قسمت هفتم
"بی خوابی"
چهار روز از مرگ ناگهانی فرخ میگذشت اما ناهید نتوانسته بود بغضی که گلویش را خفه میکرد بشکند و اشک بریزد.
جواب خواستگارش را نمیداد و چهار روز حتی یک دقیقه هم نخوابیده بود و حالش هر لحظه بدتر و بدتر میشد.
ناهید دچار شوک عصبی شده بود و با هیچ دارویی رنگ خواب را نمیدید.
ناهید از شوک عصبی بی خوابی میکشید و خسرو از بی خوابی ناهید نمیتوانست پلک روی هم بگذارد.
هر دو وضعی مشابه داشتند.
چشمان گود افتاده و پوستی مریض!
شاید مفهوم عشق برای خسرو همین بود
مفهومی که از همان کودکی پا به پایش بزرگ شده بود و اگر برای ناهید مشکلی پیش می آمد آرام و قرارش نمیگرفت.
مثل همان تابستانی که پای ناهید شکست و غصه میخورد که نمیتواند با بچه ها بازی کند و خسرو برای اینکه ناهید خودش را تنها نبیند در یک حادثه ی ساختگی،پایش از مچ شکست و یک ماه از تابستان پایش را گچ گرفت،،،عوضش مدام کنار ناهید بود...هر چند حرفی نمیزد و نگاهش خطا نمیرفت اما وقتی خواب بود دست کم موهایش را بو میکشید و پیراهنش را بغل میکرد.
حالا ناهید تنها شده بود
اما خسرو چهار روز بود جرات دیدنش را نداشت...دل دیدنش را نداشت.
ناهید تنها شده بود و خسرو اینبار دوری میکرد تا پژمرده شدنش را نبیند.
چهار روز بود از بی خوابی ناهید بی خواب بود.
بی خوابی چیز عجیبی ست...آدم ها وقتی زیادی کنار هم اند و دلشان برای هم میرود بیخواب میشوند.. .
وقتی هم که از هم دورند و زیادی دلشان یکدیگر را میخواهد باز هم بی خواب میشوند...
در هر دو حالت یک چیزی وجود دارد به نام انتظار...!
انتظار اول نگرانی از گذر زمان است و انتظار دوم بی تابی از توقف زمان!
ناهید تنها شده بود و خسرو از او تنهاتر
مینشست در خانه و برای عکس اش ویولن میزد.
البته که این کار امروز و دیروزش نبود...مدت هاست با عکس ناهید حرف میزد و دردو دل میکرد
مدت هاست شب ها چراغ اتاق را
خاموش میکرد و از روی شیشه ی قاب عکس، آرایش ناهید را پاک میکرد و قربان صدقه اش میرفت.
مدت هاست قبل از خواب گره از گیسویش باز میکرد و پیشانی اش را میبوسید.
و شاید همین زندگی کردن و حرف زدن با ناهید خیالی اش باعث میشد حرف دلش را نزند.
حال ناهید هر لحظه بدتر میشد و به گفته ی پزشک اگر این بی خوابی و بغض و پریشانی ادامه پیدا میکرد برایش خطرناک میشد.
دوا و دکتر فایده نداشت و تصمیم گرفتند برای مدتی ناهید را از تهران دور کنند.
جنگل و دریا تنها جایی بود که آرامش میگرفت و تصمیم گرفتند ناهید به همراه عمه فرحناز برای مدتی به مسافرت برود تا شاید حالش بهتر شود.
تصمیم را گرفتند و ناهید راهی شمال شد...
بی خبر از آنکه بیچاره خسرو، ناهید را دوست دارد و این فاصله و دوری دخلش را می آورد.
خسرو،ناهید را دوست دارد/ #علی_سلطانی
@deltangie_abadi
قسمت چهارم
"تصادف"
تکیه داده بود به دیوارو چشم از پنجره اتاق بر نمیداشت.
در دلش غوغا بود که نکند این پسره ی لوس هنگام حرف زدن با ناهید دستش را گرفته باشد
نکند به چشمان قهوه ای روشنش چشم بدوزد.
