و همکلاسی و هم نیمکتشان بوده. و کجاست پاسخی به این کلمات که «وقتی مُردی، گل میخوای چیکار؟»
نه.
هیچ کس نمیتواند به جنگ زیبایی ببخشد. چرا که جنگ، پایان کبوتر است.
mortezabarzegar.com/?p=1027
#مرتضی_برزگر
کتاب های چاپ شده:
💛قلب نارنجی فرشته 💛نشر چشمه 💛 چاپ دوازدهم از کجا بخریم؟
💛 اعترافات هولناک لاکپشت مرده💛 نشر چشمه 💛 چاپ هفتم از کجا بخریم؟
@MortezaBarzegarNotes
با صدای خودم بشنوید.
#مرتضی_برزگر
@MortezaBarzegarNotes
آدمِ رفتن باشید
آدمِ رفتن باشید، رفقا؛ نه آدم ماندن. اگر راهی بلدید، یا بهانهای میشناسید، بروید. حتی اگر رفتنتان، خروشی علیه هنجارها باشد؛ قیامی علیه همگان؛ یا حتی فریادی علیه فراموشی.
مگر نه اینکه همهی ما، آدمهای زیادی را در روابط پوسیدهای دیدهایم که بچههای قد و نیمقد ، حرف و حدیث فامیل، سنگینی کلمهی طلاق، مهریه، نفقه، سقف بالای سر، و آبرو، آبرو، آبروی کوفتی را بهانه کردهند برای چشم پوشاندن و زبان به دندان گرفتن و هلاهل حسرت نوشیدن...
چرا باید چُنین برزخی را تاب آورد؟ چرا باید چنین رفتاری، عاشقانه خوانده شود؟ و چرا آدمی باید وادار شود که در این اسفلالسافلین انسانیت بسوزد و زقوم دلتنگی محبتی را بنوشد که جهان و بهشت و مهربان دیگری دارد؟
آدمِ رفتن باشید، رفقا؛ نه آدم ماندن. مگر نه اینکه همهی ما، کارمندهای بیشماری را میشناسیم که میزی کوچک؛ در اتاقکِ پارتیشن بندی ادارهای دارند و حقوق بخور نمیرِ سر ماه و دلهرهی مداوم تعدیل که روزی، مسئول اداری صدایش بزند، بگوید متاسفم و بعد به نگهبان بسپارد که نامبرده را به داخل ساختمان راه ندهند. اما آنها، برای همیشه در این انتظار کشنده میمانند.
مانند آبی راکد در چالهای نزدیک دریا. مانند درختی که پایش نفت ریخته باشند. مانند قاب عکسی بردیوار که گوشهش نوار سیاهی زده و فاتحهش را خوانده باشند. چرا که ماندن، عین مردن است. انگار که پوسیدن در چشم بهراهی ابدی کسی که شاید بیاید و شاید گلی بر سنگ گوری پرپر کند.
آدم رفتن باشید رفقا. نه آدم ماندن. حتی اگر رابطهی بینظیری دارید، مرتب از آن گذر کنید. بیآنکه نگران باشید، خودتان را، محبوبتان را و چیزهای خوش زندگیتان را به یک مرحلهی دیگر ببرید. به جهانی تازهتر. به مسیری پرشورتر. به بهشتی شگفتانگیزتر.
نگذارید شوقتان به عادت بدل شود. به پاهایتان هم فرصت بدهید. به پاهایتان هم اطمینان کنید. همانطور که به دوستت دارمهای نشسته بر زبان اطمینان کردهاید. یا به بازوان پیچیده دور آغوشهای گرم و مومن...
پینوشت: چقدر دلتنگ شما بودم رفقا و چقدر حرف دارم که برایتان بگویم. اما پیش از همهی اینها: سلام و الهی که خوب باشید.
yun.ir/ppy8y
#مرتضی_برزگر
کتاب های چاپ شده:
💛قلب نارنجی فرشته 💛نشر چشمه 💛 چاپ دوازدهم از کجا بخریم؟
💛 اعترافات هولناک لاکپشت مرده💛 نشر چشمه 💛 چاپ هفتم از کجا بخریم؟
@MortezaBarzegarNotes
شما که نبودید...
شما که نبودید؛ اما خدایتان بود. میتواند گواهی بدهد راه مدرسهی ما، پر از خانههای ویلاییِ پر درخت بود. پاییز که میشد، پرتقالها - مثل لامپهای نارنجی ریسههای نیمهی شعبان - از شاخههای بیرون از دیوارِ خانهها، به ذهن فقیر ما آونگ میشد.
