gardoonedastan | Неотсортированное

Telegram-канал gardoonedastan - گردون داستان

640

سعي مان بر اين است تا مباني ادبيات داستاني را دقيق تر و موشكافانه خواندن را؛ چه گونه بهتر نوشتن را؛ در كنار يكديگر بياموزيم. ارتباط با ادمين با ايدي تلگرام @h_abolhoseini

Подписаться на канал

گردون داستان

در تاریکی زیر گنبد، آن ها منتظرند، صندلی هایی با تکیه گاه خوابیده، چمدان هرمی ام، دور میزی با بشقاب های رها شده. چه کسی جمعشان کند؟ کلید را او دارد. وقتی شب فرا رسد آنجا نخواهم خوابید. درِ بسته ی برجِ خاموش، جنازه های نادانشان را دفن می کند، پلنگ‌ارباب و سگ شکاری اش. صدا کن: پاسخی نمی آید. استیون پاهایش را از گودالچه ها بیرون می کشد و از راه دیواره ی موج‌شکنِ سنگی برمی گردد. همه را بردار، مال خودت. روحم با من قدم می زند، شکلی از اَشکال. پس در نیمه شب های مهتابی بر جاده ی بالای صخره ها، در لباس سیاه سوگواری نقره فام، صدای امواج سیل آسای وسوسه انگیز السینور را می شنوم.
@gardoonedastan
#جیمز_جویس
“نویسنده‌ی ایرلندی”
📚اولیس
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#جیمز_جویس
#معرفی
@gardoonedastan
با نام کامل جیمز آگوستین آلویسیوس جویس ‏(۲ فوریه ۱۸۸۲ دوبلین – ۱۳ ژانویه ۱۹۴۱ زوریخ) نویسنده ایرلندی که گروهی رمان اولیس وی را بزرگ‌ترین رمان سده بیستم خوانده‌اند. تمام آثارش را نه به زبان مادری که به زبان انگلیسی می‌نوشت. اولین اثرش دوبلینی‌ها مجموعه داستان‌های کوتاهی است درباره دوبلین و مردمش که گاهی آن را داستانی بلند و با درون‌مایه‌ای یگانه تلقی می‌کنند. او همراه ویرجینیا وولف از اولین کسانی بودند که به شیوهٔ جریان سیال ذهن می‌نوشتند. وی می‌توانست به ۱۳ زبان سخن گوید.
جیمز جویس از جمله پیشگامان داستان‌نویسی مدرن است؛ شیوه داستان‌سرایی او چه در داستان‌های کوتاه و چه در رمان‌هایش روزنه‌های فراوانی برای نویسندگانی که پیرو مکتب او هستند، می‌گشاید و به اعتقاد خیلی‌ها جویس #جادوگر_ادبیاتِ مدرن است. شاهد این مدعا هم روز ۱۶ ژوئن یعنی روزی‌ست که اولیس در آن اتفاق می‌افتد؛ در این روز مردم دوبلین در شهر راه می‌افتند و به همان‌ مکان‌هایی می‌روند که اولیس رفت و همان شرابی را می خورند که او خورد؛ گویا اولیس از رمان بیرون آمده‌باشد، به تعداد کثیری تکثیر شده و در متن جامعه زندگی دیگری را از سر گرفته‌باشد؛ آیا این همان جادوی ادبیات نیست؟
@gardoonedastan
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#بی‌بی‌مریم_بختیاری
"مبارزِ آزادی‌خواهی که می‌نوشت"
#دو
@gardoonedastan
#بزرگ_علوی نویسنده بزرگ معاصر درباره این اعدام می‌نویسد: «علیمردان خان در روز اعدام جامه‌‌‌ای زیبا به تن کرده و سر و روی خود را آراسته و با گام‌های بلند و قامتی استوار حلاج‌وار و بدون اینکه ترسی به دل راه دهد به قتلگاه نزدیک می‌شود. او رفت تا شهادت مظلومانه دیگری را در صفحه جنایات رژیم دیکتاتوری رقم زند. هنگامی که از برابر جوخه اعدام می‌گذشت با جبینی باز و لبانی پر از خنده با آنها احوالپرسی کرد. وقتی یکی از دژخیمان می‌خواست چشمانش را ببندد به آرامی دستمال را از دستش گرفت و گفت: «پسرم بگذار تا این صحنه جالب و تماشایی را که قطعا مافوقان شما را خوشحال می‌کند، من هم در آخرین لحظات حیات خویش ببینم. چرا که من تا به حال شیری را دست و پا بسته در مقابل مشتی شغال ندیده بودم.»

بی‌بی در خاطراتش درباره سختی‌هایی که کشیده این‌طور می‌نویسد: «اکنون خداوند عالم را شکر دارم که هرچقدر صدمه زیادتری بر من واردتر می‌شد، بر عظمت من می‌افزود. هر وقت فکر دشمنی‌های بسیاری که بر من رفت می‌کنم، آن وقت ملتفت می‌شوم که کسی هست مرا از این گرداب‌ها نجات دهد و آن وقت به دعا و شکر می‌پردازم»

او در بخش دیگری از #روزنامه_خاطرات به زنان عصر خویش اشاره می‌کند و می‌خواهد زنان در زندگی شخصی جایگاه واقعی خود را پیدا کنند و برای اجتماعی که در آن زندگی می‌کنند مفید باشند: «در ایران زنان بدبخت یا باید بزک بکنند و شبانه روز در فکر لباس و سرخاب و سفیدآب و پودر باشند ویا ریسمان تابیدن. کار بزرگ آنان همین است. افسوس که وجود چندین میلیون زن که از داشتن علم محرومند برای هیچ کس اهمیت ندارد. ای کاش خود را روزی در سایه تمدن می‌دیدیم و پای خود را در زمین تمدن می‌گذاشتیم. افسوس که من می‌میرم و آن روز را در ایران و به خصوص در بختیاری نخواهم دید. چقدر آرزو داشتم که کارهای نیک در بختیاری برای زنان بکنم. چقدر میل داشتم که دارای قدرت فوق‌العاده باشم و سنت‌های پوسیده را از بیخ و بن برکنم چون سرزمین ما قابل ترقیات بسیار است.»
او همچنین در مورد استبداد ستیزی می‌نویسد: « حالا که تصمیم دارید در این کار متعهد و مردانه باشید. حال اگر تمام مردان شهید بختیاری شهید شوند، تمام زنان بختیاری را جمع نموده، کفن به گردن و تفنگ به دست برای شکست دشمن رو به طرف اردوی استبداد حرکت می‌کنیم. ای کسانی که #روزنامه مرا مطالعه می‌کنید اگر در عصر شما ایران، وطن عزیز مرا وخودتان را دیدید که به دانش و علم نورانی ومشعشع شده و قدم در راه آزادی گذاشتید ویا در سایه علم و تمدن زندگی می‌کنید، از منِ بیچاره که یگانه آرزویم تمدن ایران است، یادی بنمایید.»
@gardoonedastan
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#شنیدنی‌های_گردون 🎧
@gardoonesher2
تصنیف:
#بی‌مریم
آلبوم:
#ظله "ستاره صبح"
خواننده وآهنگساز:
#کورش_اسدپور
تنظیم:
#حمید_توفیقی
شعر:
#فائز_بختیاری
#داراب_رئیسی
سبک:
#فولکلور

کاشکی بی وای
وای خدا بی مریمه، وای
خدا سردارِ زنگل
قطارا های وای، حمایلس وای
خدا؛ ری دس مسلسل
خدا؛ ری دس مسلسل
بی مریم، های
ولا شیر زنان، های
خدا ز قلعه زید در
صد مرد، های
وای تفنگ به دس، های
خدا نید واس برابر
بی مریم، وای
وای سوار ایا وای
خدا؛ تفنگ سر شون...

بخشی به فارسی:
کاشکی بود بی‌بی مریم؛ سردار زنان
قطارها روی دوشش؛ روی دستش هم مسلسل

بی‌بی مریم، شیرِ زنان، از قلعه زد بیرون
صد مردِ تفنگ به دست، نیست باهاش برابر

بی‌بی مریم سواره میاد؛ تفنگ روی شونه‌اش...

