kolbh_sabzz | Неотсортированное

Telegram-канал kolbh_sabzz - 🏡کلبه سبز🏡

4788

🌸خوش اومدین 🌸 🌺دوستان کانال معرفی کنیدهمکاری کنیدتا عضو جدید بیاد کانال سپاس🙏🏻 🌹 😎لفت ندین 😐😠ممنون میشیم🙏🏻 ارتباط @aminnn9547

Подписаться на канал

🏡کلبه سبز🏡

‌ اگه می‌خواهيد با آرامش زندگى كنيد اينو فراموش نکنید:
از هيچ‌كس هيچ توقعى نداشته باش و از هركسى توقع هرچيزى رو داشته باش.

Amin

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

#دلتنگی

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

حتما بخونید لایک یادتون نره🤍


داشتم از پیاده رو عبور میکردم دستفروشی کتابهای قدیمی و دست دوم میفروخت ایستادم.عنوان چند تایی را خواندم جالب بودندخواستم بیخیال رد شوم ناگهان خداوند تلنگری بهم زد که ببین اگر روزی کتابی چاپ کردی و به فروش گذاشتی بقیه نگاه کردند بیخیال از آن رد شدند‌
چه فکری میکنی... برگشتم یکی از آنها که اتفاقا کتاب خوبی هم بود از دستفروش جوان که سرش در موبایل کوچک و ساده اش بود خریدم خیلی خوشحال شد و گفت خدا راشکر فروشم شروع شد، لایک دارید خانوم خنده م گرفت در این روزگار  هرجا میریم میگن لایک! اما خوب که فکر کردم دیدم برای دشت اولش این کمترین کاری بود که او را خوشحال کرد. به راهم ادامه دادم دکه روزنامه فروشی دیدم که البته این روزها دیگه کسی سراغشان نمی رود یا اگر بروند برای آدامس ،  نخ سیگاری ، یا نوشیدنی خنکی، چیپسی، پفکی...!  باشد.

خلاصه سرتیتر روزنامه ها را سرسری نگاه کردم. متنی توجه ام را جلب کرد با خودم گفتم یک دقیقه ، گوگل سرچ کنم کل روزنامه را خواهم خواند که ناگهان حرف جوان, دستفروش یادم آمد لایک داری خانوم یعنی  از عناوین روزنامه ها بهره برده بودم بدون پرداخت وجهی این انصاف نبودسری سری بخوانم و رد شوم روزنامه را خواستم. پیرمرد دکه دار به پسر کوچکی که بیرون
نشسته بود گفت جون, باباحبیب،کجایی!؟ یه روزنامه بده به خانوم فهمیدم نوه اش هست. روزنامه را ازش گرفتم. گفتم: گل پسری اسمت چیه چندسالته؟ گفت: حامد ، هشت سالمه خانوم ،..
گفتم؛ خب حالا بگو این وقت روز چرا مدرسه نیستی خنده ی تلخی تحویلم داد گفت؛ آخه،... میام کمک, باباجونم بیشتر نپرسیدم چون از ریختن قلبم تا آخر, دردش را فهمیدم. یه کیک و آبمیوه خریدم با پول روزنامه به دکه دار که حالا دیگه فهمیده بودم اسمش حبیب آقاست دادم بعد کیک و آبمیوه را دادم به حامد گفتم من معلم همین مدرسه محله هستم میخوای از بابا حبیب اجازه تو  بگیرم بیای پیش, خودم درس بخونی. برق از چشماش پرید گفت ولی خانوم من من... خواست  ادامه بده دست گذاشتم روی شونه اش گفتم میدونم پسرم ناراحت نباش همه چیز درست میشه.
حالا حامد کلاس چهارم ابتداییه چون با استعداد بود خیلی زود خودش را به بقیه رساند با جهشی خوندن بالاتر رسید دانستم این حامد از اون نخبه های گمنام بود وان شاءالله نیت کردم تا زنده ام هواشو داشته باشم.

توی خلوت خودم فهمیدم لایک خیلی هم بد نیست چه در دنیای مجازی چه حقیقی جالبه... همین لایک از شوق به من دل گرمی و امید داد. انگار لایک اصلی رو خدا بهم داده بود وقتی یه لایک به قلب کسی دادی و خشنودش کردی خدا قطعا لایکت میکنه و دلتو شاد میکنه.
لایک خدایی نصیب زندگی هاتون

روزتون پر از لایک های دلی

Amin

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

از دفتر زندگی
روز دیگری ورق خورد
تا یک بار دیگر🩵
به تماشای خورشید بنشینیم ...
سلام صبحتون زیبـا
روزتون قشنگ💙
امیدوارم حال دلتون خوب خوب باشع ..

