«من و جزمن» کانالی است عرفانی؛ کلمات بزرگان عرفان را می توانید در اینجا مطالعه کنید آشنایی با کتاب «من و جزمن» https://ebrahi.me/me وب سایت: philosophyar.net پیج ما در اینستاگرام: https://instagram.com/me.and.the.other/
و گفت: هرکه به حق عارف است، جاهل است و هرکه جاهل حق است، عارف است
و گفت: نفاق عارفان فاضل تر از اخلاص مریدان
تذکرةالاولیاء عطار نیشابوری
@me_and_the_other
آزادی؟ غم نان می باید. جامه می باید. آخر بنده را هیچ این غم نیست؛ خداوندگارش ترتیب نان و جامه اش می کند. او را چه عشق نان است؟
مقالات شمس تبریزی
@me_and_the_other
گلستان سعدی> باب اول در سیرت پادشاهان> حکایت شمارهٔ ۲
یکی از ملوک خراسان محمود سبکتکین را به خواب چنان دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشم خانه همیگردید نظر میکرد سایر حکما از تأویل این فرو ماندند مگر درویشی که به جای آورد و گفت هنوز نگران است که ملکش با دگرانست.
بس نامور به زیر زمین دفن کردهاند / کز هستیش به روی زمین بر نشان نماند
وان پیر لاشه را که سپردند زیر گل / خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند
زنده است نام فرّخ نوشین روان به خیر / گر چه بسی گذشت که نوشین روان نماند
خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر / زان پیشتر که بانگ بر آید فلان نماند
@me_and_the_other
و گفت: هرکه دل خود مرده گرداند به کثرت شهوات، او را در کَفَنِ لعنت پیچند و در زمینِ ندامت دفن کنند. و هرکه نفس خود را بمیراند به باز ایستادن از شهوات، در کفن رحمتش پیچند و در زمین سلامتش دفن کنند.
تذکرةالاولیاء #عطار نیشابوری
@me_and_the_other
این علم به مجاهده حاصل نشود. اگر کسی مجاهدهی آسمان و زمین کند جهت حصول این علم، مخذولتر و مخسوفتر شود.
مگر فی عالم الله بندگی میکند و مجاهده میکند، و قصد او حصول این غرض نی.
شمس الدین محمد تبریزی
@me_and_the_other | @Ibrahimi_Dinani
حسن میمندی را گفتند سلطان محمود چندین بنده صاحب جمال دارد که هر یکی بدیع جهانی اند چگونه افتاده است که با هیچ یک از ایشان میل و محبتی ندارد چنان که با ایاز که حسنی زیادتی ندارد؟ گفت هر چه به دل فرو آید در دیده نکو نماید.
وانکه را پادشه بیندازد
کَسَش از خیل خانه ننوازد
و گر به چشم ارادت نگه کنی در دیو
فرشتهایت نماید به چشم، کرّوبی
گلستان #سعدی
@me_and_the_other
زاهدی مهمان پادشاهی بود چون به طعام بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بیش از آن کرد که عادت او تا ظنّ صلاحیت در حق او زیادت کنند
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی/ کین ره که تو میروی به ترکستان است
گفت در نظر ایشان چیزی نخوردم که به کار آید، گفت نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید
تا چه خواهی خریدن ای معذور/ روز درماندگی به سیم دغل
گلستان #سعدی - باب دوم در اخلاق درویشان
@me_and_the_other
دریغا هفتادو دو مذهب که اصحاب با یکدیگر خصومت می کنند و از بهر ملت هر یکی خود را ضدّی می دانند و یکدیگر را می کشند و اگر همه جمع آمدندی و این کلمات را از این بیچاره بشنیدندی ایشان را مصور شدی که همه بر یک دین و یک ملت اند. تشبیه و غلط، خلق را از حقیقت دور کرده است
تمهیدات - عین القضات همدانی
@me_and_the_other
«اینجا» معلوم سالک شود که بهشت چیست و دوزخ کدامست. آن پیر مگر از اینجا گفت که:
العشقُ هو الطریقُ و رُؤیةُالمَعشوقِ هُوَ الجَنّةُ و الفِراقُ هُوَ النّارُ و العذابُ
گفت: عشقِ خدا دین و مذهب عاشق است و معشوق را دیدن، بهشت اوست و از معشوق دور بودن دوزخ اوست. این جمله نیز در خود باشد اگر خواهی تمامتر بدانی مثالی بشنو:
آفتاب دیگر است و شعاع اش دیگر؛ آفتاب را به شعاع توان دیدن و آفتاب، شعاع نیست. این سخن مشکل است. آن کس که شعاع را دیده باشد، خورشید را دیده باشد لکن در حجاب.
