کودکی دو بار میرود، یکبار خودش و یکبار وقتی کسانی میروند که کودکیات را ساختهاند. فردوس کاویانی و آتیلا پسیانی جزو آنهایی بودند که کودکی نسل مرا ساخته بودند.
@harfenabme
با هیچکس نبودن ، بهتر از
بودن با فردی بیلیاقت است
گاهی
آنهایی که انفرادی پرواز میکنند
قویترین بالها را دارند
#ویکتور_هوکو
@harfenabme
نیلبکی محزون هست
هر سال
پاییز که میآید
آنرا بر لبش مینهد
باد در هم میپیچد و
چشم تنهایی خیس میشود و
انتظارم فرو میریزد و
حیاط شعرم آکنده میشود
از برگ درخت
#شیرکو_بیکس
@harfenabme
● فرق بزرگيست ميان كسى كه تنها مانده و كسى كه تنهايى را انتخاب كرده است.
● احساساتیترین آدمها، همون آدمایی هستن که ادای سنگ بودن رو در میارن.
● زمان هیچگاه دردی را درمان نکرده است! این ما هستیم که به مرور به دردها عادت میکنیم.
صد سال تنهایی
✍🏻 #گابریل_گارسیا_مارکز
@harfenabme
زندگی حتی وقتی انکارش می کنی، حتی وقتی نادیده اش می گیری، حتی وقتی نمی خواهی اش از تو قوی تر است.. از هر چیز دیگری قوی تر است. آدم هایی که از بازداشتگاه های اجباری برگشته اند دوباره زاد ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند ، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هاشان را دیده بودند، دوباره به دنبال اتوبوس ها دویدند، به پیش بینی هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین گونه است. زندگی از هر چیز دیگری قوی تر است...
"آنا گاوالدا"
@harfenabme
نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت
کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت
خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
رفت و از گریه ی طوفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت
بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت
سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت"
#هوشنگ_ابتهاج
@harfenabme
چه فکر می کنی؟
که بادبان شکسته، زورق به گل نشسته ایست زندگی؟
درین خراب ریخته
که رنگ عافیت ازو گریخته
به بن رسیده راه بستهایست زندگی؟
چه سهمناک بود سیل حادثه
که همچو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان زهم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب در کبود درههای آب غرق شد.
هوا بد است
تو با کدام باد میروی؟
چه ابر تیرهای گرفته سینهی تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمیشود.
تو از هزارههای دور آمدی
در این درازنای خون فشان
به هر قدم نشان نقش پای توست،
برین درشتناک دیولاخ
زهر طرف طنین گامهای رهگشای توست،
بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامهی وفای توست،
به گوش بیستون هنوز
صدای تیشههای توست.
چه تازیانه ها که با تو تاب عشق آزمود
چه دارها که با تو گشت سر بلند
زهی شکوه قامت بلند عشق
که استوار ماند در هجوم هر گزند.
نگاه کن
هنوز آن بلند دور،
آن سپیده آن شکوفه زار انفجار نور
کهربای آرزوست،
سپیدهای که جان آدمی هماره در هوای اوست،
به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن
سزد اگر هزار بار
بیفتی از نشیب راه و باز
رو نهی بدان فراز
چه فکر میکنی؟
جهان چه آبگینه شکستهایست
که سرو راست هم در او شکسته مینمایدت.
چنان نشسته کوه در کمین درههای این غروب تنگ
که راه بسته مینمایدت.
زمان بیکرانه را
تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمیست این درنگ درد و رنج.
به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ میزند
رونده باش
امید هیچ معجزهای ز مرده نیست،
زنده باش...
«هوشنگ ابتهاج»
@harfenabme
چه می توان گفت در بارۀ آن آهوی لنگی که آهوان رامشگر و رقصان را به نظر نفرت مینگرد. چه می توان گفت در بارۀ آن گاوی که یوغ خود را دوست دارد، گوزن و آهوی جنگل را آواره و گمراه می داند.
چه می توان گفت دربارۀ آن مار پیری که نمی تواند پوست خود را بیفگند و همه را برهنه و بی حیا می خواند.
