dahoatgranekoda | Неотсортированное

Telegram-канал dahoatgranekoda - دعوتگران اللّه

6589

النحل آیه42 الَّذِينَ صَبَرُوا وَعَلَىٰ رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ (مهاجران، آن) کسانیند که (در برابر اذیّت و آزار مشرکان) شکیبائی ورزیدند و (در زندگی) توکّل و تکیه‌ی آنان بر پروردگارشان است. ایدیه مدیر کانال @Azhwan136

Подписаться на канал

دعوتگران اللّه

سوره یس (آیه ۱-۶)

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ يسٓ (١)

به نام خداوند بخشنده بخشایشگر
یس.(۱)

وَالْقُرْآنِ الْحَكِيمِ (٢)

سوگند به قرآن_حكیم.

إِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ (٣)

كه تو قطعاً از رسولان (خداوند) هستی،

عَلَىٰ صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ (٤)

بر راهی_راست (قرار داری)؛

تَنْزِيلَ الْعَزِيزِ الرَّحِيمِ (٥)

این قرآنی است كه از سوی خداوند عزیز و رحیم نازل شده است‌

لِتُنْذِرَ قَوْمًا مَآ أُنْذِرَ آبَآؤُهُمْ فَهُمْ غَافِلُونَ (٦)

تا قومی را بیم دهی كه پدرانشان انذار نشدند، از این رو آنان غافلند!

Читать полностью…

دعوتگران اللّه

💠 قسمت_دهم

رفتم خونه بعد برگشتم مسجد نزدیکای نماز عصر بود هیچ نخورده بودم چون میدونستم مسلمانان اینجوری روزه میگیرن وقتی رفتم تو اذان رو گفتن و برق قطع شد ما هم نفهمیدم(آخه جای زن و مرد در مسجد جدا از هم بود و فقط با بلندگو صدای ماموستا را میشنیدیم) منتظر ماموستا بودیم که نماز رو شروع کنه وقتی از پنچره به مکان مردها نگاه کردیم داشتن نماز رو تموم میکردن مهناز گفت باید خودمون نماز بخونیم مهناز گفت من اقامه میخونم تو امامت کن فرشته گفت نه من امامت نمیکنم روژین میکنه چون اون هم قرآن خواندنش از من بهتر هم خیلی بیشتر من قرآن رو حفظه من گفتم نه من نمیدونم فرشته گفت یعنی نمیدونی این چند ماه تو نگاه کردی حتما میدونی بیا خواهرم من هم دوست داشتم ، مهناز اقامه گفت خواهرم فرشته گفت یکم پا تو از پا های ما ببرجلو می لرزیدم بسم_الله_الرحمن_الرحیم گفتم گریه م گرفت اما نذاشتم نماز قطع بشه خدای من از کجا به کجا سوره فاتحه بعد سوره ی مومنون رو خوندم وقتی میرفتم تو سجده نمیتونستم پاشم اینقدر حسی آرام و خوبی داشتم نماز تموم شد دوبار رفتم سجده فقط گفتم شکرت شکرت بخاطر راه قشنگی که نصیب من کردی حیف من نمیتونم مثل مهناز و فرشته بندگی کنم و دوباره شروع کردم به گریه کردن آخه من کجا و اسلام کجا باورم نمیشد که مسلمان شد برام هیچکی مهم نبود میدونستم خانوادم یه روزی میفهمند و از دستشون خواهم داد به خصوص خواهرم ❤️اما یک یاور بزرگ پشتم بود خیلی قوی تر از خانواده ام من در سن 14 سالگی اسلام رو بپذیرفتم و الله سبحان هدایت روشن رو نصیب حالم کرد ترس تو دلم بود اما خیلی قوی بودم از همه وقت بیشتر چون تنها نبودم الله همراهم بود وقتی سوره احزاب و نور را میخوندم در مورد حجاب هیچ کاری نمیتونستم بکنم بجز گریه ، چون بخاطر خانوادم نمیتونستم حجاب کنم چون میدونستن مسلمان شدم منو خواهرم سوژین خیلی ازم دور شده بودیم اون بخاطر محمد(پسر عموم)من بخاطر اسلام بلاخره از روزی میترسیدم سرم اومد وقتی اومدم خونه در اتاقو باز بود وقتی دیدم قفل در اتاقم شکسته من به مامان گفتم ، گفت خب چه اشکالی داره شب میان درستش میکنن من فکر نمازام بودم مطمئن بودم که همه رو میتونم یه جوری از خودم دور کنم الا سوژین چون همیشه از بالکن می اومد تو اتاقم فقط این دو هفته ای که مسلمان شده بودم یکم فاصله ام رو باهاش بیشتر کرده بودم چون زود میفهمید چم شدهروزی رفتم بالا مامان گفت روژین چرا نهار ها هیچی نمیخوری؟ من گفتم مامان نمیدونم چم شده اصلا اشتها ندارم ببین رنگم زرد شده اونم گفت پس چرا نمیری دکتر؟ گفتم فردا میرم و رفتم خوابیدم صدای اذان عصر منو بیدار کرد یه نگاهی به راه رو کردم کسی نبود رفتم زود وضو گرفتم اومدم تو اتاقم شروع کردم به نماز خوندن داشتم سلام میدادم که سوژین کنار خودم دیدم به آرومی سلام دادم و زود بلند شدم دست سوژین رو گرفتم که نره پایین به مامان چیزی نگه گفتم خواهش میکنم سوژین این کار رو نکن 😳اونم گفت این ادا ها چیه مثل عمه ام داری نماز میخونی ببینم مسلمان شدی آخر اون دختر مغزتو شستشو داد این کارای که میکنی مال کدوم شعورته انقد بی عقل شدی هیچی نگفتم خیلی بهم بد بیراه گفت و

🌺کانال دعوتگران الله🌺

@dahoatgranekoda

Читать полностью…

دعوتگران اللّه

سوره فجر (آیه ۶-۱۴)

أَلَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِعَادٍ (٦)

آیا ندیدی پروردگارت با قوم «عاد» چه كرد؟

إِرَمَ ذَاتِ الْعِمَادِ (٧)

و با آن شهر «اِرَم» باعظمت،

الَّتِي لَمْ يُخْلَقْ مِثْلُهَا فِي الْبِلَادِ (٨)

همان شهری كه مانندش در شهرها آفریده نشده بود!

وَثَمُودَ الَّذِينَ جَابُوا الصَّخْرَ بِالْوَادِ (٩)

و قوم «ثمود» كه صخره‌های عظیم را از (كنار) درّه می‌بریدند (و از آن خانه و كاخ می‌ساختند)!

وَفِرْعَوْنَ ذِي الْأَوْتَادِ (١٠)

و فرعونی كه قدرتمند و شكنجه‌گر بود،

الَّذِينَ طَغَوْا فِي الْبِلَادِ (١١)

همان اقوامی كه در شهرها طغیان كردند،

فَأَكْثَرُوا فِيهَا الْفَسَادَ (١٢)

و فساد فراوان در آنها به بار آوردند؛

فَصَبَّ عَلَيْهِمْ رَبُّكَ سَوْطَ عَذَابٍ (١٣)

به همین سبب خداوند تازیانه عذاب را بر آنان فرو ریخت!

إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصَادِ (١٤)

به یقین پروردگار تو در كمینگاه (ستمگران) است!

