harfenabme | Неотсортированное

Telegram-канал harfenabme - حرفهای ناب

8277

حرفهاي ناب جملات و متنهای زیبا @harfenabme . . . . . . . . . . . . . . . .

Подписаться на канал

حرفهای ناب

📚معجزه کتاب

به نقشه جهان که نگاه می‌کنم، متوجه می‌شوم بسیارند سرزمین‌هایی که تا آخرین روزهایِ زندگی پایم به آنجا باز نخواهد شد، اما نکته جالب اینجاست که تقریبا از همه این سرزمین‌های دور و نزدیک خاطره دارم. انگار با شهرها، خیابان‌ها و حتی کوچه‌های آنجا آشناییِ دیرینه دارم.

هنوز بچه بودم که برایِ اردویِ تابستانی همراه با کریستین اندرسون، از جیرفت به دانمارک رفتم و در خیابان‌هایِ کپنهاک با دخترکِ کبریت فروشی آشنا شدم که جوجه اردکِ زشتی در دست داشت و با پریِ دریایی به لباس جدیدِ پادشاه می‌خندید.

در بازگشت به وطن، همراه با احمدِ شاملو به مراسمِ عروسیِ دخترای ننه دریا با پسرای عمو صحرا رفتم، کمی بعد با صمد بهرنگی به کچلِ کفترباز خندیدم و با اندوهِ پسرکِ لبوفروش غصه خوردم.

مرادیِ کرمانی من را از جیرفت به سیرچ دعوت کرد و با لهجه شیرینش گفت:
هم ولایتی"شما که غریبه نیستید"،
آنجا بود که با بچه‌های قالیبافِ خانه، سرم را بر نازبالش گذاشته و در قصه هایِ مجید با قاشق چای‌خوری، مربای شیرین خوردم.

با دولت‌آبادی به کلیدر رفتم و آنجا بود که دور از چشم گُل ممد، دل به عشقِ مارال سپردم و در روزگارِ سپری شدهء مردمِ سالخورده، جایِ خالیِ سلوچ را پیدا کردم.

مزارعِ آمریکا را وجب به وجب با جان اشتاین بک گشتم تا خوشه‌های خشم را به نظاره بنشینم.
با جک لندن و سپید دندانش به آلاسکا رفتم تا اینکه از دور پیرمردی را در دریا دیدم که کنارِ همینگوِی نشسته و از مشکلاتش در  صیدِ ماهی صحبت می‌کند.

سه‌شنبه‌ها همراه با میچ آلبوم به ملاقاتِ موری رفتم، خشم و هیاهو را در گور به گورِ فاکنر آموختم، با چارلز دیکنز تمامِ انگلستان را گشتم تا این که سرانجام در لندن با خواهران برونته آشنا شدم و از آنجا همراه با جورج اورول به قلعه حیوانات سر زدم، حس عجیبی بود، احساس می‌کردم ۱۹۸۴ سال در آن قلعه زندگی کرده‌ام، حال و روزشان شباهتِ عجیبی داشت با روزگارِ مردمِ سرزمینِ من!

کازانتزاکیس من را با یونان آشنا کرد تا این که در سواحلِ کرت با زوربای یونانی هم پیاله شدم، با سیلونه به ایتالیایِ دوست داشتنی و فونتامارا رفتم و به مهمانیِ نان و شراب دعوت شدم و شبی در کنارِ اوریانا فالاچی نامه به کودکی که هرگز زاده نشد را خواندم.

کلمبیایِ مارکز را زمانی شناختم که بعد از صد سال تنهایی، عشق در سال‌های وبا را تجربه کردم. سرزمین پرو را در سال‌های سگی با یوسا شناختم و در مونیخ با هاینریش بُل به عقاید یک دلقک خندیدم، چند روزی هم در استکهلم مهمانِ فردریک بکمن بودم و در آنجا با مردی به نام اوه آشنا شدم.

ویکتور هوگو من را با بینوایانِ پاریس و گوژپشتی آشنا کرد که خاطراتِ آخرین روزِ یک محکوم را نجوا می‌کرد.
بالزاک در میانِ دهقانانِ فرانسه من را با زنِ زیبای سی ساله‌ایی آشنا کرد و رومن رولان شبی من را به کنسرت موسیقیِ ژان کریستف در شانزه لیزه دعوت نمود، هر چند با وجودِ شیوعِ طاعون، با آلبر کامو هم چندان بیگانه نبودم.

من در تمام جبهه‌هایِ جنگ به همراه مرل جنگیدم و در "نبردِ من"، هیتلر را بهتر شناختم، با هانا آرنت به دادگاهِ اورشلیم رفتم تا با چهره واقعیِ توتالیتاریسم بهتر آشنا شوم.