#بی‌بی‌مریم_بختیاری دختر حسینقلی خان ایلخانی، خواهر علیقلی خان سردار اسعد و مادر علیمردان خان بختیاری واز زنان مبارز ونویسنده #عصر_مشروطیت بود.
@gardoonedastan
#گردون_شعر
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#داستان_همراهان_گردون
#جوراب‌ها…
#سیداحمد_سیدصالحی‌لنگرودی
#قسمت_اول
@gardoonedastan
مداد دردستت داشتی ، شاید وانمود مي كردی كه چيزي مي نويسی . گاهي خطهاي بيهوده روي كاغذ مي كشيدی ، قلم خودش مي نوشت و منتظر نبود ، زندان انگشتهایت را فراموش كرده ....
مغزت میخکوب شده ، فكرت خسته است . دنبال چيزي مي گشتی و پيدايش نمي كنی. ولي چه بود كجا بود ؟ فكر مي كنی كسي تو را وادار به انجام كاري غير از آنچه كه خودت مي خواهی، مي كند . انگار اراده ای نداری . ابتدا به جوراب ها نگاه کردی که گلوله شده گوشه ای زیر کمد لباس افتاده . تصميم گرفتی لباس بپوشی و بيرون بروی ، به سمت کمد رفتی ، شلوار جین و بلوز قهوه ای و کاپشن سرمه ای در انتظار هستند ،كه كسي بيايد و آنها را از قفس تنگ و سياه كه همانند زندان است بيرون بياورد تا هوايي بخورند . بطرف لباسها دست دراز كردی. چند لحظه در سكوتي ممتد به هم نگاه كردید . هيچكدام تكان نمي خوردید لباسها خيره به دست ها و قفسه با دهاني باز حاكي از انتظار به تو می نگریست .
خیلی مطمئن نبودی که جورابهای گلوله شده مال تو باشد . باید نزدیکش می رفتی و از هم باز می کردی تا خیالت راحت شود . چشمت به تابلویی از رودخانه و پل چوبی قدیمی و پل خشتی افتاد با دقت نگاه کردی . افکار تو را به سوی دنیای ناشناخته و خیالی برد و از دنیای حال دور کرد . به گذشته هایی دور فکر می کنی که در آن نبودی ، و شاید هم بخشی از وجودت در همان دوران زندگی کرده و حالا مجبور به یادآوری همان ها هستی . که مردم در گذشته چگونه زندگی ای داشتند ؟ به چیزهایی فکر می کردند؟ مثل تو که این لحظه به گذشته فکر می کنی ، فکر می کردند .
سربرگرداندی ،چشم چرخاندی گفتی در اتاق شان مثل تو ، برای نوشتن میز و صندلی و کاغذ و دفتر و خودکار و مداد داشتند و روی تاقچه هاشان گلدان گلی با برگ سبز بود ، پشت پنجره ها پرده های رنگارنگ و در اتاق تخت خواب و قفسه کتاب و آینه داشتند . اصلا کسی به نوشتن علاقه داشت ؟
برای لحظه ای از آینه ی کمد میز را نگاه کردی هنوز مداد روی کاغذ قرار دارد ، برگشتی به سمتش رفتی و آن را در دست گرفتی نشستی برگ دیگری از کاغذ آماده کردی و آن دیگری را که خطهای نا مربوط کشیده بودی بدون آنکه نگاهش کنی ، گلوله کردی و در سطل انداختی. چقدر خوب می شد اولین فکری که به ذهنت خطور می کرد را روی کاغذ می آوردی ادامه می دادی ، می نوشتی ، نه اینکه نصف و نیمه رها کنی و دور بریزی . چندمی بود که مچاله کردی یادت رفته چه داستان تلخی دارند کاغذ ها که بعد از آن همه فعل و انفعالات به دست تو می رسد و حالا ورق به ورق بیهوده در سطل افتاده اند . می دانی چند درخت قطع شده تا این کاغذها و مدادها ساخته شوند ؟ به درخت حیاط نگاه می کنی می گویی چه زندگی پرثمری دارند درختها ! درست مثل گوسفندها که هیچ یک از اعضای بدنشان جز محتویات روده و معده دور ریخته نمی شود. راستی درختها چگونه روی زمین سبز شده اند ؟ آیا قبل از انسانها بوده یا بعد از آنها بوجود آمده ؟ چه کسی فهمید که می توان از درخت کاغذ و مداد ساخت قبل از اختراع کاغذ گلوی چند گاو و شتر و آهو و حیوان دیگر را بریدند و خونشان را جاری و پوستشان را کندند و نمک زدند وخشک کردند و روی آنها مطلب نوشتند ؟ حالا هم برای ساخت کاغذ چندین درخت را ازبین می برند تا آن را به دستت برسانند و آنوقت کسی مثل تو سطل را پر از کاغذی کنی که چیزی روی آن ننوشته . سری تکان دادی و گفتی ، تو هم نسبت به موجودات بی رحمی . پشیمان می شوی دست می بری و کاغذی را که چیزی جز خطهای کج و معوج نکشیده ای و به خیال خودت چیزی نوشتی بر می داری باز می کنی ، پشتش هنوز سفید است سفید که ، نه زرد است ولی به هر حال چیزی نوشته نشده.
@gardoonedastan
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#همراهان_عزیز_گردون
@gardoonesher2

همواره می‌توانید جهت بهره‌مندی دیگر دوستان همراه در بخش #شنیدنی‌های_گردون ، موسیقی نابی را که می‌شناسید ومی‌شنوید را به ادمین پیشنهاد دهید.
آیدی ادمین گردون:
@h_abolhoseini

@gardoonedastan
#گردون_شعر
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#شنیدنی‌های_گردون 🎧
@gardoonesher2
آلبوم:
#پن‌فلوت_طلایی
Golden Pan Flute
سازنده ونوازنده:
#ادوارد_سیمونی
Edward Simoni
ساز:
#پن‌فلوت
دو آهنگ به نام‌های:
#Gefangenenchor_Aus “Nabucco”
#Jamaica_Farewell "Jamaica"

ادوارد سیمونی پیانیست، پن فلوتیست وترانه سرای سرشناس آلمانی_لهستانی در سبک easy listening می‌باشد وبه طور کلی موسیقی ادوارد تاثیر گرفته از سبک های #کلاسیک و #راک می‌باشد. با توجه به چیره دستی وی در تنظیم وآهنگسازی ادوارد توانسته سبک تازه ولطیفی از تلفیق این دو سبک خلق کند و در نتیجه ژانر و نوع موسیقی او طیف گسترده ای از یک آهنگ را در بر میگیرد، از #رمانتیسم تا #تکنو ملودیک
@gardoonedastan
#گردون_شعر
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#داستان_کوتاه
#وقتی_آتش_خاموش_می‌شود
#هاروکی_موراکامی
#قسمت_ششم
@gardoonedastan
گوئي کي ساکه به حال خودش تأسف مي خورد، گفت:
- آره، فکر کنم بايد همين کار رو بکنم. تو چي؟
- نگران جان نباش، من مي رسونمش خونه. طوريش نميشه.
- خيله خوب، باشه. ممنون.
کي ساکه ساحل را ترک کرد. جانکو سري تکان داد و گفت:
- احمق! هميشه کنترل خودشو از دست مي ده و زياده روي مي کنه.
- جان، مي فهمم چي مي گي. اما خوب نيس آدم تو جووني زياد معقول باشه. فقط عيش بقيه رو منقص مي کنه. کي ساکه هم براي خودش خصلتهاي خوبي داره.
- شايد، اما هيچوقت عقلشو به کار نمي گيره.
- بعضي چيزا هستن که عقل آدم بهشون قد نمي ده. جووني هم مشکلات خودشو داره.
هردو در حضور آتش سکوت اختيار کردند. هر کدام به خيالات خود فرورفته و زمان براي هر کدام به گونه اي جداگانه مي گذشت. تا اينکه جانکو گفت:
- مي دوني، آقاي مياکه، يه چيزي در مورد تو که اذيتم مي کنه. اشکالي نداره بپرسم؟
- چه جور چيزي هست؟
- يه چيز خصوصي.
مياکه صورت زبرش را با کف دست خاراند.
- خوب، نمي دونم. فکر نکنم اشکالي داشته باشه.
- فقط دلم مي خواد بدونم، زن داري؟
