khiyanat_me | Неотсортированное

Telegram-канал khiyanat_me - 💔🚬عشق و خیانت🚬💔

6426

http://t.me/itdmcbot?start=khiyanat_me لینک ثبت کانال در سامان دهی کد شامد:1-1-271525-61-2-1 لینک گپ👇👇👇👇 https://t.me/joinchat/Gk6-J0D7aHCUaEUTnIPEHQ دوستان تبلیغات و تبادل داریم... ارتباط بامدیر @golme2358 ارتباط باادمین @amdy78

Подписаться на канал

💔🚬عشق و خیانت🚬💔

‏من دیگه آرزویی ندارم نه اینکه الان همه چی دارما، دیگه حوصله ندارم به چیزایی که ندارم فکر کنم
دیگه حتی توی فکرمم از اینی که هستم فراتر نمیتونم برم.


@khiyanat_me

Читать полностью…

💔🚬عشق و خیانت🚬💔

از ناراحتی کسی نترسید
ناراحتی یعنی هنوز براش اهمیت دارید
اون بی‌تفاوتیه که باید ازش ترسید!!
(اما حواست باشه در همون حال که ازت ناراحته از چشش نیوفتی و بی تفاوت نشه:))

@khiyanat_me

Читать полностью…

💔🚬عشق و خیانت🚬💔

‏خودكشی فقط پريدن از ارتفاع نيست،بعضی وقتا انتخاب تنهايی و دور بودن از همه آدما هم خودكشی حساب ميشه...🚶‍♂
@khiyanat_me

Читать полностью…

💔🚬عشق و خیانت🚬💔

#پارت۱۸۲

با گفتن اسم شیطان جیغ و ناله های زیادی به گوش رسید.

یعقوب دوباره شروع به خوندن کتاب کرد و ثریا رو به حلقه نمک برد که با واکنش من روبرو شد

غریبه : چیکار میکنی؟ گفتم اول من

وارد حلقه شدم و سرم بشدت درد گرفت و احساس تهوع شدیدی داشتم.

ساعت رو نگاه کردم فقط چند دقیقه مونده بود سکه و میوه رو جلوی کتاب گذاشتم

یعقوب : اگه فقط یک انتخاب داشتی انتخابت ثریا باشه

غریبه : من تا اینجا اومدم و دردسر همه چیو به جونم خریدم اگه فقط یه انتخاب داشته باشم اون خودمم

یعقوب : اون موقع کاری میکنم همین وسط بمیری

غریبه : برام مهم نیست

لبه های کتاب آتیش گرفت اما نمیسوخت به پشت سرم نگاهی انداختم ته اتاق سایه سیاهی با چشمانی زرد رنگ به من خیره بود.

با اینکه ترسیده بودم اما باید دووم میاوردم و یعقوب راس ساعت ورد نهایی رو خوند.

گربه سیاهی از در اتاق وارد شد و جلوی سکه و میوه ایستاد.

ثریا دستشو دراز کرد تا میوه رو برداره

Читать полностью…

💔🚬عشق و خیانت🚬💔

#پارت۱۸۰


من یعقوب رو به داخل اتاق بردم
غریبه : اگه با همه این کارات احضار و معامله رو درست انجام ندی اونوقت هممون میمیریم

یعقوب : من هنوزم میگم این کار خطرناکه باید ازش بگذری خوابی که دیدی رو فراموش نکن

غریبه : باید انجام بشه میفهمی؟؟

هردو از اتاق بیرون اومدیم و قمر و ثریا پیش هم بودن رو به قمر کردم
غریبه : اگه کاری نداری میتونی بری

قمر : استاد باید اجازه بدن

یعقوب : برو ممنون که اومدی

قمر : استاد مطمئنین برم؟

یعقوب : آره برو بعدا خودم باهات تماس میگیرم

قمر از خونه بیرون رفت اما با رفتار مشکوکی که داشت حس کردم از این شهر و منطقه دور نمیشه.

همه چی برای انجام این معامله مهیا بود باید به چیزی که میخواستم دست پیدا میکردم.

آروم و قرار نداشتم یعقوب زمان احضار رو ساعت ۳:۱۳ دقیقه شب تعیین کرد.

یه اتاق رو کاملا خالی و دور تادورش رو عود و شمع گذاشت حلقه نمکی وسط اتاق ایجاد و ستاره پنج پری بین حلقه کشید.