Читать полностью…

دعوتگران اللّه

⚜حـدیث شـــریف:

#صحیــح_بـخــــارے

🔸 عَنْ عَبْدِالرَّحْمَنِ بْنُ عَوْفٍ رضی الله عنه قَالَ: لَمَّا قَدِمْنَا الْمَدِينَةَ آخَى رَسُولُ اللَّهِ ﷺ بَيْنِي وَبَيْنَ سَعْدِ بْنِ الرَّبِيعِ، فَقَالَ سَعْدُ بْنُ الرَّبِيعِ: إِنِّي أَكْثَرُ الأَنْصَارِ مَالاً فَأَقْسِمُ لَكَ نِصْفَ مَالِي، وَانْظُرْ أَيَّ زَوْجَتَيَّ هَوِيتَ نَزَلْتُ لَكَ عَنْهَا فَإِذَا حَلَّتْ تَزَوَّجْتَهَا، قَالَ: فَقَالَ لَهُ عَبْدُالرَّحْمَنِ: لا حَاجَةَ لِي فِي ذَلِكَ، هَلْ مِنْ سُوقٍ فِيهِ تِجَارَةٌ؟ قَالَ: سُوقُ قَيْنُقَاعٍ، قَالَ: فَغَدَا إِلَيْهِ عَبْدُالرَّحْمَنِ فَأَتَى بِأَقِطٍ وَسَمْنٍ، قَالَ: ثُمَّ تَابَعَ الْغُدُوَّ، فَمَا لَبِثَ أَنْ جَاءَ عَبْدُالرَّحْمَنِ عَلَيْهِ أَثَرُ صُفْرَةٍ، فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ﷺ: «تَزَوَّجْتَ»؟ قَالَ: نَعَمْ، قَالَ: «وَمَنْ»؟ قَالَ: امْرَأَةً مِنَ الأَنْصَارِ، قَالَ: «كَمْ سُقْتَ»؟ قَالَ: زِنَةَ نَوَاةٍ مِنْ ذَهَبٍ أَوْ نَوَاةً مِنْ ذَهَبٍ، فَقَالَ لَهُ النَّبِيُّ ﷺ : «أَوْلِمْ وَلَوْ بِشَاةٍ». (بخارى: 2048)

🔹ترجمه:عبدالرحمن بن عوف رضی الله عنه مي‏گويد: وقتي (از مكه هجرت كرديم و) وارد مدينه شديم. رسول‏ الله ﷺ بين من و سعد بن ربيع، پيمان اخوت برقرار كرد. سعد بن ربيع به من گفت: من ثرتمندترين فرد انصار هستم و نصف ثروتم را به تومي دهم. و هر كدام از همسرانم كه مورد پسند تو باشد، او را طلاق مي‏دهم تا پس از پايان عدت، با او ازدواج نمايي. عبدالرحمن گفت: من نيازي باين كار، ندارم. آيا دراينجا بازاري براي تجارت وجود دارد؟ سعد بن ربيع او را به بازار قينقاع، راهنمايي كرد. عبدالرحمن صبح روز بعد، به بازار قينقاع رفت و مقداري كشك و روغن همراه آورد. و همچنان به كارش ادامه داد. و ديري نگذشت كه نزد پيامبر ﷺ آمد در حالي كه آثار زعفران بر روي لباسش، نمايان بود. رسول ‏الله ﷺ پرسيد: «ازدواج كرده ا ي»؟ گفت: آري. آنحضرت ﷺ فرمود: «با چه كسي»؟ عبدالرحمن گفت: با يك زن انصاري. رسول خدا ﷺ پرسيد: «چقدرمهريه دادي»؟ گفت: باندازة يك هستة خرما، طلا داده ام. سول ‏الله ﷺ فرمود: «وليمه بده اگر چه يك گوسفند باشد».

🌺کانال دعوتگران الله🌺

@dahoatgranekoda

Читать полностью…

دعوتگران اللّه

سوره نساء(آیه۱۷۶)

يسْتَفْتُونَك قُلِ اللَّهُ يُفْتِيكُم فِي الْكَلَالَة إِن امْرُو هَلَك لَيْسَ لَهُ وَلَدٌ وَلَه أُخْت فَلَهَا نِصْف مَاتَرَك وَهُوَ يَرِثُهَآإِنْ لَم يَكُن لَهَا وَلَد فَإِن كَانَتَااثْنَتَيْن فَلَهُمَاالثُّلُثَانِ مِمَّا تَرَكَ وَإِن كَانُوٓاإِخْوَةً رِجَالًاوَنِسَآءً فَلِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظ الْأُنْثَيَيْن يُبَيِّنُ اللَّه لَكُم أَن تَضِلُّوا وَاللَّهُ بِكُل شَيْء عَلِيم(١٧٦)

از تو(در باره ارث خواهران و برادران) سؤال می‌كنند،بگو« خداوند،حكم كلاله(خواهر و برادر)را برای شما بیان می‌كند:اگر مردی از دنیا برود، كه فرزند نداشته باشد، و برای او خواهری باشد، نصف اموالی را كه به جا گذاشته،از او(ارث)می‌برد؛و (اگر خواهری از دنیا برود،وارث او یك برادر باشد،)او تمام مال را از آن خواهر به ارث می‌برد،در صورتی كه (میّت)فرزند نداشته باشد؛و اگر دو خواهر(از او)باقی باشند دو سوم اموال را می‌برند؛و اگر برادران و خواهران با هم باشند،(تمام اموال را میان خود تقسیم می‌كنند؛و)برای هر مذكّر،دو برابر سهم مؤنّث است.خداوند(احكام خود را)برای شما بیان می‌كند تا گمراه نشوید؛و خداوند به همه چیز دانا است

Читать полностью…

دعوتگران اللّه

⚜حـدیث شـــریف:

#صحیــح_بـخــــارے

🕋حــج زنان

💠 عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ رَضِي اللَّه عَنْهمَا قَالَ: لَمَّا رَجَعَ النَّبِيُّ ﷺ مِنْ حَجَّتِه ِقَالَ لأُمِّ سِنَانٍ الأَنْصَارِيَّةِ: «مَا مَنَعَكِ مِنَ الْحَجِّ؟» قَالَتْ: أَبُو فُلانٍ ـ تَعْنِي زَوْجَهَا ـ كَانَ لَهُ نَاضِحَانِ حَجَّ عَلَى أَحَدِهِمَا وَالآخَرُ يَسْقِي أَرْضًا لَنَا قَالَ: «فَإِنَّ عُمْرَةً فِي رَمَضَانَ تَقْضِي حَجَّةً مَعِي».(بخاري:1863)

♦️ترجمه: ابن عباس رضي الله عنهما مي گويد: هنگامي كه رسول ‏الله ﷺ از سفر حج، برگشت، خطاب به ام سنان انصاري فرمود: «چرا به حج نرفتي»؟ وي گفت: شوهرم دو شتر براي آب كشيدن داشت. يكي را با خود به حج برد. و دومي، زمينهاي ما را آبياري مي كرد. رسول ‏الله ﷺ فرمود: « ثواب يك عمره در ماه مبارك رمضان، برابر با حجي است كه همراه من، ادا شود».

🌺کانال دعوتگران الله🌺

@dahoatgranekoda

Читать полностью…

دعوتگران اللّه

/channel/hejabcrayagoraba

Читать полностью…

دعوتگران اللّه

⚜حـدیث شــریف:

#صحیــح_بـخـــارے

◽️عَنْ أَبي سَعِيدٍ رضی الله عنه وَقَدْ غَزَا مَعَ النَّبِيِّ ﷺ ثِنْتَيْ عَشْرَةَ غَزْوَةً قَالَ: أَرْبَعٌ سَمِعْتُهُنَّ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ ﷺ أَوْ قَالَ: يُحَدِّثُهُنَّ عَنِ النَّبِيِّ ﷺ فَأَعْجَبْنَنِي وَآنَقْنَنِي: «أَنْ لا تُسَافِرَ امْرَأَةٌ مَسِيرَةَ يَوْمَيْنِ لَيْسَ مَعَهَا زَوْجُهَا أَوْ ذُو مَحْرَمٍ، وَلا صَوْمَ يَوْمَيْنِ الْفِطْرِ وَالأَضْحَى، وَلا صَلاةَ بَعْدَ صَلاتَيْنِ بَعْدَ الْعَصْرِ حَتَّى تَغْرُبَ الشَّمْسُ وَبَعْدَ الصُّبْحِ حَتَّى تَطْلُعَ الشَّمْسُ ، وَلا تُشَدُّ الرِّحَالُ إِلاَّ إِلَى ثَلاثَةِ مَسَاجِدَ: مَسْجِدِ الْحَرَامِ، وَمَسْجِدِي، وَمَسْجِدِ الأَقْصَى». (بخارى:1864)

◾️ترجمه: ابوسعيد خدري كه در دوازده غزوه، همراه رسول‏ الله ﷺ بوده است، مي‏گويد: چهار نصيحت از رسول ‏الله ﷺ شنيدم كه مورد پسند من واقع شد و باعث خرسندي من گرديد. اول اينكه: «هيچ زني شرعاً حق ندارد مسافت دو روز را بدون شوهر يا محرم ديگري، به سفر برود. دوم اينكه: هيچ كس، حق ندارد روزهاي عيد فطر و عيد قربان را روزه بگيرد. سوم اينكه: هيچ نمازي بعد از اين دو نماز نيست يعني بعد از نماز عصر تا غروب آفتاب و بعد از نماز صبح تا طلوع آفتاب. چهارم اينكه: بار سفر (به سوي هيچ مسجدي) بسته نشود مگر به مسجدالحرام و مسجد من (مسجد النبي) و مسجد الاقصي».

