ღداسٺانڪღ قصہها براے بیدارکردڹ ما نوشٺہ شدند اما ما یڪ عمر براے خوابیدڹ از آڹها اسٺفادہ کردیم. @daastaanak موضوع کانال:داستانک،بریده کتاب،شعر و متن ادبی،فیلم کوتاه،موسیقی فاخر و... https://t.me/+HxUqg_4m0A4xOTE0
آنوقتها که مامان زندهبود همهچیز به او منسوب میشد؛ مثلاً خواهرم وقتی میخواست از خانهی خودش بیاید اینجا میگفت: "دارم میرم خونهی ماماناینا"، یا مثلاً من به اتاقِ خوابِ مامان و بابا و کمدشان میگفتم اتاق و کمدِ ماماناینا! بابا همیشه در همان کلمهی "اینا" مستتر بود. امشب خواهرم آمده اینجا و چند دقیقه پیش داشت پایِ تلفن به کسی میگفت: "اومدم خونهی بابااینا!"، بابا بالاخره از پردهی سِتر بیرون آمده و همگیِ ما خوبتر از پیش او را دیدهایم؛ انگار وجودِ پررنگِ مامان مانع میشده تا آدم او را هم دقیق و درست ببیند. اینها را که به بابا میگویم خوشحال میشود! جا میخورم، میپرسم بدت نمیآمد که همهی ما سالها او را اولویت قرار دادهبودیم؟! بابا -با همان اشکهایِ همیشگیِ تویِ چشمهاش موقعِ حرفزدن از مامان- میگوید: "نه! خیلی هم خوشم میومد! اولویتِ منم اون بود نه خودم!". به عشق فکر میکنم و به اینکه هرگز از زبانِ بابا نشنیدهام که بگوید عاشقِ مامان بوده امّا این را دیدهام همیشه و هنوز هم. عشق اولویتدادنِ دیگریست به خودت، انگار که تو در وجودِ او حلول کردهای و هرچه از خوشی یا ناخوشی تجربه کند تو هم خواهیچشید؛ انگار که او خودِ تویی نه یک دیگریِ بیرون از تو! حالا با این اوصاف تو، مخاطبِ عزیزِ من! فکر میکنی طعمِ عشق را چشیدهای؟
ملیحه حکیم
حکایت مردی که خویش را گم کرد
آوردهاند که در بلدةای دور، مردی میزیست از اهل تأمّل و اصحاب خلوت، که روزگار را در حظیرة خاموشی و تأملات باطنی میگذرانید. نام او در صحائف روزگار نیامده، چه آنکه خود را از آفت شهرت در حجاب میداشت و از زُحمات معاشرتِ عوام میگریخت، چونان مرغی که از مصائد صیّاد در امان باشد.
روزی از ایّام، بر آن شد تا از مدینه خویش به دیاری ناآشنا سفر کند، به امید کشف سِرّی مکنون یا لقای نوری غیبی. در این مسافرت که نه با زادِ مکفی بود و نه رفیقِ شفیق، راهی شد از فراز کوهِ صَعبالعبور و وادیِ مُهلِک، تا آنکه در بطن شبی ظلمانی، بر سرزمینی غریب درآمد؛ دیاری که در آن، نه زبانش فهمیدند و نه نامش دانستند.
اهالی آن دیار، مرد را «غریبالمنظر» خواندند و از قرابت با وی اِبا داشتند، چه آنکه لباسش با جامههای ایشان تفاوت بسیار داشت و نَظّارهاش جز تفرعن و تجبّر ندیدند. مرد، چون بیکَس و بییار ماند، به کنجی نشست و در سکوت، به تأمل در سیرت خویش پرداخت.
با خود گفت: «آیا مرا از خویشتن خبری هست؟ یا آنکه در غفلت و عُجبِ عارفانه، حقیقت را در حجاب انگاشتهام؟»
روزها گذشت و مرد در آن دیار، از آدمیان جز تمسخر ندید. هرچه گفت، نفهمیدند، و هرچه شنید، رنجش بود. از اینرو، لب از کلام بست و تن به تنهایی سپرد.
در شبی از لیالی، که قمر در عقرب بود و صدای گرگان از فراسوی صحرای موحش شنیده میشد، مرد در خواب دید که در آینهای مینگرد، لیک آنچه در آینه میبیند، نه صورتِ خویش، بل سیمای دیگریست؛ با چهرهای محو و نگاهی بیقرین. چون بید از آن رؤیا بلرزید و از خواب برجست.
با خود گفت: «راستی را که من خویش را در این وادی باختهام؛ من دیگر آن نیستم که بودم؛ نه زبانم، زبان من است و نه رؤیایم، رؤیای نخستین.»
