روییدن زمان و مکان نمیخواهد! گاهی باید در سختترین شرایط و دشوارترین مکان رشد کنی... 🖐 #روهیناصادقی @Rohin_official1 https://t.me/Rohin_official1
جوین شو خوش نکردی لف بده❤️🩹!
/channel/biyo14
/channel/biyo14
10 جیبی انترنت رایگان برای همه سیم کارت ها ♻️
این یک تبلیغ نیست واقعی است انتخاب کن👇
- /channel/+a4uNay0ZdjRmM2Y1
- /channel/+a4uNay0ZdjRmM2Y1
برای ثبت کانال های تان به فایل پر جذب ما به آیدی زیر پیام بگذارید
@TAB_FILE2
@TAB_FILE2
من تو را به اندازهی تمام دنیا و آدمهایش، دوست دارم.
اگر در این جهان کسی باشد که بیهیچ بهانهای، تو را با جان و دل دوست بدارد، آن منم.
من حتی صدای خندههایت را عاشقم، چه رسد به قلب پاکت و دلِ مهربانت.
تو، خوبترین اتفاق زندگیِ منی؛ شاید دور باشی، شاید دیگران تو را با من نشناسند؛ اما من، بهجای همهی جهان، تو را میشناسم و دوست دارم... با تمام بود و نبودم.
#ساغرلقا_شیرزاد
در بهبوحهی زندگی، آنگاه که زمان چون اسبی وحشی میتازد و روزها بیوقفه از هم میگسلند، آدمی ناگهان درمییابد که دیگر فرصت مکث نیست. در میان هیاهوی صبحها و فرسایش شبها، در دل ازدحام خاطرات ناتمام و آرزوهای نیمهجان، زندگی در اوج غوغا، خودش را به رخ میکشد؛ نه منتظر میماند، نه هشدار میدهد. بهبوحهی زندگی، نه آغاز است و نه پایان؛ میانهایست سوزان، جایی که خنده با گریه همسفر میشود، و بودن معنا میگیرد در همان لحظههایی که میکوشی گم نشوی. اینجاست که باید ایستاد، هرچند برای یک دم، تا صدای خود را در همهمهی بودن بشنوی، تا بفهمی هنوز زندهای، نه فقط به رسم عادت، بلکه به رسم شعلهور بودن در دل طوفان. و چه زیباست اگر بتوانی در همین میانه، در همین بهبوحه، زندگی را نه فقط بگذرانـی، که زندگیاش کنی.
فرزام سروری
۱۴۰۴/۳/۳
امان از دلتنگی این روزها…
دلتنگیهای بینام و نشان، بیدلیل و بیپناه.
نمیدانی دلات برای چه کسی تنگ شده، یا برای کدام لحظه، کدام صدا، کدام نگاه…
فقط حس میکنی چیزی کم است؛ شاید آغوشی، شاید خندهای که دیر آمده یا شاید هم نگاهی که هیچگاه تمام نشد.
گوشهایت مشتاق شنیدن صداییست که نمیدانی از کجای خاطرهها میآید و چشمانت در تمنای دیدار کسیست که شاید دیگر نیاید...
این ندانستنهاست که آرامآرام آدم را ذوب میکند، مثل شمعی بیصدا، بیگریه، اما تا تهِ جان سوخته.
#ساغرلقا_شیرزاد
گاهی دلم میخواهد مثل ماه باشم؛ دور، آرام و روشن در دلِ تاریکی.
#ماه_منبع_آرامش
یک دل سیر میخواهم در خیابانهای خیس شهر، زیر نمنم باران قدم بزنم، میخواهم پیراهنم با بوی خاکِ خیس و موهایم با عطر کوچهها آغشته شود.
بیاعتنا به دیوارهای خانهها، بیپروا از افکارِ تیرهای که چون سایههای خزنده در ذهنم میلولند که حالِ دلم را چون برگِ خشکی که بادِ بیجهت میرباید، با خود میبرند و باز نمیگردانند...
روبروی گلفروشی بایستم، در میان هزار رنگ و عطر، نگاهم بر گلی بماند که چون او کمتر روییدهست…
سپس به کتابخانهای با طعمِ کهنهگی پا بگذارم. از میان قفسههای پیچدرپیچ، کهنترین کتاب را بردارم—آنکه رایحهاش عطرِ قرنها وفا و عشق و اصالت را در سینه داشته باشد.