و آن کو در محفل عروسی پیش از وقت می آید، می خورد و می ماند تا خسته می شود و آنگاه می رود و می گوید بزمها همه تخلف و بزمیان همگان شکنندۀ قوانین اند؟
من دربارۀ اینها چه بگویم جز اینکه بگویم این گروه نیز در پرتو خورشید ایستاده اما به آفتاب پشت کرده اند. تنها سایه های خود را می نگرند. سایۀ شان قانون شان است. آفتاب در نزد ایشان سایه افگنی بیش نیست. پیروی قانون در نزد ایشان دنبال کردن سایه است.
پیامبر- جبران خلیل جبران
@harfenabme
✔️رضا #براهنی، شاعر، نویسنده و منتقد سرشناس درگذشت.
اکتای براهنی، کارگردان سینما و فرزند رضا براهنی، در صفحه اینستاگرام خود نوشت: به تاریخ ۵ فروردین ۱۴۰۱ پدرم رضا براهنی جهان را ترک و به دیدار آفتاب شتاب کرد.
رضا براهنی ۸۶ ساله هنگام مرگ در تورنتوی کانادا بهسرمیبرد، جایی که او از نیمه دهه ۱۳۷۰ به آن مهاجرت کرده بود.
ویدیو: نیک یوسفی
@harfenabme
حکایت «دزدی درویش»
درویشی را ضرورتی پیش آمد، گلیمى از خانه یاری بدزدید. حاکم فرمود تا دستش بدر کنند. صاحب گلیم شفاعت کرد که من او را بحل کردم. گفتا : به شفاعت تو حد شرع فرو نگذارم.
گفت: آنچه فرمودی راست گفتی ولیکن هر که از مال وقف چیزی بدزدد قطعش لازم نیاید والفقیر لایملک هر چه درویشانراست وقف محتاجان است. حاکم دست ازو بداشت و ملامت کردن گرفت که جهان برتو تنگ آمده بود که دزدی نکردی الا از خانه چنین یاری. گفت: اى خداوند نشنیدهاى که گویند: خانه دوستان بروب و در دشمنان مکوب.
#حکایت
@harfenabme
چه بهاری، چه شگفت!
بر سبوهای سلامت
سبزناهای زمستان چه گرفت!
اینک از آن دلکِ پرتپش و دلهره، آن بذرِ شرر
کوه تا کوه، افق تا به افق، مرز به مرز،
جنگل شعلهٔ سبز.
برتر از ابر و فرابرده سر از خاکستر.
این همان معجزهٔ معجزه هاست
جاودان جادوی روییدن و از خاک درآوردن سر.
ای دل ای دیدهٔ بیباور
ریبپروردهٔ شکْآور،
ای دروغ دغلان دیده
ای ترازونگه، ای عدلترین داور،
این دگر شعبده و رقص عروسک نیست.
هان، ببین و بشناس،
بازیِ باد و مترسک نیست.
این بلوغ است، جوانهست که میروید.
و سلامی که شکفتن به جهان گوید.
راز بذر است و شبِ تیرهٔ اعماق چراغان کردن.
-(باید این معجزه باور کردن)-
و نترسنده سر از خاک برآوردن.
زین فرومیر ستارهیْ سحری
ای بهار دگر، ای بذر بلوغ، ای فرمند،
بر تو بشکوهِ برآیند سلام،
ای بلورینه سپیدهدم بیدار و بلند!
لیک،
همه آفاق پر از تاریکیست؛
روشنان باز گمند.
نفسِ حق داری، خواهند آمد، خسته نشو
دلکم! باز بینداز کمند...
«مهدی اخوان ثالث»
@harfenabme
به دیدارم بیا هر شب،
در این تنهاییِ تنها و تاریکِ خدامانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند
شبم را روز کن در زیرِ سرپوشِ سیاهیها
دلم تنگ است
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوانِ سرپوشیده، وین تالابِ مالامال
دلی خوش کردهام با این پرستوها و ماهیها
و این نیلوفرِ آبی و این تالابِ مهتابی
بیا ای همگناهِ من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا، ای همگناه،
ای مهربان با من!
#مهدی_اخوانثالث
@harfenabme
در این روزگار، که ما بیش از هر چیز به امید و ایمان احتیاج داریم، مگذار نااُمیدی، روزنی به اندازهی سر سوزنی در قلبت پیدا کند و از آنجا هجوم بیاورد.
امید را برای روزهای بد ساختهاند؛ چراغ را برای تاریکی.
انسان اگر با مشقت و درد و مصیبت روبهرو نمیشد، نه به چیزی ایمان میآورد، نه به آیندهای دل میبست و نه از امید، سلاحی میساخت به پایداری کوه.