از آن شب، مرد بر آن شد تا نه به دنبال «خود» گردد، بل بر ترکِ خود همّت گمارد. کولهبارش را فرو نهاد، نامش را فراموش کرد، و در خلایق گم شد؛ چون سایهای بینام، که در زوایای کوچههای متروک میلغزد.
و حکایت چنین بود که مردی، از برای یافتن خویش، خویش را وانهاد و به حیرت رسید؛ و در حیرت، آرامشی یافت، که نه در عقل بود و نه در عرفان.
#طلوع
کولاک_رییس قبیله آنسوی رودخانه_ گفت: از رودخونه جلوی راهت نپر. به آب نگاه کن. اولین قدمو بردار. بذار آب دور پاهات برقصه. بذار خیس بشی. بذار قدم به قدم سنگای کف رود رو حس کنی. بذار زخمیت کنن. بذار تعادلتو از دست بدی. بذار جلبکها از روی پوستت بلغزن و مورمورت بشه. بذار سرمای آب تنت رو بلرزونه. راه برو که اگر بپری زندگی نکردی.
#قصه_قبیله
مردم، فقط یک لحظه به فکر تو هستند و بعد،
همه می روند دنبال کار و زندگی و گرفتاری های خود.
این امری است طبیعی، مگر خود او غیر از آن بود
چقدر دلش می خواست که در اتاق باز شود، یک نفر تو بیاید و به درد دل او گوش کند و او بتواند به دل راحت در مقابلش اشک بریزد...
#آلبا_د_سسپدس
درخت تلخ
امروز یه جوابی شنیدم که لال شدم!
بهش گفتم چرا مصاحبه قبول شدی ولی سرکار نرفتی؟ میدونم حقوقش کمه اما از هیچی بهتره، فعلا موقتی برو تا بعدا شغل مناسبی پیدا کنی...
یه نگاهی بهم کرد و بعد از چند ثانیه سکوت گفت: عزتی که توی "هیچ" هست رو با "کم" معامله نمیکنم.
اول هنگ کردم بعد دیدم واقعا درست میگه. گاهی اوقات "هیچ" از "کم" بهتره. هنوز جمله قبلی رو هضم نکرده بودم که توضیح داد:
"کم" مثل اعتیاده. آلوده ات میکنه. ترسو میشی. به کم وابسته میشی. بعد از یه مدت به هر خفتی تن میدی تا همین مبلغ رو ازت نگیرن. بال پریدنت رو میچینه...
🤔
ریشه ی اصلی همه بیماری های روانی اینه؟ کسی توجه یا عشق مناسبی به آن شخص ارائه نکرده است.
اگر کسی بی رحمه، اگر کسی کم تحمله، اگر کسی نمیتونه ببخشه، اگر کسی فکر میکنه همیشه دیگران مقصرند همه این ها علائم مشابهی است از علائم کمبود عشق در مرحله ای از زندگی آنها
همانطور که می تونیم کاملا مطمئن باشیم هر کسیکه به طور کلی با خودش احساس خوبی داره میتونه راحت به دیگران اعتماد کنه و به آینده اش ایمان داشته باشه و کلا با خودش احساس راحتی داره نه فقط با موفقیت هاش بلکه با شکست هاش میتونیم بگیم که در مسیر رشد زندگیش عشق مورد نیازش رو دریافت کرده.
آلن دوباتن / درس های مدرسه زندگی
🌱 آدمهایی که کلمات را با دقت انتخاب میکنند زیبا هستند و آدمهایی که سکوت را مینوازند، زیباتر.
Читать полностью…العقرب تولد وسمها فيها.. أما أنت أيها الإنسان فتولد نقياً صافياً، ثم تصنع أنت بيدك سمومك، ثم تعيش حياتك تبحث عن الترياق...
عقرب با زهر درونش به دنیا میآید. اما تو ای انسان صاف و ساده متولد میشوی...سپس به دست خودت زهرهایت را می سازی و باقی عمر را به دنبال پادزهر می گردی...