جومپا لاهیری را در کلکته ملاقات کردم و تا بمبئی با هم عاشقانه‌های تاگور را زمزمه کردیم. تمامِ جزایرِ ژاپن را با موراکامی گشت زدم تا این که بعد از جنگلِ نروژی، کافکا را در کرانه دیدم.
در ریگ‌های روان سیدنی با استیو تولتز آشنا شدم و گفتم هرچه بادا باد. جنایاتِ روسیه تزاری را در جنگ و صلح و آناکارنینای تولستوی شناختم و  یک شب در مسکو مثل یک اَبله با داستایوسکی که هنوز یک جوان خام بود، قمار بازی کردم، اما او دائم از جنایت و مکافاتِ برادران کارامازوفِ سخن می‌گفت و من مجبور شدم با چخوف در باغِ آلبالو به میهمانی مادرِ ماکسیم گورکی بروم.

میلان کوندرا و ایوان کلیما را شبی در پراگ ملاقات کردم، بر ویرانه‌های کابل با خالد حسینی گریستم، با شافاک در قونیه به ملاقاتِ شمس رفته و چهل قانونِ عشق را آموختم و با دستمالی که از مولانا گرفتم، اشک‌های کیمیا خاتون را پاک کردم.

در برزیل یازده دقیقه کافی بود تا در کنار پائولو کوئلیو با کیمیاگر آشنا شوم. در زمینِ سوخته اهواز با احمد محمود همسایه بودم و هر روز در مدارِ صفر درجه، درختِ انجیرِ معابد را تماشا می‌کردم. در سالِ بلوا با سمفونیِ مردگانِ عباس معروفی آشنا شدم و پس از آن بود که همراه با شوهرِ آهو خانمِ افغانی سری به کرمانشاه زدم تا شادکامان دره قره سو را بهتر بشناسم.

بله؛ این معجزه کتاب است که حتی با پاسپورت کم اعتبارِ کشورِ من و بدونِ نیاز به ویزا و ارز، آدمی می‌تواند دورترین نقاطِ دنیا را ببیند، گشت بزند و شیرین‌ترین خاطرات را با مارال، اسکارلت و آناکارنینا به یادگار داشته باشد.

@harfenabme

Читать полностью…

حرفهای ناب

و از خودت می پرسی: اون رویاهات کجا هستن؟ سرتو تکون میدی و میگی: سال‌ها چه زود میگذرن! و باز هم از خودت میپرسی: تو با زندگیت چکار کردی؟ بهترین سال‌های عمرتو کجا به خاک سپردی؟ زندگی کردی یا نه؟ ببین به خودت میگی دنیا چقدر داره سرد می‌شه.

#شب_های_روشن
#فئودور_داستایفسکی

@harfenabme

Читать полностью…

حرفهای ناب

🥀
🌿🍂🕊
🍃🌸🍂
@harfenabme
🌸🍃🌸🕊🥀🌾🍂🌸🍁

Читать полностью…

حرفهای ناب

هیچ اتفاقی فراموش نمیشه،
بالاخره یه روز،
تو یه خیابون،
یا وسط یه آهنگ،
یا موقع خوندن یه کتاب،
یا دیدن یه فیلم،
یهو همه چیز یادت میاد...!!

@delcoffe

Читать полностью…

حرفهای ناب

فرقی نمیکند
زن اگر همسر باشد
مادر باشد
مادربزرگ باشد
هر چه باشد درونش همیشه
همان دختری کوچک است
که انتظار میکشد
دستی برای محبت کردن

نگاهی برای نوازش
و کلامی برای ستایش

@harfenabme

Читать полностью…

حرفهای ناب

پس چه هستی ای فلک، گردور باطل نیستی
چیستی ای عمر، گر زهر هلاهل نیستی

زهر نوشاندن هم ای تقدیر بی آداب نیست
من به قسمت راضی ام اما تو عادل نیستی

در وفاداری ندیدم هیچکس را مثل تو
ای غم از حال دلم یک لحظه غافل نیستی

گریه کن بر حال خویش ای موج از دریا ملول
لحظه ای دیگر تو در آغوش ساحل نیستی

هر که با من بود روزی دل برید از من، تو نیز
دل به رفتن می سپاری، گرچه مایل نیستی

گفت: روزی بازمیگردم، فراموشم مکن
گفتمش: در بی وفایی نیز کامل نیستی

#فاضل_نظری

@harfenabme

Читать полностью…

حرفهای ناب

فال حافظ....✨

دوستی میگفت :

♥️درسال ۶۲ طی سفری که به بوشهر داشتیم
و در برگشت دو سه روزی هم در شيراز بوديم...
قبل از هر چیز به زیارت بارگاه ملکوتی حافظ شتافتم
پس از زیارت و اهدای فاتحه، پیرمردی که روی پله‌ها نشسته و با دیوانی که در دست داشت برای مشتاقان خواجه در قبال ۵۰ ریال فال میگرفت، نظرم را بخود جلب کرد...

🗯صبر کردم سرش خلوت که شد اجازه خواستم در کنارش نشستم و از او خواستم اگر اشکالی ندارد از خودش و خاطراتش برایم تعریف کند...