کتاب رو بالای ضلع ستاره گذاشت و هردو به ساعت نگاه کردیم فقط یک ساعت تا زمان احضار مونده بود

Читать полностью…

💔🚬عشق و خیانت🚬💔

#پارت۱۷۸


دختری با لباس سفید و چهره زیبا با پاهای برهنه به من لبخند زد
- به اصل خودت برگرد

غریبه : اصل خودم؟

- تو میتونی شیاطینو نابود کنی

یهو از خواب پریدم و کتاب کنار یعقوب تند تند ورق میخورد و روی یه صفحه ایستاد از جام بلند شدم ترس و استرس تمام وجودمو گرفت.

یعقوبو صدا زدم اما هیچ جوابی نداد به صفحه کتاب نگاه کردم تصویر یه شیطان با چند سر ترسیم شده بود.

بی اختیار انگشتم به سمتش رفت و تا خواستم لمسش کنم یعقوب دست منو گرفت

یعقوب : دست بهش بزنی نابود میشی

دستمو عقب کشیدم و به یعقوب نگاه کردم
غریبه : اون چی بود؟

یعقوب : میخواد تسخیرت کنه

غریبه : چرا؟

کتاب رو بست و با عصبانیت نگاه کرد
یعقوب : چون درون تو چیزی دیده چون فکر میکنه تو شروری چون فکر میکنه به وسیله تو میتونه هرکاری بکنه

غریبه : اما من خواب دیدم

یعقوب : چه خوابی

غریبه : خواب دیدم یه دختر به من لبخند زد و گفت به اصل خودت برگرد

یعقوب : پس بهتره به حرفش گوش کنی وگرنه اون موجودی که عکسشو دیدی تموم زندگیتو سیاه میکنه

کمی مضطرب شدم و با صدای لرزون حرف زدم
غریبه : تو کارتو انجام بده و سریع تمومش کنیم بقیش به تو ربطی نداره

انگار قبل از تسخیر اون موجود درون خودم تسخیر یه حس جاه طلبی شده بودم.

من باید اون معامله رو انجام میدادم و خودمو به چیزی میرسوندم که هیچکس تا حالا نتونسته.

Читать полностью…

💔🚬عشق و خیانت🚬💔

یه دیالوگ مودی تو سریال Peaky Blinders هست که میگه :
خیلی از آدم ها تو زندگیشون یه نقطه تاریک درد دارن که بعد از اون دیگه اون آدم سابق نشدن، از يه جايى به بعد احساسشون يخ میزنه، ديگه دردى حس نمیكنن و هيچ كسی هم نمیتونه يخ احساسشون رو باز كنه، و اين خودش از هر دردى دردتره .

@khiyanat_me

Читать полностью…

💔🚬عشق و خیانت🚬💔

‏دیدی از خواب بلند میشی واسه چند لحظه هیچی نمیفهمی
نه یادت میاد کجایی، نه یادت میاد کی هستی، هیچ دغدغه‌ای واسه چند لحظه نداری
بهترین لحظات زندگیه :)))))


@khiyanat_me

Читать полностью…

💔🚬عشق و خیانت🚬💔

امیر تتلو
شب یلدا
@khiyanat_me

Читать полностью…

💔🚬عشق و خیانت🚬💔

حس میکنم
گم شدم
اما تلخ تر اینکه
کسی دنبالم نمیگرده.!🧑‍🦯

@khiyanat_me

Читать полностью…

💔🚬عشق و خیانت🚬💔

#پارت۱۷۵

زاهد چند باری با من تماس گرفته بود و بهش زنگ زدم بیشتر ازین نمیتونستم اونو معطل کنم باید سریع دست به کار بشم

زاهد : پیداش کردی؟

غریبه : هنوز نه اما یه سرنخ پیدا کردم احتمالا سمت شهرهای جنوبی رفته

زاهد : باشه پس میگم بچه های اونجا دست به کار بشن

گوشی رو قطع و به داخل خونه رفتم یعقوب یه چیزی دود کرد و وردی میخوند بازوشو گرفتم

غریبه : امیدوارم این کارت مفید باشه

یعقوب : گفتم که فضاش سنگینه باید تطهیرش کنم

کارش که تموم شد کتاب رو براش آوردم با حیرت بهش نگاه کرد و چیزی زیر لب خوند و به دستاش فوت کرد.