بعد با گُل و کتاب، به کافهای در کنارِ خیابان پناه ببرم. فنجانی قهوه پیشِ رویم بخارش چون روحِ گرمِ نوشیدنی، ناموزون به رقص دربیآید. خیره بمانم به این سمفونیِ سیال، نفس بکشم و عطرش را تلخ و نشاطانگیز تا اعماقِ وجودم بکشانم. بیرون، باران آرام بر شیشهها بکوبد و من، میانِ هزاران زندگیِ محبوس در کتاب، گم شوم...
#رحیمه
عزیزتر از جانم،
نمیدانم چگونه از تو بنویسم، چگونه از دلتنگیای بگویم که هیچ واژهای تاب بیانش را ندارد.
هیچ کلمهای در دنیای واژگان نیست که بتواند وسعت عشق من به تو را در آغوش بگیرد.
اما من، با تمام ناتوانی واژهها، باز هم مینویسم؛ از دل، برای دلِ تو، حتی اگر فاصلهای بیانتها ما را از هم جدا کرده باشد.
هر ثانیهای که بیتو میگذرد، عشقم به تو ریشه میدواند در جانم و هر لحظه، حضورت را در ذرهذرهی خاطراتم پررنگتر حس میکنم.
نمیدانم چرا، اما این روزها دلم همان بیقراریهای روزهای آغازین را دوباره تجربه میکند.
شاید چون نزدیک شدهام به آن روزهای مقدس...
روزهایی که دلم را به دستان تو سپردم و به تو گفتم: «بله»
یاد آن لحظهها که اشک در چشمانت میدرخشید و من، با تمام وجود، از اعماق قلبم، تو را پذیرفتم...
لحظهای که آغاز شد قصهی با هم بودنمان، قصهای که حتی اگر هزاران کیلومتر میانمان فاصله بیفتد، هنوز در دل من ادامه دارد.
دوریات، تکهای از وجودم را با خود برده و دنیایم، بی رنگ و بینور شده است.
لبخند میزنم؛ اما در دل، همیشه گوشهای خالیست، جایی که فقط تو میتوانی پرش کنی.
قلبم این روزها، برای تو، برای آن لحظههای ناب با تو بودن، شدیدتر میتپد.
نپرس که چقدر دلتنگ چشمان آهوییات هستم، لبخندهای نمکیات و صدای دلنوازت که آرامش را به جانم میپاشد...
گاهی تنها با یاد تو، نفس کشیدن معنای تازهای میگیرد.
اما این لحظات هم زود میگذرند...
و باز، نبودنت، همچون سایهای سرد، به سراغم میآید.
ای کاش آغوش تو تنها پناهگاهم بود...
اما نیست که نیست.
و این دوری، این فاصله، هر روز دلم را ذرهذره میشکند.
اما با همهی این زخمها، عشقی که در دل دارم را چون گنجی گرانبها،
تا روز وصال، نگه میدارم.
هیچ چیز، نه زمان، نه فاصله و نه هیچ تقدیری، نمیتواند این عشق را از من بگیرد...
#ساغرلقا_شیرزاد
ظرافتِ لاکپشت، در نگاه اول پنهان است؛ اما اگر با دقت ببینی، آرامشش، گامهای سنجیدهاش و نگاه درونگرایش، لطافتی عمیق در خود دارد. برخلاف تندی و هیاهوی جهان، لاکپشت با صبر و تأنی، معنای تعادل را به ما نشان میدهد.
پ.ن: هنگامی که متوجه حضورم میشد، معذب شده و خوردن خود را متوقف میکرد! 😄
در عطرِ نسیمِ سحر
ردِ بوی تو را میگیرم،
میان هزاران گل،
هزاران خاطره،
هزاران جای پنهان
که از تو نشانی دارند.
میخواهم در تازگیات نفس بکشم،
ای شیرینیِ جانم…
قصد دارم برای همیشه
پای تو بنشینم،
در سایهات آرام بگیرم،
نه برای شیرینیِ لب
بلکه برای شفای روحم،
برای تذکیهی جانِ بیقرارم.
