🌿گفتی مرا به خنده خوش باد روزگارت کس بیتو خوش نباشد رو قصه دگر کن ... کانالی از جنس دل های بی ریا🌹 ⚜️ @Kafeh_sher
حکایت روباه و خر
روزی روباهی با خری همراه شد و گفت:
«ای رفیق، بیا با هم به شکار شیر برویم تا اگر موفق شدیم، گوشتش را بخوریم و پادشاه جنگل شویم!»
خر گفت:
«من با تو میآیم، ولی شیر شکار کردن کار توست، نه من.»
روباه گفت:
«نگران نباش، من تدبیر دارم.»
آندو نزد شیر رفتند. روباه پیش شیر رفت و گفت:
«قربان، خر را آوردهام تا او را بخوری، ولی لطفاً من را نکُش!»
شیر پذیرفت. روباه برگشت و خر را به نزد شیر آورد. شیر ناگهان حمله کرد، اما خر گریخت و جان سالم به در برد. روباه عصبانی شد و گفت:
«ای خرِ خر، چرا فرار کردی؟ آن شیر رام شده بود!»
خر گفت:
«تو اگر راست میگویی، برو دوباره رامش کن!»
روباه دوباره نزد شیر رفت و گفت:
«فرصت را از دست دادی، اما باز هم میآورمش.»
دفعه دوم، شیر خر را شکار کرد و کشت. روباه گفت:
«من رفتم وضو بگیرم، تا وقتی برگشتم، سر و مغزش را برای من بگذار!»
وقتی روباه برگشت، دید شیر همهی خر را خورده. با ناراحتی گفت:
«قرار بود سر و مغزش را برای من بگذاری!»
شیر خندید و گفت:
«اگر این خر سر و مغز داشت، بار دوم نمیآمد!»
کسی که از تجربه نیاموزد، مغز ندارد، و اگر دارد، به کارش نمیآید.
اگه تو رابطه همین تفاوت هارو درک کرده باشی نصف راه و رفتی ☝️
Читать полностью…حکایت
زن و شوهری شب_عروسی با هم عهد میبندند که تا فردا شام در خانه را به روی هیچ کسی باز نکنیم.
برادر شوهر آمد در را باز نکردند
خواهر آمد در را باز نکردند.
پدر و مادر داماد آمد چون قرار همین شد که در را باز نکنند .
در را باز نکردند.
تا این که پدر و مادر عروس آمدن عروس چشمش پر اشک شد .
گفت نمیتوانم در را برای پدر و مادرم باز نکنم .
رفت و در را باز کرد و این حرکت به دل مرد ماند .
تا این که روز ها و سال ها گذشت خداوند به آنها چهار پسر داد و بعد یک دختر .
زمانی که دختر به دنیا آمد مرد چندین گوسفند قربانی کرد و مهمانی بزرگی گرفت فامیل های نزدیک از مرد علت را پرسیدن .
که چرا برای چهار پسرت هیچ مهمانی نگرفتی ولی برای دخترت این چنین مهمانی بزرگ گرفتی.
مرد گفت :
این تنها کسی است که همیشه دروازه را به رویم باز خواهد کرد
الحق که دختران مهربان و دلسوز پدر و مادر شان هستند.
درود بر تمام خانم ها و دختران مهربان .
که همیشه به پدر و مادرشان احترام میگذارند!
🔥برترین کانال VIP در تلگرام🔥
👈🏻 ادبیات و شعر
👈🏻 قانون جذب
👈🏻 رشد وآگاهی
👈🏻 آموزش زبان
👈🏻 روانشناسی
👈🏻 موسیقی
👈🏻 حقوقی
👈🏻 علمی
👈🏻 درمانی
💥پیشنهاد ویژه امشب😍👇🏻👇🏻
محافظت از سلامتی
♦️لطفا عضو این فولدر جامع و کامل بشید♦️
داستانی زیبا و کوتاه درمورد دریا
داستانی زیبا و کوتاه درمورد دریا و قضاوت افراد مختلف درباره آن که ارزش خواندن و فکر کردن دارد.