کتاب رو باز و ورق زد چشمای متعجبش خیره به برگه ها و متون کتاب بود
یعقوب : برای این کار مطمئنی؟

غریبه : آره مطمئنم

یعقوب : تو نیاز به چیز با ارزشی برای مبادله داری

غریبه : قبلا تحقیق کردم در موردش میدونم چی میخواد

یه سری سکه های طلای خیلی قدیمی رو براش آوردم
یعقوب : ببین جوون این معامله برای تو فقط باخت داره

غریبه : به همه چی فکر کردم

یعقوب : زمانش که برسه باید ثریا رو هم بهش معرفی کنی

غریبه : باشه فقط کلکی توی کار نباشه

یعقوب : خودت میبینیش

وسایلی که یعقوب ازم خواست رو باید تهیه میکردم در خونه رو کاملا قفل و به شهر رفتم.

داخل شهر همه رو خریدم و توی ماشین نشستم توی آینه نگاهی انداختم انگار دو نفر توی ماشین پشت سر منو نگاه میکردن

غریبه : این امکان نداره

وقتی راه افتادم مطمئن شدم اونا دنبال منن بعد از طی کردن مسیری توی یه کوچه نگه داشتم و خودم پنهان شدم.

Читать полностью…

💔🚬عشق و خیانت🚬💔

حرمتها که شکسته شد..
مسیح هم که باشی نمیتوانی دل شکسته را احیا کنی..
انچه در دستت بود امانتی پنهان بود حراج شد...
انچه نباید بگویی گفته شد..
فاجعه را یک عذر خواهی درست نمیکند
حرف، حرف ویران کردن دل است!
نه دیواری خراب کنی از نو بسازی..

"دلی که ویران کردی قصری بود که خود ساکن آن بودی"

راستی حالا که خود را بی خانه کردی
با آوارگیت چه میکنی؟؟

شاید به خرابه های جا مانده از دیگران پناه میبری

@khiyanat_me

Читать полностью…

💔🚬عشق و خیانت🚬💔

به قول چارلی چاپلین:
شاید زندگی اون جشنی نباشه
که تو آرزوش رو میکردی
ولی حالا که بهش دعوت شدی
تا میتونی زیبا برقص.....(:
@khiyanat_me

Читать полностью…

💔🚬عشق و خیانت🚬💔

مشکل ما دروغ شماست
باور کنید اگر حقیقت رو بگید
ما راحت تر باهاش کنار میایم تا دروغ
مشکل ما دروغ شماست
نه تلخی حقیقت ...

@khiyanat_me

Читать полностью…

💔🚬عشق و خیانت🚬💔

عشق مانند جنگ است
شروع آن آسانه
خاتمه دادن به آن مشکله
فراموش کردنش غیر ممکنه!
@khiyanat_me

Читать полностью…

💔🚬عشق و خیانت🚬💔

/channel/+Q5S1RvJqhgs1M2I0

Читать полностью…

💔🚬عشق و خیانت🚬💔

تو کافه ‏یه مطلبی خوندم که خیلی قشنگ میگفت:
«هوا که خنک میشه،
درخت‌هایی که سایه مینداختن فراموش میشن..»
حکایتِ خیلیاست!
@khiyanat_me

Читать полностью…

💔🚬عشق و خیانت🚬💔

#پارت۱۸۳

ثریا رو کنار زدم و اون لبه حلقه نمک افتاد یعقوب به سمت حلقه اومد و من سکه هارو برداشتم اون گربه میوه رو به دندون گرفت.

یعقوب خودشو داخل حلقه انداخت تا گربه رو بگیره اما به یکباره سایه سیاهی اونو از حلقه پرت کرد و ثریا هم بیهوش افتاد.

از جام بلند شدم سکه های توی دستم تبدیل به پودر شدن و من سرگیجه و سردرد عجیبی داشتم.

گوشه دیوار بالا آوردم و خون از دهنم بیرون میزد به سختی خودمو به بیرون کشوندم چاله آبی جلوی خونه بود.

خودمو توی چاله آب نگاه کردم صورتم در حال تغییر بود و انگار یه آدم دیگه ای شدم

غریبه : این کیه

غریبه : من چرا این شکلی شدم

پاهای برهنه و کثیفی از دور به من نزدیک شد سرمو بالا آوردم انگار خودم بودم اما پیر و زشت.