♥️او که کسوت دراویش و قلندران را داشت با سوز خاصی گفت :
من از نوه نتیجه های خود خواجه حافظ شیرازی هستم.
فامیلی خانوادگی ما هم حافظ است.
کار من گرفتن فال دوست داران حافظ است.
تنها حسرت من اینکه بعد از فوت من از خانواده ما کسی نیست که کار من را ادامه بدهد.

🗯یک پسرم مهندس برق است و پسر دیگرم دبیر هنرستان های شيراز و اصلأ هیچکدام علاقه ای به اين کار ندارند.
گفتم من از مریدان جد ّشما هستم.
از راه دوری آمده‌ام.
دلم میخواهد یکی از شیرین‌ترین و بیاد ماندنی‌ترین خاطراتت را برایم بازگو کنی...

♥️گفت واللّه خاطره که زیاد دارم
ولی یک روز عصر شش تا دختر دانشجوی دانشگاه پهلوی شیراز پس از زیارت مقبره حافظ پیش من آمدند و گفتند:

🗯حاج آقا برای ما *«هر شش نفر»* یک فال بگیر
گفتم یکی یکی نیت کنید تا بگيرم.
گفتند نه نیت کردیم شما یک فال بگیرید خوب است،
من پیش خودم گفتم شاید پول کافی ندارند گفتم:
آخر نمیشود، *اگر پول هم ندهید من برای هر کدام شما یک فال را میگیرم.*

♥️آنها قدری پچ پچ کردند باز اصرار کردند که نه شما فقط یک فال به نیت همه ما بگیرید ممنون میشویم.
من بناچار قبول کردم و شروع کردم بخواندن این غزل؛

🗯*من دوستدار روی خوش و موی دلکشم*
*مدهوش چشم مست و می صاف بی غشم*

وقتی *بیت هفتم* را خواندم صدای خنده آنها فضای حافظيه را پرکرد، وقتی علت خنده را از آنها سؤال کردم یکی از دخترها گفتند:
حاج آقا راستش را بخواهی ما با هم قرار گذاشتیم که بدانیم اگر حافظ الآن زنده بود *با کدام یک از ما ازدواج میکرد...؟!!!*

♥️وقتی این بیت غزل را خواندی خوشحال شدیم که *حافظ نه تنها خوش مشرب، بلکه ماشاالله خوش اشتها هم بوده اند*
که خواهان هر شش نفر ما بود...

🗯آنها بجای ۵۰ ریال بمن ۵۰۰ ریال دادند و با شوخی و خنده از حافظيه دور شدند....!!!


بیت هفتم چنین بود....

شهری است پرکرشمهوحوران زشش جهت
دستم تهیست ورنه خریدار هرششم...

@harfenabme

Читать полностью…

حرفهای ناب

بارون ...استاد شجریان

@harfenabme

Читать полностью…

حرفهای ناب

کودکی دو بار می‌رود، یک‌بار خودش و یک‌بار وقتی کسانی می‌روند که کودکی‌ات را ساخته‌اند. فردوس کاویانی و آتیلا پسیانی جزو آنهایی بودند که کودکی نسل مرا ساخته بودند.
@harfenabme

Читать полностью…

حرفهای ناب

با هیچکس نبودن ، بهتر از
بودن با فردی بی‌لیاقت است
گاهی
آنهایی که انفرادی پرواز میکنند
قوی‌ترین بال‌ها را دارند

#ویکتور_هوکو


@harfenabme

Читать полностью…

حرفهای ناب

نی‌لبکی محزون هست
هر سال
پاییز که می‌آید

آن‌را بر لبش می‌نهد
باد در هم می‌پیچد و
چشم تنهایی خیس می‌شود و
انتظارم فرو می‌ریزد و
حیاط شعرم آکنده می‌شود
از برگ درخت

#شیرکو_بیکس

@harfenabme

Читать полностью…

حرفهای ناب

● فرق بزرگيست ميان كسى كه تنها مانده و كسى كه تنهايى را انتخاب كرده است.

● احساساتی‌ترین آدم‌ها، همون آدمایی هستن که ادای سنگ بودن رو در میارن.

● زمان هیچگاه دردی را درمان نکرده است! این ما هستیم که به مرور به دردها عادت می‌کنیم.

صد سال تنهایی
✍🏻 #گابریل_گارسیا_مارکز

@harfenabme

Читать полностью…

حرفهای ناب

زندگی حتی وقتی انکارش می کنی، حتی وقتی نادیده اش می گیری، حتی وقتی نمی خواهی اش از تو قوی تر است.. از هر چیز دیگری قوی تر است. آدم هایی که از بازداشتگاه های اجباری برگشته اند دوباره زاد ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند ، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هاشان را دیده بودند، دوباره به دنبال اتوبوس ها دویدند، به پیش بینی هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین گونه است. زندگی از هر چیز دیگری قوی تر است...


