نفسِ شما از رشته افکاری تشکیل شده
که دنیای شما را تعریف میکند.
همچون یک اتاق آشناست،
و شما دنیا را از دریچهی این اتاق میبینید،
در آن احساس امنیت میکنید،
اما چون میترسید از آن خارج شوید
به صورت زندانِ شما در آمده
و شما را اسیر کرده است.
فکر میکنید که برای زنده ماندن
به اندیشههای نو نیاز دارید.
چنین به نظر میرسد که رها کردن
این افکار به معنای نابود کردن شماست.
از اینرو خود را پایبند این افکار میکنید.
هر کدام از ما بارها از این اتاق بیرون میآییم، به پشت سر نگاه میکنیم و متوجه
هم میشویم که از آن بیرون آمدهایم -
اما وحشتزده میشویم
و به اتاقمان باز میگردیم...
در حالیکه تنفسمان به شماره افتاده
با خود میگوییم:
حالا میدانم کجا هستم، در امان هستم،
مهم نیست اتاق چقدر کثیف و بد باشد،
مهم این است که در امان باشم.!
#رام_داس /سفر بیداری
آخرین سخنان آلبرت انیشتین:
"من سهم خودم را انجام دادهام، زمان آن رسیده است که بروم. من در تمام طول زندگیام فکر میکردم که پرده از راز اين جهان برمیدارم. اما آنچه رخ داد کاملا برعکس است زیرا هر چه بیشتر در هستی عمیق میشدم، رمز و رازها عمیقتر میشدند. من در شگفتی کامل میمیرم. در حیرت میمیرم."
این نادر است، حالتی از نبوغ است. نابغه کسی است که به محیط اجتماعی اجازه نمیدهد تا او را مانند یک ربات تقلیل دهد؛ این تعریف من از نبوغ است.
همهی انسانها نابغه به دنیا میآیند اما خیلی سریع با محیط پیرامونشان شروع به سازش میکنند. و هنگامی که سازش میکنند، استعدادهایشان از بین میرود، هوششان میمیرد. آنها برای چیزهای بیفایده، برای چیزهای بیهوده، روح خود را میفروشند...
اگر میتوانید مثل آلبرت انیشتین بمیرید، به درستی زندگی کردهاید و به درستی میمیرید.
آلبرت انیشتین به مراتب، روحانیتر و معنویتر از پاپ واتیکان است.
قبل از آنکه بمیرد، فردی از او سؤال کرد: اگر دوباره متولد شوید مطمئن هستم که دوست دارید یک فیزیکدان یا ریاضیدان عالی باشید. او پاسخ داد، نه، هرگز! اگر یک فرصت دیگر به من داده شود، بیشتر از آنکه دوست داشته باشم فیزیکدان شوم، میخواهم یک لولهکش شوم. میخواهم زندگی بسیار سادهای داشته باشم، ناشناس باشم، تا بتوانم بیشتر از زندگی لذت ببرم، بدون آنکه کسی در مسیرم قرار گیرد؛ در این حالت، شهرت، پرستیژ، تحقیقات و هیچ چیزِ دیگر در مسیر من قرار نمیگیرد، بنابراین میتوانم ارتباط عمیقتری با هستی داشته باشم.
#اشو
۴۶۹. منظور ترسهای روانی هستند که همگی ناشی از یکی دانستن و همهویت شدن ما با چیزهای عاریتی و گذرایی است که کسب کردهایم (تواناییهای جسمی و ذهنی، دارایی، جایگاه اجتماعی، پیشه، زبان، ملیت، جنسیت، قومیت، نژاد، دانش اندوخته و...).
وقتی تسلیم جامعه و شرطیشدگیهای خود باشیم که اصرار دارند داشتههای ما بخشی از خود ما هستند و با آنها تعریف شدهایم خودبخود تمنای اضافه کردن چیزهای بیشتر به خود و نگرانی از کم شدن آنها بیشتر فضای درونی ما را پر میکند و توجه ما به امور مهم و حقیقی که در لحظه یافت میشوند و با خود حقیقی ما در پیوند هستند یعنی؛ زیبایی، عشق (تشخیص خود در دیگران)، خلاقیت و آرامش درون از دست میرود.
🔻
زیرا اگر ناگهان ناپدید شویم، هر تصوری که از خودمان داریم نیز از بین میرود. تمام باورهای ما، تمام داستانهای ما، تمام جاهطلبیهایی که ما را حفظ کردند، تمام دستاوردهای ما، احساس ما که چون سی سال مدیتیشن کردهایم، ممکن است کمی مقدستر شده باشیم، همهٔ اینها ناپدید میشوند.
