من از دیار عروسکها میآیم
از زیر سایههای درختان کاغذی
در باغ یک کتاب مصور
از فصلهای خشک تجربههای عقیم دوستی و عشق ..
#فروغ_فرخزاد
• @foroghfarokhzad •
قربانت بروم. قربان سراپای وجودت بروم. قربان موهای سفیدِ پشتِ گردنت بروم. قربان مردمکهای سرگردان چشمهایت بروم. قربان غم و شادیات بروم. تو چه هستی که جز در تو آرام نمیگیرم. حتی جای پایی از تو در خاک برای من کافیست. برای من کافیست. کافیست تا بتوانم اعتماد کنم. بتوانم بایستم. بتوانم باشم. کافیست که صدایم کنی، بگویی فروغ و من به دنیا بیایم و درختها و آفتاب و گنجشکها با من به دنیا بیایند. دوستت دارم، دوستت دارم و دلم تاب تحمل این همه عشق را ندارد.
#فروغ_فرخزاد
نامه به ابراهیم گلستان
۲۷ مه ۱۹۶۶
موسیقی پس زمینه : آستاره بختیاری
• @foroghfarokhzad•
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیدهام
به کهکشان، به بیکران، به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسهات...
#فروغ_فرخزاد
• @foroghfarokhzad •
درخت کوچک من
به باد عاشق بود!
به بادِ بی سامان...
کجاست خانه ی باد؟
#فروغ_فرخزاد
• @foroghfarokhzad •
ترا می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آعوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس، مرغی اسیرم
زپشت میله های سرد و تیره
نگاه حسرتم حیران به رویت
در این فکرم که دستی پیش آید
و من ناگه گشایم پر بسویت
در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خامش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم
در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست
زپشت میله ها، هر صبح روشن
نگاه کودکی خندد به رویم
چو من سر می کنم آواز شادی
لبش با بوسه می آید بسویم
اگر ای آسمان خواهم که یک روز
از این زندان خامش پر بگیرم
به چشم کودک گریان چه گویم
زمن بگذر، که من مرغی اسیرم
من آن شمعم که با سوز دل خویش
فروزان می کنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خاموشی گزینم
پریشان می کنم کاشانه ای را
✍#فروغ_فرخزاد
🎙مریم حق شناس
گذشتم از تنِ تو زانکه در جهان
تنی نبود مقصدِ نيازِ من...
#فروغ_فرخزاد
• @foroghfarokhzad •
دستهایش را دراز میکند
سوی وطنِ مرده، سوی خیابانهایِ لال...
آدونیس
--------------------------
(محنت آباد) قطعه ای برای سرزمینم.
@Ali_Darabifar
آخرين اخبار ، عكس ، ويديو و مطالب ورزشي
گزارش زنده بازی ها - ویدیو گل ها - نتایج زنده و ...
/channel/FootballCams
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر میگردد
زندگی شايد افروختن سيگاری باشد، در فاصلهی رخوتناک دو همآغوشی
يا عبور گيج رهگذري باشد
زندگی شاید عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر میدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید: "صبح بخیر"
#فروغ_فرخزاد
• @foroghfarokhzad •
بله ، دوستت دارم
و اگر میدانستی چقدر ، هیچچیز نمیتوانست حتی لحظهای در سراسر عمر غمگینت کند .
از نامههای #آلبرکامو به ماریاکاسارس
رایکا🤍
شعر و ادبیاتی که تاحالا جایی نخوندی رو اینجا میتونی پیدا کنی ؛
رایکـــــــا🤍
ساعت 10 شب است همه خوابیده اند و من تنهای تنها توی اتاقم نشسته ام و به تو فکر می کنم اگر بگویم حالم خوب است دروغ گفته ام چون سرگردانی روح من درمان پذیر نیست و من می دانم که هرگز به آرامش نخواهم رسید .در من نیرویی هست.نیروی گریز از ابتذال و من به خوبی ابتذال زندگی و وجود را احساس می کنم و می بینم که در این زندان پایبند شده ام .من اگر تلاش می کنم برای این که از اینجا بروم تو نباید فکر کنی که براى من دیدن دنیاهای دیگر و سرزمین های دیگر جالب و قابل توجه است نه ! من معتقدم که زیر آسمان کبود انسان با هیچ چیز تازه ای برخورد نمی کند و هسته زندگی را ابتذال و تکرار مکررات تشکیل داده و مطمئن هستم که برای روح عاصی و سرگردان من در هیچ گوشه دنیا پناهگاه و آرامشی وجود ندارد.