توفیق الحکیم
خانهای که ساکنش هستم از وقتی کلید نخورده تا دوسال بعد دست مستأجر بوده. مستأجرها زن و شوهری دهه هفتادی بودند با سه تا بچهٔ شیر به شیر. بزرگه کلاس اولی و کوچیکه دو سه ساله. وقتی رفتند تمام دستگیرهها شکسته بود جز یکی که آن هم به جایش وسط در اتاق با لگد شکسته بود. در رویش طرح لوزی لوزیهای کوچک دارد و وصلههایش از چوب ساده است. نمونهٔ اصیل یک وصلهٔ ناجور. دوش حمام شکسته، شلنگ حمام و دستشویی پاره با سر شکسته، جامایعی آشپزخانه و دستشویی شکسته، دیوارها کثیف، خطخطی و کندهکاری، پکیج خراب، هود خراب و دو شعلهٔ گاز خراب. ادامه ندهم. آن قدر شدت جزییات مخرب در خانه زیاد است که انگار تویش جنگ و طوفان به پا شده. عجیبترینش جا دستمال کاغذی طرح استیل توی حمام است که انگار با یک جسم تیز دورانی و عمیق کنده شده و جای کندنها تماماً زنگ زده. هر وقت چشمم بهش میافتد با خودم فکر میکنم یعنی مادر بچهها متوجه سر و صدای حاصل از این کندهکاری نبوده؟ یا چطور حواسش جمع جسم تیز و آن همه حضور بچه یا بچهها در حمام نبوده؟
دیروز فهمیدم مادر خانواده بلاگر است و همان لحظه جواب سؤالهایم را گرفتم.
وقتی زندگی تصمیم میگیرد با انسانها شوخی کند!
ظرف یک ماه:
1️⃣ اول با لیورپول قهرمان لیگ برتر میشی.
2️⃣ بعد با پرتغال قهرمان لیگ ملتها میشی.
3️⃣ بعدش با عشقت بعد از ۱۵ سال ازدواج میکنی.
4️⃣ و در نهایت ۱۰ روز بعد از ازدواج و در اوج خوشبختی و موفقیت، با برادرت توی لامبورگینی اوروست تصادف میکنی و زندهزنده میسوزی...
اما چیست راز پس پرده؟
نکتهای است برای من و تو؛
گاهی زندگی، در عرض تنها یک ماه، تمام جامهایش را به دستانت میسپارد:
قهرمانی با لیورپول، افتخار با تیم ملی، و سرانجام وصال عشق دیرینهات…
احساس میکنی بر فراز جهان ایستادهای. همه چیز سر جایش است.
عشق هست، افتخار هست، خانواده هست… زندگی، همان رؤیاییست که همیشه در سر داشتی.
اما درست همان لحظه که گمان میکنی به ساحل آرامش رسیدهای،
زندگی بیهیچ هشدار، فرمان را میچرخاند.
و در کسری از ثانیه، همهچیز را وارونه میکند.
شعلهها برمیخیزند، و تو میمانی و خاکستر یک رؤیای ناتمام…
نه این حادثه کیفر است، نه خشم خداوند؛
بلکه تلنگریست:
تا بدانی خوشبختی، آنی نیست که در آینده یا گذشته بجویی؛
بلکه لحظهایست که اکنون در آنی.
تا یاد بگیری که به جای چسبیدن به قلهها، هنر راه رفتن را بیاموزی.
که شادیِ اصیل، از درون میروید، نه از جامها، مدالها، یا حتی عشقهای دیرینه.
دنیا بیثبات است، چون قرار نیست در آن چیزی ماندگار باشد...
مگر رشد تو، آگاهی تو، و خوبیهایی که به جهان افزودهای.
پس هر لحظه را زندگی کن،
نه با ترس از پایان، بلکه با حضورِ کامل در اکنون.
قدر عزیزانت را بدان، نه فقط در جشنها، بلکه در سکوتهای روزمره.
و هرگز فراموش نکن:
پایدارترین چیز در این جهان، ناپایداری آن است.
تو قوی باش از درون و به درون خود تکیه کن❤️
جراحت سخن هرگز علاجپذیر نباشد و هر تیر که از گشاد زبان به دل رسد برآوردنِ آن در امکان نیاید و درد آن تا ابدالدّهر باقی ماند.
#کلیله_و_دمنه
احتمالاً ترانه آی بری باخ را با اجراهای مختلف شنیدهاید؛
اما شاید باور کردنش سخت باشد که یکی از زیباترین این اجراها مربوط به یک گروه نروژی به نام اِسکُروک (Skruk choir) است.
تخصص گروه اسکروک درآمیختن نغمههای فولکلور و بومی مناطق مختلف با موسیقی کُرال است و تا کنون به ۳۵ زبان، اجراهای مختلف داشتهاند...
اگر اهل موسیقی باشید، بیتردید شما هم تنظیمها و کار تلفیقی اسکروک را تحسین خواهید کرد و از شنیدن این کار نوستالژیک حظ وافر خواهید بُرد.
آدم باید بداند که دلش می خواهد دوستت دارم را از چه جور آدمی بشنود...
Читать полностью…یکی از مهمترین و بلکه مهمترین دریافتهای تمام عمرم اینست که من فردم.
