محفلی برای جانهای آزاده، که میکوشند برای پایداری در هستیِ خویش، شناختِ ناقصِ اَمیال را با گذر از شاهراهِ عقل درنوردند و آزادیِ خود را تا اَعلیٰترین حدّ، توسعه بخشند.🌱 عضویت: https://t.me/Reasonable_Mind_Support
وقتی به روابط بین اشیاء در جهان فکر میکنم و آنها را میبینم به این نتیجه میرسم اگر کسی خوب آنها را بررسی کند بعدها متوجه خواهد شد که ذهن ناقص او نمیتواند در روابط طبیعی دخالت کند. آنها صرفاً دسته معادلاتی هستند که بر طبیعت حاکماند.
جان لاکЧитать полностью…
شاید فهمیدن چهره ی آدم برای خودش ناممکن باشد. یا شاید به خاطر این است که من تنها هستم. کسانی که در جمع انسان ها زندگی می کنند یاد گرفته اند که چطور خودشان را در آینه ببینند، به همان گونه که در نظر دوستانشان می نمایند.
تهوعЧитать полностью…
#ژان_پل_سارتر
شوپنهاور در مقام فیلسوف، نخستین بیخدای ثابت قدم و انعطاف ناپذیر در میان ما آلمانی ها بود: این رازِ دشمنیِ او با هگل بود. در وجود هیچ اثری از امر الهی نیست؛ این نکته برای او حقیقتی مفروض بود، چیزی ملموس و غیرقابل بحث... به محض این که تأويل مسیحی را این گونه رد کنیم، پرسش شوپنهاور به گونهای وحشتناک در مقابل ما قد علم می کند: "آیا وجود معنایی دارد؟" این پرسش که قرن ها لازم است تا به طور کامل در پیچ و تاب های ژرفایش فهمیده شود. حتا پاسخی که شوپنهاور به آن داد، مرا ببخشید، خام بود؛ میوهای کال بود، مصالحهی خالص؛ او شتابزده متوقف شد، اسیر دامهای این چشماندازهای اخلاقی شد که کارِ زهدگراییِ مسیحی بودند، و دیگر کسی به آنها، همچنان که به خدا، ایمان ندارد.
فردریش نیچهЧитать полностью…
حکمت شادان
یاد دادن حتی از یادگیری دشوارتر است. این چیزی است که ما نیک بر آن واقفیم، لیک بسی به ندرت بدان میاندیشیم. یاد دادن از چه سبب دشوارتر از یادگیری است؟ یاد دادن نه از آن رو از یادگیری دشوارتر است که آموزگار باید صاحبِ مجموعهی عظیمتری از دانستهها باشد و هماره و در هر وقت این دانستهها را آماده و حاضر داشته باشد. یاد دادن از آن رو دشوارتر از یادگیری است که منادی به این است: مجالِ یادگیری دادن. حتی توان گفت که آنچه آموزگارِ حقیقی مجالِ آموختناش میدهد چیزی نیست مگر آموختن. به همین سبب اکنون اگر غفلتاً «یادگیری» را تنها به عنوانِ فراهم آوردنِ معلوماتِ سودمند بفهمیم، غالباً کردارِ آموزگارِ راستین این تأثير را بر میانگیزد که به راستی از چنین آموزگاری کسی چیزی نمیآموزد. پیش بودنِ آموزگار از آموزندگان تنها در آن است که او بسی بیش از آنها یاد باید گرفت، به دیگر سخن: او باید یاد گیرد که مجالِ یاد گرفتن دهد. آموزگار را یارایِ آن باید که از آموزنده آموزشپذیرتر باشد. اطمینانِ آموزگار از درسمایهاش بسی کمتر از اطمینانِ شاگردان است از درسمایهشان. از این رو، آنجا که مناسبتِ آموزگار و شاگردان مناسبتی راستین است، مرجعیتِ اقتدارِ [=اتوریتهی] بسیاردان و نفوذ و سلطهی مقتدرانهی مقاماتِ رسمی هرگز در آن جایی ندارد. بنابراین، آموزگار شدن، که امری است بلندپایه، یک چیز است و استادی ناموَر شدن چیزی یکسره دیگر. گمان میرود این که امروزه دیگر کسی مایل نیست آموزگار شود بستهی همین امرِ بلندپایه و بلندپایگیِ این امر باشد؛ چه، امروزه مراتبِ امور صرفاً به حسبِ امورِ نازل و از پایین، مثلاً از کسبوکار، سنجیده میشود.
👤 #مارتین_هایدگرЧитать полностью…
📘 #چه_باشد_آنچه_خوانندش_تفكر ؛ ترجمهی سیاوش جمادی
ارباب، هرگز نمیتواند از جهانی که زیستگاه اوست جدا شود؛ و اگر این جهان نابود گردد، او نیز همراه با آن نابود خواهد شد. تنها «بنده» است که میتواند از جهانیِ «دادهشده» ــ جهانی که فرمانپذیرِ خدایگان است ــ فراتر رود و نابود نگردد.
تنها بنده است که میتواند جهانی را که او را در بندگی شکل میدهد و در این وضعیت ثابت نگاه میدارد، دگرگون سازد و جهانی بیافریند که خود آن را شکل دهد و در آن آزاد باشد. اما بنده به این جهان نو نخواهد رسید، مگر از طریقِ کاری اجباری و اضطرابآمیز که در خدمتِ ارباب انجام میدهد.