"آنا گاوالدا"


@harfenabme

Читать полностью…

حرفهای ناب

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت

کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت

درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت

خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

رفت و از گریه ی طوفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت

بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت

سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت"


#هوشنگ_ابتهاج

@harfenabme

Читать полностью…

حرفهای ناب

چه فکر می کنی؟
که بادبان شکسته، زورق به گل نشسته ایست زندگی؟
درین خراب ریخته
که رنگ عافیت ازو گریخته
به بن رسیده راه بسته‌ای‌ست زندگی؟

چه سهمناک بود سیل حادثه
که همچو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان زهم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب در کبود دره‌های آب غرق شد.

هوا بد است
تو با کدام باد میروی؟

چه ابر تیره‌ای گرفته سینه‌ی تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمی‌شود.

تو از هزاره‌های دور آمدی
در این درازنای خون فشان
به هر قدم نشان نقش پای توست،
برین درشتناک دیولاخ
زهر طرف طنین گام‌های رهگشای توست،
بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه‌ی وفای توست،
به گوش بیستون هنوز
صدای تیشه‌های توست.

چه تازیانه ها که با تو تاب عشق آزمود
چه دارها که با تو گشت سر بلند
زهی شکوه قامت بلند عشق
که استوار ماند در هجوم هر گزند.

نگاه کن
هنوز آن بلند دور،
آن سپیده آن شکوفه زار انفجار نور
کهربای آرزوست،
سپیده‌ای که جان آدمی هماره در هوای اوست،
به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن
سزد اگر هزار بار
بیفتی از نشیب راه و باز
رو نهی بدان فراز

چه فکر می‌کنی؟
جهان چه آبگینه شکسته‌ای‌ست
که سرو راست هم در او شکسته می‌نمایدت.
چنان نشسته کوه در کمین دره‌های این غروب تنگ
که راه بسته می‌نمایدت.

زمان بی‌کرانه را
تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمی‌ست این درنگ درد و رنج.
به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ می‌زند
رونده باش
امید هیچ معجزه‌ای ز مرده نیست،
زنده باش...

«هوشنگ ابتهاج»

@harfenabme

Читать полностью…

حرفهای ناب

خاطرۀ محمد قاضی از آشنایی او با کتاب شازده‌کوچولو



داستان آشنا شدن من با کتاب «شازده کوچولو» داستان شیرینی است.
آن هنگام که در اداره حقوقی وزارت دارایی به خدمت مشغول بودم، یکی از دوستان با ذوق و با سواد که تحصیلاتش را در فرانسه انجام داده بود و زبان فرانسه را خوب می‌دانست، روزی در اداره به من گفت کتابی از فرانسه برایش رسیده که بسیار شیرین و جذاب است و از خواندن آن کلی لذت برده، به‌حدی که علاقه‌مند شده و خیال دارد آن را به فارسی ترجمه کند.
من خواهش کردم که اگر ممکن است آن را چند روزی به من امانت بدهد تا من نیز آن کتاب مورد پسند وی را بخوانم و سپس به او برگردانم. او با لطف و محبتی که به من داشت پذیرفت و روز بعد کتاب را آورد و برای مدت یک‌هفته به من سپرد که پس از آن حتماً کتاب را به او برگردانم.
به عنوان پشت جلد کتاب نگریستم، دیدم نام کتاب شازده کوچولو و اثر نویسنده‌ای به نام آنتوان دو سنت اگزوپری است. بار اول بود که با چنین کتابی برخورد می‌کردم. قول دادم که در ظرف همان یک‌هفته آن را بخوانم و سپس به او پس بدهم.
آن‌روز با کتاب دریافتی پس از تعطیل اداره، طبق معمول به توپخانه رفتم و سوار اتوبوس شدم و در همانجاکه درکنار پنجره نشسته بودم، کتاب را گشودم و شروع به خواندن کردم. چند صفحه‌ای که پیش رفتم و به‌راستی آنقدر کتاب را جالب‌توجه و شیرین و دلنشین یافتم که اصلاً متوجه نشدم کی اتوبوس از مسافر پر شد و کی به راه افتاد؛ و فقط وقتی به خود آمدم که به انتهای خط، یعنی به ایستگاه راه‌آهن رسیده بود و شاگرد شوفر خطاب به من که تنها مسافر مانده در اتوبوس بودم گفت: آقا اینجا ته خط است، چرا پیاده نمی‌شوید؟
سرم را از روی کتاب برداشتم و اعتراض کردم که: ای آقا، من می‌خواستم در چهارراه معزالسلطان پیاده شوم، چرا حالا به من می‌گویید؟ گفت: آنجا هم اعلام کردیم که چهارراه معزالسلطان است دو، سه نفری پیاده شدند ولی شما پیاده نشدید. لابد در آنجا هم مثل حالا سرتان با کتاب گرم بود و نفهمیدید.

باری، کتاب شازده‌کوچولو را آنقدر زیبا و جالب‌توجه یافتم که دو روزه قرائت آن را به پایان آوردم و تصمیم گرفتم که به ترجمۀ آن بپردازم. البته دوست بنده نیز اظهار علاقه به ترجمه آن کرده بود، ولی چون تا به آن دم نه کتابی ترجمه کرده و نه چیزی با نام او به چاپ رسیده بود که مردم او را بشناسند و با نامش آشنا باشند، من حرفش را جدی نگرفتم و شروع به ترجمۀ کتاب کردم.