یعنی خیلی سال پیش بند نافم را از مادرم جدا کردند و به تبع آن میتوانم و میشود و ممکن است حالات، تفکرات، احساساتی از بیخ متفاوت از خانواده، جامعه و حتی تمام دنیا داشته باشم.
اگر در بیست سالگی ازم میپرسیدند تو حالات، احساسات و تفکراتی غیر از خانواده و .. اتخاذ کردهای؟ میگفتم حتما بله. من بازنگری کردهام و دست به انتخاب زدهام.
اما الان متوجه میشوم این ادعاهای سترگ مال میانسالیست. زمانی که مقدار معتنابهی زندگی کردهای و دستاورد و تجربه داری، نگاه کردهای و راه رفتهای و گند زدهای و افتادهای و بلند شدهای و غیره و غیره. بعد تازه به دست خودت این بندنافها را قطع میکنی، آنهم یکی یکی. اینجاست که جامعه میتواند مغرب برود و تو مشرق.
در زمان جنگ دوازده روزه، یک روانشناس روزشمار گذاشته بود و هر روز درباره حالات و اتفاقاتی که آن روز ممکن است در روان و بدن بوجود بیاید،میگفت. لامصب، مگر قیمه است؟ در دقیقه دهم پیاز نرم میشود بعد گوشت را میریزی، ده دقیقه تفت میخورد. حتی گوشت و لپه هم دیرپز و زودپز و نرم و زمخت دارد. تو چطور تمام مردم ایران را ریختی توی یک گونی و همزدی و ازش حالات دوران جنگ دراوردی؟
خلاصه که الان هر طرف را نگاه کنی دارند از اثرات بعد از جنگ حرف میزنند، اگر شبیه هیچ کدام نبودید به قول معروف به گیرندههای خود دست نزنید، ما فردیم.
برای خالقِ همیشهسبزترین محتوای عالم
محتوای همیشهسبز محتوایی است که میتواند تا ماهها، سالها یا حتی، تا ابد، موردتوجه و خواندهشدن قرار بگیرد. تاریخ مصرف محتوای سبز هیچوقت نمیگذرد. در واقع، محتوای سبز در مورد موضوعی است که سالیان سال، مردم به آن علاقهمند خواهند ماند، به آن نیاز خواهند داشت و به سراغش خواهند رفت. کسبوکارها همیشه بهدنبال افرادی هستند که برای آنها محتوای همیشهسبز کاربردی تولید کند.
این را نتیجهٔ گوگل دربارهٔ تعریف محتوای سبز به من میگوید.
جملات زیر را هم گوگل درباهٔ تگلاین یا همان شعار برند به من میگوید. جز گوگل، این جملهها را هم بارها از زبان مدیران بازاریابی، توسعه برند و کارفرماهای کسبوکارهای دیجیتالی شنیدهام.
بهصورت مختصر و مفید تگلاین یا برچسب، متن کوتاهی است که برای بیان یک اندیشه یا مفهوم درنظر گرفته میشود. بسیاری از شعارهای تبلیغاتی، عبارتهای تکراری مرتبط با یک فرد، گروه اجتماعی یا یک محصول هستند. البته بسیاری از آنها قوی و تأثیرگذار هستند و برخی عادی و تکراری اما موضوعی که بسیار اهمیت دارد، این است که تگلاین باید بتواند یک پیام، مفهوم یا یک اندیشه را منتقل کند و اگر نتوانست جملهای کاملا بیمعنی و تزئینیست.
من اما از مرور چندباره همهٔ این جملهها بهاقتضایِ شغلم به تو فکر میکنم؛
تو که انگار در میانهٔ تاریخی ایستادهای که همیشگیست.
درظاهر، قدمتش به روزگارِ گذشته برمیگردد، اما تازه است. تازهٔ تازه! آنقدر که ما هرساله بابت ایستادن تو در آن لحظهٔ تاریخی و آنچه بر تو گذشت، لباس عزا بر تن میکنیم و بهشکل وفادارانهتری، سوگوارانه به سر و سینه میزنیم. قیام تو همیشهسبزترین محتوای عالم است حسین. نهتنها از رونق نمیافتد، بلکه هرساله، هر روزه، هرساعته، هر لحظه، خیلی عظیمی از مشتاقانِ عدالت به تاریخ روزگار تو برمیگردند تا بهقدر و اندازهٔ فهمشان از تو، چیزی از محتوای همیشهسبز تو برای زندگی فردی، سیاسی و اجتماعیشان بردارند. محتوای قیام تو، گردوخاک نمیگیرد. از رونق نمیافتد. محتوای قیام تو هر ساله، تروتازهتر میشود، آدمهای زیادی نسبتشان را با آن پیدا میکند و به گوش تمام حقطلبان جهان میرسد.