داستان زیبای دریا
ﮐﻔﺶ ﮐﻮﺩکی ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﺩ
ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻭﯼ ﺳﺎﺣﻞ نوﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺩﺯﺩ ...
ﺁنطﺮﻑ ﺗﺮ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺻﯿﺪ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪ ...
ﺟﻮﺍنی ﻏﺮﻕ ﺷﺪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎی ﻗﺎﺗﻞ ...
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩی ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪی ﺻﻴﺪ ﻛﺮﺩ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎی ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ.
ﻣﻮﺟﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﺴﺖ.
ﺩﺭﯾﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ! ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﻧﻜﻦ ﺍﮔﺮﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎﺷﯽ
بر آنچه گذشت ، آنچه شکست ، آنچه نشد ...
حسرت نخور ؛زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمیشد
قضاوت میکنی مارا قضاوت میشوی روزی
مسوزان سینه ی مارا که روزی هم تو میسوزی
حکایت
روزى زنبوری و ماری با هم بحث میکردند. مار ميگفت: آدمها از ترسِ ظاهر ترسناک من میمیرند، نه بخاطر نيشم! مار برای اثبات حرفش، به چوپانى که زير درختى خوابيده بود؛ نزديک شد و به زنبور گفت: من چوپان را نيش مىزنم اما تو بالاى سرش سر و صدا کن!
مار چوپان را نيش زد و زنبور بالای سرش پرواز کرد.چوپان گفت: اى زنبور لعنتى! و شروع به مکيدن جاى نيش و تخليه زهر کرد و خوب شد. مار و زنبور نقشه ديگه اى کشيدند: اين بار زنبور نيش زد و مار خودنمايى کرد!
چوپان از خواب پريد و همين که مار را ديد، از ترس پا به فرار گذاشت! از ضمادی استفاده نکرد و چند روز بعد، چوپان به خاطر ترس از مار و نيش زنبور مرد!
این داستان زندگی ماست...
خيلى از مشكلات هم همينگونه هستند؛ و آدمها فقط بخاطر ترس از آنها، نابود ميشوند. همه چیز بر میگردد به برداشت ما از زندگى. مواظب تلقین های زندگیمان باشیم...
#حکایت
ﺷﺨﺼﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﻠﻮﯼ ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ، ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ ﺭﺍ
ﻣﯽﮔﺬﺍﺷﺖ ﺁﺧﺮ ﮐﺎﺭ!
ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺷﻤﺰﮔﯽﺍﺵ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺯﯾﺮ ﺯﺑﺎﻧﻢ...
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻢ ﭘﻠﻮ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ، ﺳﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ، ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻍ ﻏﺬﺍ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ ﮔﻮﺷﻪﯼ ﺑﺸﻘﺎﺑﺶ!
ﻧﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﻥ ﭘﻠﻮ ﻟﺬﺕ ﻣﯽﺑﺮﺩ، ﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﯿﻠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ
ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ...
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﺍﺳﺖ...
ﮔﺎﻫﯽ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻧﺎﺟﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﯼ ﺧﻮﺑﺶ
ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻌﺪ!
ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ..
ﮐﻤﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﺎﺷﯿﻢ!
ﻫﻤﻪﯼ ﺧﻮﺷﯽﻫﺎ ﺭﺍ ﺣﻮﺍﻟﻪ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺩﺍﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺒﺎﺷﺪ؛
ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﻨﺠﻪ ﻧﺮﻡ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺍﺳﺖ.
ﯾﮏ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﭘُﻠﻮی ﺧﺎﻟﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩﻩﺍﯾﻢ ﻭ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻍ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎ، ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﮔﻮﺷﻪﯼ بشقاب
با زندگی قهر نکن
دنیا منت هیچکس را نمیکشد...