#فروغ_فرخزاد
"از نامه های فروغ به همسرش پرویز شاپور"
• @foroghfarokhzad •
دلم میخواهد یک نفر را پیدا کنم و با او از تو حرف بزنم. یک نفر که تو را به اندازهی من و مثل من بشناسد. اگر هوا آنقدر سرد نبود لخت میشدم و میرفتم توی دریا و روی موجها میافتادم و گریه میکردم. دوستت دارم. قربانت بروم. دوستت دارم. میخواهمت. با پوست تنم میخواهمت. توی رختخوابم که میغلطم همهاش انتظار دارم که چشمهای تو را نزدیک چشمهای خودم پیدا کنم. اما نگاهم پر از سفیدی ملافهها میشود. قربان کت و شلوارهایت بروم. قربان کفشهایت بروم. قربان بوی پیراهن زیرهایت بروم. قربان جای دستهایت بر کاشیهای سیاهِ دیوارِ حمام خانهمان بروم. اگر تو نباشی که مرا ببوسی من هر شب پیرتر میشوم. اگر تو مرا نخواهی من لحظه به لحظه زشتتر میشوم و دق میکنم.
#فروغ_فرخزاد
نامه به ابراهیم گلستان
۲۹ مه ۱۹۶۶
تو از میان نارونها گنجشکهای عاشق را
به صبح پنجره دعوت می کردی
وقتی که شب مکرر میشد
وقتی که شب تمام نیمشد
تو از میان نارونها گنجشک های عاشق را
به صبح پنجره دعوت میکردی
تو با چراغهایت می آمدی به کوچه ما
تو با چراغهایت می آمدی
وقتی که بچه ها می رفتند
و خوشه های اقاقی می خوابیدند
و من در آینه تنها می ماندم
تو با چراغهایت می آمدی ...
تو دستهایت را می بخشیدی
تو چشمهایت را می بخشیدی
تو مهربانیت را می بخشیدی
وقتی که من گرسنه بودم
تو زندگانیت را می بخشیدی
تو مثل نور سخی
بودی...
#فروغ_فرخزاد
• @foroghfarokhzad •
کتابی ،
خلوتی ،
شعری ، سکوتی
مرا مستی و سکر زندگانیست
چه غم گر در بهشتی ره ندارم
که در قلبم بهشتی جاودانیست
#فروغ_فرخزاد
• @foroghfarokhzad •
قربان صدایت بروم که مثل صدای گنجشکهای صبح، دلم را پُر از همهمهی شادی میکند. شاهی، تو عزیزترین چیزی هستی که من در زندگی دارم. تنهاترین چیزی هستی که میتوانم دوست بدارم. تو چشمهی طهارت من هستی. چیزی هستی که رویم جاری میشوی و پاکیزهام میکنی
نجاتم میدهی. از دست بدیهای خودم نجاتم میدهی. تو اگر حتی دشمنم هم باشی تنها دشمنی هستی که میتوانم به او اعتماد کنم. شاهی، من بیتو زندگی نمیکنم. این را بدان. بیتو فقط روز میگذرانم. مثل غربتیها که زمین ندارند و سرگردانند.
این زندگی کردن نیست. هیچکدام از این رنگها مرا فریب نمیدهد و راضی نمیکند. این انتظار زندگی کردن را کشیدن است.
#فروغ_فرخزاد
نامه به ابراهیم گلستان
۱۶ ژوئن ۱۹۶۶
• @foroghfarokhzad •
من مثل حس گمشدگی وحشت آورم
اما خدای من...
آیا چگونه میشود از من ترسید...؟!