تمهیدات - عین القضات همدانی
@me_and_the_other
و گفت: حق بر دل اولیاء خود مطلع گشت. بعضی از دلها چنان دید که بار معرفت او نتوانست کشیدن، پس به عبادت مشغول گردانید
تذکرةالاولیاء عطار نیشابوری
@me_and_the_other
پادشاهی قصد کشتن اسیری کرد. اسیر در حالت ناامیدی، شاه را دشنام داد.
شاه به یکی از وزرای خود گفت: او چه می گوید؟ وزیر گفت: به جان شما دعا می کند.
شاه اسیر را بخشید. وزیر دیگری که در محضر شاه بود و با آن وزیر اول مخالفت داشت گفت: ای پادشاه، آن اسیر به شما دشنام داد.
پادشاه گفت: تو راست می گویی اما دروغِ آن وزیر، که جان انسانی را نجات می دهد، بهتر از راست توست که باعث مرگ انسانی می شود.
جز راست نباید گفت / هر راست نشاید گفت
گلستان #سعدی
@me_and_the_other
درویشی مستجاب الدعوة در بغداد پدید آمد #حجاج_یوسف را خبر کردند بخواندش و گفت دعای خیری بر من کن.
گفت: خدایا جانش بستان؛ گفت از بهر خدای این چه دعاست
گفت: این دعای خیرست ترا و جمله مسلمانان را.
ای زبردست زیر دست آزار / گرم تا کی بماند این بازار
به چه کار آیدت جهانداری / مردنت به که مردم آزاری
گلستان #سعدی
@me_and_the_other
آن خوش حریف، باز سخن آن خواهد که تو از دیدن توحید خود چشم بردوزی، در توحیدی نگر که حق تبارک و تعالی پیش از وجود، تو را در ازل نهاده بود. توحید تو از راه حَدَث آمد، توحید حق از راه قِدَم آمد.
تو را به توحید قدیم و احد قدیم نتوان ساخت. اینکه گفتم رسم توحید است. توحید رسمی، دیدن واحد احد چون جان غواص، غوطه خورد در بحر عزت، سلطان احدیت بدو مستولی شد. در موحد هر دو توحید باز نماند زیرا که آن توحید طلب است.
شیخ روزبهان بقلی فسایی
متن کامل: https://ebrahi.me/39
@me_and_the_other
سودای عشق از زیرکی جهان بهتر ارزد و دیوانگی عشق بر همه عقلها افزون آید؛ هر که عشق ندارد مجنون و بی حاصل است
هر که عاشق نیست خود بین و پرکین باشد و خود رای بود، دریغا همه جهان و جهانیان کاشکی عاشق بودندی تا همه زنده و با درد بودندی!
تمهیدات - عین القضات همدانی
@me_and_the_other
آنچه مانع فهم و ادراک درست ميشود خودخواهی و غرور است كه از فروتنی در برابر حقيقت جلوگيری ميكند . البته ميل به پيروزی نيز انسان را به وادی جدل كشيده و او را از اقرار و اعتراف به آنچه واقعيت دارد باز ميدارد.