شروع هر روز فرصتی دوباره است
(シ)
<) )☞🌈@kafeh_sher
_//
داستانک
پادشاهی دستور داد ۱۰ سگ وحشی تربیت کنند، تا هر وزیری را که از او اشتباهی سرزد، جلوی آنها بیندازند و سگها او را با درندگی تمام بخورند!!!
روزی یکی از وزرا رأیی داد که مورد پسند پادشاه واقع نشد! بنابراین دستور داد او را جلوی سگ ها بیندازند...
وزیر گفت:
ده سال خدمت شما را کرده ام حالا اینطور با من معامله میکنید؟! حال که چنین است ۱۰ روز تا اجرای حکم به من مهلت دهید...
پادشاه نیز پذیرفت.
وزیر پیش نگهبان سگ ها رفت و گفت:
میخواهم به مدت ۱۰ روز خدمت اینها را بکنم...
نگهبان پرسید: از این کار چه سودی میبری!
گفت: به زودی خواهی فهمید...
نگهبان گفت: باشد؛ اشکالی ندارد!
وزیر شروع کرد به فراهم کردن اسباب راحتی برای سگها: غذا دادن، شستشوی آنها و...
ده روز گذشت و وقت اجرای حکم فرا رسید...
دستور دادند وزیر را جلوی سگها بیندازند.
مطابق دستور عمل شد و خود پادشاه هم نظاره گر صحنه بود. ولی با چیز عجیبی روبرو شد!
همه سگ ها به پای وزیر افتادند و تکان نمیخورند!
پادشاه پرسید:
با این سگ ها چکار کردی؟
وزیر جواب داد:
۱۰ روز خدمت این ها را کردم، فراموش نکردند؛ ولی ۱۰ سال خدمت شما را کردم، همه را فراموش کردید
(シ)
<) )☞🌈@kafeh_sher
_//
#حکمرانی_خوب
بیزارم از آن خدایی که به طاعت من از من خشنود و به معصیت من از من خشم گیرد، پس او خود در بند من است؛ تامن چه کنم
(シ)
<) )☞🌈@kafeh_sher
_//
حکایت
يک نفر در زمستان وارد دهی شد و توی برف دنبال منزلی می گشت ولی غريب بود و مردم هم غريبه توی خانههاشان راه نمیدادند.
همينجور که توی کوچههای روستا می گشت ديد مردم به يک خانه زياد رفت و آمد می کنند . از کسی پرسيد ، اينجا چه خبره ؟
گفت زنی درد زايمان دارد و سه روزه پيچ و تاب ميخوره و تقلا ميکنه ولی نمیزاد . ما دنبال دعا نويس میگرديم از بخت بد دعانويس هم گير نمياريم .
مرد تا اين حرف را شنيد گفت : بابا دعانويس را خدا براتون رسونده ، من بلدم، هزار جور دعا ميدونم .
فورا مرد مسافر را با عزت فراوان وارد کردند و خرش را به طويله بردند ، خودش را هم زير کرسی نشاندند ، بعد قلم و کاغذ آوردند تا دعا بنويسد . مرد روی کاغد چیزهایی نوشت و به آنها گفت :
اين کاغذ را در آب بشوريد و آب آنرا بدهید زائو بخورد . از قضا تا آب دعا را به زائو دادند زائيد و بچه صحيح و سالم به دنيا آمد .
از طرفی کلی پول و غذا به او دادند و بعد از چند روز که هوا خوب شد راهیش کردند . بعد از رفتنش یکی از روستاییان کاغذ دعا را کناری گذاشته بودند برداشت و خواند دید نوشته :
خودم بجا ، خرم بجا ، ميخوای بزا ، ميخوای نزا . . . .
✍🏼#عبید_زاکانی
(シ)
<) )☞🌈@kafeh_sher
_//
🔵 به زودی این پست حذف خواهد شد لطفاً
زودتر وارد شوید .🏴〰
سیل از ویرانه با رخسار گرد آلود رفت
زود می مالد فلک روی ستمگررا به خاک
چه زییا گفت نیچه: تفنگهای پُر برای شلیک به مغزهای پُر ساخته شدهاند، و مغزهای خالی برای پُر کردن این تفنگها...!