بنده، با دگرگون ساختن این جهان به یاریِ کار، خویشتنِ خویش را نیز دگرگون میکند و بدینسان شرایطِ عینیِ تازهای میآفریند. این شرایط، به او امکان میدهند تا به نبردی رهاییبخش در راهِ شناساندنِ شأن و ارجِ خویش ــ که پیشتر از بیمِ مرگ از آن رویگردان شده بود ــ دست یازد.
گئورگ ویلهلم فریدریش هگل، «خدایگان و بنده»Читать полностью…
ملال چیست؟ چه زمانی ایجاد میشود؟ چرا اینچنین است؟ چرا بدان گرفتار میشویم؟ چگونه بر ما مستولی میشود؟ چرا نمیتوان با نیروی اراده بر آن غالب شد؟ تفاوت ملال و افسردگی چیست؟ تفاوت ملال و بیعلاقگی چیست؟
ملال پدیدهای متعلق به دوران مدرنیته است، ملال امتیاز انسان مدرن است، وقتی ساختارهای سنتی معنا را درهم شکستیم ملال را ساختیم. بعید نیست بیاینکه بدانیم گرفتار ملال باشیم و گاهی بیاینکه دلیلش را بدانیم این حال بر ما چیره شود.
ملال "فرسایش ناب" است که تاثیری نامحسوس دارد و به تدریج فرد را به ویرانهای تبدیل میکند که دیگران نمیفهمند و در واقع خود آن فرد هم نمیفهمد. ملال غیرانسانی نیز هست؛ چون معنا را از زندگی انسان میرباید، یا اینکه جلوهای از این واقعیت است که چنین معنایی حضور ندارد.
ملال را با مصرف موادمخدر، الکل، سیگار، اختلالات تغذیه، بیبند و باری جنسی، ویرانگری، افسردگی، ستیزهجویی، خشونت، دشمنی، خودکشی، رفتارهای پرخطر و مواردی این چنینی مرتبط میدانند و آمارها نیز موید این ارتباط است.
ملال با فقدان معنا همراه است و فقدان معنا برای کسی که به آن دچار شده، مشکلی جدی است. ملال از غم در چهره گرفته تا از دست رفتن معنای زندگی را شامل میشود. اغلب از کسی که از ملال مینالد میخواهیم خود را جمع و جور کند، قدر زندگیاش را بداند، ضعیف نباشد، انسانهای بیچارهتر از خود را ببیند و شکرگزار باشد، نیمه پر لیوان را ببیند، غر نزند ولی گفتن چنین جملاتی به انسانی ملول همان قدر درست است که به کوتولهای دستور بدهیم قدش را بیشتر کند.
ملال همواره عنصری انتقادی است چون این ایده را بیان میکند که یک موقعیت مشخص یا کل هستی عمیقاً ما را ناراضی میکند.
افزایش ملال به معنای این است که جامعه یا فرهنگ که حامل معناست دچار نقصی جدی است. ما دیگر چندان از تشویش رنج نمیبریم، بلکه بیشتر گرفتار ملالیم. یا به زبان #هایدگر؛ "تشویش دیگر چندان تشویشانگیز نیست، ولی ملال هر روز ملال انگیزتر میشود."
#لارس_اسوندسنЧитать полностью…
فلسفه ملال
کشف بهموقع و درخور ستایشِ هگل را به یاد آوریم؛ کشفی که تمامی عادات منطقی ــ یا بهعبارتی، این «طفلِ نازپرورده» ــ را دگرگون ساخت. این تحول هنگامی رخ داد که او جسارت ورزید و اعلام کرد که مفاهیمِ خاص از دلِ یکدیگر زاده میشوند. اصلی که ذهنهای اروپایی را برای آخرین جنبشِ بزرگِ علمی ــ یعنی داروینیسم ــ آماده ساخت؛ چراکه بیهگل، داروینی نیز در کار نمیبود.
آیا این نوآوریِ هگلی، که برای نخستینبار مفهوم «تکامل» را وارد علم کرد، در خود عنصری آلمانی دارد؟... ما آلمانیها، همانند هگل، چنین میاندیشیم: حتی اگر هگلی وجود نمیداشت، باز ما چنین میبودیم. برخلاف هر لاتینی [مردمان جنوب اروپا که واجد فرهنگ رومیاند]، ما بهطورِ غریزی برای «تکامل» و «شدن»، ارزش و معنای بیشتری قائلیم تا برای «بودن» (و حتی بهسختی میپذیریم که «بودن» مفهومی توجیهپذیر است). همچنین، از این جهت نیز هگلی هستیم که در برابر پذیرشِ اینکه منطقِ انسانیِ ما همان منطقِ عینی است و هیچگونهی دیگری از منطق ممکن نیست، مقاومت میکنیم؛ بلکه، برعکس، مایلایم خود را متقاعد سازیم که این منطق تنها یکی از صورتهای خاصِ منطقِ واقعی، و شاید یکی از ابلهانهترین و شگفتانگیزترین انواعِ آن است.
فردریش نیچهЧитать полностью…
«حکمت شادان»، کتاب پنجم، پارهی ۳۵۷
—گاه یک جمله زمانی فهمیده میشود که آن را با آهنگی درست بخوانند.