تو میگویی «اگر دین ندارید، آزاده باشید» و صدای تو بهعنوان عزیزترین و قدمتدارترین شعار آزادی و آزادگی، راه دورودرازی را پشتِ سر میگذارد که تا در قرنِ حاضر، به جانِ ما سنجاق شود. محتوای تو، شعار بلندآوازه و بیتکرارت، نه فقط به ما که به تمام جهان تعلق دارد. برای همین است که وقتی دیدند زن روسی پای تعزیهای که هیچ از آن نمیداند آنطور بهصدای بلند میگرید، پرسیدند «خانم چرا گریه میکنید؟» دوباره، طولانی گریست و بهروسی جواب داد: «هیچ نمیفهمم... اما انگار بهتماشای آبرومندترین و حزندارترین تراژدی دنیا ایستادهام.»
سلام ما به تو که قیامت، لحظهلحظهٔ حضورت در آن صحرای داغ و صدای محترمت که «آزاده باشید» نجاتِ ما از تاریکیست. سلام ما به تو که خالق همیشهسبزترین محتوای عالمی تا ما هزارباره به آن رجعت کنیم تا بهاندازه قدوقوارهٔ دل و دینمان از آن بهره برداریم. سلام ما بر تو حسین که عزایِ تو، روشنایی روزهایِ ماست.
#برای_او
فاطمه بهروزفخر
بلده شهر، سرزمین
تأمّل اندیشیدن ژرف، تفکر عمیق
حظیره آغل، جایگاه محصور (اینجا کنایه از خلوتگاه شخصی)
صحائف جمع صحیفه؛ نامهها، دفترها، نوشتهها
زُحمات سختیها، دشواریها (زُحمت = زحمت)
مصائد صیّاد دامهای شکارچی (کنایه از خطرهای زندگی یا دام شهرت)
مکفی کافی، بسنده
شفیق مهربان، دلسوز
صَعبالعبور سختگذر، دشوار برای عبور
مُهلِک نابودگر، خطرناک، مرگآور
بطن شبی ظلمانی دل شبی تاریک (کنایه از شب بسیار تاریک و نماد سرگشتگی)
غریبالمنظر کسی که ظاهرش ناآشنا و بیگانه است
قرابت نزدیکی، خویشاوندی یا دوستی
اِبا داشتند پرهیز داشتند، نپذیرفتند
نَظّارهاش نگاه کردن به او، تماشایش
تفرعن و تجبّر خودبزرگبینی و گردنکشی، غرور و استکبار
سیرت باطن، سرشت، حقیقت درونی
عُجبِ عارفانه خودشیفتگی در مقام عارف بودن
قمر در عقرب زمانی نحس در نجوم سنتی؛ نماد نحسی یا بخت بد
موحش وحشتزا، ترسناک
چون بید بلرزید بسیار ترسید (کنایه)
بر ترکِ خود همّت گمارد بر آن شد که از خود و هویتش بگذرد
خویش را وانهاد خودش را رها کرد، از هویت یا گذشتهاش گذشت
عرفان شناخت شهودی و باطنی از حقیقت، سلوک معنوی
بودا میگفت: بخشیدن مال به یک انسان میتواند او را هفت سال سیر کند، اما یک کلام خوب میتواند او را هفتادوهفت سال سرشار نگه دارد.
چین و ژاپن، نیکوس کازانتزاکیس ، محمد دهقانی، ص۵۲
غزه حالا گرسنهترین نقطه روی زمین است و حرف زدن از آن، سنجه دقیقی برای به فعلیت رسیدن روشنترین وجوه اخلاقی انسان معاصر. از غزه حرف بزنیم چراکه بعدها در پیشگاه خودمان، از این حجم از انفعال و بیتفاوتی و سکوت، به زانو درخواهیم آمد.
مقاومت و مبارزه علیه شر مطلق، اصیلترین شکل زیستن است. آنها درحالیکه از گرسنگی و تشنگی از حال می روند یا در صف دریافت غذا شهید میشوند، درست و حقیقی زندگی میکنند.
این ماییم که بهواسطه حرفزدن از آنها، تازه به یاد میآوریم چقدر زندگی ما تهی و بیریشه شده است. ما با سیریِ کاذب، با روزمرگیهای کوچک و بیاثر، خود را قانع کردهایم که «زندگی» میکنیم؛ درحالیکه آنها در مرز مرگ، معنای زندگی را دوباره تعریف میکنند.
ما اگر از غزه حرف نزنیم، در حقیقت از خودمان حرف نزدهایم. غزه بهانهای برای شُستن وجدان ما نیست، بلکه محک و معیار آن است.