شیطانی گرسنه همیشه در شکم ما خانه داشت که وادارمان میکرد به پنجه در پنچه وصل کردن، قرص ایستادن کنار دیوار، پاییدنِ دوطرف کوچه و تحمل سنگینی رفیق که از قلاب دستهامان بالا رفته بود.
پرتقال را که می چید، در میرفتیم. مثل قهرمان دوی تلویزیونهای سیاه و سفید. میدویدیم و در میانهی راه، پرتقال را میلمباندیم، میخندیدیم و خوشحال بودیم چرا که دزد نگرفته، پادشاه است؛حتی اگر پادشاه فقیری باشد.
شما که نبودید؛ اما خدایتان بود. میتواند گواهی بدهد که همهی اینکارها برای دزدیدن یک پرتقال نبود. مثل گازی بود که آدم بر سیب دانستن زد.
پس، اگر آج کفشهای رفیق، به دستهامان رد میانداخت؛ دوام میآوردیم تا برایمان بگوید آن طرف دیوار چه میبیند؟ ماهیگُلیهای درشتِ حوض سیمانی؟ بند رخت شکم داده از ملافههای خیس؟ دوچرخهی قرمز نوارپیچی شده؟
اصلا ممکن بود دختری زیبا موهای صاف و قهوهایش را زیر نور آفتاب شانه بزند؟ یا در عوض، به دام نگاه پیرمردی گرفتار میشدیم که شلنگ قلیانش را زیر سبیل سفید و زردش گذاشته؛ چارچشمی هرهی دیوار را میپایَد تا دزد میوههایش را بگیرد؟
آیا تمام لیچارهای زشتِ عالم به ما و هفت جد و آبادمان کافی نبود؟ لازم بود آی دزد، آی دزد سر بدهد که همسایهها، سرهاشان را از پنجرهها بیرون کنند و ما را ببینند که میدویم؟
دیروز که شما نبودید و خدایتان بود و داشتم پرتقالی پوست میگرفتم، همهی اینها بخاطرم آمد و غمگین شدم. چرا که دانستم این انگشتها، هنوز هم میتواند قلابِ کسی شود...
بعد عطر پرتقال را مثل شمع تولدی فوت کردم به این آرزو که رفیقی،مونسی، زبانفهمی بیاید؛ پا بگذارد روی این دستها، شانهها، کلمهها ؛ خودش را از دیوار این روزهای تلخ بالا بکشد و برایمان از آنطرف دیوار بگوید.
آیا ممکن است در پیشانینوشت ما خندهی دوبارهای باشد؟ حتی شبیه خندهی دزد بچهسال پرتقالهای کوچه، به اندازهی یک پادشاه فقیر، یا مثل قهرمان دوی تلویزیونهای سیاه و سفید...
شما بگویید: آیا ممکن است؟
#مرتضی_برزگر
پینوشت: دوره زمستانی کارگاه داستان کوتاه و بعضیچیزهای دیگر. ثبتنام از طریق تلگرام یا واتساپ: 09032605002
yun.ir/r10gw6
کتاب های چاپ شده:
💛قلب نارنجی فرشته 💛نشر چشمه 💛 چاپ دوازدهم از کجا بخریم؟
💛 اعترافات هولناک لاکپشت مرده💛 نشر چشمه 💛 چاپ هفتم از کجا بخریم؟
@MortezaBarzegarNotes
آقا بالاسر
یکزمانی به شوهر میگفتند آقا بالا سر. از بس به همه چیز بند میکرد. سن و سال هم که بر میداشت یکی میشد تو مایههای دایی جان ناپلئون یا اسدللهخانِ پدرسالار. میخواست افسار همه را بکشد؛ چون اصولا خودش را سوار میدید. تعیین میکرد کی باید کجا زندگی کند، اسم نوهها چه باشد و شب جمعه، بچهها چه ساعتی بخوابند.
ما تو فامیل، یکیش را داشتیم. کلهی بچههایش را – که دیگر سی و چهل و پنجاهساله بودند- خودش میتراشید، زن و شوهرهای قهرکرده را به زور آشتی میداد – حتی یکبار شنیدم که به هر دویشان سیلی زده - و توصیه میکرد برای دوام زندگیشان، یک بچهی دیگر بیاورند. کمی که گذشت، او آقا بالاسر همهی ما شده بود. حتی ما که فامیل دور بودیم.