من،من که هیچگاه جز بادبادکی
سبک و ولگرد بر پشت بامهای مه آلوده ی آسمان چیزی نبوده ام
#فروغ_فرخزاد
• @foroghfarokhzad •
حس می کنم که عمرم را باخته ام و خیلی کمتر از آنچه که در بیست و هفت سالگی باید بدانم میدانم.
شاید علتش این است که هرگز زندگی روشنی نداشته ام. آن عشق و ازدواج مضحک در شانزده سالگی پایه های زندگی آینده ی مرا متزلزل کرد.
من هرگز در زندگی راهنمایی نداشته ام. کسی مرا تربیت فکری و روحی نکرده است. هرچه دارم از خودم دارم و هر چه ندارم تمام آن چیزهایی است که می توانستم داشته باشم اما کجروی ها و خودنشناختن ها و بن بست های زندگی نگذاشته است که به آنها برسم. می خواهم شروع کنم.
بدیهای من به خاطر بدی کردن نیست، به خاطر احساس شدید خوبی های بی حاصل است.
حس می کنم که فشار گیج کننده ای در زیر پوستم وجود دارد… می خواهم همه چیز را سوراخ کنم و هرچه ممکن است فرو بروم. می خواهم به اعماق زمین برسم. عشق من در آنجاست, آنجایی که دانه ها سبز می شوند و ریشه ها به هم می رسند و آفرینش در میان پوسیدگی خود را ادامه می دهد، گویی همیشه وجود داشته ، پیش از تولد و بعد از مرگ. گویی بدن من یک شکل موقتی و زود گذر آن است. می خواهم به اصلش برسم .می خواهم قلبم را مثل یک میوه ی رسیده به همه ی شاخه های درختان آویزان کنم.
همیشه سعی کرده ام مثل یک در بسته باشم تا زندگی وحشتناک درونیم را کسی نبیند و نشناسد… سعی کرده ام آدم باشم در حالی که در درون خود یک موجود زنده بوده ام… ما فقط می توانیم حسی را زیر پایمان لگد کنیم ولی نمی توانیم آن را اصلا نداشته باشیم.
نمی دانم رسیدن چیست اما بی گمان مقصدی است که همه ی وجودم به سوی آن جاری می شود. کاش می مردم و دوباره زنده می شدم و می دیدم که دنیا شکل دیگری است. دنیا این همه ظالم نیست و مردم این خست همیشگی خود را فراموش کرده اند و هیچ کس دور خانه اش دیوار نکشیده است.
معتاد شدن به عادتهای مضحک زندگی و تسلیم شدن به حدها و دیوارها کاری بر خلاف جهت طبیعت است.
محرومیت های من اگر به من غم می دهند در عوض این خاصیت را هم دارند که مرا از دام تمام تظاهرات فریبنده ای که در سطح یک رابطه ممکن است وجود داشته باشد نجات می دهند و با خودشان به قعر این رابطه که مرکز تپش ها و تحولات اصلی است نزدیک می کنند.من نمی خواهم سیر باشم بلکه می خواهم به فضیلت سیری برسم.
بدیهای من چه هستند جز شرم و عجز خوبی های من از بیان کردن، جز ناله ی اسارت جویی های من در این دنیایی که تا چشم کار می کند دیوار است و دیوار است و دیوار است و جیره بندی آفتاب است و قحطی فرصت است و ترس است و خفگی است و حقارت است…!
این مضحک نیست که خوشبختی آدم در این باشد که آدم اسم خودش را روی تنه درختها بکند؟ آیا این آدم خیلی خودخواه نیست و آن آدمهای دیگر، آدمهای شریف تر و نجیب تری نیستند که می گذارند بپوسند بی آنکه در یک تار مو، حتی یک تارمو، باقی مانده باشند؟
خوشحالم که موهایم سفید شده و پیشانیم خط افتاده و میان ابروهایم دوتا چین بزرگ در پوستم نشسته است.خوشحالم که دیگر خیالباف و رؤیایی نیستم، دیگر نزدیک است که سی و دو سالم بشود. هرچند که سی و دو ساله شدن یعنی سی و دو سال از سهم زندگی را پشت سرگذاشتن و به پایان رساندن.اما در عوض خودم را پیدا کرده ام.