مياکه، قمقمه را از جيب زاکتش درآورد، درش را باز کرد و به آرامي و مشتاقانه، جرعه اي سرکشيد. بعد درپوش را گذاشت و قمقمه را داخل جيبش لغزاند. روکرد به جانکو و گفت:
- اين فکر از کجا به سرت زد؟
- يه دفه اي نبود. قبلاً هم همچين احساسي داشتم. وقتي کي ساکه شروع کرد به حرف زدن درباره زلزله، حالت چهره ات رو ديدم. يادته يه بار چي بهم گفتي؟ گفتي مردم وقتي آتيش رو نگاه مي کنند چشماشون با روراستي یه چیزایی رو درباره شون نشون مي ده؟
- من همچين نگاهي داشتم؟
- بچه چي؟ بچه داري؟
- هان، دو تا.
- توي کوبه، درسته؟
- خونه ام اونجاست. فکر مي کنم هنوز همونجا زندگي مي کنن.
- کجاي کوبه؟
- بخش هيگاشي نادا. اون بالا توي تپه ها. اون طرفا زياد آسيب نديده.
مياکه چشمانش را تنگ کرد، سرش را بلندکرد و به درياي سياه خيره شد. بعد دوباره چشمانش را به سمت آتش گرداند.
- به همين خاطره که نمي تونم کي ساکه رو سرزنش بکنم. نمي تونم بهش بگم احمق. حق اين کار رو ندارم. من خودم بيشتر از اون مخم رو به کار نمي گيرم. خودم سلطان احمقام. فکر کنم مي فهمي چي مي گم.
- مي خواي بيشتر برام توضيح بدي؟
- نه. واقعاً نمي تونم .
- باشه. پس منم بس مي کنم. اما اينو بگم که فکر مي کنم تو آدم خوبي هستي.
مياکه در حالي که دوباره سر تکان مي داد، گفت:
- مسئله اين نيست.
با نوک يک شاخه داشت نقشي روي شنها مي کشيد.
- بگو ببينم جان، تا حالا فکر کردي چطوري خواهي مرد؟
جانکو بعد از کمي تأمل، سرش را به نشانه نه، تکان داد. مياکه گفت:
- من هميشه بهش فکر مي کنم.
- خوب، چطور خواهي مرد؟
- توي يه يخچال حبس مي شم. مي دوني، اين اتفاق هي تکرار مي شه. بچه اي که داره توي يه يخچال بازي مي کنه، يخچالي که دورش انداختن، بعد در يخچال بسته مي شه و بچه هه همونجا خفه مي شه.
کنده بزرگ يک وري شده بود و بارقه هاي آتش را پراکنده مي کرد. مياکه مي ديد اما کاري نمي کرد. نور زبانه هاي آتش، سايه هائي را بر صورتش کش مي داد که به صورت عجيبي توهم آميز مي نمودند.
- من تو اين فضاي تنگ مي ميرم، توي تاريکي محض. ذره ذره مي ميرم. اگه فقط خفه بشم، زياد وحشتناک نيست. اما اين طوري نيست. از يه ترک، يه ذره هوا مي آد تو و مردنم خيلي طول مي کشه. من فرياد مي زنم اما کسي صدام رو نمي شنوه. هيچکس متوجه نبودم نمي شه. اونجا خيلي تنگه و من نمي تونم حرکت کنم. هي وول مي خورم اما در باز نمي شه.
@gardoonedastan
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#داستان_کوتاه
#وقتی_آتش_خاموش_می‌شود
#هاروکی_موراکامی
#قسمت_پنجم
@gardoonedastan
چند روز بعد، وقتي داشت سرشب توي ساحل قدم مي زد، مياکه را ديد که به تنهائي آتشي روبراه مي کند. آتش کوچکي بود. کنده هاي آب آورده را جمع کرده و روشنشان کرده بود. جانکو با مياکه حرف زد و بعد همراه او کنار آتش ماند.
وقتي کنار مياکه ايستاد چند اينچي بلندتر از او به نظر مي رسيد. آن دو تا سلام و احوالپرسي ساده اي کردند. بعد به آتش خيره شدند و کاملاً ساکت ماندند.
اولين باري بود که با تماشاي شعله هاي آتش، جانکو "حس" خاصي داشت. "حسي" بسيار عميق. مي توانست اسمش را "توده" احساس بگذارد. احساسي آنقدر خام، عميق و زنده که نمي شد گفت تصور صرف بوده. اين احساس سراسر تنش را در هم نورديد و بعد ناپديد شد و نوعي احساس حزن همراه با خوشي، دلتنگ کننده و عجيب و غريب به جا گذاشت. بعد از ناپديد شدن اين احساس، هنوز موهاي بازوانش سيخ بود.
- آقاي مياکه، دوست دارم بدونم وقتي شکلهائي رو که آتش مي سازه مي بيني، احساس خاصي بهت دست نمي ده؟
- چه جور احساسي؟
- نمي دونم. مثلاً اينکه احساس کني يکدفعه متوجه چيزي شدي که بيشتر مردم تو زندگي روزمره شون بهش توجه نمي کنن. نمي دونم چطور بگم. آخه اونقدرا آدم باهوشي نيستم اما حالا که دارم اين آتيش رو نيگاه مي کنم، ژرفا و آرامش خاصي رو احساس مي کنم.
مياکه مدتي به فکر فرورفت و بعد گفت:
- مي دوني جوون، آتيش به هر شکلي که دلش بخواد درمي آد. آتيش آزاد و رهاست. پس به هر شکلي درمي آد بستگي داره به درون کسي که بهش نيگاه مي کنه. اگه تو با تماشاي اون، ژرفا و آرامش خاصي احساس مي کني، بخاطر اينه که ژرفا و آرامشي رو که در درون تو هست، بهت نشون مي ده. مي فهمي چي مي گم؟
- اوهوم.
- اما خوب هر آتيشي چنين کاري نمي کنه. براي اينکه همچين اتفاقي بيفته، خود آتش بايد رها باشه. با اجاق گاز و فندک چنين اتفاقي نمي افته. حتي با يه آتيش معمولي هم. براي اينکه آتيش رها باشه، بايد اون رو در محل مناسبش روشن کرد. اين کار زياد هم آسون نيست. هرکسي هم نمي تونه همچين آتيشي روشن کنه.
- اما تو مي توني، آقاي مياکه؟
- گاهي مي تونم، گاهي نمي تونم. اغلب از پسش برمي آم. اگه خوب حواسم رو جمع کنم، تقريباً از پسش برمي آم.
- تو از آتيش هاي بزرگ خوشت مي آد، نه؟
مياکه سري به تأئيد تکان داد.
- مي شه گفت ديوونه اش هستم. فکر مي کني براي چي تو همچين گنداب دره اي که هيچ شباهتي به شهر نداره زندگي مي کنم؟ بخاطر اينکه بيشتر از هر ساحل ديگه اي که مي شناسم، آب با خودش تکه چوب مي آره. فقط بخاطر همين. اين همه راه اومدم که آتيش روشن کنم. بي معنيه، نه؟
از آن به بعد جانکو به محض اينکه فرصتي گير مي آورد، به مياکه ملحق مي شد. مياکه تمام سال آتش روشن مي کرد مگر وسط تابستان که تمام ساحل تا ديروقت پر از آدم بود. گاهي هفته اي دوبار آتش روشن مي کرد، گاهي هم يک ماه مي گذشت و خبري نمي شد. روال آتش روشن کردن مياکه را مقدار چوبي که آب مي آورد، تعيين مي کرد. و وقتي زمان آن مي رسيد، با به طور حتم جانکو را هم خبر کند. کي ساکه رگه اي از حسادتي به او داشت اما مياکه استثناه بود. کي ساکه به مياکه مي گفت "رفيق آتيشي" و جانکو را اذيت مي کرد.
بالاخره شعله ها راهشان را به بزرگترين کنده يافتند و بعد وقفه اي درازمدت، آتش مهياي سوختني طولاني مي شد. جانکو روي شنهاي ساحل نشست و درحالي که لبهايش را محکم به هم فشار مي داد، به آتش خيره شد. مياکه با دقت زياد سوختن آتش را نظارت مي کرد. با استفاده از يک شاخه بلند، جلوي پخش شدن سريع و يا بي رمق شدن شعله ها را مي گرفت. گاه به گاه از تل هيزم هاي اضافي، تکه چوبي برمي داشت و درست جائي که لازم بود، پرتابش مي کرد.
کي ساکه اعلام کرد شکم درد دارد.
- بايد چائيده باشم. فکر کنم اگه برم دستشویی روبراه بشم.
- بهتره بري خونه و استراحت کني.
@gardoonedastan
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#شنیدنی‌های_گردون 🎧
@gardoonesher2
"به نگاهم بنگر"
آواز
#بیات_اصفهان
اجرای اصلی:
#دلکش
آهنگساز:
#پرویز_یاحقی
شاعر:
#بیژن_ترقی