شب عید، از کفش ملی، کفشهای ورنی سیاهِ یکدست برای همهی فامیل میگرفت. وقتی از عید دیدنی برمیگشتیم، هیچ کس نمیتوانست کفش خودش را پیدا کند؛ چرا که سایز همهی کفشها، چهل و سه بود. فقط بعضی ها باید پنبه و مقوا میگذاشتند که اندازهی شان شود و بعضیهای دیگر، انگشتهاشان از تنگی کفش، زخمی و کج بود.
اگر غر هم می زدیم، می گفت هر کس، ناراضی است، راه باز و جاده دراز. برود و در را ببندد و پشت سرش را هم نگاه نکند. در بین ما، بودند کسانی که دوام نیاوردند. گفتند آقابالاسر نخواستیم. جانشان را برداشتند و رفتند. اما ما ماندیم. چرا که به آن خانه، به آن خانواده و حتی به آجرهای سرخ دیوارهای کوچههای محلهیمان، متعلق بودیم.
حالا، سالهاست که آقابالاسرِ ما مرده.- خدا او را بخاطر قلب مهربان و دست گشادهش بیامرزد-. خانهی پدرسالاری را کوبیدهاند و مجتمع ساختهاند. اما انگار اخلاق آقابالاسری در خانه و خانواده و جامعهی ما تمام نمیشود و هر کس، به خودش اجازه میدهد برای دیگران نسخه بپیچد.
یکی برای اینترنت، یکی برای وسایل پیشگیری ویکی برای کلمات ما – که خیرخواهانه است-. حرف هم که میزنیم میگویند هر که ناراحت است، از مملکت برود. یعنی چه برود؟ کجا برود؟ چگونه برود؟
یک درختچهی ساده هم توی هر خاکی، بَر نمیدهد، آدم، که آدم است. این همه ریشه دارد در کوچه و خیابان و محلههای آشنا، در جادههای منتهی به دریا و کویر و کوه، در واژههای قابل فهم و در جنازههای مدفون در گورستان – مادرها، پدرها، فرزندها و حتی آقابالاسرها که حالا دیگر خاک وطن شدهاند- بعد شما آقابالاسری میکنید که برود؟ یعنی چه که برود؟
yun.ir/5026c9
#مرتضی_برزگر
کتاب های چاپ شده:
💛قلب نارنجی فرشته 💛نشر چشمه 💛 چاپ دوازدهم از کجا بخریم؟
💛 اعترافات هولناک لاکپشت مرده💛 نشر چشمه 💛 چاپ هفتم از کجا بخریم؟
@MortezaBarzegarNotes
آب و آسیاب
ما چی بگیم آب به آسیاب دشمن نمیشه، رفیق؟ حالا که آبی هم در کار نیست و شما میدونستید. ما هم میدونستیم. ما که همیشه هیچکاره حسن بودیم: یه رعیت ساده، تو لباسهای جورواجور. کشاورز و معلم و نویسنده و کارگر و کارمند، چقدر فرق داره؟ نه میتونستیم سیاستی بذاریم، نه برنامه چندسالهی مدونی بریزیم، نه برای صندلیهای شما تلاش کنیم – راستش رو بگم حتی نمیخواستیم-
تهِ زرنگی ما اینه که هر سال، پول رهن خونه رو جور کنیم تا صابخونه، نگه شرمندم. اون میگه شرمندهم یعنی بلند شو. ما میگیم شرمنده، چون هستیم. شرمنده خودمون، زن و بچهمون، آدمایی که میشناسیم، اندازهی خونهمون که هی آب میره، و البته خیابونهای اصلی شهر که هر سال ازش دورتر میشیم. برای ما هیچی نمونده جز شرمندگی و چند تا کلمهی سادهی.
چطور بپرسیم آب به آسیاب دشمن نمیشه، رفیق؟ حالا که آبی هم درکار نیست و شما میدونستید. میتونستید برای این روزها فکر کنید. میتونستید آدم با سوادا رو صدا کنید. کم نابغه داره این مملکت؟ کم آدم حسابی داره؟ میتونستین اونها رو هم بازی بدین - نه از اون صندلیبازیهای خودتون که ما اهلش نیستیم-
میذاشتین دلِ کاربلدترها خوش بمونه و بفهمن که تو وطن خودشون، با ارزشن. نه اینکه برن ممکلت غریبه و نخوان پشت سرشون رو نگاه کنن، اما وقت جایزه گرفتن، اشکشون بریزه. می ذاشتین مشکلات رو حل میکردن و عوضش همهی اعتبارش واسه شما بود. مثل فیلمهای سینما که کسی عواملش رو نمیشناسه. فقط یادشونه فلان بازیگره توش خوب بوده.