ما اگر از غزه حرف نزنیم، فراموشی را مشروع کردهایم. اگر ما نام این باریکه کوچک -اما به وسعت جهان- را فریاد نزنیم، فردا با وجدانهای خالی و شرمگین، در برابر تاریخ و نسلهای بعد، هیچ پاسخی نخواهیم داشت.
بیشتر از اینکه اهالی این قطاع، به فریادهای ما نیاز داشته باشند، این ماییم که برای بازگشت به اصیلترین وجوه انسانی خود به ذکرِ نام آن، بدون لکنت و ترس و محافظهکاری احتیاج داریم؛ وگرنه چیزی از ما جز سایهای بیصدا باقی نخواهد ماند.
— از غزه بنویسیم؛ از این باریکه کوچکی که حالا تمام جهان است...
#علیه_فراموشی
فاطمه بهروزفخر
یک راه سومی میان حرف زدن و سکوت کردن وجود دارد و آن ادبیات است ...
#جان_مکسول_کوتزی
من شیفته ی انسانهایی هستم که تنهایی شان را شناخته اند؛ با او حرف زده اند چای خورده اند در آغوش گرفته گرفته و همچون گنجی گرانبها از آن مراقبت کرده اند. آنها انسانهایی رشد یافته اند که در آن سوی وابستگی یعنی استقلال ایستاده اند. و اگر روزی به کسی اجازه ی ورود به حریم تنهایی شان را بدهند به این دلیل است که او را همچون تنهایی خود ارزشمند یافته اند و این بدان معناست که او نیز انسان رشد یافته ی دیگریست.
#حکایت
فرمانده از افسر تک تیرانداز بالای برج
پرسید : آیا تک تیرانداز دشمن در کارش مهارت دارد؟
افسر پاسخ داد : خیر قربان ،در کارش خیلی هم ناشی است!
پس چرا تا حالا موفق به کشتن او نشدهای؟
قربان میترسم او را بزنم ،بعد یکی بهتر از او را بیاورند و همه ما را بکشد. بنظرم زنده بماند به نفع ماست قربان!
🌱 زیبایی، توجهها را جلب میکند؛ اما "شخصیت" دلها را جذب میکند.
Читать полностью…بایزید ، احمد را گفت:
تا کی سیاحت و گرد عالم گشتن؟
احمد گفت:
چون آب یکجا ایستد ، متغییر شود
شیخ گفت:
چرا دریا نباشی
تا متغییر نگردی
و آلایش نپذیری ...!
ذکر بایزید بسطامیЧитать полностью…
برگی از کتاب فرزانگان
وایسا دنیا
منتظر این نمانیم که خانواده/ دوست/ همکار/ همسایه و ... خوشبختمان کنند. اگر توقع انجام کاری را از طرف مقابل دارید و بارها به انحای مختلف این مساله رابه او یاداوری کرده اید و او به هردلیل (فراموشی/ بی توجهی/ خستگی/ ...)آن را انجام نداده است اگر واقعا ان کار برایتان خیلی مهم است و به لحاظ مادی یامعنوی در زندگی تاثیر قابل توجهی ایجاد می کند، منتظر ننشینید. خودتان انجام دهید. باید قبول کنیم که برخی از خصوصیات ادم ها تغییر نمی کند و سعی در تغییر فقط خسته ترمان می کند و عمرمان را به بیهودگی می گیرد. اینکه پس او چرا وظیفه اش را انجام نداد و مگر من چه گناهی کرده ام و عیره را بریزیم دور. اگر کاری برایمان شادی/ رشد مادی/ معنوی/و.... می آورد خودمان دست به کار شویم. عمرمان دارد می رود و وقت نداریم بنشینیم و منتظر تغییر بقیه باشیم.
این فرصت می تواند دادن یک مهمانی/ شروع ورزش مستمر/ شروع سیر مطالعاتی ویا حتی گرفتن حلیم صبح جمعه باشد.
دنیا با دور تند دارد می رود. منتظر نایستیم.
#قاب_زندگی
هرکس روزانه باید یک آواز بشنود
یک شعر خوب بخواند
و در صورت امکان،
چند کلمه حرف منطقی بزند
#فاوست
#یوهان_ولفگانگ_گوته
[داستانک]
🔎 در لایههای زیرین رفتارهای آدمها چی میگذره؟!
🚨 طبقهبندی: روشنگرانه!
یکی از مهمترین عواملی که میتونه کمک کنه که فرد آرومتری باشیم و اجازه ندیم حرفها و رفتارهای دیگران اثر منفی زیادی رومون بذاره اینه که بتونیم آگاهیمون رو نسبت به دلایل و ریشههای رفتارهای آزاردهندهٔ دیگران بالا ببریم.