هفته موعود به پایان رسید و او کتابش را از من خواست. من به‌عذر اینکه گرفتاری‌های خانوادگی مجال نداده است کتاب را به پایان برسانم و اکنون به نیمه‌های آن رسیده‌ام، خواهش کردم که یک‌هفته دیگر هم به من مهلت بدهد. او اعتراض کرد و جداً کتابش را خواست، ولی چون من اصرار ورزیدم، پذیرفت و تأکید کرد که دیگر مهلت تمدید نخواهد شد و باید حتماً در آخر هفته کتابش را به او پس بدهم و من بی‌آنکه بگویم به ترجمۀ آن مشغولم، قول دادم که حتماً تا آخر هفته کتاب را پس خواهم داد و دیگر همه وقت خود را صرف ترجمۀ آن کردم تا در پایان دوازده روز دیگر کارم به پایان رسید. آن‌وقت کتاب را بردم و پس دادم دوستم را با اینکه از خلف وعده من کمی دلگیر شده بود، خوشحال کردم. ولی وقتی گفتم که آن را ترجمه هم کرده‌ام، سخت مکدر شد و گفت: من خودم می‌خواستم این کار را بکنم، شما به چه اجازه‌ای و به چه حقی چنین کاری کرده‌اید؟ من که کتاب را برای ترجمه به شما نداده بودم.
گفتم:‌ شما که تابه‌حال به کار ترجمه دست نزده‌اید، و من به همین جهت حرفتان را جدی نگرفته بودم. به‌هرحال اگر از یک کتاب دو ترجمه در دست باشد مهم نیست و عیبی نخواهد داشت. اگر هم موافق باشید، من حاضرم ترجمۀ کتاب را به نام هردومان اعلام کنم و ضمناً ترجمۀ خودم را هم به شما بدهم که اگر با هر جای آن موافق نباشید، به سلیقۀ خودتان آنجا را عوض کنید و سپس بدهید تا کتاب به نام هردومان چاپ شود.
گفت: خیر، من می‌خواستم فقط به نام خودم آن را ترجمه کنم و دیگر شازده کوچولو برای من مرده است. خندیدم و گفتم: اگر برای شما مرده است، من او را برای همه فارسی زبانان زنده کرده‌ام.


#محمد_قاضی
- سرگذشت ترجمه‌های من -

@harfenabme

Читать полностью…

حرفهای ناب

بیشتر آدم‌ها در نوعی بی خبری همیشگی زندگی می‌کنند، آن‌ها همیشه امیدوارند که چیزی اتفاق بیفتد و زندگیشان را دگرگون کند !

حادثه‌ای، برخوردهای اتفاقی، بلیت برنده بخت آزمایی، تغییر سیاست و حکومت ؛ آن‌ها هرگز نمی‌دانند که همه چیز از خودشان آغاز می‌شود ...


- مارک فیشر
- حکایت آنکه دلسرد نشد


@harfenabme

Читать полностью…

حرفهای ناب

چه افتاد این گلستان را،
چه افتاد؟
که آیین بهاران رفتش از یاد
چه درد است این؟
چه درد است این؟
چه درد است؟
که در گلزار ما این فتنه کرده‌ست

@harfenabme |هوشنگ ابتهاج

Читать полностью…

حرفهای ناب

شعر «ای وای مادرم »که استاد شهريار به مناسبت از دست دادن مادرش سروده است.

آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزي بيمار خويش بود
اما گرفته دور و برش هاله ئي سياه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگي ما همه جا وول ميخورد
هر کنج خانه صحنه ئي از داستان اوست
در ختم خويش هم بسر کار خويش بودبيچاره مادرم
هر روز ميگذشت از اين زير پله ها
آهسته تا بهم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از اين بغل کوچه ميرود
چادر نماز فلفلي انداخته بسر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست…

@harfenabme

Читать полностью…

حرفهای ناب

.

قصه ی ناتمام
يکی بود يکی نبود
شايد هم بود
شايد چه بسيار بودند و فقط يکی بود که نبود
با يکی بود و چه بسيار که نبودند
مادربزرگ آغاز خاطرات ما با گيس بلند و سفيد
ايمان داشت که يکی بود يکی نبود
همچنان که
رفت مادربزرگ
با آن همه يکی بودهای دور
و يکی نبودهای روزگار يخ
شايد آنکه بود هنوز هم هست و ما نمی بينيم
يا آن ديگری که نبود روزگاری بود و حالا نيست
راستی آنکه بود عاشق بود يا آنکه نبود؟
چطور شد که نبود
شايد زاده نشد هرگز
يا مرده است و جایی در خاطرات ما دفن شده است
شايد هم کشته شد آنکه نبود
روزی با دست های آنکه بود
چرا هرگز از مادربزرگ نپرسيديم
و حالا چه کار کنيم
با قصه های بی آغاز
چرا آنکه نبود از کنارمان نمی گذرد
و آنکه بود را
هرگز نمی يابيم !