میتونستین شما اون بازیگر خوبه باشین. اونی که آدمها یادشون میمونه. بعد خودِ مای رعیت بهتون رای میدادیم. که یه روز مثل همهکاره حسن، خبرنگار ازتون بپرسه که عیدی واسه مردم چی دارین و بگین مردم تلاش کنن که شما به اهدافتون برسین.
اگه بخوایم بدونیم اهدافتون چیه، آب به آسیاب دشمن نمیشه رفیق؟ اگه قولهاتون رو تو جلسههای معارفه یادتون بیاریم؟ اگه وعدههای انتخاباتیتون رو از روی نوشتههاتون بخونیم؟ لابد میخواین بگین که اینچیزا، تقصیر قبلیهاس. بلد نبودن. نخواستن. نتونستن. ترک فعل کردن یا حتی خواستن آب به آسیاب دشمن بریزن.
همونطور که قبلیها، دربارهی قبلیهاشون گفتن. همونطور که بعدیها دربارهی شما میگن. آسیاب شما به نوبته رفیق. اما این وسط استخونای ماست که زیر سنگ آسیا خرد میشه و باید مواظب باشیم کسی نفهمه. چطوری آخ بگیم، آب به آسیاب دشمن نمیشه، رفیق؟
#مرتضی_برزگر
yun.ir/1utc3c
کتاب های چاپ شده:
💛قلب نارنجی فرشته 💛نشر چشمه 💛 چاپ دوازدهم از کجا بخریم؟
💛 اعترافات هولناک لاکپشت مرده💛 نشر چشمه 💛 چاپ ششم از کجا بخریم؟
@MortezaBarzegarNotes
مرتضی برزگر
سگ اصحاب کهف
من نمیدانم خبرهای مربوط به طرح صیانت از حقوق عامه در مقابل حیوانات چقدر واقعیت دارد. ترجیح میدهم خبرسازی باشد و ایجاد موجی برای تهییج جامعهی تشنهی قصه. که یکبار با رسوایی خوانندهای آن سوی مرزها به شور میآیند، یکبار با ماجرای تکهشدن فرزندی به دست پدر و مادری خونسرد و اخیرا با آوار یکپارچه بر سینماگری که قصهگفتن میداند.
انگار نمیشود یک صبحعادی توی این مملکت از خواب بیدار شد؛ بیآنکه کسی بخواهد شری رها کند، ماجرایی بسازد و یا طرحی نو در اندازد. که ایکاش به جای آنها، فقط نویسندگان، مینوشتند که لااقل، بالا برویم ماست باشد، پایین میآییم دوغ باشد و هر چه گفتیم دروغ باشد....
من نمیدانم اطلاعات طرح صیانت، چقدر به حقیقت نزدیک است. اما این خبر را که خواندم، به خرگوشی فکر کردم که مدتها نگهش میداشتیم. اسمش را گذاشته بودیم: عسل. مهربان و آرام و رفیق بود و دیگر یکی از ما شده بود. گاهی باهاش حرفهایی میزدم که به دیگران نمیتوانستم. یکبار برایش زار زار گریه کردم.
و او فقط آن بینی بامزهش را تکان میداد و کرفس میجوید. زیبا نیست؟ این که یکی توی دنیا تو را بشنود، قضاوتت نکند و هیچگاه نگران نباشی که رازهایت را به دیگری بگوید؟
بعدتر که خداوند فرزندی به ما داد، دیگر نتوانستیم عسلِ خرگوش را پیش خودمان نگهداریم. کسی او را به سرپرستی گرفت. یکبار برایم گفت که هر وقت غمگین است، یا ترسیده و تنهاست، یا از زمین و آسمان برایش باریده، عسلِ خرگوش، - که حالا پیرتر و درشتتر شده- خودش را میرساند به او.
کنارش مینشیند. یا توی بغلش میجهد. یا خودش را به پاهاش میمالد. میگفت که هیچ گمان نمیکرده حیوانی به این سطح از دوستی برسد. که آدم آرزو کند، انسانی چون عسلِ خرگوش توی زندگیش داشته باشد.