تمام سیستم اعتقادیِ من یک شبه ناپدید شد. همهٔ چیزهایی که من واقعی در نظر گرفته بودم دیگر آنجا نبود. و تا زمانی که این اتفاق نیفتاد، من حتی نمیدانستم که این باورها را دارم.
درک اینکه هیچ فردی در اینجا وجود ندارد می تواند شوک بزرگی باشد. اما میتواند باعث خنده زیادی نیز شود. میتواند واکنشهای متفاوتی برای دیدن داستان زندگی ما داشته باشد.
در مورد من، داستان یک سالک روحانی فداکار بود. دیدن اینکه این هیچ هدفی ندارد، هیچ معنایی ندارد، میتواند چنین شوخی باشد.
همهٔ آن معلمان، همه آن متون، همه آن فلسفههایی که ظاهراً هزاران سال دوام میآورند، با دیدن مطلق این موضوع کنار میروند.
همانطور که قبلاً گفتم، مانترای بزرگ "بی یاور، ناامید و بی معنی" است...
👇ادامه
سوال کننده: آیا کاری هست که پس از تماشا باید انجام داد؟
کریشنامورتی: تمام آنچه شما باید انجام دهید صِرف تماشا کردن است. این بزرگترین کار است. از دل آن، عمل هست؛ و آن تنها عمل است.
جیدو کریشنامورتی
پذیرشِ ماهیت متغیر زندگی،
پذيرشِ اين هستیِ متغير
با تمام فصلها و حال و هوايش،
پذيرشِ اين جريان پايدار
كه هيچگاه برای يك لحظه
از حركت بازنمیماند،
آرامش و قرار است.
آنگاه هيچ كس نخواهد توانست آرامش تو را بر هم زند.
# اشو
بهترین خود را انجام دهید، و آنگاه راحتی اختیار کنید. بگذارید پدیدهها به صورتی طبیعی بروند، بجای آنکه آنها را مجبور کنید.
پاراماهانسا یوگاناندا
ما سرتاسر زندگی خودمان را به دنبال تفکری از خوشبختی یا تفکری دیگر دوندگی میکنیم. توقف، توقف دویدن خودمان، فراموشکاری خودمان، وجود خودمان که در گذشته یا آینده گرفتار باشیم است. ما به خانه به لحظهی حال میرسیم، جایی که زندگی قابل دسترس است. لحظهی حال هر لحظه را در بر میگیرد.
تیک نات هان
در هنگام مرگ، تجربهٔ انسانبودنِ یگانگی به پایان خواهد رسید و انسان به خوابی بدون رویا فرو میرود.
بخواب، این فقط یک خوابه
فقط حس میکنی که میخواد خوابت ببره، هیچوقت متوجه خوابیدنت نمیشی. احتمالا فقط نزدیک شدنشو حس کنی، اما هیچوقت متوجه نمیشی که مُردی.
مرگ هرگز اتفاق نمیفتد. هیچ انسانی نمیتواند بداند که خودش وجود ندارد. شاید بداند که در آستانهٔ مرگ است اما آگاهیِ شخصی فقط تا مرز بین بیداری و خواب وجود دارد.
فقط یکسو وجود دارد، اینجا.
هیچ آنسویی وجود ندارد.
آنجا یک توهم است.
هیچکسی وجود ندارد تا به آنسویی که وجود ندارد برود.
شخصبودن، از وجود جداست.
وجود، مستقل و شخصی نیست.
«دریاب که از روح جدا خواهی رفت.»
شخص محو میشود، روح اما همچنان اینجاست.
روح همان یگانگیست، که پیش از شخص و پس از شخص همینجاست.
احساسِ وجودداشتن، همان همسویی با وجودِ هر چیز است.
یگانگیست که بودن را حس میکند.
این احساس فقط تا فاصله بین تولد و مرگِ هر بدن حس میشود. از این فرصت کوتاهِ هستشدن لذت ببریم.
از این شخص ظاهری لذت ببریم.
این یک معجزهست که ما هستیم.
از اینکه هستیم لذت ببریم.
از بودن لذت ببریم.
لیلا، در آخرین قدم زندگیاش آشکار شد.
لیلا، همین زندگی بود با تمام فراز و نشیبهایش.
همین بودن و وجودداشتن.
این تمام چیزی بود که در هر قدم جستجویش میکرد.
با خود میگفت: چطور این را ندیدم!؟
وجودداشتن،هستشدن، بـــودن.