میوهی بهشتیِ من،
انجیر رسیدهی اشتیاق،
دلتنگ چشمان روشنت هستم،
چشمانی چون دریا…
چون خیال،
که دوست دارم
بیپایان در آنها غرق شوم
صدام "عرب"
Mirror
10 جیبی انترنت رایگان برای همه سیم کارت ها ♻️
این یک تبلیغ نیست واقعی است انتخاب کن👇
- /channel/+a4uNay0ZdjRmM2Y1
- /channel/+a4uNay0ZdjRmM2Y1
برای ثبت کانال های تان به فایل پر جذب ما به آیدی زیر پیام بگذارید
@TAB_FILE2
@TAB_FILE2
گاهی
تقدیر را قلبِ آدم می نویسد.
نگاه کن به قلبت!
به خیالِ دقیقِ قلبت...
"همان"!
همان خیالِ دقیق
تقدیرِ توست...
#معصومه_صابر
یونگ در راستای پذیرش و مواجهشدن با ترسها یک جملهی زیبا میگوید:
«بگذار سقوط کنی، اگر قرار است سقوط کنی، آنچه خواهی شد، تو را خواهد گرفت.»
آه که همهی نوشتههای من با "آه" شروع میشود!
چه حرفی در این "آه" نهفته که همیشه پیشاپیش واژههایم میدود؟!
گویی عمق تمام دلتنگیها، حسرتها و آرزوهای بر باد رفته در همین یک کلمه خلاصه شده است.
بهیاد دارم زمانی را که تنها دغدغهی بزرگ زندگیام کارخانگی بود؛ زمانی که دنیا برایم به اندازهی یک "توپ پلاستیکی" و یک جفت "چپلق" خلاصه میشد.
هنوز کوچههای خاکی، فریادهای کودکانه و دویدنهای بیپایان در ذهنم زندهاند؛
آن روزها، زندگی ساده بود، بیادعا، بیدغدغه، بیزخم.
شبها پیش از آنکه ستارهها تمام آسمان را بپوشانند، خسته از بازی و بیهیچ نگرانی به خواب میرفتم.
صبحهای زود نیز پیش از آنکه آفتاب از پشت کوههای دوردست سر برآورد، با شوق دیدار دوستانم در مکتب بیدار میشدم.
هنوز گرمای سیلیهای مادرانه را بهیاد دارم؛
سیلیهایی که اگرچه گاهی اشکم را درآوردند، اما تهشان مهر بود، عشق بود، زندگی بود.
و عجبا که همان روزها، همان تلخیهای کوچک، شیرینترین خاطراتم شدند.
زندگی همان زمان زیبا بود؛
بیدغدغه، بیدرد، بیخیانت، بیتشویش...
نه اندوهی از فردا داشتم، نه وحشتی از تنگدستی، نه هراسی از خیانت آدمها.
اما آه... ایام کودکی و جوانی چون نسیمی خوش عبور کرد و دیگر بازنگشت.
بهیاد دارم روزی را که با چهرهای معصومانه به پدرم گفتم:
"پدر جان، زندگی روز به روز سختتر میشود؛ ای کاش همیشه طفل میماندم."
پدرم لبخند شيريني زد و گفت:
"هنوز چیزی ندیدهای، فرزندم... زندگی درسهایی دارد که بدتر از بدترها را نشانت خواهد داد!"
آه که حق با او بود...
آن دغدغهی سادهی کارخانگی، امروز جای خود را به دغدغههای هزارانبار بزرگتر داده است.
کابوسهای آینده، اندوه زندگی، ترس از فردا، خیانت دوستان، تلخی جداییها...
گاهی با خود میگویم: "ای کاش هنوز همان طفل سادهدل بودم،
که اگر سیلی میخورد، سیلی دست مادرش بود، نه سیلیهای سهمگین زندگی!"
زندگی هر روز سختتر از دیروز میشود
و من میدانم، میدانم که این راه سخت و سنگلاخ ادامه دارد...
تا روزی که چشمانم را برای همیشه ببندم و شاید در آن روز، باز هم در خوابهای ابدیام، کودک شوم؛
با چپلقی در پا، توپی در دست و قلبی که جز بازی و خنده چیزی نمیشناسد...
#سلیمان_صافی
ما خود را در
میان کتابها
گم میکنیم،
اما همانجا
دوباره
خویشتنِ خویش
را بازمییابیم.
فور کنید بزارمتون فولدر جذب بگیرید.🦦🔥
جوین باشید
(گروه حمایتی)
ریپلای نکنید فقط فور کنیدЧитать полностью…
شمسِ من!
از همان نخستین نگاه، دانستم که تو با دیگران فرق داری.