#نادرابراهیمی
@harfenabme
خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
و مـاه را زِ بلندایش، به روی خاک کشیدن
بود
پلنگ من_دل مغرورم_پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود
گل شکفته! خداحافظ، اگرچه لحظه ء دیدارت
شروع وسوسه يى در من به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری، موازیان به ناچاری
که هردو باورمان ز آغاز، به یکدگر نرسیدن بود
اگرچه هیچ گل مُرده، دوباره زنده نشد، امّا
بهار در گل شیپـوری،مُدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم وعمرمن، شرنگ ریخت به کام من
فریبکارِ دغلپیشه،بهانه اش نشنیدن بود!
چه سرنوشـت غمانگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس میبافت، ولی به فکر پريدن بود
#حسین_منزوى
@harfenabme
سلام
یادی از باستانی پاریزی
تاریخ اندیشی مردمی
به مناسبت ۳ دی زاد روز
دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی
باستانی از دل کویر برآمد.از پاریز کرمان
استاد درهر سخنی یا مطلبی یا اشاره ای تاریخی، فیلش یاد کرمان می کرد.
گویا آخر دنیا به کرمان ختم می شد.
حتی ازپاریس هم که سخن می گفت. گریزی به پاریز هم می زد.
باستانی تاریخ وقهرمان تاریخی را از زندان تنگ تحقیقات ونسخه خوانی های دانشگاهی نجات داد.
وبه میان مردم آورد.
قهرمانان تاریخی استاد باستانی برای همه دم دست هستند .
درقالب طنز یا ضرب المثل یا خاطره ای جالب بهتر می توان قهرمانان را شناخت.
خواص وعوام نوشته های پاریزی را با جان ودل می خواندند وبرای هم نقل می کردند.
تاریخ به میان مردم امده بود.
مردم نقش خود واجداد شان را درتاریخ می دیدند.
تاریخ باستانی دیگر (این دبیر گیج کوردل نبود)که شرح عیش وعشرت وقتل عام پادشاهان رابنویسد.
رنج و درد وزندگی مردم بود که در پوششی از طنز آن هم طنزی هشدار دهنده نوشته شده بود.
هرچند ذبیح اللله منصوری هم با رمانهای تاریخیش تاریخ را به میان مردم آورد
اما افسانه پردازی های اغراق آمیز
منصوری کجا وتاریخ مستند باستانی کجا؟
باستانی با طنز وحکایت های تاریخی طنز امیز تاریخ را شیرین تروجذاب تر کرد .
درکتاب .نون جوودوغ گو . وبعضی از اثار دیگرش، رنجهای مردم وتاریخ واقعی محرومان را به نگارش درآورد.
باستانی با عمرپر برکتی که داشت درحوادث تاریخی حاضروناظر بود.
وجودش تاریخ مجسم وعینی عصرما بود.
راهکارهایی که درکتاب از پاریز تا پاریس می دهد بسیار کارساز است.
عبرت تاریخی در این کتاب به وضوح دیده می شود.
دراین اثر که زندگی نامه ی اوست عصر شتر را با تحلیل به عصر موتوروصل می کند.
مسافرت با کاروان پاریز را به مسافرت با هواپیما درپاریس با شیرینی خاصی
پیوند می دهد.
درکتاب درتلاش آزاد ی سرنوشت مشروطه را به روشنی نشان می دهد.
درکتاب یعقوب صفاری. برشی از تاریخ را بیان می کند که ایرانیان بعداز حمله اعراب دنبال یافتن هویت تاریخی خود بودند.
اشعار باستانی هم دلپذیر است .
سخنش از دل برمی خیزد .لاجرم بردل می نشیند.
این مورخ نثری جذاب دارد که خسته کننده نیست.
سالها تدریس در دانشگاه تهران وتربیت شاگردان برجسته یکی از خدمات قابل ستایش استاد پاریزی است.
روانش شاد باد
بهرامیان
@harfenabme
✔️روز تهران
✍🏻سهند ایرانمهر
🔸امروز روز تهران است. روزی این عکس را از منظری دلانگیز انداختم. آن روز نوشتم: «تهران زیبا» و عکس را منتشر کردم، یکی آمد عکسی فرستاد از پاریس و دیگری از کوالالامپور و دیگری از نیویورک و یکی دیگر از توکیو . به ریشخند که:«معلوم است زیبا ندیدهای» و هریک، چیزی نوشتند از این شهر چرک و مفلوک و درهم که این روزها شبیه دشت نخجیری است که هر روز صبح مثل یک آهوی بیخبر از یکجایش شروع میکنی و نمیدانی در کدام نقطه تیزی دندانی راه نفسات را میبندد .