#بیژن_نجدی


@harfenabme

Читать полностью…

حرفهای ناب

طرقه یا ترقه اسم یه پرنده‌ست که بر اساس افسانه قدیمی خراسانی تصمیم گرفته پرواز کنه تا به خورشید برسه و برای اینکه توی مسیر رسیدن نسوزه باید هزار نام از خدا رو حفظ کنه و در طول رسیدن به خورشید اسم ببره که دقیقا موقع رسیدن به خورشید و هدف، نام هزارم یادش میره و می‌سوزه!
"کیهان کلهر" بر اساس همین داستان این قطعه رو ساخته و تنظیم کرده، اوج گرفتن و پروازشو متصور شده و
واى از اين اجرا واى از اين اجرا

دلربايى سه تار
به نوازش #كيهان_كلهر

@harfenabme

Читать полностью…

حرفهای ناب

‍‍صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن

زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام باده گلگون خراب کن

خورشید مِی ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عیش می‌طلبی ترک خواب کن

روزی که چرخ از گل ما کوزه‌ها کند
زنهار کاسهٔ سر ما پرشراب کن

ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم
با ما به جام باده صافی خطاب کن

کار صواب باده پرستی‌ست حافظا
برخیز و عزم جزم به کار صواب کن

#حافظ


@harfenabme

Читать полностью…

حرفهای ناب

تا موسيقى زنده است
تا آواز زنده است و تا زبان و شعر فارسی زنده است، شجریان هم زنده است همچون حافظ، همچون سعدی
که همیشه زنده اند
این سالروز تنها بهانه ای است برای بیشتر به یاد آوردنش و بیشتر شنیدنش و بیشتر سرشار شدن از هنر بی همتایش


به‌مناسبت ۱۷مهر، سالگرد کوچ
خداوندگار آواز و  موسیقی ایران زمین استاد شجریان...

@harfenabme

Читать полностью…

حرفهای ناب

✔️روز تهران
✍🏻سهند ایرانمهر

🔸امروز روز تهران است. روزی این عکس را از منظری دل‌انگیز انداختم. آن روز نوشتم: «تهران زیبا» و عکس را منتشر کردم، یکی آمد عکسی فرستاد از پاریس و دیگری از کوالالامپور و دیگری از نیویورک و یکی دیگر از توکیو . به ریشخند که:«معلوم است زیبا ندیده‌ای» و هریک، چیزی نوشتند از این شهر چرک و مفلوک و درهم که این روزها شبیه دشت نخجیری است که هر روز صبح مثل یک آهوی بی‌خبر از یک‌جایش شروع می‌کنی و نمی‌دانی در کدام نقطه تیزی دندانی راه نفس‌ات را می‌بندد .

🔸راست می‌گفتند. عکس های شان زیبا بود، یکی به آسمانخراش‌هایش، یکی به معماری گوتیکش و یکی به شکوفه‌های گیلاسش. من اما باز زیرلب زمزمه کردم: تهران زیبا. زیبایی گاهی به بو و عطر و چشم نوازی و زرق و برق و حتی آرامش نیست، از یک جا به بعد، زیبایی برای آدمی، «آشنایی» و تصویری از سیر تقلاهایی است که‌کامیاب یا ناکام برایش عرق ‌ریخته‌ است.
آنچه منظره را می‌سازد، هندسه و قرینه و تلالو نیست، بازنمای گذشته و حال و رد تبار و سابقه آشنایی است و به همین دلیل است که زیباها اینقدر زیادند و متفاوت. تصویر آن چیزی نیست که در مقابل ما آدم‌هاست، تصویر آن چیزی است که درون آدم‌هاست و از منشور ذهن‌های آکنده از خاطرات آشنا می‌گذرد .
برای من، این تصویر؛ زیباست. تهران است. آن ماه و آن کوه‌ها بارها و بارها قرین هم شده‌اند. در آدینه‌ای، در غروبی و مطمئنم در قاب چشم میرزاده عشقی که سه تابلوی مریم را یا عارف که «از خون جوانان وطن لاله دمیده» را و ملک الشعرای بهار که«مرغ سحر»را می‌سرود و ستارخان که گرد راه مشروطه را از تن می‌سترد و ملک المتکلمین که نعره زنان و رو به چوبه دار می سرود:
ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما
بر بار گه عدوان آیا چه رسد خذلان

🔸در قاب چشم همه اینها که گفتم، آنچه نقش بسته است همین چیزی بوده که امروز در قاب چشم ما نقش بسته است نه کلیسای نتردام یا نئون‌های نیویورک یا درختان شکوفه داده توکیو یا برج پتروناس مالزی.