تو ای امید جان من زدل شنو فغان من
چو رفتم از دیار تو دگر مجو نشان من
به نگاهم بنگر به نگاهم بنگرکه تمنا دیدی ازان
سخن از دل بشنو که به نظاره تو نگهم بگشوده زبان
موی تو قرارم بهم میزند چشم تو به مستی رهم میزند
لبهای تو خون در دلم میکند یاد تو زخود غافلم میکند
آه .... چه گنه کردم به تو دل بستم
به بر اتش به چه بنشستم
بلای تو جلوه زمان عشوه گری
برای دل ای بلای دل چون شرری
دلا که سیل غمت مرا سوی خود کشاند
بتا زمن تا خبر شوی هستیم نماند
موی تو قرارم بهم می زند چشم تو به مستی رهم میزند
لبهای تو خون در دلم میکند
یاد تو زخود غافلم میکند


@gardoonedastan
#گردون_شعر
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#منتقدان مثل خرمگس‌هایی هستند که از شخم زدن زمین توسط اسب‌ها جلوگیری می‌کنند، عضلات اسب مانند سیم‌های ویلون کشیده شده است که ناگهان یک خرمگس روی کفل اسب وزوزکنان فرود میآید و نیش می‌زند و پوست اسب مرتعش می‌شود و می‌لرزد و اسب دمش را تکان می‌دهد. وزوز خرمگس برای چیست؟ احتمالاً خودش هم نمیداند. او ذاتاً طبیعت ناآرامی دارد و می‌خواهد حس کند که «می‌دانی من هستم» و من فکر کنم او می‌گوید: «نگاه کن من بلدم وزوز کنم. چیزی نیست که من نتوانم در موردش وزوز کنم.
@gardoonedastan
#آنتون_چخوف
"داستان‌نویس ونمایش‌نامه‌نویس روس"
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#داستان_کوتاه
#وقتی_آتش_خاموش_می‌شود
#هاروکی_موراکامی
#قسمت_سوم
@gardoonedastan
مياکه، لبخندزنان گفت:
- درسته. هيچي برام نمي مونه.
و همان طور که پيش بيني کرده بود، شعله هاي کوچک چندي درست در وسط تل هيزم سوسو زدند که صداي ترق و تروق خفيفي همراهي شان مي کرد. جانکو نفسش را که براي مدت طولاني حبس کرده بود، بيرون داد. حالا ديگر موردي براي نگراني وجود نداشت. آتششان روبه راه شده بود. مقابل شعله هاي نوزاد ايستادند و دستانشان را به طرف آتش دراز کردند. لحظات بعد کاري نکردند جز اين که در سکوت به تماشاي شعله هايي بنشينند که کم کم نيرو مي گرفتند. جانکو پيش خودش فکر کرد، لابد مردمان پنجاه هزار سال قبل هم وقتي دستانشان را به طرف شعله هاي آتش دراز مي کردند، چنين احساسي داشته اند.
کي ساکه شادمانه گفت:
- فهميدم اهل کوبه هستي، آقاي مياکه.
انگار يکباره به فکرش خطور کرده باشد.
- تو زلزله ماه قبل کانساي، کس و کاري داشتي؟
مياکه گفت:
- مطمئن نيستم. ديگه با کوبه رابطه ندارم. سال هاست.
- سال ها؟ خوب، لهجه کانسائي ت که ابداً دست نخورده.
- راستي؟ خودم متوجه نمي شم.
کي ساکه با لحن کانسائي اغراق شده اي گفت:
- قوياً اعلام مي شود شوخي مي کنيد.
- شر و ور نباف، کي ساکه. آخرين کسي که مي خوام صداشو بشنوم، يه ايباراگي عوضیه که لهجه کانسائي هارو مسخره مي کنه. شما بچه دهاتي هاي شرقي همون بهتر که تو فصل کسادي روي موتور سيکلتاتون ول بگردين.
- واي! انگار بدجوري حالتو گرفتم. ظاهرت آروم و مؤدبه اما تو بددهني کم نمي آري. بايد بگي ايباراکي نه ايباراگي. همه شما کانسائي ها دلتون غنج مي زنه ما بچه دهاتي هاي شرقي رو لهمون کنين. بگذريم. جداً کسي هم صدمه ديده؟ بايد يه کسي رو تو کوبه بشناسي. اخبار تلويزيون رو ديدي؟
مياکه گفت:
- بيائين موضوع صحبت رو عوض کنيم. ويسکي؟
- حتماً.
- جان؟
- فقط يه کم.
مياکه قمقمه فلزي باريکي را از جيب ژاکت چرمي اش بيرون کشيد و آنرا به کي ساکه داد. کي ساکه درپوش قمقمه را پيچاند، بازش کرد و بدون اينکه دهانش به سر قمقمه بخورد، محتوي آنرا توي دهانش خالي کرد و فروبرد. بعد نفس عميقي کشيد و گفت:
- حرف نداشت. لابد آبجوي تکِ بيست و يک ساله س. از جنس مرغوبش که توي بشکه بلوط عمل اومده. مي شه غرش دريا و صدای فرشته هاي اسکاتلندي رو از توش شنيد.
- تند نرو، کي ساکه. اين ارزون ترين سانتروئي هست که مي شه خريد.
بعد نوبت جانکو بود. او قمقمه را از کي ساکه گرفت، کمي از آن را توي درپوش ريخت و کم کم مزمزه اش کرد. چهره اش در هم رفت اما به دنبال آن، وقتي مايع از گلويش به داخل شکم سرازير شد، گرماي خاصي را در درونش حس کرد. درون تنش بفهمي نفهمي گرم شد. بعد، مياکه جرعه اي را بيصدا سرکشيد و کي ساکه جرعه ديگري فروداد. قمقمه دست به دست مي شد و آتش، بزرگتر و قوي تر. نه به يکباره بلکه به تدريج و آرام. اين بود اهميت آتشي که مياکه راه مي انداخت. شعله ها به آرامي و نرمي، گر مي گرفتند. درست مانند نوازشي ماهرانه. بي هيچ خشونت يا عجله اي. تنها هدف شعله ها اين بود که به دلها گرما ببخشد.
جانکو پيش آتش، هيچوقت زياده گوئي نمي کرد. خشکش زده بود. شعله ها توي سکوت همه چيز را پذيرا مي شدند، درک مي کردند و مي بخشيدند. جانکو فکر کرد، خانواده، خانواده واقعي شايد مثل همين شعله ها باشد.
ماه مي سال سوم دبيرستان به اين شهر آمد. با مهر و دفترچه حساب پس انداز پدرش، سيصدهزار ين از بانک گرفته، تمام لباسهايش را توي يک کيف بوستوني چپانده و از خانه گريخته بود. همين طور تصادفي از اين قطار سوار آن يکي شده بود تا اينکه از توکوروزاوا Tokorozawa به اين منطقه کوچک ساحلي در استان ايباراکي رسيده بود. ايباراکي، شهري که حتي اسمش هم به گوش او نخورده بود. از معاملات ملکي روبروي ايستگاه، آپارتمان تک اتاقه اي پيدا کرده بود و هفته بعد شغلي در فروشگاه غذاي آماده يافته بود که در بزرگراه ساحلي قرار داشت. براي مادرش نوشته بود: نگران من نباشيد، و لطفاً دنبالم نگرديد، من خوبم.
از مدرسه ذله شده بود و تاب ريخت پدرش را نداشت. تا وقتي کوچک بود، با پدرش خوب تا مي کرد. آخرهفته ها و توي تعطيلات دوتائي همه جا مي رفتند. جانکو از اينکه بازو به بازوي او توي خيابان قدم مي زد، احساس غرور و قدرت مي کرد. اما اواخر دوره ابتدائي که عادت ماهانه اش شروع شد، و به بلوغ رسیده بود، طرز نگاه پدرش خيلي عجيب و تازه شد. سال سوم دبيرستان که قدوقواره اش از پنج فوت و شش اينچ گذشت، پدرش ديگر به ندرت با او حرف مي زد.
@gardoonedastan
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#داستان_کوتاه
#وقتی_آتش_خاموش_می‌شود
#هاروکی_موراکامی
#قسمت_دوم
@gardoonedastan
خيلي دست دست کرده بود اما وقتي ترتيب همه چيز را مطابق ميلش داد، سري تکان داد انگار به خودش مي گفت، خودشه، عالي شد. بعد، ورق هاي روزنامه را که با خودش آورده بود، دسته کرد و آنها را به آرامي از لابه لاي هيزم ها به ته توده اي که ساخته بود، لغزاند و با فندک پلاستيکي روشنشان کرد.
جانکو پاکت سيگار را از جيب درآورد، سيگاري بر لب گذاشت و با کبريت روشنش کرد. چشمانش را ريز کرد و به پشت قوزکرده و سر مياکه که داشت طاس مي شد، خيره شد. وقتش رسيده بود: لحظه سرنوشت ساز کل کار. آتش روشن خواهد شد؟ شعله هاي عظيمي از آن سربرخواهند آورد؟
هر سه در سکوت به کوه تخته پاره هايي که آب با خودش آورده بود، خيره شدند. روزنامه ها به يکباره گرگرفتند، لحظه کوتاهي، شعله ها به هوا بلندشان کردند. بعد مچاله و خاموش شدند. بعد هيچ اتفاقي نيفتاد. جانکو فکر کرد: نشد. لابد چوبها از آنچه به نظر مي رسيد خيستر بودند.
نزديک بود اميدش را از دست بدهد که باريکه اي دود سفيد از تل هيزم برخاست. باد نمي وزيد تا دود را پراکنده کند. باريکه دراز و پيوسته دود مستقيماً به سوي آسمان بالا مي رفت. لابد تل هيزم از جايي گر گرفته بود اما هنوز هم خبري از شعله هاي آتش نبود.
کسي حرفي نزد. حتي کي ساکه پرچانه، چفت دهانش را کشيده و دست هايش را در جيب کتش فروبرده بود. مياکه، روي شنهاي ساحل چمباتمه زد. جانکو، سيگار به دست، بازوانش را روي سينه بر هم گذاشت. گه گاه پکي به سيگارش مي زد طوري که انگار هر بار، به يک باره ياد سيگارش مي افتاد.
مثل هميشه "در تلاش آتش" جک لندن يادش آمده بود. داستان سفر مردي که به تنهايي از مرکز آلاسکاي پوشيده از برف مي گذرد و تلاش هاي او براي روشن کردن آتش. خورشيد در حال غروب است و اگر آتشي که روشن کرده، گر نگيرد، يخ مي زند. جانکو داستان هاي زيادي نخوانده بود اما از زماني که معلم سال اول دبيرستان تکليف کرده بود در تعطيلات تابستاني درباره اين داستان انشايي بنويسند، بارها و بارها آن را خوانده بود. هر بار که آن را مي خواند، صحنه داستان در ذهنش جان مي گرفت. مي توانست ترس و اميد و نااميدي مرد را درک کند طوري که انگار احساسات خودش بودند. حتي ضربان قلب مرد را زماني که به آستانه مرگ رسيده بود، حس مي کرد. اما مهمتر از همه، اين حقيقت را خوب مي فهميد که اساساً مرد، مشتاق مردن بود. از اين بابت مطمئن بود. نمي توانست توضيح دهد اين را از کجا مي داند اما از همان ابتداي داستان فهميده بود. چيزي که مرد واقعاً مي خواست، مرگ بود. مرد توي داستان مي فهميد سرانجام مناسب داستان او، مرگ است اما مجبور بود با تمام وجود به جنگ ادامه دهد. مجبور بود براي بقاي خودش با اين دشمن قوي بجنگد. همين تناقض عميق، بيش از هر چيز ديگري جانکو را مي آشفت.

معلم، ديدگاه او را به مسخره گرفت و گفت:
- مرگ چيزي بود که اين مرد واقعاً مي خواس؟ اين نظر برام خيلي تازگي داره. عجيبه و مجبورم بگم کاملاً خلاقانه س.
مردک، نتيجه گيري جانکو را براي بچه ها خوانده بود و آن ها هم خنديده بودند.
اما جانکو مي فهميد. همه آن ها اشتباه مي کردند. اگر نتيجه گيري او اشتباه بود چرا داستان آن قدر آرام و زيبا پايان يافته بود؟
کي ساکه پيش قدم شد و گفت:
- اوم... آقاي مياکه، فکر نمي کنيد آتيش خاموش شده باشه؟
- نگران نباش. گر گرفته. الانه که زبانه بکشه. نمي بيني چه طور دود مي کنه؟ نشنيدي مي گن هيچ دودي بي آتش نمي شه.
- خوب، تو چي؟ نشنيدي مي گن هيچ جووني بي گناه نمي شه؟
- همه اش همينارو بلدي؟
- نه. حالا از کجا مطمئني خاموش نشده؟
- مي دونم ديگه. الانه که زبانه بکشه.
- چه طور استاد همچين هنري شدي، آقاي مياکه؟
- من بهش "هنر" نمي گم. وقتي پيش آهنگ بودم ياد گرفتم. توي دوران پيش آهنگي بخواي نخواي، هرچيزي رو که براي آتش روشن کردن لازم باشه، ياد مي گيري.
- که اين طور. پيش آهنگي، آره؟
- البته همه اش پيش آهنگي نيست، استعداد هم داشتم. قصد خودستائي ندارم اما اگه قرار به راه انداختن آتيش بازي باشه، استعداد خاصي دارم که بيشتر مردم ندارند.
- لابد باهاش حال مي کني اما خيال نکنم چيزي بهت بماسه.
@gardoonedastan
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#عناصر_داستان
#پیرنگ
@gardoonedastan
پیرنگ یا #طرح_داستانی، توالی رویدادهایی است که یک #داستان را شکل می دهند؛ همان چیزی که باعث می شود مخاطبین به خواندن اثر ادامه دهند یا آن را کنار بگذارند. این عنصر را می توان خط داستانیِ اثر در نظر گرفت. یک داستان موفق بایستی به دو سوال پاسخ دهد:
چه اتفاقی می افتد؟ (پیرنگ)
و این اتفاق چه معنا و پیامی دارد (#تم)

به شکل کلی، ساختار رایج در تمام داستان‌ها چیزی شبیه به این است:
آغاز، رویدادی مهم که همه چیز را تغییر می دهد، مجموعه ای از بحران‌ها که تنش را به وجود می آورد، نقطه ی اوج، و پایان بندی.
میزان موفقیت شما در خلق #کشمکش، هیجان و تنش مشخص می کند که آیا مخاطبین از ابتدا تا انتها با داستان شما همراه خواهند ماند یا خیر.
@gardoonedastan
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