دل و جانت، وجودت، همهچیزت فراتر از آدمهای این جهان است.
تو شدی شمسِ زندگیام، روشنیِ روزهای تیرهام.
در سختترین لحظهها، در سیاهترین شبهای تنهاییام،
همیشه رسیدی، نجاتم دادی
و بیصدا مرهم شدی بر زخمهایی کهنه.
در دلت نه نشانی از کینه است،
نه سایهای از نفرت،
نه حتا ذرهیی از دوستنداشتن.
تو خودِ عشق و مهربانیای.
راستی،
چه کسی میتواند نخواهد شمسی چون تو، همیار و همراهش باشد؟
زندگیام بیتو،
شبیست بیمهتاب،
بیچراغ،
بیامید...
میان ما اگرچه فاصله افتاده،
اما دلِ من آنچنان به تو نزدیک است
که گاه گمان میبرم،
روحم در وجود تو خانه کرده
و در تو نفس میکشد.
تو چقدر زیبایی...
نه فقط در چهره، که در باطن،
در نگاه، در گفتار، در آن لبخند آرامت...
چه رازیست در کلامت؟
جادوست؟
سحر است؟
یا چیزی ورای آنهاست
که با هر واژه، با هر لبخند،
ذرهذرهام را آب میکنی
و دوباره میسازی؟
سخنهایت، مرهمیست بر زخمهای سالهای تنهاییام.
تو بودی که آموختم گذشته را رها کنم
و طعم زندگی را،
عشق را،
بودن را،
با تو بچشم.
اگر تو نبودی،
من تنها یک جسم بیجان بودم.
تو هستی و من دیگر فلج نیستم،
تو هستی و من دیگر تنها نیستم.
وگرنه...
وگرنه من چه داشتم جز سایهای از خودم،
که در خلوتی غمزده گم میشد؟
چه بگویم؟
هرچه بگویم،
باز هم کم است برای تو،
برای شمسی که جهان من شدی...
#سلیمان_صافی
به کسی که برایم همهچیز است، اما...
گاهی فکر میکنم چقدر عجیب است…
تو میخوابی، آرام و بیصدا،
و من اینسو بیدارم،
درگیر خیالت، گرفتار دوست داشتنت.
تو شاید خواب رنگها و خیالهای قشنگی را میبینی،
اما من اینجا، در بیداریام،
دارم کسی را میبینم که
از تمام خوابها برایم قشنگتر است:
تو را.
نمیدانم چرا
خواب برایت شیرینتر از بودن با من است...
شاید من آنقدر که باید برایت آرامش نیستم،
شاید هم تو هنوز نمیدانی
که بیدار بودن کنار کسی که دوستت دارد
چه ارزشی دارد.
ولی با همهی اینها،
من هنوز همانم...
همانی که حاضره
هزار شب بیدار بمانه
تا فقط یک لحظه در خواب هم خوش ببینی.
تو شاید خواب را انتخاب کنی،
اما من هر بار،
چشمان بستهات را،
نفس آرامت را،
و دوست داشتنت را
انتخاب میکنم.
چون تو برای من،
نه فقط یک انسان،
بلکه باارزشترین،
و عزیزترین دارایی زندگیام هستی.
#سلیمان_صافی
خوابها گاه چون شهد؛ گاه چون زهرِ سیاهی جهنمی در رگها میدود.
وقتی از خوابی شیرین بیدار شوی، انگار بالهای فرشتهای بر شانهات سنگینی میکند و روزت تا غروب، آینهای از همان رؤیای طلایی میشود...
اما کابوسها... آه، این میهمانانِ شبخُفته از شیرهی لبخندت مایه میگیرند و روزت را به جهنم مبدل میسازند. هر بار، پس از چنان خوابی، در پلکهای سنگینت این پرسش میتپد: «این وحشتِ برخاسته از ژرفای ذهن، چگونه چون گدازههای آتشفشان، از قلمروِ خواب به صحرای بیداری سرازیر میشود؟»
این کابوسها، شبحی ست که نه در تاریکی، که در روشنایی، آرامش تو را میدرّد. انگار مذابِ سرخِ هراس، از کوهستانِ ناخودآگاه فوران میکند و بر زندگیِ واقعیات جاری میشود؛ خاکستر میپاشد و تو در میانهی این آتش، بیپناه میمانی...