—همهٔ جملههای من را باید آرام خواند...
—خودت را بهتر کن؛ این است تمام کاری که برای بهتر کردنِ جهان میتوانی بکنی.
—انقلابی کسی خواهد بود که بتواند خودش را منقلب کند.
—برای فهمِ درستِ یک چیز، باید آن را هم درونِ محیطش و هم خارج از آن مشاهده نمود.
—نمیتوانم برای نیایش زانو بزنم، چون انگار زانوهایم سفت و خشکاند.
—تنها اگر خیلی جنونآمیزتر از فیلسوفان بیندیشی، میتوانی مسائلشان را حل کنی.
—سرنوشت در تضاد با قانونِ طبیعی است. قانونِ طبیعی را میتوان مدلّل ساخت و بهکار بست، سرنوشت را نمیتوان.
—با ژرفنای دیگری بازی نکن.
—در پی آن باش که دوست داشته شوی، نه اینکه ستوده شوی.
—خود را سرگرمِ آن چیزی که به خطا گمان میبری تنها تو درمییابیاش، نکن.
—آنچه را که خواننده هم میتواند انجام دهد، بر عهدهٔ خواننده بگذار.
—بیرون از منطق، هر چیزی اتفاقی است.
| لـودویـگ ویـتـگـنـشـتـایـن |Читать полностью…
«اسپینوزا در ۲۱ فوریه ۱۶۷۷، در ۴۴ سالگی به علت بیماری تحلیلبرندهاش [سل] که سالها از آن رنج برد، درگذشت. سرگذشتِ این زندگی درست متناظر با سیستمِ فلسفیِ خودش بود، که در آن، به طورِ مشابه، فردیتها و تکینگیها در یگانگیِ جوهر محو میگردند [و تحلیل میروند].»
-فردریش هگلЧитать полностью…
در کتاب «درس هایی در تاریخ فلسفه»
احتمالاً هیچ اشتیاقِ دیگری در نهادِ من بالیدهتر از اشتیاق به حرمت نهادن نیست، اشتیاق به پیروی از کسانی که حرمتگذارانه دوستِشان میدارم، و اشتیاق به اینکه شورمندانه طرفِ آنها را بگیرم. اما بدان جهت که از بختِ بد، طبعم دو رو دارد، حسِ نقادانهیِ سرکشی نیز در من هست که بدونِ آنکه پروایِ تمایلاتِ عاطفیام را داشته باشد، با خونسردی دست بهکارِ تحلیل میشود و به سینهیِ آنچه در نظرش قابلِ دفاع نمیآید بیرحمانه دستِ رد میزند. به این ترتیب منکه بندی احساس و رهیدهیِ عقلم، با سروری اندک راهِ خود را دنبال میکنم. به جایِ ادامهیِ عمارت کردن بر رویِ شالودههایی که دیگران ریختهاند، کاری که با کمالِ میل انجام میدادم، ناگزیرم هنگامی که از استحکامِ کارِ آنها ناامید میشوم، شالودههایِ تازهای از آنِ خود بریزم: کاری پر زحمت، خستگیآور و افزون بر اینها مایهیِ پستی و حقارت. چقدر خوش دارم که در بلندیها به سر برم. زیرا این چیزیست که تفکرِ من به تمامی تشنهیِ آن است.
نامهیِ هوسرل به استادِ خود، برنتانوЧитать полностью…
تفکر به هرحال نوعی کار-دستی است. تفکر به دست مرجوعیتی خاص دارد. بنا به تصور مرسوم دست متعلق است به تنافزارهای بدن ما. منتها ذاتِ دست را هرگز نمی توان همچون تنافزار گیرنده تن ما تعیین کرد یا از طریق این گونه تنافزار بودن توضیح داد. برای مثال میمون عضو گیرنده دارد، اما دست ندارد. دست از همه تن افزارهای گیرنده - ازجمله پنجه، چنگ و دندان - به نحوی بی پایان یا، به دیگر سخن به واسطه ژرفسارِ ذات جدا و متفاوت است. تنها آن موجودی که سخن می گوید یا، به دیگر سخن، تنها آن موجودی که می اندیشد می تواند دست داشته باشد و در این دست ورزی کارهای دستی حاصل آورد. اما کار دستی غنی تر از آنی است که معمولا تصور می رود. نه چنان است که کار دست تنها گرفتن و چنگ زدن، یا تنها فشاردادن و کشیدن باشد. دست در حقیقت نه فقط به اشياء می رسد و آنها را دریافت می کند، که به دست دیگران نیز می رسد و دست دیگران را (مثلا به نشانه خوش آمد و سلام) می گیرد. دست نگه می دارد. دست حمل می کند. دست ترسیم و نشانه گذاری می کند، شاید از آن رو که انسان نشانهای است دست ها در هم قفل و یکی می شوند آنگاه که این اشارت و ایما بناست انسانها را به بی پیرایگی و یگانگی بزرگی برساند.