چقدررررر نبودم!
چقدررررر از هستن پُرم!!!
اگر توهم را ببينيد بيدار شديد اما اگر فكر كنيد كه بيدار شديد شما در توهم هستيد.
#پاپاجى
همه چیز در دستهای خدا است و شما ابزار او هستید که بوسیله او همانگونه که دوست دارد استفاده شود. سعی کنید که اهمیت " همه از آن او است " را درک کنید، و شما فوراً از همه بار مسئولیتها احساسات آزادی خواهید کرد.
شری آناندا مایی ما
این تنها ذهنی که ظرفیت تنها بودن را دارد است که میتواند خلاق باشد. تنها بودن به معنای عدم تعلق به هیچ گروه، هیچ حزب، هیچ جامعه، هیچ دگما، عقیده و نتیجهای.
جیدو کریشنامورتی
همه چیز از قبل معين شده، ابتدا همانند انتها، توسط نیرویی که ما هیچ کنترلی بر آن نداریم. همه چیز همانطور برای حشرات معين شده است كه برای ستارگان مشخص شده است. انسانها، گیاهان و حتی ذرات کوچک کیهانی، همه با آهنگی رمزآلود میرقصند؛ با فلوتزنی نامرئی همراهی میکنند و میخوانند.
#آلبرت_انیشتین
👆ادامه
شنیدن اینکه من درمانده هستم، پیام خیلی راحت یا آسانی نیست. تا زمانی که یک نفر وجود دارد، احتمالاً این امید وجود خواهد داشت که بتوان کمکی پیدا کرد. اما جستجوی کمک اغلب بسیار سخت است.
این امکان وجود دارد که اگر شخص بشنود که درمانده است، ممکن است تشخیص دهد و ممکن است آرام شود.
آدم و حوا از میوه درخت علم خوردند. به عبارت دیگر خودآگاه شدند. از طریق خودآگاهی، بهشت را از دست میدهیم، یا بهتر است بگوییم فکر میکنیم که داریم. ناگهان جدایی و آسیب پذیری شخصی و درد و کسالت به وجود میآید. بنابراین ما فکر می کنیم «اینجا چگونه میتواند بهشت باشد؟» سپس بقیه عمر خود را صرف تلاش برای بازگشت به بهشتی میکنیم که فکر میکنیم از دست داده ایم.
اما در تمام مدتی که سعی میکنیم به بهشت برگردیم، در حال حاضر در آن هستیم زیرا هرگز آن را ترک نکردهایم. ترک بهشت توهمی است که خودآگاهی ایجاد میکند. بازگشت به بهشت تنها زمانی اتفاق می افتد که جدایی از طریق آن دیده شود.
کتاب: کتاب #هیچکس
#ریچاردسیلوستر
با ورود نور حتی آن تاریکی و تیرگیای که هزاران سال درون یک غار رسوخ کرده، بلافاصله محو میشود.
پاراماهانزا #یوگاناندا
اگر اتاقی را برای هزار سال در تاریکی نگه داشته باشند، هنگامیکه پنجرهاش باز شود آیا هزار سال زمان نیاز است تا تاریکیِ آن اتاق از بین برود؟
درست به همین ترتیب نورِ حقیقت، در یکلحظه، تاریکی جهل را بیرون میراند.
#موجی
وقتی درک از تمام فرآیند تضاد وجود داشته باشد، پایان تضاد وجود دارد، فراوانی انرژی وجود دارد.
جیدو کریشنامورتی
کسی که با بار دانش، دستورات، و چیزهایی که آموخته است سنگین شده است، هرگز آزاد نیست. او ممکن است فوقالعاده دانا باشد، اما انباشت دانش او را از آزادی باز میدارد و بنابراین قادر به یادگیری نیست.
جیدو کریشنامورتی
«کتاب زندگی»
#داستان
با دقت بخوانید.👇👇
راهب جوانی در صومعه ای مانده بود . او آمده بود تا در حضور یک فرزانه ی
قدیمی بنشیند ، اما در طی چند روز احساس کرد که پیرمرد هیچ چیز نمی داند .
هر روز به چیزهای تکراری که می گفت گوش می داد . او فکر کرد که باید این
صومعه را ترک کند و به جستجوی استادی دیگر در جایی دیگر باشد .