🌺کانال دعوتگران الله🌺

@dahoatgranekoda

Читать полностью…

دعوتگران اللّه

سوره ذاریات(آیه۲۴-۳۰)

هَلْ أَتَاكَ حَدِيثُ ضَيْفِ إِبْرَاهِيمَ الْمُكْرَمِينَ(۲۴)

«آیا خبر مهمانهای بزرگوار ابراهیم به تو رسیده است؟»

إِذْ دَخَلُوا عَلَيْهِ فَقَالُوا سَلَامًا ۖ قَالَ سَلَامٌ قَوْمٌ مُنْكَرُونَ(۲۵)

«در آن زمان که بر او وارد شدند و گفتند: «سلام بر تو!» او گفت: «سلام بر شما که جمعیّتی ناشناخته‌اید!»»

فَرَاغَ إِلَىٰ أَهْلِهِ فَجَاءَ بِعِجْلٍ سَمِينٍ(۲۶)

«سپس پنهانی به سوی خانواده خود رفت و گوساله فربه (و بریان شده‌ای را برای آنها) آورد.

فَقَرَّبَهُ إِلَيْهِمْ قَالَ أَلَا تَأْكُلُونَ(۲۷)

«و نزدیک آنها گذارد، (ولی با تعجّب دید دست بسوی غذا نمی‌برند) گفت: «آیا شما غذا نمی‌خورید؟!»»

ٍمعنی(۲۸)

«و از آنها احساس وحشت کرد، گفتند: «نترس (ما رسولان و فرشتگان پروردگار توایم)!» و او را بشارت به تولّد پسری دانا دادند.»

معنی آیه(٢٩)

در این هنگام همسرش جلو آمد در حالی كه (از خوشحالی و تعجّب) فریاد می‌كشید به صورت خود زد و گفت: «(آیا پسری خواهم آورد در حالی كه) پیرزنی نازا هستم؟!»

معنی آیه(٣٠)

گفتند: « پروردگارت چنین گفته است، و او حكیم و داناست!»

Читать полностью…

دعوتگران اللّه

پەیوەست بوونی دڵ بە خواوە، معیاری ژیان دەگۆڕێت



🌺کانال دعوتگران الله🌺

@dahoatgranekoda

Читать полностью…

دعوتگران اللّه

بزانە کێ؟
هەموو کارێکی بە چاکە لە قەڵەم دەدرێت



🌺کانال دعوتگران الله🌺

@dahoatgranekoda

Читать полностью…

دعوتگران اللّه

💠 قسمت_پنجم

از اون روز به بعد مهناز همیشه باهام حرف میزد بعضی وقتا حرف عوض میکردم گاهی وقتا انقد بحث اسلام برام شیرین بود دیگه بدون اختیار گوش میدادم 😔ولی اما میترسیدم نمیدونم از چی الان فکر میکنم تنها دلیلم خواهرم بود که وقتی مسلمان میشدم شاید خداحافظ با اون بود روز چهار شنبه سوری بود همیشه طبق معمول رفتیم روستای پدر بزرگم (پدرپدرم) همیشه من آتیش روشن میکردم و عادت به مشروبات هر چند با وجود خانواده ملحد و بی دینم ولی مخالف این کارم بودن اما من بیشتر مشتاق میشدم ولی در نوروزها کلا آشکار میخوردم چون بهم اجازه میدادن (استغفرالله) اون روز اتیش روشن کردم اون روز یادمه خیلی گناه کردم تاحدی زیاده روی کرده بودم که اصلا یادم نمی اومد که کلا روز چطوری گذشت مهناز بهم زنگ جواب دادم باور نمیکرد که میگفت عمدا اینطوری حرف میزنی منم 😔فکر کنم اون روز خیلی اونو اذیت کردم دیگه باهام حرف نزد نمیدونستم که چرا حرف نمیزنه بیخیال اینکه مشروب حرامه و نمیدونستم 😔روز یکشنبه ها می اومد همون مسجد قبله تا یکشنبه فقط بهش زنگ زدم جواب نداد صدای اذان عصر رو شنیدم خودمو حاضر کردم و رفتم سمت مسجد قبله وقتی رفتم فقط کفش های سیاه خاکی شده و کفش های چندتا دختر کوچک بود رفتم سلام کردم بچه ها جواب دادن مهناز جواب نداد بچه ها رو به مهناز کردن گفتن خانم مگه شما نمیگفتین جواب سلام واجبه اونم گفت جواب سلام مسلمان بچه شلوغش کردن مهناز گفت پاشین پاشین برین خونه کلاس تمومه امروز قرآنی در دست گرفت میخوند با صدایی بلند منم گفتم میشه بگی از چی ناراحتی گفت یعنی تو نمیدونی گفتم چی بدونم گفت حالو وضع خودتو اون روز واقعا افتضاح بود گفتم نگرانم شدی؟ گفت روژین تو با این سنت اینا چیه میخوری ما هر جمعه به ماموستامون میگیم برات دعا کنه که الله نور_هدایت به قلبت بتاباند تو هم اینجوری گفتم من چیکار کردم گفت اون زهرماری حرامه گفتم نمیدونستم کمی سکوت کرد گفت از من نترس از الله بترس من همیشه پیشت نیستم او همیشه آگاه است منم کمی عصبی شدم گفتم نمیدونستم؛ چیکار کنم تو راضی باشی من خسته شدم اونم با یک آه بلند گفت بعد سکوت گفت روژین عزیزم فعلا خداحافظ من همش تو فکر اون جمله مهناز بودم واقعا یه ترسی تو دلم اما باورش برام سخت بود و سردرگم که کدوممون در اشتباهیم قبلا وقتی تازه با مهناز آشنا شده بودم از اینکه در اشتباهه خیلی اطمینان داشتم ولی الان فکر میکنم بیشتر من در اشتباه باشم روزها گذشت فقط در حد تماس تلفنی باهام ارتباط داشتیم؛ طبق معمول مدرسه میرفتم و اواخر مدرسه بود یه هفته دیگه امتحان داشتم هر روز محمد می اومد دنبالم یا مارو می آورد دیگه کلا همه میدونستن که خواهرم و محمد با هم رابطه دارن هر دوتاشونو خیلی دوست داشتم ولی خوشم نمیومد از این رابطه نه بخاطر گناهشون بلکه بخاطر این بود که عضو از خانوادمون بود مثل برادر بهش نگاه میکردم نمیتونست چیز دیگه برای من باشه خبر از مهناز نداشتم میدونستم کجا پیداش کنم عصری که محمد اومده بود خونمون منم ماشینشو ازش قرض گرفتم رفتم مسجد که اونجا درس روانخوانی بچه ها داشت وقتی دیدم خیلی دلم گرفت بهش گفتم چرا من باید همیشه دنبال تو باشم چرا تو نه؟؟؟؟ اونم گفت تو که دنبال من نیومدی مسجد رو دوست داری منو بهونه میکنی نشستم پیش بچه ها مثل شاگردهای دیگه که عشق بچه ها به معلمشون زیاد بود مثل من به اون همشون دعواشون میشد که پیش مهناز بشینن منم میخواستم پیش اون بشینم بعضی وقتا نگاهش به من بود و غمگین میشد بعضی وقتام میخندید صدایی دلنشینش تو مغزم پیچیده بود انقدر تکرار کرده بود که خودم تو دلم میگفتم فالیعبدو رب هذاالبیت یادشش بخیر چقدر شیرین بود اون لحظه ها 😭بهم گفت روژین جان اگه دوس داری هر وقت من کلاس داشتم اینجا توم بیا من هر چند تو دلم یه شادی بزرگ بود ولی گفتم بزار بهش فکر کنم بعد از کلاس به چند تا دوستانش زنگ زد و گفت امروز دعوتتون میکنم با بستنی تو هم با ماشین ما رو ببر منم خیلی خوشحال شدم هنوزم خندم میگیره من با اون موها و اون تیپ اونام با اون چادرهای سیاه رنگ خانه کعبه هم خنده دار بود هم خیلی عجیب سبحان الله نمیدونم چطوری اون روز رو توصیف کنم وقتی رفتیم اونجایی که بستنی بخوریم خیلی شلوغ بود مجبور شدم ماشین رو خیلی دورتر از خودمون پارک کنم مشغول حرف و خنده و بستنی خوردن بودیم مثل همیشه دو تا بستنی خوردم تقریبا تاریک شده بود دلم میخواست که واسه شام دعوت شون کنم اما میدونستم نمیتوانستن بیاین وقتی رفتیم دنبال ماشین ماشین هیچ جا نبود انگار اصلا نبود باور نمیکردم که ماشین نیستش😳