خیلی فرقشه که وقتی فردی قصد تحقیر یا سرزنش ما رو داره ما اون فرد رو:
➖ یک فرد بیعیب و نقصِ قدرتمند ببینیم...
یا
➖ یک فرد ضعیف که علیرغم چیزی که ممکنه در ظاهر نشون بده، در درونش احساس حقارت میکنه...
هیچ فردی که رابطهٔ خوبی با خودش داشته باشه و خودش رو ارزشمند و قدرتمند بدونه، به فکر تحقیر دیگران نمیفته.
دونستن این موضوع قرار نیست بهصورت ناگهانی تاثیر مخربِ رفتارهای غلط دیگران رو از بین ببره، اما باعث میشه که موضع ما نسبت به این افراد از «ضعف» به «قدرت» تغییر پیدا کنه. چرا که این افراد با این حرکاتشون دارن خودشون رو تعریف میکنن و ضعف درونیشون رو ناخواسته به نمایش میذارن.
آگاهی از این موضوع ما رو ابتدا در «ذهن» خودمون و به مرور زمان و با انتخاب استراتژی مناسب، در «ارتباطات»مون با اون فرد در موضع قدرت قرار میده.
مردی با دوچرخه به خط مرزی میرسد.
او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد.
مأمور مرزی میپرسد: «درون کیسهها چیست؟»
و او میگوید «شن».
مامور او را از دوچرخه پیاده میکند و چون به او مشکوک است، یک شبانه روز او را بازداشت میکند، ولی پس از بازرسیهای فراوان، بجز شن چیز دیگری نمییابد.
بنابراین به او اجازهی عبور میدهد.
هفته بعد دوباره سر و کلهی همان شخص پیدا میشود و مشکوک بودن و تکرار همان ماجرا...
این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار میشود و پس از آن دیگر هیچ وقت آن مرد مشاهده نمیشود!
پس از چند سال، آن مامور در شهری دیگر همان فرد را میبیند و پس از سلام و احوالپرسی، به او میگوید: من هنوز هم به تو مشکوکم و میدانم که در کار قاچاق بودی!
راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد میکردی؟
و او پاسخ میدهد: دوچرخه!
گزارشگر راديو گفت: عامو نجف تو كه با بخشو سينه زدي او سالا، صداش چجور بود؟ چه ميكرد بات؟ عامو نجف كمي ساكت موند... تا حالا مصاحبه نكرده بود كسي باهاش...
يهو گفت: بخشو... چه بگوم عامو والله... صداي بی صاحااابی داشت...! و سكوت شد. ديگه نه خودش چيزي گفت نه گزارشگر چيزي موند كه بپرسه. بعد يه استكانی گرفت جلو گزارشگر وُ گفت: وردار عامو... چويي ش خيلي با عُرضه ن. بخور و تمام.
از يي تمامتر چه ميشد بگي درباره ي بخشو؟ يا "چويي ش با عُرضه ن" از كجات دراُوردي عامو؟! صدای بي صاحابی داشت، يعني صداش افسار و مرز نداشت...حنجره ش ته نداشت، حد نداشت... وِلِن وُ تا هر جاي دنيا ممكنه كش بيادُ و راه بيادُ و بات بيادُ لوله ت كنه. اگه يه روز جنوب تبخير بشه و جاش رو نقشه ي جهان يه گودال خالي يي بمونه، ما ميتونيم رو صداي بخشو دوباره همو پيدا كنيم ُدور هم جمع بشيمو يه سرزمين تازه اي، دوباره اي، بنا كنيم. يه سرزميني كه هيچكه نتونه رومون حكومت كنه. سرزمين، موطن، جغرافيا نيست. يه چيزيه تو مغز. جنوبي هاي هر جاي دنيا، تكه ي پراكنده اي از جنوبن كه باد برده تشون تا مثلا پاريس، مثلا ملبورن، مثلا برلين، يا لس آنجلس و يا بِوِرلي هيلز. اونا حالا پرچمشون يه چيز ديگه س، رييس جمهورشون يكي ديگه س، قانون اساسي شون يه جور ديگه س، ولي بخشو كمافي السابق يه چيزه. همونه. همو صدا و همو آواها. متوجه ئین؟ هيچ رييس جمهوري نميتونه اينقدر ما رو به هم وصل كنه كه چوبك ميتونه، منيرو ميتونه، ناصر تقوايي ميتونه، نجف دريابندري ميتونه. چون اينا صاحاب ندارن... مث حنجره ي بخشو كه نداشت.