دكتر غلامحسين ابراهيمی دينانی
@me_and_the_other
درویشی را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت و رقعه بر خرقه همیدوخت و تسکین خاطر مسکین را همیگفت
به نان قناعت كنيم و جامه دلق / که بار محنت خود به که بار منت خلق
کسی گفتش : چه نشينی که فلان درين شهر طبعی کريم دارد و کرمی عميم، ميان به خدمت آزادگان بسته و بر در دلها نشسته. اگر بر صورت حال تو چنانکه هست وقوف يابد پاس خاطر عزیزان داشتن منت دارد و غنیمت شمارد. گفت خاموش که در پسی مردن به که حاجت پیش کسی بردن
همه رقعه دوختن به و الزام کنج صبر / کز بهر جامه رقعه بر خواجگان نبشت
حقا كه با عقوبت دوزخ برابر است / رفتن به پايمردی همسایه در بهشت
گلستان سعدی > باب سوم در فضیلت قناعت حکایت شمارهٔ ۳
@me_and_the_other
و گفت این دلیری چندان است که خواجه غایب است از حضرت حق، و عاشق خود است. چون حضور حاصل آمد، چه جای گفتگوی است؟
تذکرةالاولیاء عطار نیشابوری
@me_and_the_other
گفت: نماز کردند؟ گفت: آری گفت: آه
یکی گفت: نماز همه عمرم به تو دهم، آن «آه» به من ده. گفت: اکنون نیز مرا می شاید. آخر بنگر که چه اشارت است! می گوید: او دوست است. آن درویش است
مقالات شمس تبریزی
@me_and_the_other
پارسایی را دیدم به محبت شخصی گرفتار نه طاقت صبر و نه یارای گفتار. چندانکه ملامت دیدی و غرامت کشیدی ترک تصابی نگفتی و گفتی
کوته نکنم ز دامنت دست / ور خود بزنى به تیغ تیزم
بعد از تو ملاذ و ملجائی نیست / هم در تو گریزم ار گریزم
باری ملامتش کردم و گفتم: عقل نفیست را چه شد تا نفس خسیس غالب آمد؟ زمانی بفکرت فرو رفت و گفت:
هر کجا سلطان عشق آمد نماند / قوّت بازوی تقوی را محل
پاکدامن چون زید بیچاره اى / اوفتاده تا گریبان در وحل
گلستان #سعدی
@me_and_the_other
و گفت: آتش، عذاب آن کس است که خدای را نداند. اما خدای شناسان بر آتش، عذاب باشند
تذکرةالاولیاء عطار نیشابوری
@me_and_the_other
و گفت: جهد کن تا یک دم بدست آوری که در زمین و آسمان جز حق را نبینی
ذکر بایزید بسطامی
@me_and_the_other
و گفت: علامت آن که حق را دوست دارد، آن است که سه خصلت بدو دهند:
سخاوتی چون سخاوتِ دریا
شفقتی چون شفقتِ آفتاب
تواضعی چون تواضعِ زمین
تذکرةالاولیاء عطار نیشابوری
@me_and_the_other
و گفت: از جویهای آب روان، آواز می شنوی که چگونه می آید؟
چون به دریا رسد ساکن گردد و از آمدن و بیرون شدن او دریا را زیادت و نقصان نبود
ذکر بایزید بسطامی - تذکرةالاولیاء #عطار نیشابوری
@me_and_the_other
بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد. پسر را گفت: باید که این سخن با هیچ کس در میان ننهی.
گفت: ای پدر فرمان تو راست، نگویم ولیکن خواهم مرا بر فایده این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟
گفت: تا مصیبت دو نشود: یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه.
مگوی اندُه خویش با دشمنان
که «لاحَول» گویند شادی کنان
گلستان #سعدی
@me_and_the_other
مُحبان خدای تعالی را جنّت ی دیگر باشد بجز این بهشت که مصطفی (ص) از آن بهشت خبر چنین داد که شب معراج خدای تعالی با من گفت:
أَعْدَدْتُ لِعِبَادِيَ الصَّالِحِينَ مَا لاعَيْنٌ رَأَتْ وَلا أُذُنٌ سَمِعَتْ وَلا خَطَرَ عَلَى قَلْبِ بَشَرٍ
دوستان او، چون او را بینند در بهشت باشند و چون بی او باشند، خود را در دوزخ دانند
تمهیدات - عین القضات همدانی
@me_and_the_other
دریغا چه خواهی شنیدن! نزد ما مرگ این باشد که هرچه جز معشوق باشد از آن، مرده شود تا هم از معشوق زندگی یابد و به معشوق زنده شود. مرگ را دانستی در خود چون باشد
تمهیدات - عین القضات همدانی
@me_and_the_other
و گفت: عجب دارم از آن که به هواء خود به «خانه او» رود و زیارت کند.