ما هم الان از زمان انقلاب و زمان قبل از آن چیزی نمی‌دانیم، تمام اسناد و مدارک و پرونده‌ها یا از میان رفته یا مجعول است، تمام کتاب‌ها دوباره نویسی شده، تمام مجسمه‌ها، خیابان‌ها و ساختمان‌ها از نو نامگذاری شده و هر تاریخی تغییر یافته‌است و این وضع، همچنان هر روز به دنبال روز قبل و هر دقیقه به دنبال دقیقه ماقبل خود ادامه می‌یابد. تاریخ متوقف شده‌است و هیچ چیز جز زمان حال پایان ناپذیری که در آن همیشه حق با حزب است وجود ندارد.
@gardoonedastan
#جورج_اورول
"نویسنده، شاعر و روزنامه‌نگار انگلیسی"
📚۱۹۸۴
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#داستان_همراهان_گردون
#جوراب‌ها…
#سیداحمد_سیدصالحی‌لنگرودی
#قسمت_دوم
@gardoonedastan
می بینی ، این گلوله های کاغذ افتاده در سطل مثل همان جوراب گلوله شده و افتاده زیر قفسه لباس هاست . راستی چرا از چیز هایی که استفاده نمی کنی گلوله نکردی و در سطل نگذاشتی؟ نگاهت به جورابها می افتد ، می دانی اینها چگونه و از چه چیزی بافته می شوند و چقدر نخ و رنگ و وقت برای بافت آنها صرف می شود؟ چند نفر و چند کارخانه مشغول به کارند تا به دست تو برسد ؟ تو اینگونه از پاهایت مراقبت می کنی اما در گذشته های دور در سرما و یخبندان چگونه بود؟ به جنگهایی فکرمی کنی که در کتاب تاریخ درسی ات خوانده بودی ، که فقط کشت وکشتار نبوده ، بلکه بعدها به ساخت جاده و پل و ابزار جنگی پیشرفته تر کمک کرده کسی چه می داند شاید در بافت و دوخت لباس و جوراب و کفش هم کمک کرده باشد . تا از وجود سربازها بیشتر و بهتر بهره ببرند . راستی تا حال به این فکر کردی که چه جنگهایی در گذشته انجام گرفته و فرماندهان با آن لباسهای رنگ و وارنگ و پر زرق و برق ، ابزار محافظت از خود سوار بر اسبها ، اسب هایی که آنها هم زره پوش می شدند تا آسیبی به آنها نرسد ، به میدان می تاختند و بقیه سربازان پیاه به دنبالشان می دویدند و می جنگیدند بعد کشته می شدند و می کشتند و آنوقت افتخار نصیب شاهان و فرماندهان می شد . می دانی چندین خانوار چشم براه فرزند یا پدر ، همسر و برادر بودند ، این دور و تسلسل هنوز هم ادامه دارد و هنوز هم هیچکس یادی از آن همه فداکاریها نمی کند. به فکر بافت جورابها در گذشته می افتی ، بیشتر از نخی بود که از پشم گوسفندان گرفته می شد . پشم هایی که باید چندین نفر برای آماده کردن و رنگ آمیزی آن کار می کردند ، رنگ ها را از چه موادی تهیه می کردند . قبل از آنها چگونه بود وقتی به کشوری حمله می کردند و ماهها و بعضا سالها در راه بودند چگونه از پاهای خود چه در جنگ یا گشت و گذار محافظت می کردند ؟ به این فکرمی کنی افرادی که به صف می شدند تا برای نبرد خودشان را آماده کنند از چه سرودی و چه سلاحی استفاده می کردند . وقتی زیر پرچمی گرد می آمدند رفتارها و گفتارهایشان چگونه بود؟
آرام به طرف کمد لباس برگشتی هنوز دست نرسانده ، آن را پس كشيدی در سكوت به گوشه اي ديگر رفتی . جورابهای گلوله شده افتاده منتظر بودند ، تا دستي آنها را بردارد و به پا كند، پايي كه آنها را براي خود زندان مي دانست . نشستی ، شوق بیرون رفتن در چشمانت موج مي زد . زانوي راست را بالا آوردی و چانه را روي آن گذاشتی با دقتي خاص نگاه کردی . مي خواستی لنگه جوراب هر پا را در همان پا بگذاری . چند بار چشم چر خاندی ، چه تصميمی داشتی ، که چانه را روي زانو گذاشتی به جوراب گلوله شده خیره شدی انگار می خواستی شکل و شمایل و بافت آنها را یاد بیاوری که روي ساق آن خطوط مورب لوزي با نقطه هاي ريز سياه مثل چشم هاي مضطرب كه در زندان بسر مي برند هست یا نه .
فکر می کنی ، اگر روزی تو نیز جرمی مرتکب بشوی مستحق زندانی . راستی قانون گذاران خودشان هیچ جرمی مرتکب نمی شوند ؟ چرا باید برای ارتکاب جرمی کوچک روانه ی زندان شوی؟ گفتی بعد از گذراندن مدت زندان آیا همان شخص با همان علایق و خواسته ها و رؤیا ها هستی . جهان اطراف را چگونه می بینی . آیا بغیر از زندان هیچ راه دیگری برای تنبیه کردنت نیست؟ خیلی خوش شانس بودی که در روزگاران قدیم زندگی نمی کردی چون برای جرمی کوچک زود به گیوتین یا دار سپرده می شدی و نسل تو به همین وسیله از بین می رفت . چه بسیار انسانهایی که بی گناه به همین وسیله کشته شدند و زود از یادها رفتند اما اعدام ها به طریقی دیگر هنوز باقی مانده است .
می دانی که تا کنون میلیاردها انسان چون تو با آرزوها و علایق و خواسته های متفاوت در گوشه و کنار جهان به دنیا آمده و از دنیا رفته اند . در این میان افرادی مثل تو که می توانی فکر کنی، بیان کنی یا روی کاغذ بیاوری زیاد بودند اما موقعیت برای آنها آماده نبود . مکان و زمان تو اجازه می دهد تا آزادانه فکر کنی و بعد آنها را بنویسی ، و حالا اینجا عده ای در گوشه ای از جهان همانند تو فکر می کنند . کتابی تاریخی را در دست می گیری ، نگاه می کنی . داستانهایی از مردم زمانهای دور - مردم که نه - بیشتر فرماندهان و جنگجویان در آن خوانده بودی و حال حاضر را می بینی ، انگار فقط زمان و مکان عوض شده و تو و امثال تو کمی طرز لباس پوشیدنتان تغییر کرده اما هنوز همان افکار و اندیشه ها را در سر داری .
@gardoonedastan
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

می‌خواهم عمری در کنار تو باشم؛ آنقدر از خود به تو بگویم تا وجودمان یکی شود، تا زمانی که لحظهٔ مرگ مان فرا رسد.
@gardoonedastan
#جیمز_جویس
“نویسنده‌ی ایرلندی”
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#بی‌بی‌مریم_بختیاری
"مبارزِ آزادی‌خواهی که می‌نوشت"
#یک
@gardoonedastan
زادهٔ ۱۲۵۳ منطقه بختیاری
درگذشته ۱۳۱۶ اصفهان
مشهور به #سردار_مریم_بختیاری، #نویسنده ایرانی و از زنان فعال در #انقلاب_مشروطه بود. خانوادۀ بی‌بی‌مریم از بانفوذترین خاندان‌های ایرانی در دوره قاجار به‌شمار می‌آمد. پدرش؛ حسین‌قلی‌خان ایلخانی (از خوانین ایل بختیاری) و برادران او؛ علیقلی خان سردار اسعد (از رهبران انقلاب مشروطه) و نجفقلی صمصام‌السلطنه (دو دوره رئیس‌الوزرای ایران) محسوب می‌شدند. او مادر علیمردان خان بختیاری بود. بی‌بی‌مریم از پیشگامان مطالبات حقوق زنان و از مدافعان ملّی سرزمین ایران در خلال جنگ جهانی اول به‌شمار می‌آمد.
او از زنان باسواد و روشنفکر عصر خود بود، که همزمان با وقوع انقلاب مشروطه، به طرفداری از #حقوق_زنان برخاست. وی فنون اردوکشی نظامی و لشکر داری را از پدر و برادرانش آموخت و آموزه‌ها را در زمان نبردهای انقلاب مشروطه؛ در فتح تهران و نیز فتح اصفهان، همچنین در جنگ جهانی اول به کار بست. وی از سرمایه مادی و معنوی خانواده خود برای تشکیل یک هنگ از سواران بختیاری، برای مبارزه با اشغال‌گران روس و انگلیس، در جنگ جهانی اول استفاده کرد.
بی‌بی مریم، یکی از مشوقان اصلی سردار #اسعد_بختیاری برای فتح تهران محسوب می‌شد. وی طی نامه‌ها و تلگراف‌های مختلف بین سران ایل بختیاری و سخنرانی‌های مهیج، افراد ایل را جهت مبارزه با #استبداد_صغیر در زمان #محمدعلی‌شاه_قاجار، آماده می‌کرد و همواره به عنوان یکی از شخصیت‌های ضداستعماری و استبدادی عصر قاجار مطرح بود.
او در واقعه‌ی فتح تهران شخصاً تفنگ به دست گرفت و با قزاقان جنگید. نقش او در #فتح_تهران، میزان محبوبیتش را در ایل بختیاری و مجاهدین #مشروطه‌خواه، افزایش داد و طرفداران بسیاری یافت، به طوری که به لقب سرداری مفتخر شد.
منزل بی‌بی مریم، پناهگاه بسیاری از آزادی‌خواهان عصر مشروطه بود.
جریان مبارزات سردار مریم بختیاری با بریتانیایی‌ها در طی قرارداد ۱۹۱۹ و نیز کودتای ۱۲۹۹ همچنان ادامه یافت، به طوری که #محمد_مصدق، حاکم وقت فارس، در زمان کودتای ۱۲۹۹، پس از مخالفت و عزل از اصفهان، راهی منطقه بختیاری شد و مدت‌ها مهمان بی‌بی مریم بود.
مریم از معدود زنان با سواد و #روشنفکر زمانه خویش است که به طرفداری از آزادی‌خواهان و مظلومان برخاست و در این راه از هیچ چیز دریغ نکرد. یکی از مشوقین او #سردار_اسعد_بختیاری برادرش بود که همیشه او را به #مطالعه و کسب دانش و اخلاق و مبارزه توصیه می‌کرد.
در تاریخ آمده‌است مریم چون سرداری می‌ایستاد و سخنرانی‌های شورانگیزی برای سربازان می‌کرد، جوانان و سربازان ایل را به مبارزه علیه ظالمان و مستبدین تشویق می‌کرد.
دکتر #باستانی‌پاریزی از مورخین به نام معاصر درباره‌ی او می‌نویسد: «در این کوهستان زنی می‌زیسته که برابر ۱۰۰ مرد در سرنوشت تاریخ معاصر ایران دخیل بوده‌است. منظورم بی‌بی مریم بختیاری است که وقتی در جنگ بین‌الملل اول، ایرانیان وطن‌خواه ابتدا از اولتیماتوم روس و بعد از هجوم انگلیسی‌ها ناچار به مهاجرت و آواره کوهستان شدند این زن نامدار همه آنان را پناه داد.»
همان‌طور که گفته شد سردار مریم، زنی باسواد و روشنفکر بود و از معدود زنان زمان خویش بود که #خواندن و #نوشتن خوب می‌دانست و حتی در قدمی رو به جلوتر، حوادث عصر خویش را می‌نوشت. #کتاب_خاطرات بی‌بی‌مریم سال‌ها بعد از درگذشتش منتشر شد که در آن درباره کودکی و نوجوانی‌اش و حتی شرح زندگی پر از رنج و حادثه‌اش تا پایان #مشروطیت نوشته شده‌‌است. اما گویا بخش دوم خاطرات برجسته این زن دلاور از بین رفته و یا هنوز در جایی مخفی مانده‌است. خاطرات به قلمی ساده و روان از سال ۱۲۹۶ هجری شمسی ثبت شده‌است.
بی‌بی‌مریم در ابتدای خاطراتش این‌طور نوشته است: «به امید خداوند که امیدوارم فرصت بدهد به بنده که یک زن ایرانی و از ایل بختیاری می‌باشم #روزنامه_خاطرات خود را ساده و مختصر بنویسم. توفیق از خداوند عالم و همراهی از روح شاهنشاه عالم، امام اول حضرت علی(ع) می‌طلبم. به تاریخ ماه شعبان المبارک 1336 هجری قمری»
بسیاری از رجال سیاسی و #نویسندگان_آزادی‌خواه ایرانی همچون #علی‌اکبر_دهخدا، #ملک الشعرای_بهار و #وحید_دستگردی با خانواده بی‌بی مریم و نیز با خود او، ارتباط و معاشرت داشتند.
سردار مریم بختیاری، در سال ۱۳۱۶ خورشیدی، ۳ سال پس از اعدام فرزند ارشدش؛ علی‌مردان خان در شهر اصفهان در گذشت. او در تکیه میرفندرسکی تخت فولاد، در اصفهان به خاک سپرده شد.👇👇👇
@gardoonedastan
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