روز عاشوران، همه روضه ميخونن، مو هم روضه ي فرهنگي خوندم. مُرواتون همه ي سال. حسينِ علي، كماكان پا به پوي تاريخ ميادُ اعتراف ميكنم موجود عجيبيه... فكر كردن بهش، به آدم زور ميده. جرات ميده. اشك هم اگه داد كه خوب... چه بهتر. نترسين، گريه كنين. خالطور یا کهنه محسوب نميشين.
| احسان عبدی پور |
♈️ معنی زندگی!
فیلسوف یونانی دکتر پاپادروس در پایان کلاس درسش و هنگام ترک کلاس پرسید؛
«آیا كسی سؤالی دارد؟»
یکی از شاگردانش به نام "رابرت فولگام" نویسندۀ مشهور در بین حضار بود.
پرسید؛ «جناب دكتر پاپادروس، معنی زندگی چیست؟»
بعضی از دانشجویان خندیدند!
اما پاپادروس، دانشجویان خود را به سکوت دعوت كرد، سپس كیف بغلی خود را از جیبش درآورد، داخل آن را گشت و آینۀ گرد و كوچکی را بیرون آورد و گفت؛
«موقعی كه بچه بودم جنگ بود، ما بسیار فقیر بودیم و در یک روستای دورافتاده زندگی میكردیم، روزی در كنار جاده چند تکه آینۀ شکسته، از لاشه یک موتورسیکلت آلمانی پیدا كردم.
بزرگترین تکۀ آن را برداشتم و با ساییدن آن به سنگ ، گِردش كردم.
همین آینهای كه حالا در دست من است و ملاحظه میكنید.
سپس بهعنوان یک اسباببازی شروع كردم به بازی با آن و بازتاباندنِ نور خورشید به هر سوراخ و سُنبه و دَرز و شکافِ كمد و صندوق خانه و تاریکترین جاهایی كه نور خورشید به آنها نمیرسید.
از این كه با كمک این آینه میتوانستم ظلمانیترین نقاط در اجسام و مکانهای مختلف را نورانی كنم به قدری شیفته و مجذوب شده بودم كه وصفش مشکل است.
در واقع، بازتاباندن نور به تاریکترین نقاط اطرافم، بازی روزانۀ من شده بود.
آینه را نگه داشتم و در دوران بعدیِ زندگی نیز هر وقت كه بیکار میشدم آن را از جیبم در میآوردم و به بازی همیشگی خود ادامه میدادم.
بزرگ كه شدم دریافتم این كار یک بازی كودكانه نبود، بلکه استعارهای بر كارهایی بود كه احتمال داشت بتوانم در زندگی خود انجام دهم.»
بعدها دریافتم كه من، خود نور و یا منبع آن نیستم، بلکه نور و به عبارت دیگر، حقیقت، درک و دانش جایی دیگر است.
تنها در صورتی تاریکترین نقاط عالم را نورانی خواهد كرد كه من بازتابش دهم.
من تکهای از آینهای هستم كه از طرح و شکل واقعی آن اطلاع چندان درستی ندارم.
با وجود این، هرچه كه هستم، میتوانم نور را به تاریک ترین نقاط عالم، به سیاهترین نقاط ذهن انسانها منعکس كنم.
سبب تغییر بعضی چیزها در برخی از انسانها گردم.
شاید دیگران نیز متوجه این كار شوند و همین كار را انجام دهند.
به طور دقیق این همان چیزی است كه من به دنبال آن هستم.
این معنی زندگی من است.
دکتر بعد از پایان درس، آینه را به دقت دوباره در دست گرفت و به كمک ستونی از نور آفتاب كه از پنجره به داخل سالن میتابید، پرتویی از آن را به صورتم و به دستهایم كه روی صندلی به هم گره خورده بودند، تاباند و گفت؛
«به جایی که تاریک و ظلمانی است، نور ببریم.
به جایی که امید نیست، امید ببریم.
به جایی که دروغ هست، راستی ببریم.
به جایی که ظلم هست، عدالت ببریم.
به جایی که کدورت هست، مهر ببریم.
به جایی که جنگ هست، صلح ببریم.
به جایی که پر از هیاهو و داد و بیداد است، آرام و قرار ببریم.
به جایی که سستی و تنبلی است، شور و شوق و نشاط ببریم.
به جایی که پر رویی و بیادبی حاکم است، مرام و معرفت و ادب ببریم.
به جایی که بیسوادی و بی هنری سیاهی ایجاد کرده، سواد و مهارت ببریم.
به جایی که یادگیری مرده است، دانایی و کارایی و زیستن و باهم زیستن را به ارمغان ببریم.
این معنای زندگی است.»