اما روزی که می خواست آنجا را ترک کند ، راهب دیگری از صومعه دیدار
کرد . راهب جدید درباره ی خیلی چیزها می دانست ، بسیار ظریف و حساس
بود ، بسیار عمیق و قوی بود ، و راهب جوان با خود فکر کرد که استاد نیز باید
اینگونه باشد . در طی دو ساعت راهب جدید همه را هیپنوتیزم کرد . راهب
جوان فکر کرد که استاد پیر می بایست احساس درد و کسالت کند از این که این
قدر پیر است اما هنوز چیزی یاد نگرفته است . درحالی که این تازه وارد بسیار
می داند . بعد از دو ساعت وقتی که صحبت تمام شد ، راهب میهمان به استاد پیر نگاه کرد و پرسید : " چقدر حرفهای مرا دوست داشتید ؟ "
پیرمرد گفت : " حرفهای تو ؟ تو حرف زدی ، اما هیچکدامش مال تو نبودند . من
بسیار با دقت به تو گوش می دادم تا چیزی بگویم اما تو اصلا ً چیزی نگفتی ! "
راهب میهمان پاسخ داد : " اگر آن من نبودم که حرف می زدم پس در دو ساعت
گذشته چه کسی حرف می زد ؟ "
پیرمرد گفت : " اگر نظر واقعی و حقیقی مرا بخواهی ، کتابها و متون مقدس از
ً درون تو حرف می زدند ، اما تو اصلا حرف نمی زدی . تو حتی یک کلمه هم
نگفتی . تو هرآنچه که جمع کرده ای را بیرون پرت می کردی من حتی یک رایحه ی کوچک از شناخت حقیقت را در تو حس نکردم
بعد از گوش دادن به فرزانه ی پیر راهب جوانی که می خواست صومعه را ترک
کند ، تصمیم گرفت بماند . آن روز ، برای اولین بار ، او دانست که شناخت انواع
مختلفی دارد . یک نوع از شناخت آن چیزی است که ما از بیرون جمع می کنیم
و نوع دیگر از شناخت چیزی است که از درون خودت می آید . هر آنچه که از بیرون جمع می کنیم اسارت می شود ، و تولید درد و رنج و ناراحتی در زندگی ما میکند. آن ما را آزاد نمی کند ما توسط آن چیزی که
از درون می آید آزاد می شویم . پس اولین نکته برای دیدن درون این است واقعاً
آنچه را که می دانی ، می دانی ؟ لازم است که از هر فکر و کلمه ای که آن را می دانی ؟ واقعاً پرسش کنی و اگر پاسخ این است : " من آن را نمی دانم " ، بعد تمام شمش های طلا در زندگی ات به آهستگی تبدیل به
سنگ می شوند . فریب دادن هرکسی در جهان ممکن است اما فریب دادن خودت ممکن نیست . هیچ انسانی نمی تواند خودش را فریب دهد . آنچه که نمی دانی ، نمی دانی . اگر از تو بپرسم : " حقیقت را می دانی ؟ " و اگر سرت را تکان بدهی و بگویی : "
بله می دانم " ، پس تو صادق نیستی . در درون از خودت بپرس : "من حقیقت را
می دانم یا فقط چیزهایی را که شنیده ام را پذیرفته ام ؟ و اگر نمی دانم این حقیقت یک پنی هم ارزش ندارد . چگونه چیزی را که نمی شناسم میتواند زندگی ام را عوض کند ؟ فقط حقیقتی را که می شناسم می تواند تحولی در زندگی ام باشد .
حقیقتی که نمی شناسم یک پنی هم ارزش ندارد . این حقیقت دروغ است ، این
اصلأ ً حقیقت نیست ؛ همه اش قرضی است و هیچ چیز را در زندگی ام تغییر نمی دهد ." مانند این است که از تو بپرسم : " روحت را می شناسی ؟ " و تو جواب دهی : "
بله می شناسم ، زیرا در کتابها درباره اش خوانده ام ، و کاهن ما در معبد به ما
آموزش داده که روح وجود دارد . " انسان هر آنچه را که به او یاد می دهند مانند
طوطی حفظ می کند ، اما این حفظ کردن ربطی به شناخت ندارد . اگر در یک
خانواده ی هندو متولد بشوی یک نوع طوطی می شوی ، اگر در خانواده ی مسیحی متولد شوی نوع دیگری از طوطی می شوی ، اما در هر حالت تو یک طوطی می شوی . هرآنچه که به تو یاد داده شده ، کل زندگی ات آن را تکرار می کنی . و چون طوطی های مشابهی در اطرافت وجود دارد ، هیچکس بحث نمی کند . درست می گویی – زیرا طوطی های دیگر سرشان را تکان می دهند
آنها نیز همان چیزی را که تو یاد گرفته ای یاد گرفته اند . در دیدارهای مذهبی ،
رهبران مذهبی آموزش می دهند و همه سرشان را تکان می دهند و با آنچه که
می گویند کاملا ً موافق اند زیرا هرآنچه که رهبر مذهبی آموخته ، مردم نیز
آموخته اند .