از تمام انواعِ احتیاط‌ها، برای خوشبختی واقعی احتیاط در عشق به احتمال کشنده‌ترین است.
@gardoonedastan
#برتراند_راسل
“نویسنده، فیلسوف، منطق‌دان وجامعه‌شناس انگلیسی”
📚شاهراه خوشبختی (۱۹۳۰)
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#داستان_کوتاه
#وقتی_آتش_خاموش_می‌شود
#هاروکی_موراکامی
#قسمت_هشتم
@gardoonedastan
- باشه، پس بگو تازه ترين چيزي که کشيدي چيه؟
- اسمش رو گذاشتم تابلوي يک اتو. سه روز قبل تمومش کردم. فقط تصوير يه اتو هس تو يه اتاق.
- چرا گفتنش سخت بود؟
- سختيش اينجاس که اون واقعاً اتو نيس.
جانکو سر بلند کرد و به او نگريست:
- يه اتو، اتو نيس؟
- همين طوره.
- معنيش يه چيز ديگه س؟
- شايد.
- معنائي که فقط اتو مي تونست نشونش بده؟
مياکه سري به تأئيد تکان داد.
جانکو سر بلند کرد و ديد ستاره هاي تو آسمان تعدادشان بيشتر شده است. نور ماه تا دورها را روشن کرده بود. مياکه آخرين تکه شاخه اي را که نگه داشته بود توي آتش انداخت. جانکو خم شد طوري که شانه هايشان به هم مي خورد. ژاکت مياکه بوي دود گرفته بود. با نفسي طولاني و عميق اين بو را تو داد. گفت:
- مي دوني چيه؟
- چيه؟
- من خالي خالي ام.
- راستي؟
- راستي.
جانکو چشمانش را بست و قبل از اينکه خودش خبردار شود، اشک از روي گونه هايش پائين لغزيد. زانوان مياکه را تا آنجا که در توان داشت محکم بغل کرد. تنش مورمور شد. مياکه بازويش را دور شانه او حلقه کرد و او را نزديکتر کشيد اما اشک جانکو بند نيامده بود. خيلي طول کشيد تا با صداي خش داري گفت:
- واقعاً هيچي اين تو نيس. من تموم شده ام. خالي ام.
- مي فهمم چي مي گي.
- واقعاً؟
- آره. آخه متخصص اين چيزام.
- به نظر تو چکار بايد بکنم؟
- سعي کن خوب بخوابي. معمولاً کارسازه.
- درد من به اين سادگيا درمون نمي شه.
- شايد حق با تو باشه جان. شايد اونقدرام آسون نباشه.
درهمين موقع خش خش طولاني و بخارآلودي، تبخير آبي را که توي کنده گيرافتاده بود، اعلام کرد. مياکه چشمانش را از آتش گرفت و درحالي که تنگشان مي کرد، مدتي با دقت به آن نگريست. بعد پرسيد:
- خوب پس چکار کنم؟
- نمي دونم. مي تونيم با هم بميريم. چي مي گي؟
- به نظرم خوبه.
- جدي؟
- جدي جدي.
بازويش هنوز دور شانه هاي جانکو بود. مدتي سکوت کرد. جانکو صورتش را توي چرم نرم و کهنه ژاکت مياکه فروبرد. مياکه گفت:
- به هرحال، بيا تا وقتي آتيش خاموش مي شه صبر کنيم. اين آتيش رو ما روشن کرديم پس بايد تا آخرش باهاش بمونيم. وقتي خاموش شد و به ظلمات تبديل شد، ما هم مي تونيم بميريم.
- خوبه. اما چطوري؟
- من يه فکري دارم.
- باشه.
غرق بوي آتش، چشمانش را بست. بازوان مياکه دور شانه هاي او خيلي براي يک مرد بالغ، کوچک و به صورت عجيبي استخواني بودند. جانکو فکر کرد، من هيچوقت نمي تونم با اين مرد زندگي کنم. هيچوقت نمي تونم به قلبش راه پيدا کنم. اما شايد بتونم باهاش بميرم.
داشت خوابش مي برد. فکر کرد لابد بخاطر ويسکي است. بيشتر کنده هاي آب آورده، سوخته، خاکستر شده و از بين رفته بودند اما بزرگترين کنده هنوز به نارنجي مي زد و جانکو مي توانست گرماي ملايمش را بر پوست خود حس کند. بايد مدتي طول مي کشيد تا اين کنده هم خاموش شود. جانکو پرسيد:
- اشکالي داره يه چرت بزنم؟
- البته که اشکالي نداره. بخواب.
- وقتي آتيش خاموش شد، بيدارم مي کني؟
- نگران نباش. وقتي آتيش خاموش بشه، سردت مي شه و اين جوري بخواي نخواي بيدار مي شي.
جانکو اين کلمات را در ذهنش تکرار کرد: وقتي آتيش خاموش بشه، سردت مي شه و بخواي نخواي بيدار مي شي. بعد تنش را دور مياکه حلقه زد و خيلي زود به خواب عميقي فرورفت.
@gardoonedastan
پایان
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#داستان_کوتاه
#وقتی_آتش_خاموش_می‌شود
#هاروکی_موراکامی
#قسمت_هفتم
@gardoonedastan
جانکو چيزي نگفت.
- اين کابوس رو هي مي بينم. نصف شب بيدار مي شم در حالي که خيس عرقم. ذره ذره مرگ در ظلمت رو خواب مي بينم اما وقتي از خواب بيدار مي شم، کابوس تموم نمي شه. ترسناک ترين قسمت خوابم همينه. چشمام رو باز مي کنم. و گلوم خشک خشکه. مي رم تو آشپزخونه و در يخچال رو باز مي کنم. البته، من يخچال ندارم، پس بايد بفهمم که دارم خواب مي بينم، اما بازم متوجه نمي شم. متوجه هستم که يه جورائي غيرعاديه اما در يخچال رو باز مي کنم. توي يخچال ظلمته. چراغش خاموشه. تو اين فکرام که لابد برق قطع شده و سرم رو توي يخچال مي کنم. از توي ظلمت دستائي بيرون ميان و گلوي منو مي چسبن. دستاي سرد. دست مرده ها. نيروي باورنکردنيي دارن و شروع مي کنن منو به تو کشيدن. فرياد بلندي مي کشم و اين دفعه واقعاً از خواب بيدار مي شم. اينه کابوس من. هميشه يه جور. هميشه. با کوچکترين جزئيات. و هر بار که اين کابوس رو مي بينم، مثل دفعات قبل، ترسناکه.
مياکه با نوک يک شاخه، کنده بزرگ را از جايش تکان داد و دوباره سرجايش برگرداند.
- اونقدر واقعيه که احساس مي کنم هزاران بار مرده ام.
- از کي اين کابوس رو مي بيني؟
- ازخيلي خيلي قبل. اونقدر که يادم نمياد از کي شروع شده. يه وقتائي هم هست که راحتم مي ذاره. يه سال....نه، دو سال اصلاً نديدمش. حس مي کردم حال و روزم درست شده. اما نه. کابوس بازم سراغم اومد.
درست به محض اينکه داشتم فکر مي کردم راحتم گذاشته، از دستش نجات پيدا کردم، بازم شروع شد. و تا وقتي ادامه داشته باشه، نمي تونم کاري بکنم.
مياکه سرش را تکان داد.
- متأسفم جان، نبايد سرگذشت وحشتناکم رو براي تو مي گفتم..
جانکو گفت:
- البته که بايد مي گفتي.
سيگاري روي لب گذاشت، کبريتي روشن کرد و پک عميقي زد.
- ادامه بده.
آتش داشت خاموش مي شد. توده بزرگ کنده هاي آب آورده حالا از بين رفته بود. مياکه تمام آنها را داخل آتش ريخته بود. شايد جانکو خيالاتي شده بود اما حس مي کرد صداي اقيانوس بلندتر شده است. مياکه گفت:
- اين نويسنده آمريکائي، جک لندن....
- آره، هموني که راجع به آتيش نوشته.
- خودشه. مدتها تصور مي کرد توي دريا غرق مي شه و مي ميره. کاملاً مطمئن بود که يه شب سر مي خوره و مي افته تو اقيانوس و کسي متوجه نمي شه و اون غرق مي شه.
- حالا واقعاً غرق شد؟
مياکه سرش را تکان داد:
- نچ. خودش رو با مرفين کشت.
- پس اخطارها درست از آب در نيومدند. شايد هم اين کار رو کرده که اين اخطارها درست از آب در نيان.
- البته اگه سطحي نگاه کنيم همين طور به نظر مي رسه.
مياکه مکثي کرد و ادامه داد:
- اما يه جورائي هم ميشه گفت اون واقعاً به تنهائي توي درياي ظلمت غرق شد. اون الکلي شد. خودش رو توي ياس خودش غرق کرد (درست تا دل نااميدي رفت) و خيلي سخت جان داد. گاهي اخطارها خودشونو جور ديگه اي نشون مي دن. و اون چيزي که نشون مي دن مي تونه از خود واقعيت بدتر باشه. اين ترسناکترين قسمت اخطاره. مي فهمي چي مي گم؟
جانکو کمي فکر کرد. نمي توانست حرفهاي مياکه را درک کند. گفت:
- هيچوقت فکر نکردم چطور مي خوام بميرم. نمي تونم درباره اش فکر کنم. حتي نمي دونم چطور مي خوام زندگي کنم.
مياکه سري به تأئيد تکان داد و گفت:
- مي فهمم چي مي گي. اما گاهي طرز زندگي آدم رو طرز مردنش هدايت مي کنه.
- تو خودت اين طوري زندگي مي کني؟
- مطمئن نيستم. گاهي اين طور به نظر مي رسه.
مياکه کنار جانکو نشست. مست تر و پيرتر از معمول به نظر مي رسيد. موهاي روي گوشش بلند شده و توي ذوق مي زد. جانکو پرسيد:
- چه جور نقاشي هائي مي کشي؟
- گفتنش سخته.
@gardoonedastan
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#توصیه_هایی_برای_نوشتن
@gardoonedastan
در #نوشتن #داستان_کوتاه باید هدف تاثیر واحد باشد و تمام اهداف جنبى کنار بروند و تمام #کلمات و #عناصر_داستان باید به این سو، سمت گیرى شده و چیزى اضافه بر آن نباید وجود داشته باشد.
@gardoonedastan
#ادگار_آلن_پو
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