🌺کانال دعوتگران الله🌺

@dahoatgranekoda

Читать полностью…

دعوتگران اللّه

💠 قسمت_چهارم

درون گناهبارم بهش میگفت چرا بخاطر چی دنبالش کردی تو که مجبور نبودی و دلمم براش میسوخت نشستم تا حرفاش تموم شد درونم یه آتیشی بود که نمیتونم تصورشم کنم اما ناراحت بودم چون مثل خواهر خودش حسابم نکرده بود حتی بعنوان یه دوست در حالی که برای من خیلی مهم بود گفتم مهناز جان دیگه خودت رو اذیت نکن لازم نیست تویی که مسلمان هستی با کافر دوست باشی این خلاف دین توئه و دیگه رفتم دو روز گذشت من کلا قید دوستم رو زده بود هر چند خیلی دوستش داشتم حتی شب وقت خواب که اون وقت زیاد فکر میکنم یادم می اومد و خیلی گریه میکردم بعد دو روز و تلفن خونه مون زنگ خورد منم خیلی بی اهمیت مثل همیشه جواب تلفن رو دادم بیخیال اینکه به شماره نگاه کنم و یادم رفته بود شماره خونمونو هم بهش داده بودم برداشتم مهناز بود ❤️وقتی صداشو شنیدم یه دفعه دلم پر شد گفتم تویی مهناز هیچ وقت فکر نمیکردم دوباره حتی صداتم بشنوم گفت روژین توروخدا ببخشید خیلی معذرت خواهی کرد گفتم به یه شرط میبخشمت که ببینمت دلم برات تنگ شده دیوونه، اونم گفت الان کلاس دارم تو مسجد گفتم باید ببینمت گفت امروز نمیشه گفتم کدوم مسجدی بیام اونجا گفت اخه تو مسجد فکر نکنم درست باشه تو بیایی گفتم چرا خیلیم دوس دارم ببینم مسجد چطوریه اونم گفت باشه تو که نمیتونی این جا جایی مسلمانان تو سکوت کرد و گفتم راحت باش بگو گفت تو بی دینی اینجا جا یه مقدسیه برای ما گفتم قسمت میدم به خدات بزار بیام گفت باشه برو غسل کن بعد بیا اینجا همه کارای که گفت انجام دادم بلند ترین مانتوی که داشتم رو پوشیدم و موهامو تند بستم روسری بزرگی سرم کردم ماشین مامانمو بردم استرس زیادی داشتم انقد که تو راه استفراغ کردم بازم استرس داشتم نمیدونم چرا وقتی رسیدم دست و پام میلرزید وقتی رفتم تو نماز جماعت عصر بود دیوارهای بلند با اجر های زرد پنچره بزرگ سقف روشنایی زیادی به مسجد داده رفتم جلو نماز خواهران دستاشونو بالای نافشون رفته بودن با چادرهای تمیز و سیاهشون پاهاشونو بهم چسپیده بودن و حرکات عجیبشون جالب و عجیب بود برام و دیدن این لحظه ها برام خیلی خوشایند بود نمازشون تموم شد بهم گفتن تو نماز نمیخوانی من جوابی نداشتم اگه مهناز رو نشناخته بودم یه جواب زشت میدادم ولی برام معلوم شده بود که اونا از من بهترن مهناز جواب داد روژین نماز نمیخونه 😞 خجالت کشیدم پیش مسلمانان اونا بدون خبر از ملحد بودن من در مورد نماز و بهشت برام صحبت کردن من رفته بودم پیش مهناز اما کلا اونو فراموش کرده بودم غرق در حرفای خواهران دینیم شده بودم 😭 نمیدونم چطوری دارم اینارو مینویسم تا من وارد دین قشنگ الله شدم همشونو از دست دادم تو عمرم دیگه فکر نکنم همیچین آدمهای خوش زبونی رو ببینم 😔آرزومه فقط یه بار یه بار فقط چند کلمه برام حرف بزنن حتی شده به یه خبرشم راضیم 😔فقط اونا طعم شیرینی ایمان رو چشیدن و دوستان خوبی داشتن یکی از اونا اسمش فرشته بود دخترا بهش لقب ام اسامه رو داده بودن اینجوری صداش میکردن حرفاش برام شیرین بود وقتی حرفاش تموم گفت از ته دل برات دعا میکنم الله راه زیباشو بهت نشون بده و هدایت روشنشو شامل حالت کنه همه گفتن آمین وقتی به مهناز نگاه کردم گریه میکرد منم گریه ام گرفت هنوز ندونستم چرا فقط دلم هوایی تازه میخواست هوایی که تمیز باشه


🌺کانال دعوتگران الله🌺

@dahoatgranekoda

Читать полностью…

دعوتگران اللّه

دڵ بە چی ئارام دەبێت؟


🌺کانال دعوتگران الله🌺

@dahoatgranekoda

Читать полностью…

دعوتگران اللّه

سوره ماعون (آیه ۱-۷)

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
أَرَأَيْتَ الَّذِي يُكَذِّبُ بِالدِّينِ (١)

به نام خداوند بخشنده بخشایشگر.
آیا كسی كه روز جزا را پیوسته انكار می‌كند دیدی؟

فَذَٰلِكَ الَّذِي يَدُعُّ الْيَتِيمَ (٢)

او همان كسی است كه یتیم را با خشونت می‌راند،

وَلَا يَحُضُّ عَلَىٰ طَعَامِ الْمِسْكِينِ (٣)

و (دیگران را) به اطعام مسكین تشویق نمی‌كند!

فَوَيْلٌ لِلْمُصَلِّينَ (٤)

پس وای بر نمازگزارانی كه...

الَّذِينَ هُمْ عَنْ صَلَاتِهِمْ سَاهُونَ (٥)

در نماز خود سهل‌انگاری می‌كنند،

الَّذِينَ هُمْ يُرَآءُونَ (٦)

همان كسانی كه ریا می‌كنند،

وَيَمْنَعُونَ الْمَاعُونَ (٧)

و دیگران را از وسایل ضروری زندگی منع می‌نمایند!

Читать полностью…

دعوتگران اللّه

‌🔞🔞🔞🔞🔞
🔞 افراد کم سن و سال وارد نشوند !!!
این کانال مناسب همه نیس
ورود افراد 18_ ممنوع⛔️👆
👆
/channel/+mH5SsNV7uu01MzFk
/channel/+mH5SsNV7uu01MzFk
/channel/+mH5SsNV7uu01MzFk
/channel/+mH5SsNV7uu01MzFk
❌#کپی بنر حرام ❌