دست این همه هست و این همه کار-دستی راستین است. هر یک از اینها نهشته در آنی است که ما بر سبيل مرسوم آن را به عنوان دست ورزی یا کار دست می شناسیم و معمولا فراتر از آن نمی رویم، اما حرکات و سکنات دست آدمی همه جا در زبان رسوخ دارند و درحقیقت درست در آن گاهی به ساراترین صورت خود در می آیند که انسان در حین سکوت سخن می گوید. هریک از حرکات دست در هر یک از کارهای دست از طریق عنصر فکر کار خود را پیش می برد و در عنصر فکر سلوک و رفتار خود را جامه عمل می پوشاند. تمامی کار دست نهشته در تفکر است. هم از این رو، تفکر اگر بخواهد در زمان خاص خودش متحقق گردد،
پس خود بسيط ترین و به همین سبب سخت ترین کار دستی انسان است.
👤 #مارتین_هایدگرЧитать полностью…
📘 #چه_باشد_آنچه_خوانندش_تفكر ؛ ترجمه سیاوش جمادی؛ نشر ققنوس
به محضِ اینکه امید داشتن یا ترسیدن را کنار بگذارم، به واگذاریِ قدرتم به دیگری پایان میدهم.
#الکساندر_ماترونЧитать полностью…
#منطق [76]
#منطق_قدیم
[بخش تحلیل موجهات]
تعریف قضایای ضروریه و دائمه
توضیح ساده
توضیح تخصصی
مثالها
▪️ در خصوص مسئلهی بقا و جاودانگی روح، چه انتقاداتی به استدلالهای رایج در اثبات فناناپذیری روح از طریق عقل محض وارد میکنید؟
هیوم: نخستین نقد من این است که استدلالهای رایج دربارهی فناناپذیری روح، اغلب بر فرضهایی بنا شدهاند که خودشان بیاثبات و مبتنی بر حدساند. یکی از این فرضها این است که روح، چون امری غیرمادی تلقی میشود، پس از قوانین فساد و فنا که بر ماده حکومت میکند، مصون است. اما این تنها یک ادعاست، نه یک نتیجهی عقلانی استوار. ما از ماهیت دقیق روح هیچ آگاهی مستقیمی نداریم؛ نمیدانیم آیا روح واقعاً موجودیتی مستقل و غیرمادی دارد یا صرفاً حالتی از ترکیب بدن و ذهن است. بدون دانستن ماهیت حقیقی روح، استدلال دربارهی بقای آن پس از مرگ چیزی بیش از خیالپردازی نمیتواند باشد.
دومین اشکال آن است که تجربهی ما همواره نابودی و زوال را در پیوند با ترکیبها و ساختارهای پیچیده مییابد، نه صرفاً با مادهی خالص. همهی چیزهایی که میشناسیم، خواه موجودات زنده و خواه مصنوعات بشری، بهمحض تغییر یا فساد در سازمانشان از میان میروند. اگر روح انسان، چنانکه بسیاری میگویند، به نوعی از بدن جداست اما در کنشهایش با بدن ارتباط تنگاتنگ دارد، چه چیزی میتواند ما را مطمئن سازد که با فساد بدن، این پیوند گسسته نمیشود و خود روح نیز از کار نمیافتد یا نابود نمیگردد؟ هیچ تجربهای از بقا یا فعالیت روح مستقل از بدن در اختیار نداریم؛ بنابراین، امید به بقای روح، نه بر مشاهده بلکه بر آرزویی طبیعی بنا شده است.
سوم آنکه، بسیاری از استدلالهای مربوط به بقای روح، به نحو خام و سادهانگارانهای، بقای هویت شخصی را فرض میگیرند. گویی روح بهعنوان جوهری تغییرناپذیر، خودآگاه و پیوسته باقی میماند. اما تحلیل دقیقتر نشان میدهد که حتی هویت شخصی ما در طول زندگی، چیزی جز جریان پیوستهی ادراکات و خاطرات نیست. اگر پیوستگی ذهنی ما، در همین زندگی، بر پایهی حافظه و تداعی ایدهها استوار است، چگونه میتوان از بقای هویت فردی پس از انقطاع کامل این پیوندها در مرگ دفاع کرد؟ عقل، به جای تقویت باور به جاودانگی، بیشتر نشان میدهد که آنچه ما هویت مینامیم، امری شکننده و وابسته به شرایط این جهانی است.
در نهایت، باید گفت که هرچند آرزوی بقا، میل طبیعی انسان است و انگیزهی قوی در جهت پذیرش باور به جاودانگی فراهم میآورد، اما از منظر فلسفی نمیتوان میان آرزو و حقیقت خلط کرد. فلسفهای که بخواهد بیطرفانه به مسئلهی بقا بنگرد، باید بپذیرد که شواهد عقلی برای اثبات جاودانگی روح، ضعیف، مبتنی بر فرضهای مشکوک، و غالباً آمیخته با خواستههای روانی است. در این زمینه، سکوت متواضعانه و پذیرش محدودیت عقل انسانی شایستهتر از ادعاهای جسورانه و بیبنیان است. این درسی است که شکاکیت فلسفی به ما میآموزد.