🔸راست میگفتند. عکس های شان زیبا بود، یکی به آسمانخراشهایش، یکی به معماری گوتیکش و یکی به شکوفههای گیلاسش. من اما باز زیرلب زمزمه کردم: تهران زیبا. زیبایی گاهی به بو و عطر و چشم نوازی و زرق و برق و حتی آرامش نیست، از یک جا به بعد، زیبایی برای آدمی، «آشنایی» و تصویری از سیر تقلاهایی است کهکامیاب یا ناکام برایش عرق ریخته است.
آنچه منظره را میسازد، هندسه و قرینه و تلالو نیست، بازنمای گذشته و حال و رد تبار و سابقه آشنایی است و به همین دلیل است که زیباها اینقدر زیادند و متفاوت. تصویر آن چیزی نیست که در مقابل ما آدمهاست، تصویر آن چیزی است که درون آدمهاست و از منشور ذهنهای آکنده از خاطرات آشنا میگذرد .
برای من، این تصویر؛ زیباست. تهران است. آن ماه و آن کوهها بارها و بارها قرین هم شدهاند. در آدینهای، در غروبی و مطمئنم در قاب چشم میرزاده عشقی که سه تابلوی مریم را یا عارف که «از خون جوانان وطن لاله دمیده» را و ملک الشعرای بهار که«مرغ سحر»را میسرود و ستارخان که گرد راه مشروطه را از تن میسترد و ملک المتکلمین که نعره زنان و رو به چوبه دار می سرود:
ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما
بر بار گه عدوان آیا چه رسد خذلان
🔸در قاب چشم همه اینها که گفتم، آنچه نقش بسته است همین چیزی بوده که امروز در قاب چشم ما نقش بسته است نه کلیسای نتردام یا نئونهای نیویورک یا درختان شکوفه داده توکیو یا برج پتروناس مالزی.
🔸در این شهر، مردمانی چون ما آشنا با طعم دوغ و ترشی و قرمه سبزی و آبگوشت و دم پختک و نان سنگک یا بربری به باور مشگلگشایی تیر و ترقه همچون حیدر عموواوغلی یا معتقد به باروری اندیشه و جزوههای پنهانی رساله «یک کلمه» میرزا یوسف یا «مسالکالمحسنین» طالبوف یا مارکس یا سیدقطب و علی شریعتی یا پوپر یا جین شارپ یا هرکس و هرچیز دیگر یا به هوای تغییر و گشایشی یا به فریادی و اعتراضی، غلط یا درست با رویای آزادی، به واقعیت زندگی، دویدهاند و عرق ریختهاند و بر زمین افتادهاند یا بر زمین انداختهاند.
🔸این منظر، آغاز و انجام ما است به امید یا به یاس. این، آن جایی است که اگر بخواهیم آیندهمان را بسازیم، بازهم باید خوب نگاهش کنیم. زبان گنگ و درهمش را بفهمیم. بغضش. گریهاش. سکوتش. آدمهایش، تناقضها و حتی لحن وجدانشان در پی هر خبط و خطایی که فردی و جمعی کردهاند و با انکار و حاشا کردنشان دنبال مقصر میگردند.
🔸من جنس این شهر، بوی این شهر، آن ماه،آن کوه و این تصویر درهم و مغشوش و دلیل رعشه صدای زنان و پک عمیق سیگارمردان و امید و یاس جوانانش را، من اینها همه را میشناسم. مساجدش، پارتیهای شبانه یا آن دسته دیگر که میخواهند تو را کتبسته و در حالیکه همه وجودت را اضطراب گرفته به مسیری ببرند که فکر میکنند بهشت است. این همه را میشناسم.
🔸این ماییم. آن ماه ،تلالوی امیدی است که کودکانه مثل گل سرخی، از سموم تندبادهای چنگیزی در بغل گرفتهایم. آن کوه، ابهام دوردستی است که مرز میان ما و همه چیزهایی است که هنوز نمیشناسیم. این بافت بی هویت و کج و کوله، که در چشم ما به مختصات هندسه تکفیر میشود و در ذهن ساکنینش، ماوای حزین یا طربناک یک روز بهاری یا پاییزی تهران است. این همه تهران است.