نکند ناهید برایش دلبری کند.
خیره به پنجره ی اتاق بود و پوست لبش را میجویید که سیگار به فیلتر رسیدو دستش را سوزاند و به خودش آمد و دید تلفن همراهش زنگ میخورد.
دیدن نام فرخ روی صفحه رنگ چهره اش را عوض کرد و لبهایش به لرزه افتاد.
لحظه ای به حال و روز خودش فکر کرد.
یعنی ابراز یک دوست داشتن انقدر سخت است؟!
ابراز یک عشق پاک این همه مجازات دارد؟
دلش برای خودش سوخت که نمیتواند مثل خیلی ها برود جلو و بگوید ناهید دلم لک زده برای عبور از خیابان دستانت را بگیرم.
دلم لک زده بگویم جیران منی و اگر معنی اش را خواستی به چشمانت اشاره کنم که روی هزار آهو را کم میکند.
دلم برایت لک زده اما گفتنش یعنی زیر آوار نگاهت له شوم.
صدای زنگ موبایل دست بردار نبود...نفس عمیقی کشید و تلفن را بدون هیچ حرفی پاسخ داد... .
اما گویا خبری از صدای فرخ نیست.
نفس هایش سنگین شد.
_وای ....وای ....کدوم بیمارستان؟!
ابروهایش بی اختیار تکان میخورد
_زود خودمونو میرسونیم...
گوشی را قطع کردو با عجله وارد خانه شد و بی تفاوت به بقیه ماه بانو را صدا زد و از جمعیت دور کرد
_با گوشی فرخ از بیمارستان باهام تماس گرفتن....تصادف کرده...حالش بده ماه بانو...گفتن زود خودتونو برسونید
ماه بانو بهت زده به خسرو نگاه میکند
و حرفی نمیزند.
ناهید با خنده از اتاق خارج میشود و خسرو بدون توجه به اشاره های ماه بانو ، انگار که دنبال فرصتی بوده تا مراسم را خراب کند،،بلافاصله به ناهید میگوید
_آماده شو باید باید بریم بیمارستان..فرخ تصادف کرده.
ناهید توان ایستادن روی پاهایش را ندارد و به زمین می افتد و خسرو قبل از اینکه خواستگار ناهید کاری کند سمت ناهید میدود و از روی زمین بلندش میکند
_چیزی نیست ناهید...حالش خوبه...گفتن بیاید بیمارستان فقط...پاشو عزیزم پاشو بریم.
_خسرو قول بده هیچیش نیست
خسرو آب دهانش رو قورت میدهد.
اینکه هنوز ناهید به رسم گذشته خسرو را پشتیبان خودش میبیند بی تابی اش را دوچندان میکند.
_قول میدم ...قول
ناهید نفس عمیق میکشد، انگار که به قول خسرو ایمان دارد
انگار که تا به حال هیچ دروغی از او نشنیده است
اما نمیداند بزرگترین پنهان کاری از خسرو سر زده که ناهید را دوست دارد اما یک بار هم به او نگفته است.
خسرو، ناهید را دوست دارد/ #علی_سلطانی
@deltangie_abadi
دستم را بگیر، وگرنه خواهم افتاد
وگرنه ستاره ها
یکی یکی سقوط خواهند کرد
اگر شاعرم، اگر مرا می شناسی
پس می دانی که از باران می ترسم
اگر چشم هایم را به یاد آوری
دستم را بگیر، وگرنه خواهم افتاد
وگرنه ، باران مرا با خود خواهد برد
شبانه، صدایی اگر شنیدی
این منم که سرآسیمه
از باران گریز می کنم
اگر عصر باشد
در استانبول باشم
ماه سپتامبر هم باشد
و من خیس و باران خورده باشم
غم تو را فرا خواهد گرفت
و در گوشه ای ، پنهانی خواهی گریست
اگر تنها باشم، اگر باز اشتباه کرده باشم
دستم را بگیر
وگرنه خواهم افتاد
وگرنه باران مرا با خود خواهد برد
شعر: #آتیلا_ایلهان
ترجمه: #سیامک_تقی_زاده
@deltangie_abadi
ارکیده نیستم
زنبق یا نسترن
که زیباییام بهچشم بیاید
که عطرم دیوانهات کند
مَرد اگر میخواست گیاه باشد
یقینا ریواس میشد
گون
پونهی کوهی
یا هر چیزی که نسبتی محکم
با استقامت داشت
با تکیهگاه شدن...