چرا قدمی بر هواء خود ننهد تا به «او» رسد؟
ذکر محمدبن فضل - تذکرة الاولیاء عطار نیشابوری
@me_and_the_other
ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب
عنان اختیار و مهار همه عشاق در کف قدرت توست که معشوقی. تو، در مقام معشوق، عنان اختیار عاشقان را در دست داری، اما من هم در میان عشاق رنگارنگ تو، در میان قطار عشاق تو هستم.
مولانا برای معشوق خویش قطاری از عشاق را تصویر کرده است که خودش نیز در میان آن قطار بی پایان، فردی است و روز و شب حرکت می کند. البته قطاری که در این بیت آمده، اشاره به قطارهای ماشینی امروزی ندارد، بلکه به کاروانهای سلسله مندی چون قطار شترها اشاره دارد.
متن کامل: https://ebrahi.me/36
@me_and_the_other
حکایت مرد گِل خوار و عطار قند فروش
فردی دچار بیماری گِل خواری بود و چون چشمش به گِل می افتاد، اراده اش سست می شد و شروع به خوردن آن می نمود! روزی برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزن کشی استفاده می کرد.
عطار به مرد گفت: من از گِل به عنوان سنگِ ترازو استفاده می کنم. برای تو مشکلی نیست؟ مرد گفت: من قند می خواهم و برایم فرق نمی کند از چه چیزی برای وزن کشی استفاده کنی.در همین هنگام مرد در دل خود می گفت: چه بهتر از این! سنگ به چه دردی می خورد برای من گِل از طلا با ارزش تر است. اگر سنگ نداری و گِل به جای آن می گذاری باعث خوشحالی من است.
عطار به جای سنگ در یک کفه ی ترازو، گِل گذاشت و برای شکستن قند به انتهای مغازه رفت. در همین اثنا، مرد گِل خوار دزدکی شروع به خوردن از گِلی که در کفه ی ترازو بود کرد. او تند تند می خورد و می ترسید مبادا عطار متوجه ماجرا شود.
عطار زیرچشمی متوجه ی گل خوردن مشتری شد ولی به روی خودش نیاورد. بلکه به بهانه پیدا کردن تیشه قند شکنی خود را معطل می کرد. عطار در دل خود می گفت: تا می توانی از آن گل بخور. چون هر چقدر از آن می دزدی در واقع از خودت می دزدی!
تو بخاطر حماقتت می ترسی که من متوجه دزدیت بشوم. در حالیکه من از این می ترسم که تو کمتر گل بخوری! تا می توانی گل بخور.
تو فکر می کنی من احمق هستم؟، نه!، این طور نیست. بلکه هنگامی که در پایان کار، مقدار قندت را دیدی، خواهی فهمید که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است!
مثنوی معنوی
@me_and_the_other
در تالیفات حكیمان نقل شده: زاییدن كژدم با سایر جانواران فرق دارد. كژدم هنگامى كه در شكم مادرش قرار مى گیرد، آنچه در درون شكم مادر است مى خورد و سپس شكمش را مى درد و بیرون آمده در دشت به راه مى افتد و آن پوست ها كه در خانه كژدم است از آثار دریدگى شكم مادر است.
این موضوع را نزد یكى از بزرگان گفتم. او گفت: دل من به درستى این سخن گواهى مى دهد و مطلب همین گونه است، زیرا كژدم در آن هنگام كه در رحم مادرش بود چون با او چنین رفتار كرده (و محتواى درون مادرش را خورده )در بزرگى شوربخت و مورد نفرت مى باشد.
پسرى را پدر وصیت كرد / كاى جوان بخت ، یادگیر این پند
هر كه با اهل خود وفا نكند / نشود دوست روى و دولتمند
گلستان #سعدی
@me_and_the_other