🔸من، میفهمم که پتروناس، سنترال پارک، پاریس و لندن و توکیو همه زیبایند، اینها اما در چشم گذشتگان ما آنقدر نقش نبستهاند که این ماه و آن کوه و آن خانههای بدریخت.
لندن و پاریس نوش جان لندنیها و پاریسیها، بو و طعم و ترس و امید و یاس ما در خانه های این شهر است به قول شاملو:«چراغم در این خانه میسوزد».حالا می فهمم چرا فروغ فرخزاد میگفت: «من تهران خودمان را دوست دارم، هر چه که میخواهد باشد، باشد. من دوستش دارم و فقط در آنجاست که وجودم هدفی برای زندگی کردن پیدا میکند. آن آفتاب لَخت کننده و آن غروبهای سنگین و آن کوچههای خاکی و آن مردم بدبخت مفلوک بدجنس فاسد را دوست دارم».
@harfenabme
آدمها خلق شدند که دوست داشته شوند، اشیاء خلق شدند که از آنها استفاده شود. بیشتر مشکلات دنیا از اینجاست که اشیاء دوست داشته میشوند و از آدمها استفاده میشود.
جان گرین
#متن_شب
@harfenabme
خوشبختی کجاست؟ کجای دنیا را بگردم؟جغرافیدانها میگویند در بسیط زمین دیگر جایی ناشناخته نمانده. آدمیان به ربع مسکون و سه ربع غیر مسکون دست یافتهاند.فقط در قطب جنوب، قارهی بزرگی است زیر یخ که در پس.فردای زمینشناسی که یخها آب شوند آن قاره.ی عظیم هم عاقبت از زیر پردهی یخ سر بیرون میکشد.شاید مرز خوشبختی آنجا باشد یا شاید مرز خوشبختی همین جاست.در همین کاری که میکنم. همچنان که شاید مرز خوشبختی یک نفر آشپز، آشپزخانه باشد. مرز خوشبختی یک نفر دانشجو کلاس درس در دانشگاه باشد. برای کاسب مغازهاش که پشت هر یک از این مرزها خوشبختی منتظر ماست و هر که توانست از مرزی که پیش روی اوست بگذرد از مرز دیگر هم می گذرد. زیرا که همیشه مرز دیگری هم هست و باز مرز دیگری.
در این دنیا بهشت جایی نیست که ما برویم. بهشت بر ما وارد میشود. هنگامی که خیلی خیلی خیلی حال.تان خوب است، بهشت بر شما وارد شده. از یک نظر بهشت پدیدهای مکانی_زمانی نیست. هم دلی،خوشنود ساختن خویشتن، شاد کردن دیگرها، بهشت را به خود بردن است.بهشت جان و جهان خود ماست. خوب است من بدانم زندگی دائماً همین حالاست و صد افسوس که بدون من روزهای زیادی خواهد آمد که من در آن روزها نیستم، گلهای زیادی میشکفند که من آنها را نمیبویم.
جهنم هم در خود من است.هنگامی که عاشق نیستم،خدای ناکرده هم وطنانم را دوست ندارم، با کابوسها معاشرت میکنم، آتش میگیرم، میسوزم. جهنم بیرون از من نیست.
من باید مراقب جانم باشم. زیرا جان از جسم مهمتر است.زیرا کسی که دست و پایش شکسته خوشبخت تر از کسی است که روحش شکسته یا زخمی و مجروح شده.که مرز خوشبختی ابتدا در خانهی خود خوشبخت است. محال و ممتنع است که کسی در جامعهاش بزرگ و خوشبخت باشد در حالی که در خانهی خودش سیاه بخت و کوچک است.فهمیدن این موضوع اهمیت دارد.
من دست کم به چهار دلیل از روی خیرخواهی خودم را دوست میدارم. ضمن اینکه تنها یک دلیل حقیقی است و دیگر نیازی به آن سه دلیل دیگر نیست.و اگر هم یک دلیل کافی نیست، آن سه دلیل هم کافی نخواهد بود.پس بهتر است که من بیدلیل خودم و دیگرها را دوست داشته باشم و از سنگهای سر راه وحشت نکنم که آواز خوش رودخانه به دلیل سنگهای ریز و درشت سر راه اوست.محمد نعمت خان عالی شیرازی در شعر مردم وارش گفته:
نیشکر بر بندبند خویش خنجر بسته است
تا بدانی هیچ نوشی در جهان بی نیش نیست
#محمد_صالح_علاء
@harfenabme
در زندگی یاد گرفتم:
با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند!