#حمید_جدیدی
#روز_مرد_مبارک
#روز_پدر_مبارک
@deltangie_abadi
تابلوها رو ببین: با هم گریستیم، خندیدیم، ساختیم. نه قربون، ما و شما با هم کتک نخوردیم، با هم زندان نرفتیم، با هم هر روز فقیرتر نشدیم، "ما" یی وجود نداره چون ما از شما بیزاریم.
@deltangie_abadi
روزگار نکبتی ست... سعی میکنم با شعر، موسیقی و تماشای طبیعت تلطیفش کنم...!
ولی اوضاع به حدی آلوده است که احساس میکنم تا زانو در کثافت غوطهور شدهام و توامان هم انتظار دارم دسته گلِ نرگسی که نزدیک صورتم آوردهام، از بوی خوش سرمستم کند ..
@deltangie_abadi
گوشه گوشه این خاک هر روز و هر لحظه یک فاجعه در جریان است. فاجعه انسانی، فاجعه محیط زیستی، فاجعه اقتصادی یا فاجعه فرهنگی.
هرتصمیم این آقایان انگار به نیت نابودی ایران و ایرانی است.
@deltangie_abadi
قلبم هزار تکه میشه وقتی میبینم مادر پدرها، مادربزرگ و پدربزرگها بااستیصال و امید از این جنایتکارها درخواست «بخشش» میکنن برای پارههای تنشون.
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد.
@deltangie_abadi
واقعیت هنوز همان است که رضا حقیقتنژاد ٧٠روز پیش گفت: «تنها کمک خارجی اتحاد جهانی ایرانیان و حمایت سلبریتی/شهروند خارجی بوده. کمکی در راه نیست، کمک/قدرت خود مردماند.» از آن روز تاکنون کشتهها به ۴۶٠ رسیده و نوبت اعدام شده و کمک خارجی هنوز فقط حرفهایی است که بر کاغذ خشک میشود.
@deltangie_abadi
القصه پیِ شکست ما بسته صفی
مرگ از طرفی و زندگی از طرفی!
#ابوسعید_ابوالخیر
#دلتنگى_ابدى
〰〰〰〰〰〰〰〰️〰
قسمت ششم
"خواب است و بیدارش کنید"
مراسم خاکسپاری و ختم تمام شده بود و خورشید داشت غروب میکرد و باد ملایمی میوزید.
اقوام درجه یک در خانه ی ماه بانو جمع بودنند و اشک چشمان همه خشک شده بود اما ناهید یک قطره اشک هم نریخته بود و مات و مبهوت فقط نگاه میکرد.
دو شب چشم روی هم نذاشته بود.
حال و روز خوبی نداشت و به گفته ی پزشک باید زودتر گریه میکرد تا خودش را خالی کند اما نه در مراسم ختم نه خاکسپاری یک قطره اشک هم از چشمانش خارج نشد.
خسرو کنج حیاط زیر درخت زردآلو که جای همیشگی فرخ بود و آنجا کتاب میخواند، نشسته و زانوهایش را بغل کرده بود و دستش را جلوی دهانش گرفته،، میلرزیدو اشک میریخت.
در حال خودش بود که دید ناهید در بالکن ایستاده و تماشایش میکند.
وضعیت مات و مبهوت ناهید نگرانش کرده بود.
از جایش بلند شد و رفت داخل خانه و بی توجه از میان جمعیت رد شد و خودش را به ناهید رساند که در بالکن ایستاده بود و آسمان را نگاه میکرد.
_ناهید ؟
ناهید پاسخی نداد و همچنان به آسمان و غروبی که دلش را چنگ میزد خیره شده بود.
_ناهید تو حالت خوب نیست.نریز تو خودت.دکتر گفته باید زودتر گریه کنی...دق میکنیا ناهید.