▪️ در نهایت، آیا تحلیل تجربی از رابطهی میان بدن و ذهن انسان به این نتیجه نمیانجامد که مرگ بدنی، آگاهی و شعور را نیز به خاموشی میکشاند، و بنابراین اعتقاد به بقای روح پس از مرگ بیپایه است؟
هیوم: بیتردید، اگر بخواهیم صرفاً بر اساس تجربهی بشری سخن بگوییم، باید اذعان کنیم که رابطهی میان بدن و ذهن چنان نزدیک و درهمتنیده است که نابودی بدن به نظر میرسد نابودی حالات ذهنی را نیز در پی داشته باشد. در زندگی عادی، هرگونه آسیب یا نقصان بدنی، بیدرنگ تأثیر خود را بر ادراکات، عواطف و تواناییهای ذهنی ما نشان میدهد. در اثر بیماری، زخم یا پیری بدن، ذهن ما نیز دستخوش کاستی و افول میشود. این پیوند مستقیم و مکرر میان وضع بدنی و حالات ذهنی، شواهد قویای فراهم میآورد که ذهن وابسته به بدن است و نه موجودی مستقل از آن.
افزون بر این، در تجربهی انسانی هیچ شاهد معتبری از تداوم آگاهی پس از توقف کامل حیات بدنی وجود ندارد. هنگامی که بدن میمیرد، همهی نشانههای زندگی ذهنی—ادراک، احساس، اندیشه—خاموش میشود. اگر بخواهیم روشمند باشیم و از استقرای سادهی تجربههای زیستهی خود بهره گیریم، باید نتیجه بگیریم که مرگ بدنی، آگاهی را نیز پایان میدهد. پذیرش بقای روح پس از مرگ، از این منظر، نه بر تجربهی مستقیم، بلکه بر امید، ترس، یا آموزههای دینی مبتنی است؛ عناصری که خود نمیتوانند به عنوان برهان فلسفی معتبر شمرده شوند.
از این رو، عقل تجربی ما را به این نتیجه میرساند که مرگ بدنی، پایان کار ذهن و آگاهی است. اگر کسانی میخواهند به بقای روح باور داشته باشند، باید این باور را بر پایهی ایمان یا خواستههای روانی بنا کنند، نه بر استدلالی که از تحلیل دقیق تجربه حاصل میشود. فلسفه، که همواره باید راه حقیقت را در پیش گیرد هرچند ناخوشایند باشد، ما را به پذیرش همین فهم فروتنانه و صادقانه از طبیعت انسان دعوت میکند.
آگامبن ادعا میکند که تلقیِ هایدگر از تناهی و زبان همچنان گرفتارِ منفیتِ متافیزیک است و از همین رو وظیفهیِ اندیشهیِ معاصر خطر کردن و فرا رفتن از بنیادِ منفی و نیهیلیستیِ سیاست و اخلاق، و تدوینِ مفهومی غیرِ منفی یا ایجابی از مرگ است. این اندیشهیِ پسامتافیزیکی مستلزم نقدِ آن پیشفرضِ سنتیِ فلسفهیِ غرب است که انسان را موجودی سخنگو (حیوانِ ناطق، حیوانِ دارایِ لوگوس) و میرا معرفی میکند، یعنی در واقع متضمنِ رها ساختنِ طرزِ تفکری است که رابطهیِ آدمی با زبان و مرگ را روشنگرِ امکانی خاصِ انسان یا معرفِ اقامتگاهِ بنیادینِ انسان در هستی میداند. آگامبن میگوید تعریف انسان به عنوانِ موجودی ناطق و فانی اقتضا میکند که اتوس (ethos) یا اقامتگاه و سرشتِ خاصِ آدمی آکنده از منفیت باشد. برایِ آگامبن، بر خلافِ هایدگر، زبان و مرگ نه کیفیات و تقدیرهایی «از آنِ خویش» ، «تعلق یافته» یا «اختصاصیِ» انسان، بل پدیدههایی عمیقاً بیرونی و «نامتعلق» به انسان هستند.
👤 #جورجو_آگامبنЧитать полностью…
📚 #زبان_و_مرگ, در بابِ جایگاهِ منفیت
واقعاً حیرت کردهام، سرِ شوق آمدهام! من یک پیشگام دارم، و البته چه پیشگامی! اسپینوزا را به دشواری میشناختم: غریزهام مرا به سمت او کشانده است. نهتنها سرتاسرِ گرایشاتِ او در بدل کردنِ شناخت به نیرومندترین عاطفه به من شباهت دارد، بلکه خود را در پنج نکته از آموزههایِ او مییابم؛ و این نابههنجارترین و گوشهگیرترین متفکر، دقیقاً در بطنِ همین نکات، بیش از همه به من نزدیک است: او ارادهی آزاد، غایتانگاری، نظمِ اخلاقیِ جهان، طبیعتِ ناخودخواهانه، و شرّ را رد میکند. هرچند تفاوتهای بسیاری بینِ من و او وجود دارد، ولی باید آنها را تفاوتهای عصر، فرهنگ و [میزان رشدِ] علم دانست. خلاصه اینکه تنهاییِ من که همچون گوشهگیریهایم در کوهستانهایِ بلند، اغلب، به واقع اغلب، سبب میشوند در عطشِ کسبِ نیرویی تازه لَهلَه بزنم و خون بالا بیاورم، اکنون دستِکم «انزوایی برایِ دو نفر» است. غریب است! ورایِ این گفتهها، سلامتیام بر وفقِ مراد نیست. وضعیتِ آبوهوایِ اینجا نیز ملتهب است. تغییراتِ پیوستهی شرایطِ جوی مرا مجبور خواهد کرد تا اروپا را ترک کنم. میبایست چندین ماهِ متوالی آسمانِ آبی و صاف داشته باشم، یا در غیرِ این صورت هرگز هیچ پیشرفتی نخواهم داشت. هماکنون شش حملهی خطرناک را از سر گذراندهام؛ حملهها دو یا سه روز به طول انجامیدهاند.