🔸در این شهر، مردمانی چون ما آشنا با طعم  دوغ و ترشی و قرمه سبزی و آبگوشت و دم پختک و نان سنگک یا بربری به باور مشگل‌گشایی تیر و ترقه همچون حیدر عموواوغلی یا معتقد به باروری اندیشه و جزوه‌های پنهانی رساله «یک کلمه» میرزا یوسف یا «مسالک‌المحسنین» طالبوف یا مارکس یا سیدقطب و علی شریعتی یا پوپر یا جین شارپ یا هرکس و هرچیز دیگر یا به هوای تغییر و گشایشی یا به فریادی و اعتراضی، غلط یا درست با رویای آزادی، به واقعیت زندگی، دویده‌اند و عرق ریخته‌اند و بر زمین افتاده‌اند یا بر زمین انداخته‌اند.

🔸این منظر، آغاز و انجام ما است به امید یا به یاس. این، آن جایی است که اگر بخواهیم آینده‌‌مان را بسازیم، بازهم باید خوب نگاهش کنیم. زبان گنگ و درهمش را بفهمیم. بغضش. گریه‌اش. سکوتش. آدم‌هایش، تناقض‌ها و حتی لحن وجدان‌شان در پی هر خبط و خطایی که فردی و جمعی کرده‌اند و با انکار و حاشا کردن‌شان دنبال مقصر می‌گردند.

🔸من جنس این شهر، بوی این شهر، آن ماه،آن کوه و این تصویر درهم و مغشوش و دلیل رعشه صدای زنان و پک عمیق  سیگارمردان و امید و یاس جوانانش را، من اینها همه را می‌شناسم. مساجدش، پارتی‌های شبانه یا آن دسته دیگر که می‌خواهند تو را کت‌بسته و‌ در حالیکه همه وجودت را اضطراب گرفته به مسیری ببرند که فکر می‌کنند بهشت است. این همه را می‌شناسم.
🔸این ماییم. آن ماه ،تلالوی امیدی است که کودکانه مثل گل سرخی، از سموم تندبادهای چنگیزی در بغل گرفته‌ایم. آن کوه، ابهام دوردستی است که مرز میان ما و همه چیزهایی است که هنوز نمی‌شناسیم. این بافت بی هویت و کج و کوله، که در چشم ما به مختصات هندسه تکفیر می‌شود و در ذهن ساکنینش، ماوای حزین یا طربناک یک روز بهاری یا پاییزی تهران است. این همه تهران است.
🔸من، می‌فهمم که پتروناس، سنترال پارک، پاریس و لندن و توکیو همه زیبایند، اینها اما در چشم گذشتگان ما آنقدر نقش نبسته‌اند که این ماه و آن کوه و آن خانه‌های بدریخت.
لندن و پاریس نوش جان لندنی‌ها و پاریسی‌ها، بو و طعم و ترس و امید و یاس ما در خانه های این شهر است به قول شاملو:«چراغم در این خانه می‌سوزد».حالا می فهمم چرا فروغ فرخزاد می‌گفت: «من تهران خودمان را دوست دارم، هر چه که می‌خواهد باشد، باشد. من دوستش دارم و فقط در آنجاست که وجودم هدفی برای زندگی کردن پیدا می‌کند. آن آفتاب لَخت ‌کننده و آن غروب‌های سنگین و آن کوچه‌های خاکی و آن مردم بدبخت مفلوک بدجنس فاسد را دوست دارم».
@harfenabme

Читать полностью…

حرفهای ناب

آدم‌ها خلق شدند که دوست داشته شوند، اشیاء خلق شدند که از آنها استفاده شود. بیشتر مشکلات دنیا از اینجاست که اشیاء دوست داشته می‌شوند و از آدم‌ها استفاده می‌شود.