و این است بلاتکلیفیِ انسان: اسیرِ دریایی که نه طوفانش آرام میگیرد، نه ساحلش پیداست.
#رحیمهمحرابی
یاری دیرینهی من!
وقتی از هیاهوی اطرافیانم خسته میشوم، دلم بیش از همیشه میخواهد برای تو بنویسم. نوشتن برای من بهسانِ همکلامی با توست؛ انگار واژههایم پلی میشود تا فاصلهها را درهم بشکنند. خیالِ شیرینِ صدایت، وقتی که با آرامش سخن میگویی، نسیمی تازه بر جان خستهام میوزاند و دل بیقرارم را به ساحلی از آرامش میبرد.
تویی که هنوز پا از خیالام به حقیقت نگذاشتهای...
برای کوچکترین چیزها شکرگزار
باش تا بزرگترینها نصیبت شود🤍🌱
be_grateful💫Читать полностью…
فور کنید | فولدر بسازم🎀
جوین باش
پیام فولدر رو پاک نکنید تا زمانی که فولدر گذاشته شدЧитать полностью…
🎨•*اولین دورهی خطاطی سبک مدرن| ویژهی بانوان*
*همراه با: مسعوده غیاثی نویسنده و کالیگرافیست*
🔸 *۳۳ جلسه آموزشی در دو دورهی مقدماتی و پیشرفته*
🔸 *فیس هر دوره: ۲۵۰ افغانی*
---
✨ *آنچه در این دورهها خواهید آموخت:*
*دورهی ابتدایی:*
- معرفی ابزار
- آموزش مفرادات
- کلمهنویسی
- جملهنویسی
- بداههنویسی
- فرمنویسی
- اعرابگذاری
- اتودزنی
- سایهزنی
*دورهی پیشرفته (سبک مدرن):*
- ساختن تابلو
- کار روی بوم
- استفاده از رنگهای اکریلیک
- استفاده از چسپ طلا
- استفاده از ورق طلا
- اتودزنی
- سایهزنی
---
📅 *تاریخ شروع دوره:* 2025.june.10
📍 *پلتفورم:* تلگرام
📞 *جهت ثبتنام و معلومات بیشتر به ID و یا شمارهیی ذیل به تماس شوید:*
/channel/Ghiais
+93731668792
جوین شو خوش نکردی لف بده❤️🩹!
/channel/biyo14
/channel/biyo14
نیمهشب بود و من تازه درسهایم را تمام کرده بودم؛ اما پیش از خوابیدن، خواستم وضو بگیرم و سجده بهجا بیاورم.
همینکه از سالن بیرون شدم، ناگهان هوای خنک زمستان ذهنم را از درسهایم دور کرد و مرا به دنیای عاشقانهها بُرد. اگرچه همهجا پُر از دود و غبار بود، اما من باز هم توانستم که تو را بیابم. چند لحظه همانگونه در صحن حیاط، زیر نور برق ایستادم و به اطرافم نگاه کردم: به درختان، آسمان، ماه و ستارگان...
غرق در فکر شدم، به این فکر میکردم که آیا تو هم هنوز بیدار هستی؟
به این فکر میکردم که اگر بیدار باشی، چه کار میکنی و اگر خوابیده باشی، جایت گرم است؟
به این فکر میکردم که حالت چطور باشد؛ نکند در این هوای سرد مریض شده باشی. بعد دهانم را بستم و از تهیدل گفتم: خدا نکند!
آه عمیقی کشیدم...
دوست داشتم در این هوای سرد، تو کنارم بودی و مرا به آغوش گرمت پناه میدادی تا این لرزش از وجودم رخت ببندد؛ اما نبودی...
جالب است که وقتی چیزی را بخواهی، کائنات همه با هم ترا به سویش نزدیک میکند.
دود و غبار از حال دلم باخبر شدند و راه دید چشمانم را تا آسمان باز کردند. باورت میشود که ستارهها با رقص زیبایشان، تصویر تو را برای این دل عاشق من رسم کردند؟
داشتم همینطور به لبخندهای تو در پشت ابرها نگاه میکردم که صدایی را شنیدم: «دخترم، تو هنوز نخوابیدهای؟»
اینچنین شد که از عالم عشق زمینی بیرون آمدم و سر به پیشگاه عشق آسمانی نهادم.