بله. من نمیدانم طرح صیانت از حقوق عامه در مقابل حیوانات تصویب میشود یا نه؟ به جایش به قصهی اصحاب کهف فکر میکنم. به عهد دقیانوس. به حرکت مسیحیانِ از ظلم به ستوه آمده، به سمت غاری. و سگی همراه آنهاست. آنها به خوابیطولانی میروند. بیدار که میشوند میفهمند سیصدونُه سال خواب بودهاند.
از اینجای قصه را من بر اساسِ صیانت جدید، تغییر میدهم. بیدار که میشوند، میفهمند از حقوقشان در برابر سگِ اصحاب کهف صیانت شده. سگ را بردهاند. یکی از آنها را. و حالا خوابالود و متحیر، با جریمههای بسیار مواجهند و سکههای عهددقیانوس که هیچ ارزشی ندارد. چهقصهی پراندوهی....
#مرتضی_برزگر
yun.ir/codys4
کتاب های چاپ شده:
💛قلب نارنجی فرشته 💛نشر چشمه 💛 چاپ دوازدهم از کجا بخریم؟
💛 اعترافات هولناک لاکپشت مرده💛 نشر چشمه 💛 چاپ ششم از کجا بخریم؟
رفع ممنوعیت از کلمات…
رمانم که چاپ شد، در نهایت افسردگی بودم. هنوز نمیتوانستم خودم را از زیر سایهی سنگین تصاویرهولناک تشییع جنازهی غریبهها و مراسمات خصوصی دلهرهآور عرفانها خلاص کنم. و البته که قرصهای اعصاب و جلسات رواندرمانی، نتیجه نمیداد.
اما راهی بود که رفته بودم. چطور میتوانستم چیزی را بنویسم که نمیشناختم؟ چگونه باید صحنههایی را میپرداختم که با گوشت و خون و سلولهایم احساسش نکرده بودم؟
شب رونمایی، به زور سُرُم پر از امپول خودم را زنده نگهداشتم. از آن اتفاق بینظیر، صف طولانی امضا، تمام شدن همهی موجودی کتاب، دستههای بزرگ گل و لبخندها و مبارکبادها بهخاطرم میآید.
رمان، به سرعت دیده شد. در مدتی کوتاه، به چاپ پنجم رسید، کاندید دو جایزه معتبر ادبیاتی شد که در آن روزها برگزار میشد و تعریفها، نظرها و نقدهای آرام و تند بسیاری گرفت.
و ناگهان؛ آهو….
خداوند در قرآن میفرماید چه بسا چيزي را خوش نداشته باشيد، حال آن كه خيرِ شما در آن است. با اینکه خیلی سخت بود، پذیرفتم. ذکر هر روزم شد: «کار خوبه، خدا درست کنه.»
هیچ دوست نداشتم بخاطر ممنوعیت کتابم، نامم بر زبانها بیفتد.سرم را انداختم پایین. به کناری رفتم. به اعماق سکوت و انزوا و آرام.
بابا میگفت تو نیکی میکن و در دجله انداز. و در همهی این روزهای طولانی ممنوعیت؛ خواندم، نوشتم، درس دادم و نان در آبگوشت اندوه و صبر، ترید کردم.
سعیم این بود که مهربان بمانم و نگذارم تلخیها عوضم کند. و تا جایی که میشد به هر که مشتاق چیدن واژگان بود کمک کردم تا لباس نوشتن، به تن کند.
خبر خوب اینست که کار را خدا درست کرد؛ عزیزان من. خدا که دستش را از آستین رفیقهایش، بیرون آورد که گرههای بزرگ و کوچک باز شود. که من باور کنم مهربانی جریان دارد.از آدمی به آدمی. از قلبی به قلبی. از کلمهای به کلمهای.
و حالا خانمها، آقایان، و رفیقهای دور و نزدیک که غمخوار روزهای سخت بودید، نوبت شادیخواریست. چاپ ششم اعترافات هولناک لاکپشت مرده را به شما تقدیم میکنم.
پینوشت:
۱- من هیچ رسانهی دیگری ندارم. خبرهای مربوط به کتابهایم معمولا سانسور، بایکوت و نادیده انگاشته میشود. گلهای هم ندارم و حوصلهای.