- به چیزی که میخواستی رسیدی

غریبه : اما صورتم چهره م من یه آدم دیگه ای شدم

- شاید چیزی که میخواستی رو بدست آوردی اما خیلی چیزارو از دست دادی

غریبه : مثلا چی

- سلامتی خونواده و از همه مهمتر عشق تو هیچوقت نمیتونی عاشق کسی باشی هرکسی تورو ببینه شیفته چهره ت میشه اما میمیره

غریبه : ینی چی تو چی داری میگی

- تو زیبایی ثروتمند و قدرتمندی اما در برابر آدم ها باید چهرتو بپوشونی وگرنه میمیرن

دوباره خودمو توی آب نگاه کردم رنگ چشمام تغییر کرد
از جام بلند شدم نگاهی به داخل خونه کردم یعقوب انگار مرده بود و ثریا هنوز نفس میکشید.

وسایلمو برداشتم و ازونجا دور شدم به نزدیکترین شهر رسیدم.
کنار خیابون منتظر یه ماشین بودم که دختری از کنارم رد شد و محو صورت من بود و به جلوش نگاه نمیکرد و به وسط خیابون رفت

غریبه : هی مراقب بااااش

ماشینی به سرعت به اون دختر برخورد کرد در حالی که هنوز چشماش باز و به من نگاه میکرد مُرد.

Читать полностью…

💔🚬عشق و خیانت🚬💔

#پارت۱۸۱

سکه هارو که توی یه کیسه بود از جیبم درآوردم دستام میلرزید و علتش رو نمیدونستم یعقوب ثریا رو از خواب بیدار کرد.

ثریا با سیب توی دستش کنار پدرش نشست و یعقوب رو به من شد

یعقوب : اول ثریا

غریبه : نه اول من

یعقوب : اگه خرت از پل بگذره دیگه این کارو انجام نمیدی

غریبه : گفتم اول من

اسلحه رو درآوردم و روی میز کنارم گذاشتم تیک تاک ساعت توی مغزم ضربه میزد.

یعقوب کتاب رو باز و شمع و عود هارو روشن کرد بلافاصله صداهای عجیبی از بیرون خونه به گوش رسید

غریبه : صدای چیه

یعقوب : توجه نکن برای ترسوندن ماست

غریبه : فکر کنم از اینجا زنده بیرون نمیایم

یعقوب : فکر کردی موفق هم بشی زنده میمونی؟ این نفرین همیشه با توعه

شعله شمع ها بدون وزش بادی تکون میخوردن و انگار از پشت سرم کسی رد میشد دائم دوروبرمو چک میکردم و ترسیده بودم.

یعقوب از روی کتاب وردی خوند صداهای در و پنجره بیشتر و بیشتر شد تا جایی که شیشه پنجره یکی از اتاق ها شکست.

من اسلحه رو برداشتم که یعقوب نگاهی انداخت

یعقوب : اینجا اون به کارت نمیاد

غریبه : اگه آسیب بزنن چی

یعقوب : اگه از آسیب اینا میترسی چرا میخوای با خوده شیطان معامله کنی؟

Читать полностью…

💔🚬عشق و خیانت🚬💔

#پارت۱۷۹

روز بعد یعقوب کنار کتاب نشسته بود و کاری انجام نمیداد که منو عصبانی کرد

یعقوب : نیاز به چیزی دارم که فقط یه نفر میتونه برام بیاره

غریبه : چی

یعقوب : یه عود مخصوصه که یکی از شاگردهام داره

غریبه : خودم پیدا میکنم فقط بگو چیه

یعقوب : ببین من به تو قول دادم بخاطر دخترمم که شده این کارو انجام بدم پس بهت دروغ نمیگم اون عود رو فقط یه نفر داره باید باهاش تماس بگیرم

به یک کیوسک تلفن رفتیم و اون به یه نفر زنگ زد و آدرس اون شهر و خونه رو بهش داد

غریبه : اون کیه

یعقوب : قابل اعتماده چند ساعت دیگه میرسه

به خونه رفتیم و منتظر شدیم تقریبا نیمه های شب بود که صدای کوبیده شدن در اومد و به سمتش رفتم.

درو باز کردم و زنی ایستاده بود و اسمو ازش پرسیدم و گفت " قمر "

قمر : اومدم استادمو ببینم

به داخل راهنماییش کردم و یعقوب با دیدن قمر برای اولین بار لبخند زد

قمر : اینجا چیکار میکنین؟

یعقوب : قضیه ش طولانیه فقط چیزی که خواستمو آوردی؟

قمر : بله آوردم

یه پاکت دراز به یعقوب داد و قمر به سمت ثریا رفت و در آغوشش گرفت انگار همدیگرو میشناختن.