با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه میکند.
از حسود دوری کنم چون اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز از من بیزار خواهد بود.
و تنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهم.
و سه چیز را هرگز فراموش نمیکنم:
۱. به همه نمیتوانم کمک کنم.
۲. همهچیز را نمیتوانم عوض کنم.
۳. همه من را دوست نخواهند داشت...
@harfenabme
خوشبختی از بودن میاد نه از داشتن؛
از تقدیر و قدردانی بابت هرآنچه که الان داری،
نه عجله برای به دست آوردن چیزایی که نداری.
گاهی اوقات نداشتن بعضی از چیزها میتونه ریشه خوشبختی ما باشه،
چون همین چیزها هستن که باعث میشن دیگران تکمیل کنندهای برای ما باشن.
اگه ما کامل بودیم و همهچیز داشتیم چطور میتونستیم باهم ارتباط برقرار کنیم؟!
#آلخاندرو_گیلرمو_روئمرز
برش کتاب : بازگشت شازده پسر
@harfenabme
ارغوان
شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی است هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه
که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آن چه می بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی است
نفسم می گیرد
که هوا هم این جا زندانی ست
هر چه با من این جاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی
این دخمه نینداخته است
اندر این
گوشه خاموش فراموش شده
کز دم
سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطر من
گریه می انگیزد
ارغوانم آن جاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان
این چه رازی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید؟
که زمین هر
سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید؟
ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درد غم می گذرند ؟
ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب
پنجره ی باز سحر غلغله می آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ناخوانده ی من
ارغوان
شاخه همخون جدا مانده من
#هوشنگ_ابتهاج
#سایه
@harfenabme
▪️بانگِ نی
سینه میجوشد ز درد بیزبان
ای نوای بینوا نی را بخوان
نی حدیث حسرت و حرمان ماست
نی دوای درد بیدرمان ماست
نی خبر دارد از آن باران که ریخت
آشیان لکلکی از هم گسیخت
نی خبر دارد از آن گمکرده جفت
آهوی کوهی که جز در خون نخفت
نی خبر دارد ز اشک پهلوان
دشنه در پهلوی سهراب جوان
نی خبر دارد از آن مردان مرد
خونشان گلگونه، رخسار زرد
نی خبر دارد ز درد اشتیاق
سینههای شرحه شرحه از فراق
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جداییها شکایت میکند
▪️شعر و صدای هوشنگ ابتهاج
🖤 هوشنگ ابتهاج (سایه) درگذشت.
@harfenabme
رنج نباید تو را غمگین کند.
این همان جایی است
که اکثر مردم اشتباه میکنند.
رنج قرار است تو را هوشیارتر کند ؛
آگاه به اینکه زندگیات نیاز به تغییر دارد.
چرا که انسانها زمانی هشیار میشوند
که زخمی شوند!
رنج نباید بیچارگی را بیشتر کند.
رنجت را تحمل نکن!
رنجت را درک کن!
این فرصتی است برای بیداری!
آن زمان که آگاه شوی،
بیچارگیات به پایان خواهدرسید.
#کارل_گوستاو_یونگ
فیلسوف و روانشناس شهیر سوئیسی
@harfenabme
برآمد باد صبح و بوی نوروز
به کام دوستان و بخت پیروز
مبارک بادت این سال و همه سال
همایون بادت این روز و همه روز
چو آتش در درخت افکند گلنار
دگر منقل منه آتش میفروز
چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست
حسدگو دشمنان را دیده بردوز
بهاری خرمست ای گل کجایی
که بینی بلبلان را ناله و سوز
جهان بی ما بسی بودست و باشد
برادر جز نکونامی میندوز
نکویی کن که دولت بینی از بخت
مبر فرمان بدگوی بدآموز
منه دل بر سرای عمر سعدی
که بر گنبد نخواهد ماند این گوز
دریغا عیش اگر مرگش نبودی
دریغ آهو اگر بگذاشتی یوز
#سعدی
@harfenabme
میگن سالی که با بارون تموم بشه با عشق شروع میشه
امیدوارم سال جدید برای همتون پراز عشق و آرامش و شادی باشه و غم تو دلای مهربونتون خونه نکنه
امیدوارم دست به خاکستر بزنید طلا بشه و زندگیتون پر از برکت باشه،
وجود نازنینتون سلامت باشه،
به همه ی آرزوهای قشنگتون برسید
و صدای خنده های از ته دلتون گوش فلک رو کر کنه...