Читать полностью…

دعوتگران اللّه

🔱 حدیث شریف

#صحیح_مســلم

🔰 وجوب خواندن فاتحه در نماز

🔻عنْ أَبِي هُرَيْرَة: عَنِ النَّبِيِّ ﷺ قَالَ: «مَنْ صَلَّى صَلاَةً لَمْ يَقْرَأْ فِيهَا بِأُمِّ الْقُرْآنِ فَهِيَ الله خَدَاجٌ ـ ثَلاَثًا ـ غَيْرُ تَمَامٍ» فَقِيلَ لأَِبِي هُرَيْرَةَ: إِنَّا نَكُونُ وَرَاءَ الإِمَامِ؟ فَقَالَ: اقْرَأْ بِهَا فِي نَفْسِكَ، فَإِنِّي سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ ﷺ يَقُولُ: «قَالَ اللَّهُ تَعَالَى: قَسَمْتُ الصَّلاَةَ بَيْنِي وَبَيْنَ عَبْدِي نِصْفَيْنِ، وَلِعَبْدِي مَا سَأَلَ، فَإِذَا قَالَ الْعَبْدُ: ﴿ٱلۡحَمۡدُ لِلَّهِ رَبِّ ٱلۡعَٰلَمِينَ﴾ قَالَ اللَّهُ تَعَالَى: حَمِدَنِي عَبْدِي وَإِذَا قَالَ: ﴿ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ﴾ قَالَ اللَّهُ تَعَالَى: أَثْنَى عَلَيَّ عَبْدِي وَإِذَا قَالَ: ﴿مَٰلِكِ يَوۡمِ ٱلدِّينِ﴾ قَالَ: مَجَّدَنِي عَبْدِي وَقَالَ مَرَّةً فَوَّضَ إِلَيَّ عَبْدِي، فَإِذَا قَالَ: ﴿إِيَّاكَ نَعۡبُدُ وَإِيَّاكَ نَسۡتَعِينُ٥﴾ قَالَ: هَذَا بَيْنِي وَبَيْنَ عَبْدِي، وَلِعَبْدِي مَا سَأَلَ، فَإِذَا قَالَ: ﴿ٱهۡدِنَا ٱلصِّرَٰطَ ٱلۡمُسۡتَقِيمَ٦ صِرَٰطَ ٱلَّذِينَ أَنۡعَمۡتَ عَلَيۡهِمۡ غَيۡرِ ٱلۡمَغۡضُوبِ عَلَيۡهِمۡ وَلَا ٱلضَّآلِّينَ٧﴾ قَالَ: هَذَا لِعَبْدِي، وَلِعَبْدِي مَا سَأَلَ». (مسلم/395)

▫️ترجمه: ابوهریره می‌گوید: نبی اکرم ﷺ سه بار فرمود: «کسی که نمازی بخواند و فاتحه را در آن نخواند، آن نماز، ناقص است و کامل نیست». شخصی به ابوهریره گفت: هنگامی‌که پشت سر امام هستیم، چه کار کنیم؟ ابوهریره گفت: فاتحه را در دلت (آهسته) بخوان؛ زیرا من از رسول الله ﷺ شنیدم که می‌گفت:« الله فرموده است: من نماز را میان خودم و بنده‌ام به دو نیم، تقسیم نموده‌ام و به درخواست بنده‌ام پاسخ مثبت می‌دهم. پس هنگامی‌که بنده ﴿ٱلۡحَمۡدُ لِلَّهِ رَبِّ ٱلۡعَٰلَمِينَ﴾ بگوید، الله می‌گوید: بنده‌ام مرا ستایش کرد. و وقتی که بنده ﴿ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ﴾ بگوید، الله می‌گوید: بنده‌ام مرا ثنا گفت. و هنگامی‌که بنده ﴿مَٰلِكِ يَوۡمِ ٱلدِّينِ﴾ بگوید، الله می‌گوید: بنده‌ام عظمت مرا بیان کرد ـ و یک بار می‌گوید: بنده‌ام اختیارش را به من سپردـ. و هنگامی‌که بنده ﴿إِيَّاكَ نَعۡبُدُ وَإِيَّاكَ نَسۡتَعِينُ٥﴾ بگوید، الله می‌گوید: این (ارتباط) میان من و بنده‌ام است (ارتباط عبودیت و بندگی) و بنده‌ام هر چه بخواهد به او می‌دهم. و وقتی که ﴿ٱهۡدِنَا ٱلصِّرَٰطَ ٱلۡمُسۡتَقِيمَ٦ صِرَٰطَ ٱلَّذِينَ أَنۡعَمۡتَ عَلَيۡهِمۡ غَيۡرِ ٱلۡمَغۡضُوبِ عَلَيۡهِمۡ وَلَا ٱلضَّآلِّينَ٧﴾ بگوید، الله می‌گوید: این خواسته‌ی‌ بنده‌ام را برآورده نمودم و سؤال بنده‌ام را پاسخ مثبت دادم».

🌺کانال دعوتگران الله🌺

@dahoatgranekoda

Читать полностью…

دعوتگران اللّه

💠 قسمت_نهم

مهناز زنگ زد من تعجب کردم من هر جوری حرف زدم که انگار خواب بودم اونم گفت روژین الان خوابتو دیدم حالت خوبه وقتی اینو گفت گریه ام گرفت گفت عزیزم چی شده همه چیز رو گفتم سکوت کرده بود هیچی نمیگفت ولی صدای نفس های عمیقش می اومد من سکوت کردم بعد از چند لحظه گفت روژین خیلی خوشحالم خیلی خوشحالم تو ترس الله تو دلته تو نماز خوندی تو واقعا راست میگی؟ گفتم مهناز خواهش میکنم بهم کمک کن من میترسم توروخدا چیکار کنم گفت الان بخواب بخدا هر چی میدونمم یادم رفته از خوشحالی ، صبح بیا مسجد بخدا تا صبح خوابم نبرد صبح ساعت 8 از خونه رفتم بیرون به طرف مسجد وقتی وارد شدم مهناز رو در مسجد نوشته امروز بعد ظهر کلاس داریم من رفتم تو یه ماموستا و چندتا از خواهران من یه دفعه ترسیدم برم تو مهناز اومد دستم گرفت گفت بیا خواهرم من تعجب کردم منو خواهر خودش حساب کرد رفتم تو ماموستا پشت پرده بود فرشته گفت بشین ماموستا قرار باهات حرف بزنه گفتم در مورد چی؟ گفت در مورد اسلام و پیامبرﷺ هر که اینو گفت دوباره گریه ام گرفت ماموستا با صدای بلند گفت الله اکبر الله اکبر و اشک از چشاش سرازیر شد شروع کردن به حرف زدن حرفاش تسکینی دوباره برای قلبم بود با هر بار گفتن الله گیان از زبان شریفشان لرزه به تمام بدنم می اومد و آخر گفت الله هدایت و ایمان نصیبتان کند فرشته گفت سوالی از ماموستا نداری؟ منم گفتم ماموستا چطوری 💥 مسلمان بشم 😔من میترسم از جهنم میترسم روزی که بهش میگن قیامت میترسم از بعضی کارای خودم شرمنده ام از گذشته ام منو نجات بدین ماموستا و خواهرا همه زبونشون بنده اومد و آروم آروم گریه میکردن من بلند بلند گریه میکردم جوری که سرفه ام گرفته بود ماموستا به فرشته گفت خواهرم واللهی من نمیتونم بهش بگو شهادتین رو بگه شهادتین رو گفتم مهناز گفت ماموستا غسلم باید کند ایشونم گفت واجب نیست اما غسل کند خیلی بهتر است همه بهم تبریک گفتن اما هوش و هواس هیچی رو نداشتم فقط یه حس آسودگی یه حس خوبی تو وجودم بود اون لحظه وقتی همه با من حرف میزدن چشامو بستم نزدیکی وجود الله رو حس کردم ☝هیچ وقت این نزدیکی که اون موقع داشتم دیگه نصیبم نشد دلم میخواست زود برم خونه برای خالقم بندگی کنم رفتم خونه بعد برگشتم مسجد نزدیکای نماز عصر بود هیچ نخورده بودم چون میدونستم مسلمانان اینجوری روزه میگیرن


🌺کانال دعوتگران الله🌺

@dahoatgranekoda

Читать полностью…

دعوتگران اللّه

ـ┓━━━🕌🕋🕌━━━┏ ـ
أللَّهُمَ صَلِ عَلَى مُحَمَّد وَعَلَی آلِ مُحَمَّدٍ‌‎  
ـ┛━━━🕌🕋🕌━━━┗ ـ