Amin

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

عشق وابسته به یک چیزه؛ «توجه».
میگه: اگه کسی بهت گفت دوست دارم؛
ولی بهت توجه نکرد، بدون که دوستت نداره.
ولی اگر کسی حواسش بهت بود؛ از غصه ت غمگین شد، تو جمع ها نتونست بهت بی توجه باشه و همیشه پیگیرت بود، حتما دوستت داره..

Amin

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

عشق همینه...
به خودت میای میبینی پل شدی از روت رد شه
پله شدی ازت بره بالا
کوه شدی بهت تکیه بده
خورشیدِ روزای سردش شدی
ستاره‌ی شبای غمگینش شدی
به خودت میای میبینی مدت‌هاست هر صبح و هرشب برای موفقیت و پیشرفتش دعا کردی
آرزو کردی
به خدا تمنا کردی
انقد درد و غماش اولویتت شده که شاید خودتم یادت بره
عشق خیلی قشنگه 🥂🤍

Amin

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

🔥

باهم گوش کنیم

Amin

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

یک قطره دروغ، می‌تواند اقیانوسی از اعتماد را از بین ببرد.

- آنتوان چخوف

Amin

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

قد کشیدم مث یه فواره ی خون ..

شبتون اروم 🤍💐
Amin

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

یکی از اخلاقای بدم اینه که اگه بخوام علت عصبانیتم رو توضیح بدم،  بیشتر عصبانی میشم.

   😐

Amin

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

#new
@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

رمان #سوگل
قسمت چهلونهم

جان؟؟؟موهاتو سشوار بکشم مگه خودت دست نداری؟؟
ارباب:باز که داری منو نگاه میکنی برو دیگه
رفتم سشوار و از تو کمدش اوردمو زدم به برق و پشتمو کردم بهش این هیچی حالیش نیست دلیل نمیشه منم پرو پرو وایسم نگاش کنم
که!!!
بعد از چند دقیقه نشست رو صندلی کنارم چشماشم بست سشوار رو روشن کردمو شرو کردم به سشوار کشیدن
ارباب:خاموش کن
خاموشش کردم
ارباب:تو حتی سشوار کشیدنم بلد نیستی؟؟
_چرا ارباب مگه بد میکشم
ارباب:موقع سشوار کشیدن باید موهامو شونه بزنی که کلا خوشک بشه افتاد
سرمو تکون دادم که دستشو گذاشت رو دستم
ارباب:الان تو چه غلطی کردی؟
وای دوباره چی کار کردم
_من؟؟؟چیکار کردم ارباب؟؟
ارباب:برا من سر تکون دادی
_وااای......ببخشید ارباب حواسم نبود چشم از این به بعد شونه هم میکشم لای موهاتون
ارباب:دیگه داری عصبیم میکنی برای باره هزارم مواظب رفتارت باش دوباره تکرار بشه انقدر اروم و با حوصله باهات رفتار
نمیکنم
_چشم ارباب
بمیرم که چقدر ارومو با حوصله رفتار میکنی
یکی دو هفته از خدمتکار شدن شخصی ارباب گذشته دیگه تقریبا همه چیز و یاد گرفتم و به همه چیز عادت کردم
دیگه با همه جای اتاق خواب و اتاق کار ارباب اشنا شده بودم اما داخل اتاق کار ارباب یه دره کوچیکی بود که ارباب بعد از دو روز
حتی تمیز کردنه اونجا رو قدقن کرده بود هر چند که خیلی کنجکاوم کرده بود اما سعی کردم که این حسو بزارم کنار و بیخیال اون
در بشم
شبه تولد مامان بود خیلی گرفته بودم همس بغض میکردم دلم برا همشون تنگ شده بود همش منتظر بودم اخره شب بشه و برم تو
اتاقم عکسشونو بردارم نگاه کنم و های های گریه کنم
رفتم آشپزخونه یه لیوان ای خوردم تا بغضمو قورت بدم که زهرا گفت
زهرا:سوگل چته؟؟ امروز زیاد میزون نیستی
_نه خوبم زهرا
زهرا اومد کنارم
زهرا:غلط کردی من با تو دارم زندگی میکنم بگو چته؟؟
_زهرا جون سوگل الان گیر نده که یک کلمه دیگه حرف بزنی بغضم میترکه
زهرا:اخه چرا؟؟
گوشی تو دستم زنگ خورد
_شب میگم زهرا
زهرا:خوب الان شبه دیگه
_میام تو اتاق میگم خیلی حوصله دارم توام سر به سرم میزاری
زهرا خندید و منم چیز دیگه ای نگفتم و رفتم اتاقه ارباب برا مساژ و بعدشم اتاق و تنهایی البته اگه زهرا میزاشت
پشت اتاق وایسادم و در زدم
ارباب:بیا تو
رفتم تو و بعد از یه تعظیم کوچولو رفتم رو تخت و پشت ارباب برا ماساژ
ارباب:برو پایین