از صمیم قلب. دوستِ تو.
📕 ( #فردریش_نیچه ؛ نامه به «فرانتس اُوِربِک»؛ سیلس ماریا، 30 جولای 1881، نقل از #ژیل_دلوز در #اسپینوزا_فلسفه_عملی )Читать полностью…
#منطق [84]
#منطق_قدیم
[بخش منطق طبیعی و مصنوعی]
نقش منطق در تنظیم فکر طبیعی
توضیح ساده
توضیح تخصصی
مثالها
#منطق [83]
#منطق_قدیم
[بخش منطق طبیعی و مصنوعی]
تعریف تفکر طبیعی
توضیح ساده
توضیح تخصصی
مثالها
#منطق [82]
#منطق_قدیم
[بخش تحلیل شروط و قیود]
نقش قیود در ترکیب قیاسها
توضیح ساده
توضیح تخصصی
مثالها
#منطق [81]
#منطق_قدیم
[بخش تحلیل شروط و قیود]
قیود: تعریف و تأثیر بر قضایا
توضیح ساده
توضیح تخصصی
مثالها
#منطق [80]
#منطق_قدیم
[بخش تحلیل شروط و قیود]
انواع شروط: ضروری، ممکن، محال
توضیح ساده
توضیح تخصصی
مثالها
دیدنِ امرِ رؤیتناپذیر
میشل آنری بر این باور است که نقاشیِ غرب تا قبل از این دوران غالباً نقاشیِ جهان بوده است، یعنی فیگورها، فرمها یا رنگهایش را از جهان وام میگرفته است. نقاشی به تعبیر او برداشتی «جهانی» یا «جهانمند» و اندیشهای «از خودبیرونرونده» مبتنی بوده است. اما کاندینسکی «چیزِ دیگری» را میخواهد نقاشی کند، یعنی «زندگیِ رؤیتناپذیر»ی را که ما را در قالبِ «اثرپذیریِ خود از خود».
اینجا با یک پارادوکس که مربوط به امکانِ نقاشی است روبرو میشویم: چگونه میتوان امر رؤیتناپذیر را نقاشی کرد، در حالیکه رنگها و فرمها به جهانِ رؤیتپذیر تعلق دارد؟
اما رنگها و فرمها فقط از یک جهت به جهان تعلق دارند، و از جانب و جهتی دیگر، «جهانی» نیستند، یعنی دیگر چهرهای ندارند؛ آنری از «غیابِ چهره» سخن میگوید، زیرا این رنگها و فرمها شورِ محضاند.
کاندینسکی رنگها و فرمها را بر اساسِ توانِ عاطفیشان انتخاب میکند؛ هر رنگ یا فرم بیانگرِ درجهای از توان است، یک نیرو. امر رؤیتناپذیری که کاندینسکی میخواهد نقاشی کند همین نیروست. پس معیار انتخاب رنگها و فرمها، آنچه نقاش را در کُنشِ نقاشی راهنمایی میکند و منطقِ حرکاتِ دستِ او را رقم میزند، نه فرمها و فیگورها یا رنگهایِ رؤیتپذیر که همواره فیگور، فرم یا رنگِ شیئی قابلِ شناسایی در جهاناند، بلکه سویهیِ نیرو-مندانهیِ فرمها و رنگها ست.
مثلاً زرد بیانگرِ پرخاش و ستیزه است و آبی بیانگرِ صلح و آرامش، مثلث بیانِ تنش و گرماست و مربع آسایش و اعتدال.
دلوز، ایده، زمان/عادل مشایخی ، محسن آزمودهЧитать полностью…
هگل با توجه به نوع تفسیر خود از اسپینوزا، معتقد بود اسپینوزا به نوعی از آکوسمیسم میرسد (به معنای نبودِ جهان یا نفی جهان: آ (منفی ساز) + کاسموس (جهان)) زیرا معتقد بود حالاتِ اسپینوزا ضرورتا باید وهم باشند زیرا در اسپینوزا فقط جوهر واقعی است، اما جوهر نمی تواند تعین یابد زیرا حرکتی ندارد (نمی تواند خود را نفی کند و بنابراین نمی تواند حرکتی کند که واقعیت های انضمامی تولید کند، در نتیجه تمامی حالات وهم هایی هستند در ذهن جوهر). از این رو هگل در بیانیهای که درباره طریقهی مرگ اسپینوزا میدهد به کنایه و تمسخر میگوید مرگِ او که ذره ذره تحلیل رفت و آب شد و ریه خود را از دست داد و نفساش بند آمد... گویی که ذره ذره در جوهرِ واقعی محو شد: اسپینوزا خود به عنوان یک حالت از جوهر، نه تنها واقعی نبود بلکه باید هرآنچه از واقعیت ادعا میکرد در جوهرِ بینهایت محو گرداند تا فلسفهاش به کمال برسد. با فدا کردنِ خود، با محو کردنِ خود، با به دستِ وهم سپردنِ واقعیتش...
از این رو این گزارهی هگل حملهی سهمناک و فرااخلاقی به اسپینوزای محترم، منزوی و اخلاقی است.