#فردریش_نیچه
ظرفیت عضویت در این فولدر محدوده⏳
برای کمک به رشد و آگاهی خود هر چه زودتر عضو بشید 😇
داستانک
زن و شوهری شب_عروسی با هم عهد میبندند که تا فردا شام در خانه را به روی هیچ کسی باز نکنیم.
برادر شوهر آمد در را باز نکردند
خواهر آمد در را باز نکردند.
پدر و مادر داماد آمد چون قرار همین شد که در را باز نکنند .
در را باز نکردند.
تا این که پدر و مادر عروس آمدن عروس چشمش پر اشک شد .
گفت نمیتوانم در را برای پدر و مادرم باز نکنم .
رفت و در را باز کرد و این حرکت به دل مرد ماند .
تا این که روز ها و سال ها گذشت خداوند به آنها چهار پسر داد و بعد یک دختر .
زمانی که دختر به دنیا آمد مرد چندین گوسفند قربانی کرد و مهمانی بزرگی گرفت فامیل های نزدیک از مرد علت را پرسیدن .
که چرا برای چهار پسرت هیچ مهمانی نگرفتی ولی برای دخترت این چنین مهمانی بزرگ گرفتی.
مرد گفت :
این تنها کسی است که همیشه دروازه را به رویم باز خواهد کرد
الحق که دختران مهربان و دلسوز پدر و مادر شان هستند.
درود بر تمام خانم ها و دختران مهربان .
که همیشه به پدر و مادرشان احترام میگذارند!
ﺭﻭﺯﯼ ، ﮔﺮﮔﯽ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻨﻪ ﮐﻮﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﯾﮏ ﻏﺎﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ
ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭ ﻓﮑﺮ
ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦ ﮐﻨﺪ، ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ
ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺭﺍ ﺻﯿﺪ ﮐﻨﺪ . ﺑﺪﯾﻦ ﺳﺒﺐ، ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦ
ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺭﺍ ﺷﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ.
ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ، ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﻓﺖ . ﺍﻣﺎ
ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺴﺮﻋﺖ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﺍﻩ ﮔﺮﯾﺰﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ
ﺍﺯ ﻣﻌﺮﮐﻪ ﮔﺮﯾﺨﺖ. ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﺳﺘﭙﺎﭼﻪ ﻭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ
ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ. ﮔﺮﮒ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﮑﺴﺖ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ
ﺧﻮﺭﺩ.
ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ، ﯾﮏ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺁﻣﺪ. ﮔﺮﮒ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﯿﺮﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ
ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺩﻭﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺍﺯ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮐﻮﭼﮏ ﺗﺮﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ
ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻗﺒﻠﯽ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ
ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﮓ ﻣﻦ ﺑﮕﺮﯾﺰﻧﺪ.
ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ، ﯾﮏ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﮐﻮﭼﮏ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ
ﺳﻨﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺻﯿﺪ ﮐﻨﺪ . ﺍﻣﺎ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﻧﯿﺰ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺳﻮﺭﺍﺥ
ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮐﻮﭼﮏ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻠﯿﻪ
ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻫﺎﯼ ﻏﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﺴﺪﻭﺩ ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺍﺯ ﺗﺪﺑﯿﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ
ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ.
ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺯ ﭼﻬﺎﺭﻡ، ﯾﮏ ﺑﺒﺮ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻏﺎﺭ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ . ﺑﺒﺮ ﮔﺮﮒ ﺭﺍ ﺗﻌﻘﯿﺐ
ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﻏﺎﺭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﻮﯾﯽ ﻣﯽ ﺩﻭﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺭﺍﻫﯽ
ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻃﻌﻤﻪ ﺑﺒﺮ ﺷﺪ.
ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ ﺭﻭﺯﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﻤﻊ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﻧﺒﻨﺪ.
به انوشيروان نوشتند كه يكي از مردم كشورش آن قدر مال دارد كه در خزانه پادشاه هم يك دهم آن نيست.