Читать полностью…

💔🚬عشق و خیانت🚬💔

#پارت۱۷۷

به خونه رفتم و وسایلو به یعقوب دادم ثریا یه گوشه کز کرده بود یکم خوراکی براش بردم

غریبه : از من ناراحت و عصبانی نباش من میخوام کمکت کنم

نگاه خشمگین و پاکت خوراکی رو پرت کرد
غریبه : باشه نخور اما من با بابات معامله کردم پس خرابش نکن

خشم نگاهش از بین رفت و پاکتو جلوی خودش کشید.
یعقوب محو محتویات کتاب شده بود و یه چیزایی با یه مداد قدیمی یادداشت میکرد

غریبه : کی انجام میدی؟

یعقوب : فکر کردی به این راحتیه؟ باید صبر کنی

غریبه : من مهلتی ندارم هرلحظه ممکنه پیدامون کنن

یعقوب : اگه میخوای درست انجام بشه باید صبر کنی

روی صندلی کنار دیوار نشستم و اسلحه رو روی میز گذاشتم یعقوب چند ساعت در حال مطالعه و یادداشت بود و منم گرسنه شدم.

شامی درست کردم و برای ثریا و یعقوب بردم اما اون دست از کار نمیکشید و حواسش جای دیگه بود تا اینکه به بدنش دست زدم چشاشو به سمت من کرد چشاش کاملا سفید و یهو عادی شد

غریبه : داری چیکار میکنی؟؟

یعقوب : این کتاب طلسم قوی داره

غریبه : اگه بخوای از طلسمش واسه من استفاده کنی جنازه دخترتو تحویل میگیری

یعقوب : تو نمیدونی این کتاب چه قدرتی داره کلماتش نفرین شده س

غریبه : تا فردا بیشتر مهلت نداری

شب رو روی صندلی اسلحه بدست نشستم گاهی چرت میزدم اما بلند شدم و آبی به صورتم زدم یعقوب هم بعد از یکی دو ساعت کنار کتاب خوابش برد.

چشمام سنگینی کرد و به خواب رفتم.
چشامو باز و خودمو وسط بیابونی دیدم مثل یه برزخ بود یه برزخ بی انتها صدای دختری از دور شنیده شد به سمت صدا رفتم.

Читать полностью…

💔🚬عشق و خیانت🚬💔

سهم ما از عشق هم شد قسمت زجر آورش!
@khiyanat_me

Читать полностью…

💔🚬عشق و خیانت🚬💔

@khiyanat_me

Читать полностью…

💔🚬عشق و خیانت🚬💔

‏طولانی ترین شب امسال ما ایرانیا:
شب درگیری نیروهای بی‌شرف با دانشجویان دانشگاه شریف بود. شب سوختن اوین بود. شبی بود که مادر کیان پیرفلک برای‌جنازه پسرش تا صبح دنبال یخ بود. طولانی بودن این شب‌ها را با پوست و استخوان حس کردیم. تا روزی آزادی هم جشن و دورهمی نمیگیریم.

@khiyanat_me

Читать полностью…

💔🚬عشق و خیانت🚬💔

#پارت۱۷۶

اون دو نفر از ماشین پیاده و دنبال من میگشتن
غریبه : نمیتونم ماشینو ول کنم همه چی داخل اونه

اسلحه رو درآوردم اما شلیک گلوله باعث وحشت ساکنین میشد و عاقبت خوبی نداشت چجوری میتونستم از دستشون خلاص بشم.

یه فکر خطرناک به ذهنم رسید به سمت ماشینشون رفتم و آروم پشت صندلی عقب توی تاریکی خودمو پنهان کردم.