اسپینوزا در پاسخ چه میتوانست بگوید؟
چیزِ بخصوصی برای گفتن ندارد، زیرا اساسا در بنمایهها و پیشفرضها و بنیانها با یکدیگر اختلاف دارند. آنچه هگل «حرکت» میخواند که نتیجهی نفی، شکاف و دوپارگیِ جوهر بود، نزد اسپینوزا یک تناقض بود: مربعِ دایره بود. ایجابیت نمیتوانست تسلیم نفی، شکاف و دوپارگی شود. ایجابیت برای اسپینوزا طورِ دیگری فهم میشد. حالات برای اسپینوزا هرگز حاصلِ یک نفی نبودند بلکه از ایجابیت ناب ناشی میشدند و قویاً دارای واقعیت انضمامی خود هستند، زیرا هر یک جزئی از قدرتِ خدا هستند و طبق نظریه مشارکت افلاطون، در جزئی-از-قدرت-خدا/هستی بودن سهیماند و واقعیت تقلیل ناپذیرشان، چیزی نیست جز قدرتِ واقعی و تقلیلناپذیرشان.
#منطق [79]
#منطق_قدیم
[بخش تحلیل موجهات]
روابط میان موجهات
توضیح ساده
توضیح تخصصی
مثالها
#منطق [78]
#منطق_قدیم
[بخش تحلیل موجهات]
محال: نقش آن در تحلیل قضایا
توضیح ساده
توضیح تخصصی
مثالها
#منطق [77]
#منطق_قدیم
[بخش تحلیل موجهات]
ممکنه: تعریف و اقسام
توضیح ساده
توضیح تخصصی
مثالها
ائتلاف خارق العاده و پیچیده اقتصاد، آزادی، فناوری، اخلاق و پارلمان خواهی مدت هاست که کار دشمن قدیمی خود، یعنی پسمانده های دولت مطلقه و آریستوکراسی فئودال را تمام کرده است؛ و با ناپدید شدن دشمن، این ائتلاف معنای اصیل خود را از دست داده است. حال گروه بندی ها و ائتلاف های جدیدی پدیدار شده اند. اقتصاد دیگر فی نفسه آزادی نیست؛ فناوری دیگر صرفاً در خدمت آسایش نیست بلکه به همان اندازه در تولید تسلیحات و ابزارِ خطرناک نقش دارد. پیشرفت دیگر فی نفسه موجد کمال بشردوستانه و اخلاقی ای نیست که در قرن هجدهم پیشرفت تلقی می شد. عقلانی سازی فناورانه ممکن است نقطه مقابل عقلانی سازی اقتصادی باشد. با این حال، فضایِ معنوی اروپا پیوسته تا همین امروز تحت تاثیر جادوی این تفسیر تاریخی قرن نوزدهمی بوده است، تفسیری که تا چندی پیش به نظر می رسید فرمول ها و مفاهیمش علی رغم مرگ هماورد قدیمی اش نیروی خود را حفظ کرده اند.
✍️ #کارل_اشمیتЧитать полностью…
📖مفهوم امر سیاسی
▪️ ممنون که در میهمانی Reasonable Mind شرکت کردید و به سوالات ما بی دریغ پاسخ دادید. در آخر توصیهای برای جوانان بکنید.
هیوم: اگر بخواهم توصیهای به جوانان داشته باشم، این است که با روحی فروتن و دیدهای کاوشگر به جهان بنگرند؛ به جای جستوجوی یقینهای قاطع و افقهای دستنیافتنی، بیاموزند که لذت را در کاوش بیپایان حقیقت، و وقار را در پذیرش حدود عقل انسانی بیابند. اصلیترین کار فلسفه این است که انسان را شکاک بار میآورد، و شکاکیت نه چیزی همواره منفی، بلکه در ابتدا بسیار نیک است، و از اصول فلسفهورزیِ درست است. در مقابل هر باوری که از پیشینیان به شما رسیده است همواره علامت سوالی بگذارید و هیچ چیز را به سادگی نپذیرید.
پایان. _________Читать полностью…
#گپوگفت_با_بزرگان
#گپوگفت_با_هیوم (13)
▪️ شما فلسفه را پادزهر مؤثر علیه خرافه و دینِ نادرست دانستید؛ چگونه فلسفه میتواند بر ترسهای رایج دربارهی مرگ و خودکشی غلبه کند؟
هیوم: فلسفه، چنانکه من در رسالههایم بیان داشتهام، یگانه دارویی است که میتواند زهر خرافه و دین نادرست را از جان انسانها بزداید. ترس از مرگ، که یکی از ژرفترین اضطرابهای بشر است، بیش از هرچیز از همین خرافات سرچشمه میگیرد؛ از این تصور که پس از مرگ، مجازاتهای موهومی در انتظار ماست، یا آنکه ترک این زندگی، ولو از سر رنج و نومیدی، گناهی نابخشودنی است. فلسفه با کاوش عقلانی در ماهیت مرگ و زندگی، به ما میآموزد که مرگ، خود بخشی طبیعی از نظم جهان است؛ همانقدر بیطرفانه و فاقد دلالت اخلاقی که افتادن یک برگ از شاخه یا غروب خورشید. وقتی به یاری فلسفه درمییابیم که قوانین طبیعت کور و بیغرضاند و مرگ چیزی جز انحلال طبیعی اجزای بدن نیست، بسیاری از ترسهای نابهجای ما از مرگ فرو میریزد.