ادامه دارد...


@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

رمان #سوگل

قسمت چهل و هفتم

_بابا دیشب ارباب لباسشو در اورد تا پشتشو ماساژ بدم از دیشب تا حالا تو کف هیکل اربابم الانم دو تا زدم تو صورتم تا فکرش از
سرم بپره
زهرا:خاک دو عالم تو سرت برا این میزنی تو صورتت؟؟ عزیزم تو به ساعت نگاه میکردی حل بود هیز بازی که هیچ همه چی از
یادت میرفت
با تعجب به ساعت نگاه کردم که دیدم ساعت 35:۲دقیقه س مثل فنر از جام پریدم ارباب هفت باید دوش میگرفت و من هنوز تو جام
خوابیده بودم
_خوب ذلیل بشی چرا نمیگی دیره چرا بیدارم نکردی
زهرا:خودت ذلیل بشی بیدارت کردم اما مثل خرس خوابیده بودی
دیگه از جیغش گوش نکردمو سریع حاضر شدمو رفتم سمته اتاقه ارباب. پشت اتاق وایسادمو در زدم اما هر چی در زدم ارباب اصلا
جواب نمیداد به ساعت نگاه کردم ده دقیقه به هفت بود مجبور بودم درو باز کنم درو باز کردمو رفتم
تو ای تو روحت ارباب تو که هنوز خوابی!!! فوری رفتم سمت حموم وان رو پر از اب کردم و اومدم بیرون یه حوله پشت در بود
اونو برداشتمو گذاشتم رو میز پشت حموم حالا باید لباساشو حاضر میکردم
دیده بودم که ارباب همیشه اول صبح لباس اسپرت میپوشه رفتم سمت کمدو کشتم اما لباس اسپرتی پیدا نکردم
_اه پس این لباساشو کجا میزاره؟؟؟
تو کمد همش کت شلوار بودو کفش و کروات دره سمت دیگه ی کمد رو باز کردم که یه چارت»قفس«از کشو داشت
کشوها رو یکی یکی باز کردم چقدر هم مرتب چیده شده بود مهین حداقل کاره تمیز کاریش خوب بود خدایی خیلی اتاق تمیز و مرتب
بود بالاخره لباسای اسپرت رو هم پیدا کردم و گذاشتم رو حوله به ساعت نگاه کردم. دقیق هفت بود
_دمت گرم سوگلی دقیق ساعت هفته
به ارباب نگاه کردم که هنوز خواب بود ینی چی کار باید میکردم؟مهین گفته بود ارباب ساعت باید بره حموم اما این خواب بود
رفتم سمتش دلم و زدم به دریا و اروم صداش زدم
_ارباب
بیدار نشد یکمی بلند تر گفتم
_ارباب
بازم بیدار نشد یکمی تکونش دادمو گفتم
_ارباب
که یدفعه ای چشماشو باز کرد که از ترس دو قدم رفتم عقب تر...

ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

دخترها به ظاهر دارن آشپزی میکنن، خونه تمیز میکنن یا ظرف میشورن ولی در واقع دارن تلاش میکنن از فروپاشی روانی جلوگیری کنن.

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

اینکه یه زمانی مهم بودین دلیل نمیشه همیشه مهم بمونین،
من آدمی تو زندگیم بوده که برایِ دیدنِش کلی ذوق و شوق داشتم ولی الان که میبینمش مسیرمو عوض میکنم!
مراقب زمانِ از دست رفته و جایگاهتون باشید...