دختر این جنون است! به این چهار دانشکده نگاه کن!… دولت برای حفظ جامعه به هر چهار علم توجه می کند: الهیات، شناخت خدا که همیشه مورد حمله و تمسخر فیلسوفان است، کسانی که خردشان را به رخ می کشند! و علم پزشکی که همیشه با فلسفه و الهیات دشمنی دارد و آن ها را جز علوم به حساب نمی آورد و آن ها را زاده ی خرافات می داند؛ و آن ها در جلسه هایشان دور هم می نشینند تا درباره ی دانشگاه، آموزش علم به جوانان و احترام به آنان تصمیم بگیرند. این جا تیمارستان است! وای بر اولین نفری که با حقیقت روبرو می شود..
@gardoonedastan
#آوگوست_استریندبری
"نویسنده، نمایش‌نامه سوئدی"
📚"نمایش یک رویا"
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

از دوست داشتن همدیگر توی این دنیا دست برنداشتند ; خیلی مطمئن بودند تا ابد همیشه هم را دوست میدارند. دکترین اختراعی است که آدم ها را قادر میکند مثل سگ رفتار کنند با وجدان های پاک. عشق هیچ وقت نمیتوانست کامل شود تا وقتی خرابش کردند.
@gardoonedastan
#جان_گالزورثی
"رمان‌نویس ونمایشنامه‌نویس انگلیسی"
📚Fraternity
در فارسی "برادری" ترجمه شده است.
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#داستان_کوتاه
#وقتی_آتش_خاموش_می‌شود
#هاروکی_موراکامی
#قسمت_چهارم
@gardoonedastan
بعلاوه نمره هايش هم تعريفي نداشتند. از اواخر سال اول راهنمائي تا قريب به زمان فارق التحصيلي، نفر اول از آخر شده بود. وضعيتي که توي دبيرستان، بدتر هم شد. اينها نشانه کندذهني او نبودند. فقط نمي توانست روي چيزي تمرکز کند. هيچکدام از کارهائي را که شروع مي کرد نمي توانست به اتمام برساند. هر بار که سعي مي کرد تمرکز کند، سرش به شدت درد مي گرفت. نفس کشيدن برايش عذاب آور و ضربان قلبش نامرتب مي شد. حضور در کلاس، شکنجه محض بود.
کمي بعد از اقامت در اين شهر، با کي ساکه آشنا شد. دو سال از او بزرگتر بود و اسکي بازي ماهر. بلندقد بود، موهايش را قهوه اي رنگ کرده بود و دندانهاي مرتب زيبائي داشت. بخاطر خيزاب مناسب ايباراکي، در اين شهر ماندگار شده و با چند تن از دوستانش، يک گروه راک راه انداخته بود. در يک دانشگاه درجه دو نام نويسي کرده بود اما پايش به محوطه دانشگاه نرسيده بود و هيچ اميدي براي فارق التحصيلي نداشت. والدينش در شهر ميتو قنادي باسابقه و آبرومندي را اداره مي کردند و او مي توانست به عنوان آخرين امیدش به ادامه شغل خانوادگي بپردازد اما کي ساکه هيچ قصد نداشت قنادي پيشه کند. تنها چيزي که او مي خواست اين بود که همراه دوستانش با کاميون واتسون پرسه بزند، روي آب اسکي کند و توي گروه آماتورشان گيتار بنوازد.
روشي راحت براي زندگي که همه مي دانستند دوامي نخواهد داشت.
بعد از همخانگي با کي ساکه، جانکو با مياکه خودماني شد. مياکه بيشتر از چهل سال نشان مي داد. مردي کوچک، ريزه و عينکي که صورتي دراز و باريک و موهائي کوتاه داشت. صورتش را هميشه اصلاح مي کرد اما ريشش آنقدر سريع رشد مي کرد که هر روز هنگام غروب، ته ريشي صورتش را مي پوشاند. دوست داشت پيراهن کتاني رنگ و رورفته يا پيراهن آستين کوتاه طرح دار بپوشد که هيچوقت زير شلوار کهنه گل و گشاد چيتش نمي گذاشت. کفشهاي کتاني سفيد و زوار دررفته مي پوشيد. در زمستان ژاکت چرمي پرچين و چروک به تن مي کرد و گاهي کلاه بيسبال به سر مي گذاشت. جانکو هيچوقت او را در لباس ديگري نديده بود. هرچند هرچه که مي پوشيد از تميزي برق مي زد.
کساني که با لهجه کانساي، حرف مي زدند همه جاي ژاپن پيدا مي شدند اما نه در اين منطقه. به همين خاطر توجه مردم به مياکه جلب مي شد. يکي از دختران همکار جانکو به او گفته بود:
- اون تو يه خونه اجاره اي همين دوروبرا زندگي مي کنه. نقاشي مي کشه. خيال نکنم اسمي در کرده باشه کاراش رو هم هيچوقت نديده ام. اما وضع زندگيش خوبه. ظاهراً از عهده اش براومده. گاهي وقتا مي ره توکيو و ديروقت با اسباب نقاشي و اين جور چيزا برمي گرده. واي! نمي دونم شايد پنج سال بيشتر باشه که اينجاس. هر وقت ببينيش داره توي ساحل آتيش روشن مي کنه. حدس مي زنم، از آتيش خوشش مياد. آخه مي دوني، هر وقت آتيش روشن ميکنه طرز نگاهش شوروحال خاصي مي گيره. بفهمي نفهمي مرموزه اما آدم بدي نيست.
مياکه دست کم سه بار در روز به فروشگاه مي آمد. صبحها شير، نان و يک روزنامه مي خريد و سر ظهر، يک جعبه غذاي آماده. عصرها يک قوطي آبجوي خنک مي خريد و ته بندي مختصري هم مي کرد. هر روز همان چيزهاي قبلي. بين او و جانکو هرگز جز تعارفات معمول، کلمه اي ردوبدل نشده بود. اما بعد از مدت کوتاهي جانکو حس مي کرد کشش خاصي از سوي او احساس مي کند.
يک روز صبح وقتي توي فروشگاه تنها بودند، توي يک فرصت مناسب، از مياکه درباره خودش پرسيد. گفت با وجود اينکه نزديک فروشگاه زندگي مي کند دليلي ندارد اين قدر زود به زود به فروشگاه بيايد. چرا شير و آبجوي کافي نمي خرد و توي يخچال نگه شان نمي دارد؟ اين طوري راحت تر نيست؟ البته براي کارکنان فروشگاه فرقي نمي کند اما...
مياکه گفت:
- آره، فکر کنم حق با تو باشه. عاقلانه تر اينه که هرچي لازم دارم ذخيره کنم اما نمي تونم.
و جانکو پرسيد:
- چرا نمي توني؟
- خوب، راستش...نمي تونم. همين.
جانکو گفت:
- قصد فضولي ندارم. خواهش مي کنم ناراحت نشين. اخلاقم اين طوريه. وقتي از چيزي سردرنمي آرم نمي تونم جلوي کنجکاوي خودمو بگيرم. اما نمي خوام اذيتتون بکنم.
مياکه لحظه اي مردد ماند. سرش را خاراند. بعد، با کمي زحمت گفت:
- راستش را بخواهي، من يخچال ندارم. از يخچال خوشم نمي آد.
جانکو لبخند زد:
- منم از يخچال خوشم نمياد. اما يکي دارم. زندگي بدون يخچال اسباب دردسر نيست؟
- البته که اسباب دردسره اما از اين چيزا متنفرم، چکار کنم؟ اگه دوروبرم يخچال باشه، خوابم نمي بره.
جانکو فکر کرد، چه آدم عجيب غريبي! اما بيش از هميشه به او علاقمند شد.
@gardoonedastan
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#نویسنده نباید قاضی شخصیت‌های نمایشی‌اش باشد، بلکه فقط باید آنها را همان‌طور که هستند تصویر کند.
@gardoonedastan
#آنتون_چخوف
"داستان‌نویس ونمایش‌نامه‌نویس روس"
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#شنیدنی‌های_گردون 🎧
@gardoonesher2
ترانه:
#هتل_کالیفرنیا
گروه:
#ایگلز
ژانر:
#سافت_راک
خواننده اصلی:
#دان_هنلی
ترانه‌سرایان:
#دان_هنلی و
#گلن_فرای
ساخت وتنظیم موسیقی:
#دان_فلدر
تاریخ ضبط
۱۹۷۶