و هر دو گروه آنجا می نشینند و فکر می کنند که آنها این را نیز یاد گرفته اند و
همه سرشان را تکان می دهند و موافقت می کنند که : " بله ! آنچه که گفته میشود درست است ! همان چیز در کتابهایمان نوشته شده است ؛ ما نیز همان
چیز را خوانده ایم . "
کل انسانیت در مورد شناخت فریب خورده است . این فریب دسیسه ای بر علیه
انسان است . فقط بعد از شناخت افکار کاذب می توانی به نوعی شناخت در نور دست یابی
اگر در دل تمامی مشکلات و سختیها بجای ناراحتی و شکایت،
به دنبال معنای آن اتفاق در زندگی خود بگردید هم آسانتر میتوانید این مشکل را پشت سر بگذارید و هم دیگر ترسی از مشکلات نخواهید داشت.
#ویکتور_فرانکل
صیّادان ، ماهی را به یک بار نمیکَشَند ... چَنگال در حُلقوم چون رفته باشد ، پارهای میکَشَند تا خونش میرود و سُست و ضعیف میگردد ، بازش رَها میکنند و همچنین بازش میکَشَند تا به کُلّی ضعیف میگردد ... چَنگالِ عشق نیز چون در کامِ آدمی میافتد ، حق تعالی او را به تَدریج میکَشَد که آن قوّتها و خونهای باطل که در اوست ، پارهپاره از او برود ...
مولانای جان ، فیه ما فیه
بیآرزویی حکمت است. آن دو از یکدیگر متفاوت نیستند: آنها یکی هستند. بیآرزویی خودداری از گردش ذهن بسوی هر عینیتی است. حکمت بمعنای پیدایش هیچ عینیتی است. بهعبارتدیگر، جستجو نکردن آنچه که به غیر از خویش است عدم دلبستگی یا بیآرزویی است؛ ترک نکردن خویش حکمت است.
باگوان شری رامانا ماهارشی
در قیاس با آن بینهایتِ غیرقابلتصوری که ما حقیقتاً هستیم، آنچه گمان میکنیم هستیم صرفاً یک توهم محض است، سایهای خیالی و غیرواقعی است.
#رامش_بالسکار
«تو یکی تو نیستی ای خوش رفیق
بلکه گردونی ودریای عمیق»
#مولانا
به نظر میرسد ما فراموش کردهایم که موسیقی فقط به خاطر همین جریان و ریتمش است که لذتبخش و گوشنواز است و چنانچه ما یک نت یا آکورد را صرفاً به این خاطر که آن نت را دوست داریم بیشتر از زمان خودش طولانی کنیم مسلماً آن قطعه نابود خواهد شد.
زندگی هم به همین ترتیب یک فرایند جاری و روان است و متوقف کردن این جریان به این خاطر که بعضی از این قسمتها را دوست داریم و از بعضی دیگر میترسیم زندگی را به کشمکشی ناممکن تبدیل میکند.
درواقع برای اکثر مردم زندگی تبدیل به عادتِ همیشگیِ نگاه به پشت سر یعنی گذشته یا فکر کردن به آینده شده است که همینها (یعنی همراه نبودن با جریان زندگی) منجر به این میشود که اینجا و اکنون تبدیل به توهم شود.
#رامش_بالسکار
تو مبین جهان ز بیرون
که جهان درون دیده ست
چو دو دیده را ببستی
ز جهان ، جهان نماند
#مولانا
به"دشمنانت"
ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺎﺭ ﻓﺮﺻﺖﺑﺪﻩ
ﺗﺎ ﺑﺎﺗﻮ ﺩﻭﺳﺖﺷﻮﻧﺪ
ﺍﻣﺎ
ﺑﻪ"ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺖ"
ﯾﮏﻓﺮﺻﺖ ﻫﻢﻧﺪﻩ
ﮐﻪ ﺩﺷﻤﻨﺖ ﺷﻮﻧﺪ!
ﺯﯾﺮﺍ ﺩﻭﺳﺘﺎنت
جای"ﻋﻤﯿﻖِ ﺯﺧﻤﻬﺎﯼِﺩﻟﺖ"ﺭﺍ
ﺩﻗﯿﻖمیدﺍﻧﻨﺪ..