اما بسیار ممنون میشوم اگر با استوری کردن این پست، خبر چاپ دوبارهی رمانم را به دیگرانتان بدهید. مدیون و قدردان مهربانی همیشگیتان هستم.
۲- چاپ ۱۲ قلب نارنجی فرشته هم چاپ و عرضه شدهاست.
yun.ir/8q10ne
#مرتضی_برزگر
کتاب های چاپ شده:
💛قلب نارنجی فرشته 💛نشر چشمه 💛 چاپ دوازدهم از کجا بخریم؟
💛 اعترافات هولناک لاکپشت مرده💛 نشر چشمه 💛 چاپ ششم از کجا بخریم؟
@MortezaBarzegarNotes
آموخته بودن
همهی آنهایی که میشناسیم ما را به گونهای آموختهی خودشان میکنند. آشنا به کلمات، رفتارها و احساساتشان.
مثلن یاد میگیریم که چشم از خواب باز نکرده، دنبالِ پیام صبحبخیر عزیزماش بگردیم. یا میفهمیم که چطور دکمههای پیراهنش را میبندد و حتی بلد میشویم که از آشنای مشترکی، حالش را بطور ویژهای بپرسیم که خانهیشان را تمدید کردهاند؟ بچههایش – اسمهاشان چه بود؟- بزرگ شدهاند؟ و نوبت کلیهی پیوندیاش رسیده؟
ما خودمان را آموختهی دیگری میکنیم، چرا که دنیای بینوازش ما را خواهد کشت. چرا که هیچ شکنجهای برای انسان بزرگتر از تنهایی نیست. حتی این کلمات از این رو نوشته و خوانده میشوند که ما را آموختهی هم کند. آموختهی شادیهامان، غمهامان و چیزهای دیگری که ما را پیوند میدهد به هم.
و آنچه مرگ را اینطور هولاور و غریب نشان میدهد، اینست که ما باید از آموختگیمان نسبت به کسی دست برداریم. بفهمیم که دیگر نمیتوانیم شمارهش را بگیریم و او بگوید جانم. یا پیراهنش را برتنش ببینم. یا یاد بگیریم که هر وقت اسمش بیاید، بگوییم خدا رحمت کند، یا دلمان چروک شود برایش.
دیروز که سجاد را خاک کردیم، من به آموختگیهایم از او فکر میکردم. به بازی فکروبکر و مونوپولی و شوتِ دیواری – که صدای همسایه ها را بلند میکرد- و کارت بازیهای بیپایان با کارتهایی که عکس رودگولیت و فانباستن داشت.
به خانهی مادرجونش؛ خانهای کمنور، قهوهای و گرم؛ که سفرهی پلاستیکی پهن میکرد با دو بشقاب استامبولی با گوجهی تازه، و یک پیاله ماست و یک پیاله سالاد شیرازی پرآبلیمو. سجاد میگفت من خاله سالادیام مرتضا.
من، آموخته بودم که وقتی نمیشود، خاله سالادی بود، خاله ماستی باشم. آموخته بودم که هر جا سفرهی مادرانهای پهن است، و بگویند بفرما، بگویم بسمالله چرا که غذای مامانها محشر است. و آموخته بودم که وقت کارت بازی، جر بزنم. شستم را بیندازم پشت انگشت اشارهام و کفِ دستم را ها کنم که کارتها بلند شود.
و بعد فهمیدم که این آموختگیها، چقدر معناهای دیگرِ اندوهبار پیدا میکند. مثلا اینکه میتوانم پای یک پیالهسالاد شیرازی گریه کنم. یا اینکه از موهای رودگولیت، به ریشِ پروفسوری سجاد برسم که میگفت ما اصلا تلویزیون نمیبینیم یا میگفت بزودی میخواهد کتابی چاپ کند.
یا حتی دیشب که عسل میخواست از سرو کولم بالا برود، خیال دودخترِ بامزهی سجاد، آشفتهم میکرد. کسی میداند که بعد از مرگ مونسها، آدم با آموختگیهایش چه میکند؟
پینوشت: حیف بودی، پسرعمو.
http://yun.ir/qmfh62
#مرتضی_برزگر
کتاب های چاپ شده:
💛قلب نارنجی فرشته 💛نشر چشمه 💛 چاپ یازدهم
💛 اعترافات هولناک لاکپشت مرده💛 نشر چشمه 💛 چاپ ششم
@MortezaBarzegarNotes
با صدای خودم بشنوید.
#مرتضی_برزگر
@MortezaBarzegarNotes