#ساغرلقا_شیرزاد
داستان کوتاه: زیر شکوفههای پاریس
نورها به آرامی در خیابانهای خیسِ پاریس میدرخشیدند، انعکاسشان در سنگفرشها مانند هزاران ستارهی که بر زمین ریخته باشند. نورافشانی میکرد. برج ایفل در پسزمینه، با نوری شبیهی نگهبانی عاشقپیشه بر شهر ایستاده بود.
در گوشهای از این خیابان خیس و خفته، کافهای کوچک با چترهای سرخ رنگش پناهگاه عشاق شده بود. هوا بوی بهار میداد و شکوفههای گیلاس به نرمی در باد میرقصیدند. در میان آن همه رنگ، صدای خندهای آرام سکوت شب را شکست.
آنائل دختری که در پیراهن سفید سادهای غرق شده بود، با انگشتان ظریفش فنجان قهوه را میچرخاند. روبرویش مهیار، جوانی با موهایی تیره و چشمانی که در عمقشان میشد هزاران داستان خواند، لبخندی خجولانه بر لب داشت.
– میدانی، گاهی فکر میکنم که تمام خیابانهای پاریس برای ما ساخته شدهاند.
مهیار این را گفت و نگاهش را از شکوفههای درخت به چشمان آنائل دوخت.
آنائل لبخندی محو زد:
– پاریس همیشه عاشقانه است؛ اما امشب... امشب فرق دارد. انگار حتی درختها هم میدانند که باید گلهای شان را برای ما بریزند.
نسیم آرامی وزید و شکوفهای به نرمی بر میز بینشان نشست. آنائل شکوفه را برداشت، در میان انگشتانش گرفت و گفت:
– مثل زندگی... شکوفهها کوتاه هستند؛ ولی زیبا. لحظهای میآیند و اگر حواست نباشد، از دست میروند.
مهیار دستی به موهایش کشید و با صدایی آرامتر پاسخ داد:
– ولی اگر در لحظه باشی، هر شکوفهای جاودانه میشود.
سکوت کوتاهی میانشان افتاد. صدای دور دست ویولونی که یک نوازنده خیابانی مینواخت، از لابهلای باد به گوش رسید.
مهیار دست آنائل را در دستانش گرفت و گفت:
– شاید فردا شکوفهها دیگر نباشند؛ اما امشب... من اینجا کنار تو هستم.
پاریس هنوز میدرخشید. خیابانها پر از نور بودند و شکوفههای که با هر نفسِ باد میرقصیدند؛ اما برای این دو نفر، آن لحظه کوچک در کافهای گمشده زیر درختان گیلاس، به اندازه ابدیت زیبا و جاودانه شد.
پایان
#رحیمهمحرابی
دلم یک جرعه آرامش، بیهیاهوی جهان میخواهد...
دلم جنگل
دلم دریا
دلم کوه... میخواهد
دلم یک شب بارانی
یک خیابان خاموش
یک چتر فراموششده و یک دلِ بیقرار میخواهد...
دلم گم شدن در خیال، در مه
ولی لحظهی خالی از فکر
بیدغدغه
بیاضطراب میخواهد...
دلم میخواهد بروم
بروم
بروم...
کجا؟ نمیدانم...
فقط دور شوم
از هر آنچه مرا زمینگیر کرده است...
#رحیمهمحرابی
جوین شو اد بزن کردیت جایزه بگیر۰!👇👇
/channel/Malesa_08
/channel/Malesa_08
میدانی؟
من تو را مولانا خطاب کردم و تو در نگاه من، کمتر از همان مولانای قرنها پیش نیستی.
همانگونه که شمس آمد و مولانا را دگرگون ساخت و او را محبوب دلها و عالمیان کرد؛ تو نیز آمدی، نه با صدای دف، نه با نور آفتاب، بلکه با واژههایی نرم و مرا در میان غوغای خاموشیام یافتی...
تو آمدی و مرا در دنیای خودم معنا دادی، به واژههایم جان دادی و نوشتن را از نو به من آموختی؛ انگار که قلمم، سالها منتظر بود تا تو را بیابد.
تو، ای مولانای این قرنِ دل،
اگر شمس، شعلهای درون مولانا افروخت، تو آتشی بودی که در جان من خانه کرد.
و از خاکستر فراموشی، یک نویسندهی کوچک ساختی که هنوز باور ندارد چگونه با نگاهت به آسمان نوشتن رسید...
#ساغرلقا_شیرزاد