Amin

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

💢 آهنگ جدید حسین توکلی

Amin

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

نه تو می مانی نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
وبه آن لحظهٔ شادی که گذشـت...
غصه هم میگـذرد...
بر تن لحظه‌ی خود
جامهٔ اندوه مپوشان هرگز .....

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡



بابا از یک جایی به بعد برای کادوی روز پدر خودش ایده می‌داد. انجیر خشک، زیرپیراهن که اغلب دومی را می‌خواست.

ما هم از خدا خواسته ایده‌ها را توی هوا می‌قاپیدیم و بین سه نفرمان تقسیم می‌کردیم. فی‌الفور می‌پریدیم سر کوچه و به سرانجام می‌رساندیم. انجیر خشک را می‌‌گذاشت توی یکی از کشوهای پاتختی کنار دستش و تا دانه آخر دیگر کسی کیسه انجیر را نمی‌دید. زیر‌پیراهن را همان موقع تنش می‌کرد نه برای این که خوشحالمان کند. برای این که ببیند یقه‌اش تنگ است یا گشاد.

نتیجه هم قریب به اتفاق این بود که فریبا را با مدرک خیاطی‌اش مجبور کند یقه زیرپیراهن را با قیچی برساند به اندازه‌ای که خودش تعیین می‌کرد. بعد هم با دقت لبه‌های پِرپری یقه را چرخکاری کند. خلاصه که یک ایده حاضر و آماده، ساده و دم دستی برای خودش ماجرایی می‌شد. برای همین هر سال روز پدر ما در به در دنبال زیرپیراهن یقه گشاد بودیم که کمیاب بود البته.

آخرین سالی که روز پدر را نفس می‌کشید هیچ ایده‌ای نداد. نفسش به سختی در میامد. سرطان داشت و ما بی‌خبر بودیم. من هم به سلیقه خودم یک کمربند برایش خریدم که دو ثانیه بعد از باز شدن جعبه‌اش با دست‌های بابا شوت شد گوشه اتاق با زیرنویس فارسی که " توی این وضع کمربند به چه دردم می‌خورَد"
تمام راه برگشت دلم می‌خواست به همه درخت‌های کنار پیاده‌رو یکی یک مشت حواله کنم اما فقط زورم رسید کمربند را بکوبم روی پیشخوان مغازه و با حرص بگویم: "بگیر آقا، این به درد بابای ما نخورد!"

تمام این خطوط را که نصفش هم تکراری بود نوشتم که بگویم آدم گاهی دلش می‌خواهد به خاطر یک زیرپیراهن پرپری کل شهر را اسیر و ابیر شود، دلش می‌خواهد باباش هدیه روز پدرش را بکوبد توی صورتش، اصلا با همان کمربند بزند فرق سرش، کف دستش و هر لیچاری که خواست بارش کند اما باشد...
بودن یا نبودن علی الخصوص در چنین روزی مسئله‌ای‌ست برای خودش!


Amin


@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

هایدع

Amin

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

اگر پول داشته باشي
انسانها تو را خواهند شناخت!
و اگر پول نداشته باشي
تو انسانها را خواهي شناخت.

#حق

Amin

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

کسی که دوستت داشته باشه
یکی بهترشو ببینه ولت نمیکنه بره!
عوضش دستت رو محکم تر بین دستای خودش قفل میکنه و تنهات نمیزاره..به این میگن عشق!

Amin

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

فقط می‌خواستم در کنارش باشم. همیشه در هاله‌ی او، در پرتو او، تا آخر عمر، غیر از این هیچ نمی‌خواستم.


Amin


@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

نه مرگ آنقدر تلخ است نه زندگی آنقدر شیرین که انسان به خاطر این دو، شرف خودش را بفروشد.


ظهرتون بخیر

Amin

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡



من نه از کسی عقب ترم و نه از کسی جلوترم!
من در زمان خودم زندگی میکنم...
تجربیاتی داشتم، انتخاباتی داشتم
تربیتی داشتم،اصولی داشتم
و خیلی چیزایی دیگه که باعث شدن امروز تو این نقطه و جایگاه باشم!
مقایسه رو رها میکنم..
درست و غلط و بحث‌های بی نتیجه رو با آدم‌های که ارزشش رو ندارن تموم میکنم و اونارو کنار میزارم و تلاش میکنم خودم باشم..
و زندگیمو بسازم اونجوری که دوست دارم و دلم میخواد!
نه با ترس از زبون این و اون...