نمیدانم نوروز پایان سالیست که گذشت یا آغاز سالیست که در حال آمدن است!
برای همین یک تبریک و یک آرزو طلبتان.
تبریک بابت استقامتی که سال گذشته در تمام سختی هایش داشتید...
و آرزو برای سالی که در پیش رو دارید؛
آرزو دارم تمام آرزوهای ناتمامتان امسال تمام شوند.
❤سال نو پیشاپیش مبارک❤
@harfenabme
✔️چهارشنبه سوری در طهران قدیم
✍🏻جعفر شهری
🔸دو روز مانده به شب چهارشنبهسوری، آبهای حوض و حوضچههای خانهها را عوض میکردند، به این صورت که قبلا زنها ظرفهای دم دستی و سپس هر چیز کثیف شستنی را مانند لباسها میشستند، آب میکشیدند و روی بند پهن میکردند و به نیت اتصال خانواده، از کنار به یکدیگر گره میزدند، سپس کمی سرکه و ذغال داخل حوض و حوضچهها میریختند و آبها را به نیت بیرون ریختن سیاهی، ترشی و چرکدلی از خانواده به جوی کوچه میریختند و آب تازه روی حبهٔ نبات یا حبهٔ قندی که هر یک از اعضای خانواده پیش از پر کردن حوض و حوضچه در آن میاندازند، میریزند. آب، روشنایی و صفای تازه به خانه میآورد و کسی تا در رفتن «توپ سال نو» و آمدن عمو نوروز، حق دست زدن به آن را نداشت.
🔸بتههای خشک شده از بیابانهای اطراف وارد تهران و برای شب چهارشنبهسوری از چند روز قبل بتههای مورد نیاز، پشت دروازههای شهر تهران انبار میشد. این بتهها سوخت تمام نانواییها و حلواییها هم بود و اکثر پرندگان هم همین بتهها را میخوردند. بتههای اضافه بر مصرف روز از روزهای قبل در بیرون از دروازهها انبار شده و نگهبان برای حفاظتشان از حریق و مثل آن میگماردند. از بعدازظهر روز چهارشنبهسوری به شهر حمل شده سر سهراهها و چهارراهها، گذرها و کوچهها مانند تل انبار شده عرضه خریداران میگردید. اهالی تهران در دهههای 20 و 30 برای خرید بوته مورد نیاز شب چهارشنبهسوری یک شاهی پول میپرداختند و با آن حجمی از بته را خریداری میکردند که بتوان با آن هفت کپه آتش درست کرد. هنگام زوال آفتاب و سر رسیدن غروب وقت بته افروزی در درازی کوچهها بود. تعداد کپههای آتش باید فرد میبود. داخل حیاط یا در کوچهها هرکس سه،پنج یا هفت کپه آتش درست میکرد و اهالی خانه پشت هم قطار میشدند و از روی آتش میپریدند و با هر جهش این شعر را میخواندند. «زردی من از تو سرخی تو از من» را به زبان میآورند تا شعلهٔ بتهها فروکش کند و رو به خاموشی برود. در این میان، «بتهافروزی» شرایط خاصی داشت، نخست بتهها نباید زوج میشدند، آنها باید سه، پنج یا هفت کپه میبودند، بهترین و کاملترین آن را هفت کپه میدانستند. در هفت کپه عدد ستارگان سرنوشتساز هفت معلوم شده بود و اینکه به جز بوته، سوزاندنی دیگری جایگزین نکنند. این کپهها باید رو به قبله ردیف شده باشند.شب چهارشنبهسوری مردم تهران فقط بته خشک شده آتش میزدند و نه چیز دیگری. پریدن از روی آتش که تمام میشد وقت فالگوش ایستادن بود.