جان گرین
#متن_شب

@harfenabme

Читать полностью…

حرفهای ناب

خوشبختی کجاست؟ کجای دنیا را بگردم؟جغرافی‌دان‌ها می‌گویند در بسیط زمین دیگر جایی ناشناخته نمانده. آدمیان به ربع مسکون و سه ربع غیر مسکون دست یافته‌اند.فقط در قطب جنوب، قاره‌ی بزرگی است زیر یخ که در پس.فردای زمین‌شناسی که یخ‌ها آب شوند آن قاره.ی عظیم هم عاقبت از زیر پرده‌ی یخ سر بیرون می‌کشد.شاید مرز خوشبختی آنجا باشد یا شاید مرز خوشبختی همین جاست.در همین کاری که می‌کنم. همچنان که شاید مرز خوشبختی یک نفر آشپز، آشپزخانه باشد. مرز خوشبختی یک نفر دانشجو کلاس درس در دانشگاه باشد. برای کاسب مغازه‌اش که پشت هر یک از این مرزها خوشبختی منتظر ماست و هر که توانست از مرزی که پیش روی اوست بگذرد از مرز دیگر هم می گذرد. زیرا که همیشه مرز دیگری هم هست و باز مرز دیگری.
در این دنیا بهشت جایی نیست که ما برویم. بهشت بر ما وارد می‌شود. هنگامی که خیلی خیلی خیلی حال.تان خوب است، بهشت بر شما وارد شده. از یک نظر بهشت پدیده‌ای مکانی_زمانی نیست. هم دلی،خوشنود ساختن خویشتن، شاد کردن دیگرها، بهشت را به خود بردن است.بهشت جان و جهان خود ماست. خوب است من بدانم زندگی دائماً همین حالاست و صد افسوس که بدون من روزهای زیادی خواهد آمد که من در آن روزها نیستم، گل‌های زیادی می‌شکفند که من آنها را نمی‌بویم.
جهنم هم در خود من است.هنگامی که عاشق نیستم،خدای ناکرده هم وطنانم را دوست ندارم، با کابوس‌ها معاشرت می‌کنم، آتش می‌گیرم، می‌سوزم. جهنم بیرون از من نیست.
من باید مراقب جانم باشم. زیرا جان از جسم مهمتر است.زیرا کسی که دست و پایش شکسته خوشبخت تر از کسی است که روحش شکسته یا زخمی و مجروح شده.که مرز خوشبختی ابتدا در خانه‌ی خود خوشبخت است. محال و ممتنع است که کسی در جامعه‌اش بزرگ و خوشبخت باشد در حالی که در خانه‌ی خودش سیاه بخت و کوچک است.فهمیدن این موضوع اهمیت دارد.
من دست کم به چهار دلیل از روی خیرخواهی خودم را دوست می‌دارم. ضمن اینکه تنها یک دلیل حقیقی است و دیگر نیازی به آن سه دلیل دیگر نیست.و اگر هم یک دلیل کافی نیست، آن سه دلیل هم کافی نخواهد بود.پس بهتر است که من بی‌دلیل خودم و دیگرها را دوست داشته باشم و از سنگ‌های سر راه وحشت نکنم که آواز خوش رودخانه به دلیل سنگ‌های ریز و درشت سر راه اوست.محمد نعمت خان عالی شیرازی در شعر مردم وارش گفته:
نیشکر بر بندبند خویش خنجر بسته است
تا بدانی هیچ نوشی در جهان بی نیش نیست


#محمد_صالح_علاء
@harfenabme

Читать полностью…

حرفهای ناب

در زندگی یاد گرفتم:
با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند!
با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می‌کند.
از حسود دوری کنم چون اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز از من بیزار خواهد بود.
و‌ تنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهم.

و سه چیز را هرگز فراموش نمی‌کنم:
۱. به همه نمی‌توانم کمک کنم.
۲. همه‌چیز را نمی‌توانم عوض کنم.
۳. همه من را دوست نخواهند داشت...

@harfenabme

Читать полностью…

حرفهای ناب

خوشبختی از بودن میاد نه از داشتن؛
از تقدیر و قدردانی بابت هرآنچه که الان داری،
نه عجله برای به دست آوردن چیزایی که نداری.

گاهی اوقات نداشتن بعضی از چیزها می‌تونه ریشه خوشبختی ما باشه،
چون همین چیزها هستن که باعث میشن دیگران تکمیل‌ کننده‌ای برای ما باشن.

اگه ما کامل بودیم و همه‌چیز داشتیم چطور می‌تونستیم باهم ارتباط برقرار کنیم؟!


#آلخاندرو_گیلرمو_روئمرز
برش کتاب : بازگشت شازده پسر

@harfenabme

Читать полностью…

حرفهای ناب

ارغوان
شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی است هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه
که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آن چه می بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی است
نفسم می گیرد
که هوا هم این جا زندانی ست
هر چه با من این جاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی
این دخمه نینداخته است

اندر این
گوشه خاموش فراموش شده
کز دم
سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطر من
گریه می انگیزد
ارغوانم آن جاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون ‌آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان
این چه رازی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید؟
که زمین هر
سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید؟
ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درد غم می گذرند ؟
ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب
پنجره ی باز سحر غلغله می آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ناخوانده ی من
ارغوان
شاخه همخون جدا مانده من

#هوشنگ_ابتهاج
#سایه

@harfenabme

Читать полностью…

حرفهای ناب

▪️بانگِ نی


سینه می‌جوشد ز درد بی‌زبان
ای نوای بی‌نوا نی را بخوان

نی حدیث حسرت و حرمان ماست
نی دوای درد بی‌درمان ماست

نی خبر دارد از آن باران که ریخت
آشیان لک‌لکی از هم گسیخت

نی خبر دارد از آن گم‌کرده جفت
آهوی کوهی که جز در خون نخفت

نی خبر دارد ز اشک پهلوان
دشنه در پهلوی سهراب جوان

نی خبر دارد از آن مردان مرد
خون‌شان گلگونه، رخسار زرد

نی خبر دارد ز درد اشتیاق
سینه‌های شرحه شرحه از فراق

بشنو از نی چون حکایت می‌کند
از جدایی‌ها شکایت می‌کند


▪️شعر و صدای هوشنگ ابتهاج

🖤 هوشنگ ابتهاج (سایه) درگذشت.

@harfenabme

Читать полностью…
Подписаться на канал