ذهنم مشغول و دلم گرفته است و از تماشاچی بودن دیگر خسته شده ام. به محض اینکه به خانه بر می گردم و با خودم تنها می شوم یک مرتبه حس می کنم که روزم به سرگردانی و گم شدگی در میان انبوهی از چیزهایی که از من نیست و باقی نمی ماند گذشته است…!
چه دنیای عجیبی است، من اصلا کاری به کار هیچ کس ندارم و همین بی آزار بودن من و با خودم بودن ، باعث می شود که همه درباره ام کنجکاو بشوند… نمی دانم چطور باید با مردم برخورد کرد.
اگر عشق عشق باشد، زمان حرف احمقانه ایست…!
@foroghfarokhzad
قسمتهایی از چند نامه ی فروغ فرخزاد به ابراهیم گلستان
شاهیجانم، چرا دنیا اینقدر پر از چیزهای وحشتناک است؟ پر از محکومیتهای وحشتناک است؟ پر از نیازهای وحشتناک است؟ پر از بیماری و جنون است؟ دیروز اینجا در مونیخ یک نفر مرد خودش را به دار کشیده و علتش این بوده که در جریان پخش مسابقۀ فوتبال آلمان و سوئیس تلویزیونش خراب میشود و چون نمیتواند بقیۀ مسابقه راتماشا کند از عصبانیت اول تلویزیون را میشکند و بعد خودکشی میکند. این خبر برای من خیلی عجیب بود. زندگی به یک چنین علاقههای کوچکی بسته شده و این علاقهها با همۀ کوچکیشان حیاتی هستند و با وجود این به دست نمیآیند. قربانت بروم. من که ترا دوست دارم. من که ترا دوست دارم. من که ترا دوست دارم.
دیگر نمینویسم چون واقعاً حالم وحشتناک بد است.
تا فردا
میبوسمت
فروغ
خوانش : ادمین
• @foroghfarokhzad •
کسی می آید
کسی می آید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچکس نیست
فروغ_فرخزاد
@foroghfarokhzad
- شده تا حالا با کسی برخورد کنی که به دلت بشینه؟
+ آره، ولی به دلش ننشستم.
- یعنی چی؟
+ یعنی قبلاً یکی به دلش نشسته بود.
یروزم میری از زیر کاشیِ چهارم، کلید خونه رو درمیاری، درو که باز میکنی قمری های مامان پوری پرواز میکنن میرن و تو میمونی و یه خونه با کلی وسیله خاک گرفته.
صداش تو سرت تداعی میشه که: دیدی یادت رفت به باباآدما آب بدی؟
دیدی زیر آبگوشت و کم نکردی ته گرفت؟
دیدی بهت گفتم قلاب بافیه رو پشتی هارو بر ندار مهمون میاد؟
دیدی گفتم اون فنجون کمر باریکارو با نعلبکی گل سرخی جا به جا نکن از دستت میوفته لب پر میشه؟
دیدی سرت شلوغ شد یادت رفت دوشنبه ها عصر بیای باهم تو ایوون شربت البالو بخوریم؟
دیدی آخرین دیدارمون یادت نمیاد؟
بعد به خودت که میای، میبینی وسط حیاط خشکت زده، بابا آدمایِ کنار پله برگاشون قهوه ای شدن.
قابلمه مسی آبگوشت، گوشه کابینت شده خونه عنکبوتا.
قلاب بافیایی که مامان پوری شسته بود روی بند، زیر آفتاب زرد شدن.
گل سرخی روی نعلبکیا دیگه خشک شده.
یازده تا دوشنبه رو یادت رفت سر بزنی... حالا هم که مامان پوری یک ساله رفته، حتی نمیتونی شوید خشکارو پیدا کنی که بوی دستاشو میداد...
✧خَنّاسِه✧
@khannase
⭕ خبر فوری ⭕ 👇👇 ⭕ خبر فوری ⭕
تبدیل سکه های همستر به پول نقد 💸
افزایش سکه های #همستر فقط با یه کلیک👇👇
رایگان رایگان رایگان رایگان رایگان
آموزش رایگان ربات تلگرام همستر توی کانال زیر 👇👇