انوشيروان در پاسخ نوشت: خدا را سپاس ميگويم كه رعيت ما از ما غني تر شده اند، و اين از عدل و دادگري ماست.
سیل از ویرانه با رخسار گرد آلود رفت
زود می مالد فلک روی ستمگررا به خاک
صائب تبریزی
هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانه خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا
#خیام
**
زندگی بر مدار امید میچرخد
نا امیدی ممنوع
پس لبخند بزن دوست خوبم❤
(シ)
<) )☞🌈@kafeh_sher
_//
داستان ماهی و آب
ماهى به آب گفتا ، من عاشق تو هستم...
از لذت حضورت ، مى را نخورده مستم!!
آیا تو میپذیرى ، عشق خدائیم را ؟..
تا این که بر نتابى ، دیگر جدائیم را؟!!
آب روان به ماهى ، گفتا که باشد اما..
لطفا بده مجالى ، تا صبح روز فردا!!
باید که خلوتى با ، افکار خود نمایم..
اینجا بمان که فردا ، با پاسخت بیایم!!
ماهی قبول کرد و ، آب روان گذر کرد..
تنها براى یک شب ، از پیش او سفر کرد!!
وقتى که آمدش باز ، تا این که گوید آرى..
یک حجله دید و عکسى ، بر آن به یادگارى!!
خود را ز پیش ماهى ، دیشب که برده بودش..
آن شاه ماهى عشق ، بى آب مرده بودش!!
نالید و یادش افتاد ، از ماهى آن صدایی..
وقتى که گفت با عشق ، میمیرم از جدایى!!
ای کاش آب می ماند ، آن شب کنار ماهی..
ماهی دلش نمی مرد ، از درد بی وفایی!!
آری من و شما هم ، مانند آب و ماهی..
یک لحظه غفلت از هم ، یعنی همین جدایی!!.
وحشی بافقی
(シ)
<) )☞🌈@kafeh_sher
_//
یه روز چوپانی گوسفنداشو برده بود برای چرا، یهو یه ماشین آخرین مدل میاد سمت گلهش و یه مرد خیلی شیکپوش ازش پیاده میشه،ن میگه اگه بهت بگم چند تا گوسفند داری یکیشو بهم میدی؟ چوپانم جواب میده آره.
مرد لپتاپشو باز میکنه و وصل میشه به ماهواره، چند تا ایمیل میزنه تا عکسا رو تحلیل کنن، تهش هم چندین صفحه گزارش پرینت میگیره (قیافهی چوپانو هم تصور کنین) و تحویل چوپان میده.
+خب؟
- ۱۲۵۹ تا گوسفند داری.
- وواو چه جالب، باشه یکیو بردار.
بعد از اینکه طرف یکیو برداشت و میخواست بره چوپان گفت یه لحظه وایسا، اگه بگم چیکارهای پسش میدی؟
اونم با تعجب سر تکون داد که میدم.
+ تو مشاوری.
- چطور فهمیدی؟ آره هستم.
+ سخت نبود، بدون دعوت اومدی خودتو انداختی وسط، بابت چیزی ازم دستمزد گرفتی که خودم میدونستم، سوالی رو جواب دادی که نپرسیده بودم و قد یه ارزن درمورد کارم نمیدونی. حالا اون سگمو پس بده!
(シ)
<) )☞🌈@kafeh_sher
_//
من باور دارم که معجزه ها
در فراسوی باورهای من،
آمادهاند برای رخ دادن.
پس دل میسپارم
به شادی های در راه مانده
و روزهای خوب تر..
(シ)
<) )☞🌈@kafeh_sher
_//
🎯 🎯 🎯
🔳 با انتخاب کلید موردنظر، به جامعه دوستداران دانش، هنر و فلسفه بپیوندید.
این پست تبلیغاتی نیست، برای پیشرفت و رشد شماست، مجموعه ای از بهترین ها.
🔰درخواست عضویت در تبادلات
🆔 @tabadolat_derakhshan