گفت و دستش را جلوی دهانش گرفت
_ناهید تو رو به امام رضا گریه کن.
ناهید بر گشت و به چهره ی پریشان خسرو چشم دوخت
_من رو قول تو حساب کرده بودم خسرو.
خسرو لال شد و حرفی نزد و سازش را برداشت و رفت کف بالکن نشست و شروع کرد به ساز زدن
ناهید چشمانش را بست و بی اختیار زمزمه کرد...
_امشب شب مهتابه حبیبم رو میخوام...حبیبم اگر خوابه طبیبم رو میخوام...خواب است و بیدارش....
خسرو طاقت نیاورد و بلند گریه کرد اما ناهید با حالی شوریده فقط میخواند
_آمده حالتو احوالتو سیه خالتو سفید روی تو ببیند برود....
خسرو ساز را زمین گذاشت
_میدونی خسرو...فرخ با ازدواجم با این پسره مخالف بود..حتم دارم اون حرفایی ام که اونروز میزدی رو فرخ بهت گفته بود بهم بگی.
گفته بود صبر کن بیام، باید خودم با پسره حرف بزنم.
قرار نبود بیاد...بخاطر خواستگاری من داشت میومد
خسرو من خودمو نمیبخشم.
فرخ بهترین داداش دنیا بود.
یادته یبار بخاطر اینکه توپشو بهش نمیدام منو زد بعد تو باهاش دعوا کردی و زدی دماغش خون اومد؟!
اون شب با دماغ شکسته، با اینکه بخاطر دیوونه بازی من از تو کتک خورده بود با اون سن و سال کم رفته بود تا کجا گشته بود و واسم همون توپو گرفته بود که یوقت من پیش خودم فکر نکنم تو بیشتر از اون رو من حساسی!
انقدرم از تو بد گفت اونشب.
فرخ بهترین داداش دنیا بود خسرو، من بعد از فرخ میمیرم.
خسرو به چشمان پژمرده و لب های ناهید که رنگی نداشت خیره مانده بود و تمام آن شب را دوره کرد که چهارده سال بیشتر نداشت اما وقتی فرخ که دو سال هم از او بزرگتر بود دست روی ناهید بلند کرد انگار که خون جلوی چشمانش را گرفته باشد، با مشت دماغ فرخ را شکسته بود!
خسرو تمام آن شب را دوره کرد و یاد چشمان رضایتمند ناهید رسید که از طرفداری اش خوشحال شده بود،،دلش ریخت.
فرخ بعد از آن شب یک ماه با خسرو قهر کرده بود اما نمیدانست که عشق از یک پسر بچه مرد میسازد و تاب نمی آورد احدی نگاه چپ به معشوقه کند.
فرخ تا یک ماه بی محلی میکرد چون نمیدانست
خسرو، ناهید را دوست دارد
و این رگ غیرتی ست که نمیتوانست جلویش را بگیرد.
خسرو،ناهید را دوست دارد/ #علی_سلطانی
@deltangie_abadi
قسمت پنجم
"مات و مبهوت"
خسرو در حال رانندگی چشم از نگاه نگران ناهید بر نمی داشت و مدام از آینه حواسش جمع او بود.
داشتند به بیمارستان نزدیک میشدند و دلهره امانش را بریده بود.
اینبار قولش شوخی بردار نبود.
اینبار فرق داشت
تا به حال کاری نبوده که ناهید بخواهد و خسرو انجام نداده باشد.
از همان کودکی و دوچرخه سواری قایمکی نیمه شب در خیابان های تجریش گرفته تا دست کاری کردن ماشین پدر بزرگ برای اینکه یک روز بیشتر در شمال بمانند!
آخر ناهید عاشق دریا بود و جنگل.
عاشق ساز زدن های خسرو وقتی ساحل تاریک بود و صدای امواج و باد...نفس را بند می آورد.
فرخ از همان اول سرش به درس و کتاب بود و تنهای پای دیوانه بازی های ناهید، خسرو بود و بس.
خسرو حق داشت عاشق ناهید شود وقتی آهنگ های ابی را با آن صدای دخترانه اش فریاد میکشید.