Читать полностью…

دعوتگران اللّه

💠 قسمت_هشتم

اون روزا میگذشت یه هفته مونده بود به رمضان من طبق معمول همیشه میرفتم مسجد حتی بعضی وقتا از استادان قرآنم اشکال میگرفتم و نگاه میکردم به طرز نماز خواندشان را کلا یاد گرفته بودم یه روز که رفتم خونه در اتاقو بستم دقیقا مثل اونا کردم یعنی نماز خوندم برام جالب و خوشایند بود شب هم یه بار دیگه نماز خوندم اما اون موقه فقط به خیال خودم ادای مسلمانان رو در آوردم دو روز هر روز نزدیک به 10 بار این کار رو میکردم یه شب که خیلی دلم ناراحت بود رفتم نماز خواندم نصف شب دلم میخواست دعا کنم روم نمیشد گفتم میدونم که من خالقی دارم میدونم که و بعد از مرگ زنده شدنی است مثل بهارت میدونم که همه چیزای که داریم خالقی داره ، قرآنت شیرینه برام تو نماز خواندن به آرامش میرسم اما بخاطر خانوادم نمیتونم بیام سمتت من از تنهایی میترسم☀️صبحش بیدار شدم عروسی دعوت بودیم فرداش رمضان بود لباس پوشیم رفتم آرایشگاه تو راه چند بار مهناز زنگ زد نتونستم جواب بدم بخاطر مامان تو آرایشگاه مامان اول نشست من رفتم یکمی اونور تر زنگ زدم به مهناز گفت سلام کجایی امروز امتحان داریم منم گفتم ببخشید عروسی پسر عمه ست نمیتونم بیام الانم تو آرایشگاهم اون گفت به نظرت احتیاج به آرایش داری؟ منم گفتم بابا من برم عروسی آرایش نکنم؟؟؟ گفت باشه خداحافظ بعد 10 دقیقه بهم پیام داد گفت دلم نمیخواست که بهت بگم اما میگم، ما همیشه در مورد خوشی ها و نعمتهای بهشت بهت گفتم شوق تو چشات بود معلوم بود که دلت میخواست تو هم بهشتی باشی اما با این حالت تو بهشتی نیستی بهش زنگ زدم جواب داد حرفش تو دلم سنگینی عجیبی داشت خودم رو حاضر کردم رفتم تالار یه پیامک برام اومد در مورد جهنم باخوندنش تمام بدنم به لرزه اومد هر چی سرمو بلند میکردم چیزای عجیب و غریبی میدیدم همونایی بودن که قبلا تو عروسی های دیگه بود اما دیگه برام خوشایند نبود میترسیدم ازشون میترسم سوژین خواهرم گفت بیا تو رقص از خواهرم خوشم نمی اومد گفتم نه نمیام ، رفتم به طرف آبدارخانه رفتم و همه آرایشمو پاک کردم رو به آینه کردم برای اولین بار گفتم خدایااااا اینجا مرگم فرا نرسد دیگه زبونم بند اومد نمیدونم اما همش حس میکردم دارم میمیرم گریه هام امانم نمیدادن درست تا وقت نهار من تو آبدارخانه موندم بعد مادرم اومد سر و وضع منو دید گفت روژین چرا اینجوری شدی؟ گفتم مامان خیلی حالم بده مانتو برام بیار برم گفت چرا نباید بری عمه ت ناراحت میشه منم داد زدم مامان من کاری به عمه ندارم من میرم مردهای تالار رفته بودن با سر لخت و لباس های نامناسب از تالار بیرون اومدم تا نزدیکای نصف شب بود فقط تو اتاقم گریه کردم و گفتم خدایا ممنونم که منو نجات دادی اونجا نمردم بعد صدای عجیب وغریبی به گوشم میرسید صدای اذان نبود این صدای چیه چقد مثل قرآنه رفتم سر بالکن از یه طرف صدای شبیه قرآن بود از یه طرفم صدای مثل حیران بود این چیه از مسجد میاد حتما به مسلمانان ربط داره دیدم خونه ها کم کم دارن لامپ روشن میکنن گفتم اها رمضانه پس این صدا بیدارشون میکنه پس الان بیدار میشن رفتم وضو گرفتم اومدم نماز خواندم گفتم خدایا خالقم خودت همه چیزی رو میدونی که آگه من مسلمان بشم چی میشه یه راهی رو نشونم بده یه راه که بتونم به تکلیف برسم


🌺کانال دعوتگران الله🌺

@dahoatgranekoda

Читать полностью…

دعوتگران اللّه

الماعون آیه1
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
أَرَأَيْتَ الَّذِي يُكَذِّبُ بِالدِّينِ
کسانی که به دین و آئین، و سزا و جزا (در پیشگاه خدا) ایمان ندارند، می‌فهمی که چگونه کسانیند؟

الماعون آیه2
فَذَٰلِكَ الَّذِي يَدُعُّ الْيَتِيمَ
آنان کسانیند که یتیم را سخت از پیش خود می‌رانند.

الماعون آیه3
وَلَا يَحُضُّ عَلَىٰ طَعَامِ الْمِسْكِينِ
(و دیگران را به سیر کردن) و به خوراک دادن مستمندان تشویق و ترغیب نمی‌نمایند.

الماعون آیه4
فَوَيْلٌ لِلْمُصَلِّينَ
واویلا به حال نمازگزاران!

الماعون آیه5
الَّذِينَ هُمْ عَنْ صَلَاتِهِمْ سَاهُونَ
همان کسانی که نماز خود را به دست فراموشی می‌سپارند.

الماعون آیه6
الَّذِينَ هُمْ يُرَاءُونَ
همان کسانی که ریا و خودنمائی می‌کنند.

الماعون آیه7
وَيَمْنَعُونَ الْمَاعُونَ
و از دادن وسائل کمکی ناچیز (منزل که معمولاً همسایگان به یکدیگر به عاریه و امانت می‌دهند) خودداری می‌کنند و (از یاری و کمک به مردمان) دریغ می‌ورزند.

Читать полностью…

دعوتگران اللّه

💠 قسمت_هفتم

مهنازم بخاطر من هیچی نگفت گفت راست میگی علم همه چیو بدونی با البته کمال افتخار گوشی رو گذاشتم یه صدای از بالکن اومد رفتم دیدم سوژین اونجا بود منم رنگم سفید شد گفتم بدبخت شدم بالکن ما طوری بود که به اتاق مهمونا و اتاق من وصل بود سوژین اومد تو قرآن رو میز بود گفت پس خواب نبودی چکار میکردی!؟ منم گفتم چیکار کنم درس میخوندم گفت قرآن؟ 😳این قرانو از کجا آوردی؟؟؟ منم همه چیزو بهش گفتم، من کسی نبودم که از خواهرم چیزی رو پنهون کنم خواهرم دعوام کرد گفت میدونی چی میبینم علاقه به اسلام رو اگه اینکارو بکنی همه ی ما رو از دست میدی منم یه ذره هم مهم نبود برام چون شیرینی_قرآن بیشتر از هر چیزی بود برام، نمیتونستم بی خیالش بشم، سوژین داشت حرف میزد من رفتم از اول قرآن شروع کردم اولین صفحه قرآن رو خوندم با تعجب نگام کرد و غم و غصه ی تو چهره اش گفت تو مسلمان شدی؟!؟ منم اهمیت ندادم و روزها گذشت من داشتم قرآن یاد میگرفتم سوژینم این موضع رو میدونست اما نمیدونم چرا هیچی به مامان نگفته بود بعضی وقتا کنارم می نشست من کلا دیگه میتونستم قرآن بخونم تا اینکه یه شب داشتم قرآن میخوندم مامانم اومد تو اتاقم چشاش عجیب خشمگین بود منم قلبم داشت وایمستاد خدای من چیکار کنم چی بگم مادرم گفت این چیه منم گفتم چی کدوم قرآن در دستم بود از دستم گرفت به صورتم انداخت من اشک از چشام جاری شد سریعا رفتم سراغ قرآنم ؛ داد زدم گفت چیکار میکنی برو کنار مادرم نزدیکم شد گفت بده به من بهش نمیدادم آخر سر گفتم بهت میدم ولی به شرط اینکه پاره نکنی اونم گفت باشه گفتم یکم اروم باش من مسلمان نیستم فقط میخوندمش چند باری این حرفو گفتم مادرم گفت باشه بده به من بهش دادم مجبور شدم بدم وگرنه بین دستامون پاره میشد اون موقه مسلمانم نبودم ولی برام گناه_بزرگی بود هر که مادرم رفت دوباره همون حس_قشنگ بهم دست داد دستامو بلند کردم گفتم یقین دارم که هستی و میشنوی صدامو پس خودت مراقب قرآنت باش ز چشامم اشک میومد تو دلم حس_تنهایی عجیبی داشتم احساس میکردم بدون قرآن نمیتونم زندگی کنم وقتی مادرم مخالفم شد بیشتر جذب شدم چون رفتارهای مادرمو قبول نداشتم رفتم پایین اتاق مادرم با پدرم دعوا میکرد پدر گفت بهش سخت نگیر درکش کن تا خودش بهش برسه اون الان تو سن حساسیه کارت اشتباه بوده مامانم میگفت همش تقصیر توئه بهش اجازه همه چی دادی بابام گفت من تا وقتی زنده ام بهش اجازه همه چی میدم اینطوری بهترین راه کنترل کردنشه بابام ازش خواهش کرد که قرآن رو بهم برگردونه منم بیخیال قرآن شدم رفتم اتاقم جزء 30 رو حفظ کرده بودم اونو میخوندم در اتاقم باز شد مامانم بود قرآنو برام آورد ازم معذرت خواهی کرد و گفت دختر میدونم که تو هیچ وقت کاری نمیکنی که من و بابات ناراحت شیم مسلمان شدن کار آسونی نیست میدونی که چقد سخت و بی ریخته و یه چیزه مهم تر تو همه مارو ازدست میدی ما ازت جدا نمیشیم تو خودت ما رو نمیخوای ؛ منم گفتم مامانم من نمیتونم دروغ بگم من مسلمان نشدم باور کنید فقط علاقه_به_قرآن دارم و گریه کردم مامانم بغلم کرد وگفت میدونم بهت اعتماد دارم