اگر روزی ازم بپرسن چه آدمایی رو بیشتر دوس داری،
میگم اون‌هایی که توی زندگی بیشتر از همه رنج کشیدن.
رنج نه به منزله غم. که غم هم میتونه شکلی از رنج باشه.
رنجی که به معنی رشد و رسیدن به نورِ امید،
وسط تاریک ترین روزهای زندگیشون باشه. اون آدم‌ها شاید زیاد کتاب نخونده باشن.
شاید سواد زیادی نداشته باشن.
شاید پولدار نباشن. 
ولی عمیقن. انسان های عمیق رو دوس دارم.
اینکه حتی با سکوتشون هم حرف های زیادی دارن.
اگه یه روزی ازم بپرسن چه آدمایی رو بیشتر دوست داری
میگم اون آدمهایی که با رنج کشیدن قد کشیدن

Amin

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

لاتَحزَني إنّ الدّروبَ كَثيرَةٌ والله يختار الطّريقَ الأجملا.

غمگین مباش، راه‌ها زیاد هستند
و خدا راه زیباتر را برای تو انتخاب می‌کند.✨


و شب بخیر ...

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

رمان #سوگل
قسمت پنجاهم

زهرا:خاک تو سرم چته
_زهرا دیگه کم اوردم
زهرا اومد بغلم کرد
زهرا:محکم باش بالاخره این روزا تموم میشه
_کی زهرا.......کی دلم برا مامانمینا تنگ شده ارباب اذیتم میکنه....از اینجا خسته شدم چقدر دیگه صبر کنم چقدر دیگه محکم باشم؟؟
بعد زدم زیر گریه
صبح که از خواب بیدار شدم ساعت شیش و نیم بود زهرا هم بیدار کردم و حاضر شدیم و بعد از چند دقیقه دوتایی با هم رفتیم بالا
داشتم از پله ها میرفتم بالا که بی بی صدام کرد
بی بی:سوگل
برگشتم سمتش
_جانم بی بی
بی بی:جونت بی بال گلم ارباب صبح زود از عمارت رفت بیرون نمیخواد الان بری بیا صبحونه بخور بعد برو از خوشحالی میخواستم
از همون پله هفتم بپرم پایین
زود از پله ها رفتم پایین
_راس میگی بی بی کجا رفته؟ کی میاد؟
بی بی:دختر آروم الان از خوشحالی سکته میکنی نمیدونم کجا رفته ولی میدونم که تا شب نمیاد
پریدم بغلش و دوتا محکم از گونش بوس کردم
_وای که بی بی تو چقدر گلی همیشه خوش خبر باشی خدا دلت و شاد کنه که دل منو شاد کردی
بی بی دوتا زد پشتم و گفت
بی بی:ینی انقدر ارباب بد باهات رفتار میکنه؟؟
_انقدر که برا یه لحظشه بی بی حالا بیخیال بیا بریم صبحونه بخوریم
بعد از صبحونه که با چشم غره های مهین و غر غرای بی بی خوردم رفتم اتاق ارباب بعد از تمیز کردن و مرتب کردن اتاق ارباب
رفتم اتاق کارش که وقتی کارم اونجا تموم شد میخواستم از اتاق بیام بیرون که دید دره اون اتاقی که ارباب رفتن بهش رو قدغن کرده
بود نیمه بازه
تعجب کردم ارباب هیچوقت نمیذاشت کسی حتی نزدیکه این در بشه ولی الان این در بازه !!!
یه چیزی درونم ول ول میکرد تا برم ببینم تو اون اتاق چی هست که ارباب نمیذاشت هیچ کس بره توش نزدیک در که شدم استرسم
رفت بالا ینی قراره اون تو چه ببینم؟؟
درو باز کردم رفتم تو یه وقت ارباب نفهمه؟؟بابا نمیفهمه اصلا هم یه بهونه ای میارم دیگه فعال اتاقو عشقه همه جای اتاق گرد و خاک
گرفته بود معلوم بود که خیلی وقته کسی اینجا رو تمیز نکرده به چیزی دست نمیزدم چون همه چیز خیلی خاک داشت و با دست زدنم
جاش میموند و ارباب حتما میفهمید کسی اومده تو اتاق
اتاق چیز خاصی نداشت البته بین اون همه دفتر اگه میکشتم چیزی پیدا میکردم اما نمیشه چشم چرخوند که چیز جالبی دید چون چیز
جالبی نبود
عجب روانیه این ارباب اینجا که چیزی نبود داشتم از اتاق میومدم بیرون که چشمم به یه قاب عکس بزرگ افتاد
عکسه یه پسر بچه بود با دوتا مرد کنارش یکی از مرد ها تقریبا پیر بود ویکی شونم چهل سالش بود روی قاب عکس با یه چیز قرمز
نوشته بود انتقام تو میگیرم بابا
وااااا انتقام چی؟؟!! از کی؟؟!!نکنه این بچه اربابه؟؟!! ینی از کی میخواد انتقام بگیره اصلا برای چی؟؟!!
ار اتاق اومدم بیرون و درو نیمه باز گذاشتم که ارباب چیزی نفهمه اون قاب عکس و اون نوشته خیلی ذهنمو مشغول کرده بود چقدر
تو این خونه راز هست!!!
عصر تقریبا ساعت هفت بود که ارباب اومد خونه مثل همیشه عصبانی بود اما این خیلی بیشتر ادم میترسید نزدیکش بشه
زهرا:اوه اوه ارباب سگه سگه
_اروم بابا الان بی بی میشنوه دهنمونو اسفالت میکنه.
زهرا:دروغ میگم مگه؟؟؟
_حالا شما که نمیرین اتاقش من که میرم باید اشهدمو بخونم.
زهرا:راس میگی،خدا به دادت برسه.
_خودم جلو جلو پیش بینی میکنم کمه کم ۶تا سیلی رو امشب حتما میخورم.

ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

رمان #سوگل

قسمت چهل و هشتم

ارباب:چه طرز بیدار کردنه؟؟
_شرمنده ارباب هر چقدر صداتون زدم بیدار نشدین
ارباب:بار اخرت باشه منو اینجوری بیدار میکنی
_چشم ارباب
ارباب:حموم امادس؟؟
_بله
ارباب:خوبه
بعد از جاش بلند شد و رفت حموم.

داشتم اتاق ارباب و تمیز میکردم که صداش در اومد
ارباب:هوی.....دختر......این حوله ی من کو پشت در بود؟؟
دو دستی زدم تو سرم اخه دختره خنگ الان چه جوری خودشو خشک کنه
ارباب:باتوام لالی؟
_ام.....ببخشید ارباب من اشتباهی آوردم بیرون و گذاشتم رو لباستون
ارباب:ای وای که تو چه قدر احمقی بیار حولمو
حولرو برداشتم یکمی لای در حمومو باز کردمو حولرو بردم تو
_بفرمائید ارباب
ارباب:حولرو بیار تو
_اخه....ارباب نمیشه که شما چیزی تنتون نیست
ارباب:میگم بیار تو ای خدا به من صبر بده
دستمو گذاشتم رو چشمام و رفتم تو و حولرو گرفتم رو به روم
ارباب:این ورم گیج سمته راستت
برگشتم سمت راستمو حولرو دوباره دراز کردم جلوم
ارباب حولرو دستم گرفت و گفت
ارباب:برو بیرون
اومدم از حموم بیرون و تا اومدن ارباب لباساشو مرتب کردم و خواستم برم بیرون تا بعد از اینکه ارباب از اتاق رفت بیرون بیامو
اتاقو تمیز کنم که صدای ارباب و شنیدم
ارباب:کجا؟؟
برگشتم سمتش بجز اون تیکه حوله که از رو کمر تا روی زانوهاش بود دیگه چیزی نداشت فوری سرم رو انداختم پایین
_میرم بیرون تا شما راحت لباستون رو بپوشین
ارباب:نمیخواد من همین جوریشم راحتم تو سشوار بزن به برق که لباسمو پوشیدن موهامو سشوار بکشی.....

ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

رمان #سوگل
قسمت چهلوششم

زهرا:شبه توام بخیر.
زهرا تازه رفته بود که گوشی زنگ خورد. با بی حالی بلند شدم و رفتم سمته اتاقش. در زدمو منتظر شدم تا اجازه بده برم تو.
ارباب:بیا تو.
_امرتون ارباب؟؟
ارباب:میخوام بخوابم.
جهنم،حتما میخوای برات لالایی بگم؟؟!!!بکپ دیگه.
_شب بخیر خوب بخوابین.
ارباب:منو مسخره کردی؟؟؟ میگم میخوام بخوابم.
_خب من الان دقیقا نمیفهمم باید چیکار کنم!!!
ارباب:نمیدونی باید ماساژم بدی؟؟؟
وای یادم رفته بود.
_اها،چشم.
رفتم سمتش. دیگه خیلی وقت بود تو این عمارت محرم نامحرمی رو فراموش کرده بودم. تو عمارت همه محرمه ارباب بودن. یه
محرمیته اجباری. خدایاااا منو ببخش.
_کجا رو باید ماساژ بدم؟؟؟
با تموم شدنه حرفم یکمی لباش کش اومد. پوزخند نبود. لبخندم نبود. یه چیزی بینه این دوتا بود. اما مگه چی گفتم که لباشو برا من
کش میده؟؟!!!!
ارباب:جا برا ماساژ دادن که زیاد هس...اما تو لایقه ماساژ نیستی.
وا ینی چی پس اگه لایق ماساژ دادن نیستم پ چرا میگه ماساژ بده. عجب خنگیه هاااا.
_ارباب خب وقتی لایقه ماساژ نیستم برا چی اینجام؟؟!!!
ارباب:نگفتم ماساژ نده گفتم لایق نیستی هر جایی رو ماساژ بدی.
یکمی فکر کردم که یدفه فهمیدم چی میگه. خاک تو سره بیشعوره منحرفت.
اخم کردم و چیزی نگفتم.
ارباب:بیا روتخت برو پشتمو ماساژ بده.
_چشم.
داشتم میرفتم رو تخت که دیدم داره تیشرتشو در میاره. زود چشمامو بستمو پشتمو کردم به ارباب.
ارباب:چته؟؟میگم برو پشستمو ماساژ بده.
_اخه ارباب شما چیزی تنتون نیست.
ارباب:این امل بازیا رو بذار کنار و بیا برو پشت ماساژ بده.
خدا از رو زمین برت داره ارباب که همین نصفه دینمونم داری ازمون میگیری.
ارباب:داری استخاره میگیری؟؟بیادیگه.
برگشتم پشتو بدونه اینکه نگاش کنم رفتم پشتش. اما مگه میشد نگا نکنم؟؟
تا حالا بالا تنه یه مردو لخت ندیده بودم. ینی بالا تنه ی همه ی مردا انقدر جذابه؟!!!!
بسه سوگل ادم باش.نفسمو فوت کردم بیرونو شرو کردم به ماساژ دادن. دستم داشت میلرزید.
ارباب:داری ناز میکنی؟؟ میگم ماساژ بده...محکم تر.
محکمتر ماساژ دادم که دیگه ساکت شد.
نیم ساعت بود داشتم ماساژ میدادم،دیگه دست برام نمونده بود. که باالاخره رضایت داد.
ارباب:بسه دیگه. پاشو برو میخوام بخوابم.
از تخت رفتم پایین و خواستم اجازه بگیرم برم که تا عضله های جلو وشکمشو دیدم کلا سست شدم.
خدایا من امشب میمیرم.
فوری خودمو جم و جور کردمو یه با اجازه ای گفتم و از اتاق در اومدم بیرون.
باید محکم تر باشم من هر شب قراره این صحنه رو ببینم نباید انقدر سست باشم.
صبح که از خواب بیدار شدم زهرا هم بیدار شده بود خدا بگم ذلیلت کنه ارباب دیشب همش خوابه بدن برهنتو دیدم اخه نمیگی من سنم
کمه دوتا زدم تو صورتم تا این چرت و پرتا از سرم بپره خاکه دو عالم تو سرت کنن که انقدر کم جنبه ای
زهرا:واااا خل شدی اوله صبحی؟؟چته؟؟چرا میزنی تو صورتت؟؟
_هیچی بابا از بس هیز و بیجنبه ام
زهرا:ها!!!برای چی؟؟

ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

اگه من رو تو حساسم، اگه گیر میدم، اگه گاهی غر میزنم، واقعا قصدم از هیچکدوم این‌ها رنجوندن تو نیست، فقط انقدر زیاد دوستت دارم که نمیتونم تحمل کنم کسی نگاهت کنه، نزدیکت بشه یا حتی بهت فکر کنه‌.
Amin

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

26


باهم گوش کنیم

Amin

@kolbh_sabzz

Читать полностью…
Подписаться на канал