#Hotel_California
Song by
#Eagles
متن اصلی ترانه به همراه ترجمه فارسی آن را در پست بعدی گردون شعر بخوانید ویا برای مطالعه‌ی آن روی لینک زیر ضربه بزنید:
/channel/gardoonesher2/11517

@gardoonedastan
#گردون_شعر
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#داستان_کوتاه
#وقتی_آتش_خاموش_می‌شود
#هاروکی_موراکامی
#قسمت_اول
@gardoonedastan
وقتي تلفن چند دقيقه مانده به نصف شب، زنگ زد، جانکو داشت تلويزيون تماشا مي کرد. کي ساکه گوشه اتاق نشسته بود. هدفون بر گوش و با چشماني نيمه باز. همين طور که انگشتان کشيده اش روي سيم هاي گيتار برقي مي رقصيد، سرش را به عقب و جلو تاب مي داد. داشت قطعه اي را تمرين مي کرد که ريتم تندي داشت و ابداً صداي زنگ تلفن را نمي شنيد. جانکو گوشي را برداشت.
- بيدارت کردم؟
مياکه بود با لهجه آشنا و نامفهوم اوزاکا. جانکو جواب داد:
- نه بابا، بيدار بوديم.
- تو ساحلم. بايد ببيني چقدر تخته پاره روي آبه. اين دفعه يکي بزرگترش رو درست مي کنيم. مي توني بياي اين پائين؟
جانکو گفت:
- معلومه که ميام. بذار لباسام رو عوض کنم. ده دقيقه ديگه اونجام.
با عجله جوراب شلواري و بعد شلوار جينش را به تن کرد. بالاتنه اش را با پليور يقه اسکي پوشاند، بسته اي سيگار توي جيب نيمتنه پشمي اش چپاند، کيف، کبريت و جاکليدي اش را برداشت و با پايش سقلمه اي به پشت کي ساکه زد. کي ساکه هدفون را از روي گوش هايش برداشت.
- دارم مي رم ساحل براي روشن کردن آتيش.
کي ساکه کرد. پرسيد:
- بازم مياکه؟ زده به سرت. مي دوني چه ماهیه؟ فوريه. اونم دوازده شب! مي خواين الان برين آتيش روشن کنين؟
- طوري نيست، تو مجبور نيستي بياي. خودم تنها مي رم.
کي ساکه آهي کشيد و گفت:
- نه بابا، ميام. يه لحظه صبر کن لباسم رو عوض کنم.
آمپلي فاير را خاموش کرد. روي پيژامه اش، شلوار، پليور و ژاکت کرک دارش را پوشيد و زيپش را تا زير چانه بالا کشيد. جانکو شالي دور گردنش پيچيد و کلاه کشبافي بر سر گذاشت. داشتند از مسيري که به ساحل مي رسيد، پائين مي رفتند که کي ساکه گفت:
- شما دوتا ديوونه اين. آتش بازي کجاش معرکه س؟
شب سردي بود اما باد نمي وزيد. با هر حرفي که مي زدند، دهانشان يخ مي بست.
- پرل جم Pearl Jam کجاش معرکه س؟ فقط يه عالمه سروصداس.
کِي ساکه گفت:
- ده ميليون نفر از سرتاسر دنيا عاشق پرل جم هستن.
جانکو گفت:
- خوب، پنجاه هزار ساله که مردم سرتاسر دنيا عاشق آتيشن.
- تو يه چيزيت مي شه.
- خيلي بعد اينکه پرل جم از دنيا رفته باشه، مردم بازم آتيش روشن مي کنن. تو خودت هم يه چيزيت مي شه.
کي ساکه دست راستش را از توي جيب بيرون کشيد و بازويش را دور شانه جانکو حلقه کرد.
- مشکل اين جاس که پنجاه هزار سال قبل به من دخلي نداره. پنجاه هزار سال بعد هم همين طورهيچ دخلي نداره.. فقط همين لحظه مهمه. کي مي دونه دنيا کي تموم مي شه؟ کي مي تونه فکر فردا رو بکنه؟ مهم اينه که همين حالا شکمم سير و روبه راه هست. بد مي گم؟
پله هاي موج شکن را بالا رفتند. مياکه آن پائين، جاي هميشگي اش توي ساحل بود. تکه چوب هايي را در شکل ها و اندازه هاي مختلف از آب جمع مي کرد و تل مرتبي روي هم مي چيد. لابد زحمت زيادي براي کشاندن کنده تنومند به محل موردنظر کشيده بود.
نور ماه، باعث شده بود خط ساحلي را شبیه تيغه تيز شمشير کند. موج هاي زمستاني که روي شن ها ، آرامش عجيبي مي گرفتند. مياکه توي ساحل تنها بود.
- بد نشده. مگه نه؟
مياکه اين را گفت و بخار سفيد نفسش را بيرون داد. جانکو گفت:
- باورنکردني يه.
- مي دوني، به ندرت همچين فرصتي پيش مياد که مثل اون روز هوا طوفاني باشه و موج هاي بزرگي بلند شن. تازگيا، مي تونم از روي صداي موجا بفهمم که مثلاً "امروز آب چوبهاي گنده اي با خودش مي آره".
کي ساکه در حالي که دستانش را به هم مي ماليد، گفت:
- خوبه خوبه. مي دونيم چقدر سرت مي شه. حالا بهتره يه کاري بکني گرم بشيم.
- هي! سخت نگير. درستش اينه که اول توي ذهنمون، طرحش رو بريزيم. وقتي ترتيب همه چي رو داديم، کارمون بي دردسر راه مي افته. آتش رو بايد سر صبر روشن کرد نه با عجله. نشنيدي مي گن گدا سر صبر خرجش رو درمي آره؟
- چرا، شنيدم. مثل فلان کاره که سر صبر خرجش رو درمي آره.
مياکه سرش را تکان داد.
- به سن و سالت نمي خوره هي از اين شوخي هاي اکبيري بکني.
مياکه کنده هاي بزرگ و تکه چوب هاي ريز را استادانه بر روي هم چيده بود طوري که تل هيزم در نهايت شبيه مجسمه هاي آوانگاردها درآمده بود. چند قدمي که عقب مي رفت مي توانست شکلي را که ساخته بود، وارسي کند، بعضي از تکه ها را ميزان کند و دوري بزند تا از زاويه ديگر، نگاه ديگري به تل هيزم بياندازد و اين کار را چندين و چند بار تکرار کند. کار هميشگي اش بود. طرز ترکيب قطعات چوب را که نگاه مي کرد، توي ذهنش ريزترين حرکات زبانه هاي آتش، تجسم مي يافتند. همان طور که مجسمه ساز با نگاه به توده سنگ مي تواند محل دقيق تصويري را که در توده سنگ نهان است ببيند.
@gardoonedastan
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#شنیدنی‌های_گردون 🎧
@gardoonesher2

شاعر وخواننده:
#اسحاق_انور
آهنگساز:
#امیر_بهزاد
رهبر ارکستر ونوازنده:
#باربد_بیات
ارکستر متروپلیتن چک

دل ساحل نشین من شکار موج دریا شد
به گرداب جنون پیچید غرق آرزوها شد
چراغ چشمک فانوس، نیرنگ رسیدن داشت
شب خوش باوری‌هایم مزار صبح فردا شد
چه کردی با نگاه من که از اعجاز چشمانت
تمام گم شدن هارا، نشان گردید وپیدا شد
کجای این شب بی‌خواب گذشتی از خیال من
که راز اشک‌های من برون لغزید وافشا شد
نگاه تو تغزل را چنان بر تار وپودم ریخت
که پیر واژه‌های من جوانی کرد و زیبا شد
@gardoonedastan
#گردون_شعر
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#داستان باید به حقایق نزدیک باشد و هرچه واقعیت‌ها حقیقی‌تر باشند داستان‌های بهتری از آب در می‌آید، این چیزی بود که به ما گفته‌اند. خب، ‌پاییز بود و برگ‌ها هنوز زرد بودند و از درختان به زمین می‌ریختند، ‌فقط کمی تندتر از گذشته‌، ‌چرا که اکنون شب شده بود (درست ساعت هفت و بیست و سه دقیقه) و باد ملایمی (دقیقا از سمت جنوب غربی) می‌وزید. ولی، ‌گذشته از همه‌ی این‌ها، ‌چیز عجیبی در کار بود .
@gardoonedastan
📚اتاقی از آن خود
#ویرجیانا_وولف
"نویسنده، مقاله‌نویس، منتقد، ناشر انگلیسی"

Читать полностью…
Подписаться на канал