🌺کانال دعوتگران الله🌺

@dahoatgranekoda

Читать полностью…

دعوتگران اللّه

ئاگادار بە
سەربەرزی تەنها لە دڵ پەیوەست بوون بە اللّٰه ﷻ دایە

🌺کانال دعوتگران الله🌺

@dahoatgranekoda

Читать полностью…

دعوتگران اللّه

💠 قسمت_ششم

هیچ کاری از دستم بر نمی اومد واقعا تو حالی بودم که احساس میکردم که تو کما هستم وقتی به دوستام نگاه میکنم تو حال دعا بودن وقتی به مهناز نگاه کردم معزم هنگ کرده بودم بی اختیار منم دستامو بلند کردم شروع کردم به دعا کردن نمیدونم ولی واقعا حسه خیلی خوبی بود وقتی دستامو بلند کردم بلد نبودم دعا کنم فقط میگفتم دعای اونارو قبول کن ولی اشکام اجازه دیدن رو بهم نمیداد خجالت میکشیدم چشامو باز کنم احساس میکنم باز کنم خدا رو میبینم و بخاطر دوستای مسلمانم نمیدونم چقدر گذشته بود فقط یادمه که مهناز داشت صدام میکرد روژین این ماشین تو نیست وقتی چشامو باز کردم ماشینم بود خدای من جای ماشین رو اشتباهی رفته بودیم اما من میگم هنوزم میگم معجزه_خداوند بود خیلی خوشحال شدیم منکه شاخ در آورده بودم برام مثل تو فیلم ها بود مهناز بهم نگاه میکرد با چشمای پرشده ا ش از اشک، گفتم دیگه تموم شد اونم گفت روژین هیچ وقت تو زندگیم انقد خوشحال نبودم منم سریعا فهمیدم چی داره میگه حرفو عوض کردم برگشتیم اون شب تا صبح خوابم نبرد رفتم پایین به اتاق مامانو و بابا سرزدم خواب بودن دیدم نفس میکشن (من عادت بدی داشتم هر شب یه چند باری سر به خانوادم میزدم که نفس میکشن یانه) در رو بستم بابام آومد بیرون معذرت خواهی کردم که بیدارشون کردم گفت اشکالی نداره دیگه عادت کردیم بابا امروز کجا بودی منم همه چی رو به بابا گفتم اونم گفت عزیزم چرا انقد خودتو اذیت کردی ماشین چیه فدای چشای آبی ت خب گم شده گم شده بهترشو براش میخریدم بعدش گفتم بابا تو تا حالا دعا کردی اونم گفت اره منم گفتم بابا خیلی حس خوبو جالبیه بابام گفتی مگه تجربه کردی؟😳 منم گفتم امروز با دوستای مسلمانم بودم بابام گفت دخترم مامانت بدونه منم گفتم خب بدونه منکه اشتباهی نکردم یه لیوان آب سرد بهم داد گفت برو بخواب منم لبخند زدم رفتم اما نخوابیدم همش تو فکر اون دعا کردنم بودم روزها میگذشت من هر روز میرفتم به مسجد پیش مهناز و فرشته تا یه روز که یه دختر اشتباهی قرآن رو خوند من بهش گفتم اشتباه بود انقد پیش اونا بودم که یاد گرفته بودم البته اگه ناراحت میشدم صوت قرآن آرامش رو بهم برمیگردوند فرشته تعجب کرد همه سکوت کردن بعد کلاس فرشته گفت روژین میتونی قرآن بخونی منم گفتم نه نمیتونم گفت تو بخون منم شروع کردم به خوندن فرشته متعجب مونده بود خدای من خیلی عالی میخونی تو بعضی جاها تجویدم رعایت میکنی منم تو دلم شور_و_شادی بزرگی بود قرآنو خیلی دوست داشتم تنها آرامش_زندگیم بود دلم میخواست قرآن داشته باشم غرورم رو شکستم به مهناز گفتم میشه یه قرآن ببرم خونه فرشته شنید گفت البته هر دو کدوم که دوس داری بردمش خونه تا رسیدم اتاقم انگار صد_سال گذشت در رو قفل کردم یه کاغذ یه خودکار آوردم رو کاغذ نوشتم من *شام نمیخورم خیلی خستم میخوابم لطفا در نزنید* به در اتاقم زدم در رو دوباره قفل کردم شروع کردم به خوندن تو دلم میخواندم که کسی نشنوه یه ساعتی گذشته بود انگار یه دقیقه بود رفتم سر بالکن سوژینو دیدم برمیگشت خونه خودمو بهش نشون دادم و یه سره اومدم دم اتاقم در زد گفت روژین میشه در رو باز کنی من امروز ندیدمت دلم برات تنگ شده من از اون بدتر بودم (خواهرم مهمترین کس زندگیم بود) نمیتونستم باز کنم بخاطر قرآنم میتونستم پنهان کنم ولی سوژین عادت داشت که وقتی من چیزیو پنهان میکردم زود میفهمید منم تو دلم گفتم فدات بشم خواهرم منو ببخش نمیتونم خودمو به نشنیدن زدم انگار خوابم دو بار دیگه در زد منم صدام در اومد گفتم بابا من انگار گفتم در نزنید چرا در میزنید اونم هیچی نگفت رفت و دوباره قرآن خوندم درست یادم نیست کدوم سوره بود که نمیتونستم بخونم من یکم فکر کردم به مهناز زنگ زدم جواب نداد پیام دادم گفتم آبجی میشه به منم قرآن یاد بدی میخوام همه چیو بدونم اونم سریع زنگ زد لرزش صداش معلوم بود روژین خودتی منم گفتم اره مگه اشکالی داره آدم باید علم همه چیو بدونه


🌺کانال دعوتگران الله🌺

@dahoatgranekoda

Читать полностью…

دعوتگران اللّه

سوره مرسلات (آیه ۱-۷)

وَالْمُرْسَلَاتِ عُرْفًا (١)

سوگند به فرشتگانی كه پی در پی فرستاده می‌شوند،

فَالْعَاصِفَاتِ عَصْفًا (٢)

و آنها كه همچون تند باد حركت می‌كنند،

وَالنَّاشِرَاتِ نَشْرًا (٣)

و سوگند به آنها كه (ابرها را) می‌گسترانند،

فَالْفَارِقَاتِ فَرْقًا (٤)

و آنها كه جدا می‌كنند،

فَالْمُلْقِيَاتِ ذِكْرًا (٥)

و سوگند به آنها كه آیات بیدارگر (الهی) را (به انبیا) القا می‌نمایند

عُذْرًا أَوْ نُذْرًا (٦)

برای اتمام حجّت یا برای انذار،

إِنَّمَا تُوعَدُونَ لَوَاقِعٌ (٧)

كه آنچه به شما (درباره قیامت) وعده داده می‌شود، یقیناً واقع‌شدنی است!

Читать полностью…

دعوتگران اللّه


إستَعِن عَلیٰ صَلاحِ قَلبِکَ مِنَ العزلَة،
فَالقَلب یُفسِدهُ الزحام!

«برایِ پاک کردنِ قلبت از "خلوت" استفاده کن،
چرا که قلب در شلوغی فاسد می‌شود!»