اون دو نفر سوار ماشین شدن در حال روشن کردن ماشین بود که اسلحه رو روی سر راننده گذاشتم نفر بغل دستی تا اومد تکون بخوره تهدیدش کردم

غریبه : هی هی آروم اول دوستت میمیره بعد تو

غریبه : اسلحتو بنداز صندلی عقب

هردو اینکارو کردن و یکیشون عصبانی شد
- گیرت بیارم میکشمت

غریبه : فعلا که اسلحه روی سر توعه

- زاهد باید میفهمید مار توی آستینش پرورش داده

غریبه : مطمئنم بهش چیزی نگفتین وگرنه تا الان مرده بودم چی میخواین؟

- اون کتابو

غریبه : باید حدس میزدم

- کتابو بده و هرجا خواستی فرار کن

پوزخندی زدم
غریبه : چرا نکشمتون و فرار نکنم؟

- زاهد میفهمه و خودت میمیری

غریبه : به ریسکش میارزه

نفر کناری راننده دستشو به سمت کمرش برد و چاقو رو بیرون کشید منم شلیک کردم خون روی پنجره کنارش پاشید

- تو کشتیش تو کشتیششش

غریبه : توام میمیری

لوله اسلحه رو پشت گردنش گذاشتم و شلیک کردم سرش روی فرمون افتاد.
از ماشین پیاده و به اطراف نگاه کردم سریع سوار ماشین خودم شدم و اونجا رو ترک کردم.

چند ساعت بعد زاهد تماس گرفت و جواب دادم
زاهد : توی تمام این سالها تو جای پسر من بودی زیر بال و پرم گرفتمت

زاهد : تو میتونستی به هرچی که میخوای کنار من برسی

غریبه : هرچی؟؟ نه تو نمیتونستی چیزی که من میخوام رو بهم بدی

زاهد : تو چی میخوای

غریبه : قدرت مطلق

Читать полностью…

💔🚬عشق و خیانت🚬💔

#پارت۱۷۴

غریبه : فکر میکنی بمیرم آزاد میشی؟ زاهد بخاطر قتل دو نفر از نزدیک ترین آدماش کل ایرانو دنبالت میگرده حتی اگه از کشور خارج بشی آدم زیاد داره تا پیدات کنه

یعقوب : الانم کاری که میگی رو انجام بدم بعدش منو میکشی

غریبه : نه نمیکشمت

نگاهی به ثریا عقب ماشین کرد  نفس نفس میزد
یعقوب : دروغ میگی هردومونو میکشی

غریبه : پس منو بکش

لرزش دستاش بیشتر شد و ماشه رو کشید اما اسلحه خشاب نداشت.

خشاب رو از توی جیبم درآوردم و نشونش دادم
غریبه : نمیخواستم بکشمت ولی با اینکار حکم مرگتو صادر کردی

یعقوب مات و مبهوت منو نگاه میکرد توی ماشین نشوندمش و دستاشو بستم.

رو به ثریا شدم
غریبه : نمیدونم‌ میفهمی یا نه اما کاری نکن بابات جلوی چشات زجر بکشه

یعقوب : میفهمه

غریبه : چجوری

یعقوب : لب خونی میکنه

وارد جاده شدم و این بار خبری از خستگی و خواب نبود.

به روستایی که اون خونه وجود داشت رسیدم و بعد از چند دقیقه پیداش کردم.

جلوی یه خونه قدیمی سیمانی ایستادم دستای یعقوب رو باز و وسایل رو به داخل خونه بردیم

یعقوب : اینجا فضاش سنگینه

غریبه : خب؟

یعقوب : کارمونو سخت میکنه

غریبه : من این چیزا حالیم نمیشه

Читать полностью…

💔🚬عشق و خیانت🚬💔

‏یه دیالوگی بود تو فیلم داگویل که میگفت:«هر آدمی، بخاطر ظلمی که بهت کرده، مستحق مجازاته؛ اگه راحت ببخشیش، اونو از حقش محروم کردی».
راحت نبخشید، از شما که میگذره، ولی حداقل واسه آدمای بعدی اشتباه نمیکنن!

‎@khiyanat_me

Читать полностью…

💔🚬عشق و خیانت🚬💔

آدم‌ها دوجای زندگیشون بشدت متحول میشن؛
وقتی یک آدم خاص وارد زندگیشون میشه
وقتی یک آدم خاص از زندگیشون میره

@khiyanat_me

Читать полностью…

💔🚬عشق و خیانت🚬💔

به زندگی دیگران سنگ نزنیم
یک سنگ میتواند یک زندگی را نابود کند
سنگهایی مثل
غیبت کردن
تهمت زدن
دروغ گفتن
خبر چینی
تحریک کردن یک زندگی را
از ریشه در می آورد 👌🥀

@khiyanat_me

Читать полностью…

💔🚬عشق و خیانت🚬💔

حتے وقتے قهر میکرد دوسش داشتم...!
@khiyanat_me

Читать полностью…
Подписаться на канал