گرچه می گویند: می گریند روی ساحل نزدیک سوگواران در میان سوگواران. قاصد روزان ابری داروگ! کی می رسد باران؟ @mozafari_mehr
به غم مباش که ما را هنوز بر یادی......
#خاقانی
در محضر درویش #ارسلان_کاوه
@daar_vag
اگر روز را بگردم خورشیدی پیدا نخواهم کرد؛ که این خود شاید گریزی باشد از تاریکیِ روز به انگشتانِ روشنِ تو؛ همان که تو بودی؛ تو بدونِ یکی از حفرهها؛ حفره که یعنی من.
Читать полностью…میدانم که حتما تو نان پختهای؛ مگرنه این حس بویایی چیزی جز عطرِ کاجگونهی انگشتانِ تو را نمیشناسد.
Читать полностью…دور از نفست اگر آرامشی هست تنها در بسترِ خاک است؛ ای کاش آیینهی چشمانت آسمانِ روز و شبم بود و اینطور شاید هرزمانی که دست دراز میکردم، آغوشت نزدیک بود.
حالا اما تو از بندِ به صف ایستادهی سینهام به من نزدیکتری. چند بند پایینتر از شانه. همانکه از توست، با تو و برای تو.
همچون دالانی بلند تنها بودم و پرندگان همه از من رفته بودند...
Читать полностью…در خاکِ سینهام بذریست؛ خسته از سالهای خشکسالی؛ دستانِ تو باغبان بود.
Читать полностью…حالا شب است و این دالانِ بلند، تاریک؛
تنها سلاحم؟
تنها کمانم؟
تنها سنگم.
خب چه میشود اگر زندگی اینجا طلوع کند و من برای تو نان بپزم؟
Читать полностью…اگر که دشت بودی
تک درختت بودم؛
حالا اما چراغ شدهای
در شهرِ تاریک
شهری که من بودم
بی تو تاریک؛
#مهرداد_مظفری
@daar_vag
چگونه فکر میکنی پنهانی و به چشم نمیآیی؟
تو که قطره بارانی بر پیراهنم
دکمهی طلایی بر آستینم!
کتاب کوچکی در دستانم!
و زخم کهنهای بر گوشهی لبم!
مردم از عطر لباسم میفهمند
که معشوقم تویی
از عطر تنم میفهمند که با من بودهای
از بازوی به خواب رفتهام میفهمند
که زیر سر تو بوده است...
#نزار_قبانی
@daar_vag
باید صد سال بگذرد تا خستگی از استخوانهای نازکِ تو در امان بماند؛
Читать полностью…حالا جملاتِ تمام شده را با نقطهای مهر و موم میکنم. همان که تو بودی؛ تو بدونِ آوایی از تاریکی.
Читать полностью…میگفت گاهی انگار توی دلم کمانچه میزنند، میگفت من موسیقی بلد نیستم، اما قشنگ میزنند، تلخ میزنند...
Читать полностью…همچون دالانی بلند،
تنها بودم...
پرندگان از من رفته بودند
شب با هجوم بی مروتش،
سخت تسخیرم کرده بود.
خواستم زنده بمانم
وفکر کردن به تو، تنها سلاحم بود!
تنها کمانم
تنها سنگم...
#پابلو_نرودا
@daar_vag
من طرف تاریک دنیا ایستادهام و دیدنت همچون نور که نه، خوشحالیِ دیدنِ نور در تاریکیست؛ با آن شعاعِ بلندِ دست نخورده که تا من امتداد پیدا میکند و در تاریکی تنهایم نمیگذارد.
Читать полностью…پشتِ پلکم
برایت خانهای ساختهام
بی پنجره
بی در
بی دیوار
در محضر درویش #ارسلان_کاوه
@daar_vag
اگر شکافِ روی شانهام باقی نمانده بود، حالا تو چطور نمایان میشدی؟
Читать полностью…از بهار تقویم میماند.
از من
استخوانهایی که تو را دوست داشتند.
#الیاس_علوی
در محضر درویش #ارسلان_کاوه
@daar_vag
در ماه گندم کاشتهام و نشستهام تا فصل درو.
داس بیاورم یا مژههایت را؟
با بلدرچینهای خفته در گندمزار موهایت چه کنم؟
هیچ؛ چشم ببند؛ برایت نان خواهم پخت.
اگر خواب را تماما زیسته بودم
حالا باید بیدار میشدم؛
دور از دستهایت
شعر نوشتن
سخت است؛
اما میدانم
طلوع و غروب
باران
ابر
بهار
در انعکاسِ چشمهای تو
زندگی میکنند
پشتِ این پردهی آویخته از دیوار
منم
پیاده و برهنه
بدونِ یکی از مُهرهها،
همان که تویی
"چهارم با فاصلهای کمتر از معمول"
و روزهایی در راه
که از تقویمها خط نخوردهاند
با تناوبی از دستهای تو
همان که من بودم
#مهرداد_مظفری
If I Stay
Tom Odell
@daar_vag
و حالا که باید میلغزیدم
تا خودم را در سوی دیگر رویا ببینم
دستِ تو آن ریسمانِ بلند بود
که بند بود
که
من به همین ریسمانِ بلندِ ابریشمینِ دوستداشتن
آویختهام
نباشد، میافتدم
افتادنی مدام
اگر ساعتها در سَرَم میدویدی، باز به همین نقطه رسیده بودی؛ نقطه که حالا یعنی من؛ من بدونِ یکی از مژهها؛ همان که تو بر باد دادی.
Читать полностью…