🔸بعد از غروب این روز، در پس درهای خانهها و سر پیچ کوچهها و بالای بامها و خفای گذرگاههای کم تردد، به گوش فال ایستاده، استراق سمع رهگذران میکردند و اول رهگذری که از آنها گذشته چیزی بر زبان آورده کلماتشان تفأل آینده آنها میگردید.» قاشقزنی رسم دیگر شبهای چهارشنبهسوری بود که چند ساعتی از شب گذشته آغاز میشد. زنها و دخترها چادر به سر میکردند و با پیالهای مسی و قاشقی چوبی که صدای بم لطیفی هم داشت پشت در خانهها میرفتند و روی پیاله میکوبیدند و منتظر میشدند تا صاحبخانهها چیزی در پیالههای آنها قرار دهند. این هم برای خود تفألی بود و افراد با تعبیر اشیایی که در پیالههای خود میدیدند خودشان را کامروا در نیت یا ناکام میانگاشتند.
🔸افسون کردن اسباب سفیدبختی و آب دباغخانه از دیگر آداب شب چهارشنبهسوری بود. اولین کار بعدازظهر سهشنبهٔ آخر سال (چهارشنبه سوری)این بود که سحرزدهها، سیاهبختها و بختبستهها مانند دختران و بیوهزنان در خانه مانده، روانهٔ دباغخانه میشدند تا آب آن را بهدست آورند. رسم این کار چنین بود که هر یک کوزه یا شیشهای برمیداشتند، رخت و کفش کهنهٔ میپوشیدند، در اتاقی که درش رو به جنوب باز شود، جمع میشدند و از آنجا با هم حرکت میکردند و سخنانشان تا دباغخانه همه از بریدن، دریدن، شکستن، ریشهکن کردن، پر دادن، سوزاندن، بیرون کردن و مانند آن بود تا به دباغخانه برسند. این کار برای برطرف کردن بسته شدن بخت زنان یا دختران و همچنین سحر افتادن در کار کسی انجام میشده است.
🔸بزک شب چهارشنبهسوری، از دیگر آداب این شب بود. زنها از دو سه ساعت بعد از ظهر برای پریدن از روی آتش غروب باید تمیز و با جلوه و جلا میبودند. آرایش (هفت قلم) از جمله آرایشهای همین شب بهشمار میآمد. با اعتقاد به اینکه بزک کردن در چنین شبی چهره را تا آخر سال منور و جالب میکند. براساس اطلاعات منتشرشده در این کتاب، ایرانیان قدیم اعتقاد داشتند کار دباغی شغل یکی از اولیای خدا بوده است، پس باید به آن رغبت و نشاط داشت.
جعفر شهری، کتاب طهران قدیم
#چهارشنبه_سوری
@harfenabme
مسی به رنگ شفق بودم
زمان سیه شدنم آموخت
در امید زدم یک عمر
نه در گشاد و نه پاسخ داد
در دگر زدنم آموخت
چراغ سرخ شقایق را
رفیق راه سفر کردم
به پیشواز سحر رفتم
سحر نیامدنم آموخت
کنون هوای سحر در سر
نشسته حلقه صفت بر در
به هیچ سوی نمی رانم
حدیث عشق نمی دانم
خوشم به عقربه ساعت
که چیره می گذرد بر من
درون آینه ها پیریست
که خیره می نگرد در من
که خیره می نگرد در من
#نادر_نادرپور
@harfenabme
بيا تا جهان را به بد نسپريم
به كوشش همه دست نيكی بريم
نباشد همی نيک و بد پایدار
همان به كه نيكی بود يادگار
#فردوسی
یکم بهمن، زادروز حکیم #ابوالقاسم_فردوسی گرامی باد.
@harfenabme
نسیم صبح بوی گل پراکند
افق دریایی از نور است و لبخند
دل افروزان شادی را صلا زن
سیه کاران غم را در فروبند
#فریدون_مشیری
@harfenabme
از زمزمه دلتنگیم، از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم
آوار ِ پریشانی ست، رو سوی چه بگریزم؟
هنگامهی حیرانی ست، خود را به که بسپاریم؟
تشویش ِ هزار «آیا»، وسواس ِ هزار «امّا»
کوریم و نمیبینیم، ورنه همه بیماریم
دوران شکوه باغ، از خاطرمان رفته است
امروز که صف در صف، خشکیده و بیباریم
دردا که هدر دادیم، آن ذات ِ گرامی را
تیغیم و نمی بّریم، ابریم و نمی باریم
ما خویش ندانستیم، بیداریمان از خواب
گفتند که بیدارید، گفتیم که بیداریم!
من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته
امیّد ِ رهایی نیست، وقتی همه دیواریم
#حسین_منزوی
@harfenabme