Читать полностью…

دعوتگران اللّه

سوره انسان (آیه ۵-۱۲)

إِنَّ الْأَبْرَارَ يَشْرَبُونَ مِنْ كَأْسٍ كَانَ مِزَاجُهَا كَافُورًا (٥)

به یقین ابرار (و نیكان) از جامی می‌نوشند كه با عطر خوشی آمیخته است،

عَيْنًا يَشْرَبُ بِهَا عِبَادُ اللَّهِ يُفَجِّرُونَهَا تَفْجِيرًا (٦)

از چشمه‌ای كه بندگان خاص خدا از آن می‌نوشند، و از هر جا بخواهند آن را جاری می‌سازند!

يُوفُونَ بِالنَّذْرِ وَيَخَافُونَ يَوْمًا كَانَ شَرُّهُ مُسْتَطِيرًا (٧)

آنها به نذر خود وفا می‌كنند، و از روزی كه شرّ و عذابش گسترده است می‌ترسند،

معنی‌آیه(٨)

و غذای (خود) را با اینكه به آن علاقه (و نیاز) دارند، به «مسكین» و «یتیم» و «اسیر» می‌دهند!

معنی‌آیه(٩)

(و می‌گویند:) ما شما را بخاطر خدا اطعام می‌كنیم، و هیچ پاداش و سپاسی از شما نمی‌خواهیم!

معنی‌آیه(١٠)

ما از پروردگارمان خائفیم در آن روزی كه عبوس و سخت است!

معنی‌آیه(١١)

(بخاطر این عقیده و عمل) خداوند آنان را از شرّ آن روز نگه می‌دارد و آنها را می‌پذیرد در حالی كه غرق شادی و سرورند!

معنی‌آیه(١٢)

و در برابر صبرشان، بهشت و لباسهای حریر بهشتی را به آنها پاداش می‌دهد!

Читать полностью…

دعوتگران اللّه

🔱 حـدیث شــریف:

#صحیح_مســـلم

🌹گذاشتن یک دست بر دست دیگر

🔷عَنْ وَائِلِ بْنِ حُجْرٍ: أَنَّهُ رَأَى النَّبِيَّ صلی الله علیه و سلم رَفَعَ يَدَيْهِ حِينَ دَخَلَ فِي الصَّلاَةِ كَبَّرَ وَصَفَ هَمَّامٌ حِيَالَ أُذُنَيْهِ ثُمَّ الْتَحَفَ بِثَوْبِهِ، ثُمَّ وَضَعَ يَدَهُ الْيُمْنَى عَلَى الْيُسْرَى، فَلَمَّا أَرَادَ أَنْ يَرْكَعَ أَخْرَجَ يَدَيْهِ مِنَ الثَّوْبِ ثُمَّ رَفَعَهُمَا، ثُمَّ كَبَّرَ فَرَكَعَ، فَلَمَّا قَالَ: «سَمِعَ اللَّهُ لِمَنْ حَمِدَهُ» رَفَعَ يَدَيْهِ، فَلَمَّا سَجَدَ سَجَدَ بَيْنَ كَفَّيْهِ. (مسلم/401)

🔶ترجمه: وائل بن حجر می‌گوید: من نبی اکرم صلی الله علیه و سلم را دیدم که هنگام شروع نماز دست‌هایش را ـ طبق روایت همام تا برابر گوش‌هایش ـ بلند نمود و تکبیر گفت. سپس خود را در پارچه‌اش پیچید و دست راستش را بالای دست چپ‌اش گذاشت. بعد از آن، هنگامی‌که خواست رکوع نماید، دست‌هایش را از پارچه بیرون نمود و دست‌هایش را (تا برابر گوش‌هایش) بالا برد. سپس تکبیر گفت و رکوع نمود. همچنین هنگامی‌که «سَمِعَ اللَّهُ لِمَنْ حَمِدَهُ» گفت، رفع یدین نمود (دست‌هایش را بلند کرد). و چون به سجده رفت، میان دو کف دستش، سجده نمود.

🌺کانال دعوتگران الله🌺

@dahoatgranekoda

Читать полностью…

دعوتگران اللّه

﴿ فَاسْتَجَابَ لَهُ رَبُّهُ﴾ پەروەردگاری وەڵامی دایەوە...

- ‏خودایە ئەو وەڵامدانەوەیش ببەخشە بە ئێمە🖤!

Читать полностью…

دعوتگران اللّه

قسمت_سوم

رفتم خونه و مهناز زنگ زد گفت روژین عزیزم چرا اینطوری کردی گفتم تورو به مقدساتت قسم بهم راستشو بگو که واسه نظافت نرفته بودی ساختمان موسیقی؟؟ اونم گفت نه به ذات پاک پرودگارم (همیشه این کلمه رو خیلی شیرین میگفت) آخر صحبت هامون گفتم قران داری منظورم همون صوت هاست خیلی بهش احتیاج دارم الان میام بهم بده 😳اونم از تعجب شاخ در اورده بود که یه دختر بی_دین صدای قران میخواد چیکار اما میدونستم که دیگه موسیقی نمیتونه آرامم کنه تنها دوای_دلم شده بود صوت آرام قرآن، شب و روز سوره ی ملک میگرفتم تا اینکه وقتی میگرفتم حفظ کرده بودم یه روز که باهم حرف میزدیم مهناز همون صوت قشنگ همیشگی رو گرفت منم همش باهاش تکرار میکردم از بس حواسم به قرآن بود یادم رفته بود که پیش مهنازم وقتی بهش نگاه کردم اشکای قشنگش داشت میریخت بهم گفت ادمایی که تو زمان جاهلیت خیلی بد بودن خیلی انسانهای خوبی خواهند شد تو دین هیچ وقت یادم نمیره جمله ای ساده ای بود اما ته قلبم نشست منم بخاطر عقاید پوچ خودم گفتم هیچ وقت هیچ وقت من مسلمان نخواهم شد امکان پذیر نیست اونم فقط با سکوت جوابم داد این سکوتش خیلی برام دردناک بود همیشه جوابش سکوت ولی خیلی دردآور تا شب همین جمله تو ذهنم میچرخید و تو فکر بودم نکنه که مهناز از جواب من ناراحت شده شاید اون منظورش من نبودم بهش اس دادم عذرخواهی کردم و گفتم فکر مسلمان شدن منو از ذهنش بیرون کنه؛ گفت من کی گفتم تو مسلمان شو ولی میخوام بدونم منظور از امکان پذیر نبودن مسلمان شدن تو چیه ترست از چیه روژین؟! ده دقیقه بود پیام بدست رسیده بود اما جوابی نداشتم ایا خودم نمیخوام آیا از ترس مادرم یا ترس جدایی با خواهرم یا چه چیزی دیگه ای؛ فقط گفتم من اینجوری راحتم همین شب خوش یه روز که از مدرسه می اومدم منهاز رو دیدم اومده بود خونه باباش چشاش قرمز شده بود بهم که نزدیک شد گفتم مهناز گفت ولم کن روژین از هرچی ادم بی دین دنیاست منتفرم من نمیدونم چرا ازش ناراحت نشدم کیفمو دادم سوژین دنبالش کردم محل زندگیمون رو به روش یه پارک بود خواهش کردم مهناز بیا اینجا فقط تا اروم میشی کنارت میشینم قبول کرد منم دیدم خیلی ناراحته خواستم باهاش شوخی کنم گفتم من تورو مثل سوژین دوست داشتم فکر میکردم منم مثل خواهرتم اونم همون نگاهای سنگین شو بهم کرد اما اینبار سکوت نکرد حرف زد گفت تو رو هیچ وقت خواهر خودم ندونستم دختر کافر نمیشه خواهر من نمیشه دوست من و دوستش داشته باشم اگه تا حالا باهات حرف زدم فقط و فقط بخاطر رضای پرودگارم بوده من بخاطر چی الان شدم نظافتچی؟ بخاطر ترس از خالقم که نون حروم از گلوم نره پایین بخاطر چی خانوادم منو بیرون کردن بخاطر چادرم بخاطر حجابم بخاطر اسلامم حالش خیلی بد بود نمیدونم چی شده بود و هرگزم ندونستم که اون روز چرا انقد ناراحت بود فقط مکث کردم بهش نگاه میکردم حرف میزد تو دلم بهش حق میدادم
🌺کانال دعوتگران الله🌺

@dahoatgranekoda

Читать полностью…
Подписаться на канал