وقتی کنار ساحل می ایستاد و موهایش را دست باد میسپرد.
وقتی هنگام تماشای فیلم مژه هایش را با تاخیر باز و بسته میکرد.
خسرو حق داشت اما براستی چرا ناهید عاشق خسرو نشده بود؟!
شاید زن ها برای عاشق شدن نیاز به شنیدن حرف های بی پروا دارند ، نیاز به نگاه کردن و خیره شدن بدون اینکه حتی نفسی ردو بدل شود.
نیاز دارند که سرشان گرم باشد به ناز کردن برای مردی که عاشقی کردن بلد است.
که خسرو هیچ کدام را بلد نبود.
که خسرو عاشق شد و عاشقی کردن نمی دانست.
نمی دانست که به این روز افتاده بود.
.
.
سراسیمه وارد بیمارستان شدند و نام فرخ را پرسیدند که پرستار نزدیک آمد
_خسرو کیه؟!
خسرو سمت پرستار رفت و سرش را تکان داد
_من با شما صحبت کردم؟
_بله
_چند لحظه تشریف بیارید.
خسرو به همراه پرستار کمی از بقیه دور شد و چند لحظه ای با او حرف زد و برگشت.
رنگش شبیه جسد شده و بود توان راه رفتن نداشت...
با پاهای سست و کرخت و کشان کشان نزدیک آمد.
همه در چشم های خسرو نگاه میکردنند و او چشم دوخته بود به نگاه پر از التماس ناهید که نگرانی از آرایش غلیظ اش پیدا بود.
خسرو چشم دوخت به چشمان ناهید...
_بد قول شدم ناهید...
گفت و مثل کودکی شش ساله خودش را در آغوش ماه بانو پرت کرد.
صدای شیون و گریه بیمارستان را برداشت اما ناهید مات و مبهوت فقط به خسرو نگاه میکرد و هیچ حرفی نمیزد.
پرستار خسرو را کنار کشید و تلفن همراه فرخ را به او داد.
_ فرخ هیچ وقت پیامی که فرستاده بودی رو نخوند،راستش تلفن همراهش دست من بود...
من میدونم که ناهیدو دوست داری
مراقبش باش...برادرش تا لحظه ی آخر فقط میگفت ناهید...ناهید!
خسرو، ناهید را دوست دارد/ #علی_سلطانی
@deltangie_abadi
به سر و صورتم دست مىكشم
و چيزى نمىبينم
مىترسم
چون ظرفى كه ناگهان در آب فرو مىرود
هيچگاه اينقدر نيازمند رويا نبودهام
داغ تو مىتواند يک اسب را خاكستر كند ..
#غلامرضا_بروسان
عكسنوشته: #فردریک_بکمن
#يادش
#دلتنگى_ابدى
〰〰〰〰〰〰〰〰️〰
سیاستِ سیاه اصطلاحی بود که او برای آن قِسم فعالیتی ساخته بود که به جای جان و رفاه مردم، به فکر صلاحشان بود!
از کتابِ چاپ چهل و چهارم چند داستان کوتاه برای بخاری
#عباس_رزیجی
@deltangie_abadi
من به عمد بُرِس مویِ «دلبر» را به سرم میکشیدم. اینکه از لابه لای دنده های برس، تار تار موهاش مینشست بین موهام... انگار که داشتند وسط مزرعه ی پیاز، چندتایی نرگس شیراز هم میکاشتند...
@deltangie_abadi
چیزی برای من تعریف نکنید.خصوصا چیزهایی که کسی نباید بدونه.بار روانی دانسته هام بهم فشار آورده.کاش بوته ی گلی بودم بغل یه خونه ی قدیمی توی یه شهر دور.بیش از این در توانم نیست ..
@deltangie_abadi
میخواستم در دورهای دیگر به دنیا میآمدم، در کشور دیگری؟ و در کنار مردم دیگری؟
هرگز!
بسی سعادت که تپش عاشقانهی این مردمان را نوشتم، در این وطن نفس کشیدم و بر این خاک اشک ریختم.
@deltangie_abadi