از سوی دیگر، فلسفه کمک میکند که خودکشی را، که غالباً با برچسب گناه یا خیانت به خداوند محکوم شده است، از چشماندازی عاری از تعصب بنگریم. اگر کسی به چنان میزان از رنج و بیامیدی رسیده باشد که ادامهی حیات برایش تحملناپذیر شده، فلسفه میتواند به او نشان دهد که تصمیم او نه لزوماً از بیایمانی یا یأس، بلکه از بهکارگیری عقل برای رهایی از رنجی بیهوده برمیخیزد. فلسفه به ما میآموزد که انسانها، چون موجوداتی طبیعی، همان اختیاری را دربارهی پایان زندگیشان دارند که دربارهی بهبود یا تدبیر شرایط زندگیشان دارند. به این ترتیب، انسان فلسفی نه از سر خرافه، بلکه با بصیرت و وقار، به زندگی یا به ترک آن میاندیشد.
بدینسان، فلسفه، با پرورش روحیهای مبتنی بر مشاهدهی بیطرفانهی طبیعت و درک محدودیتهای وجود بشری، انسان را از اسارت ترسهای غیرعقلانی میرهاند. فلسفه نه شادی سطحی میبخشد و نه وعدهی معجزه میدهد، اما آرامشی ژرف میآفریند: آرامش کسی که میداند جایگاهش در جهان چیست، و میتواند با گشادهدلی و آزادگی به زندگی یا مرگ بنگرد، بیآنکه در زنجیر خرافه گرفتار آید.
▪️ معتقدید که خودکشی لزوماً تخطی از وظیفهی انسان در برابر خداوند نیست؛ بر چه اساسی به این نتیجه میرسید که اقدام به پایان دادن به زندگی، برخلاف نظم الهی تلقی نمیشود؟
هیوم: استدلال من بر این پایه استوار است که اگر بپذیریم جهان و زندگی انسان در آن تابع قوانین عمومی و تغییرناپذیر طبیعتاند، پس همهی کنشهای انسانی، از جمله خودکشی، نیز در چارچوب همین نظم طبیعی قرار میگیرند. هیچ حرکتی، چه بزرگ و چه کوچک، از دایرهی مشیت الهی و نظام کلی طبیعت بیرون نیست. اگر سقوط یک سنگ یا مرگ بر اثر بیماری را تخطی از ارادهی خداوند نمیدانیم، چرا باید خودکشی را چنین بنگریم؟ انسان با به کارگیری عقل خود، به همان سان که در درمان بیماری یا فرار از خطرات طبیعی میکوشد، ممکن است تصمیم گیرد به رنج و مصیبتی پایان دهد که ادامهی آن بیثمر و مخرب است.
افزون بر این، در نظر من، وظیفهی ما در برابر خداوند، اگر معنا داشته باشد، در راستای حفظ نظم عمومی و خیر اجتماعی است، نه در حفظ صرف وجود فیزیکی خود بدون توجه به کیفیت آن وجود. چنانکه در موارد بسیاری، ترک زندگی میتواند نه تنها آسیبی به دیگران نرساند، بلکه باری از دوش جامعه یا اطرافیان بردارد. در چنین وضعی، ادامهی زندگی از سر اجبار نه تنها فضیلت نیست، بلکه میتواند به نوعی بیتوجهی به مصالح خود و دیگران تعبیر شود. بنابراین، اقدام به پایان دادن به زندگی، اگر به اقتضای عقل، ملاحظهی خیر و پرهیز از رنج شدید باشد، با وظایف اخلاقی انسان در برابر خداوند منافاتی ندارد.
در نهایت، من باور دارم که نسبت دادن قضاوت اخلاقی قطعی به عملی چون خودکشی، بر پیشفرضهایی استوار است که خود نیاز به اثبات دارند. اگر زندگی در وهلهی نخست موهبتی طبیعی است، نه موهبتی که تنها به اذن مستقیم و خاص خداوند قابل پایان باشد، آنگاه همانگونه که در سایر امور طبیعی حق تصمیم و انتخاب برای انسان محفوظ است، در باب تداوم یا خاتمهی زندگی نیز این اختیار نمیتواند به نحوی منطقی انکار شود. فلسفه، با پرهیز از تعصب، ما را به سوی این فهم فروتنانه رهنمون میشود که نظم الهی را نه در ایستایی مطلق، بلکه در جریان پیوستهی آزادی، عقل و طبیعت انسانی باید دید.
هرگز خشونت، گرسنگی، طرد از جامعه، نابرابری، ستم اقتصادی در تاریخ بشریت و کره زمین تا این اندازه دامنگیر انسان نبوده است. به جای نغمه سر دادن از کامیابی آرمان دموکراسی لیبرال در شادکامی پایان تاریخ، به جای برگزاری جشن پایان ایدئولوژی و پایان گفتمانهای رهاییبخش، هرگز نباید این نکته بدیهی عالمگیر را که از رنجهای منحصر به فرد بیشماری فراهم آمدهاند، از نظر دور داریم که هرگز اینقدر زن و مرد و کودک بر روی زمین به بردگی کشیده نشدهاند، گرسنه نمانده و نابود نشدهاند.
#ژاک_دریداЧитать полностью…