@razhoft
وقتی انسان جانوری در حال مرگ را میبیند وحشت میکند، زیرا زوال موجودی زنده را – وجود خودش را – در نظر میآورد؛ میبیند که موجودی زنده از حیطه هستی بیرون میرود. اما هنگامی که محتضر انسانی باشد، آن هم انسانی مورد علاقه، احساس گسیختگی نیز بر وحشت نیستی افزوده میشود، زخمی روحی که مانند زخم جسمانی گاه کشنده است و گاه التیام مییابد، اما جای ان همیشه دردناک میماند و از تماس جسمی خارجی که اسباب تحریک آن شود میگریزد.
(رمان جنگ و صلح – جلد چهارم – صفحه ۱۵۰۳) تولستوی
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
“مرگ،زمانِ دازاین را تمام می کند و پایان طرح اندازی ها و نقشه هاست.مرگ همه چیز را برای دازاین تمام می کند.
مرگ زندگی را چنان که به راستی زیسته می شود، به زندگی روایت شده ی دازاین مرده تبدیل می کند.
دازاینی که دیگر به سوی آنجا حرکت نمی کند. مرگ تمام شدن یا به اصطلاح کامل شدن را فقط همچون افسانه ای روایت می کند.
بابک احمدی در صفحه ی ۴۹۰
هایدگر و پرسش بنیادین
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
▪️مرگ مسأله ای است مربوط به زندگان. از میان مخلوقات بسیاری که در این کره ی خاک می میرند، تنها انسان های اند که نزد آنها مرگ یک مسأله است. آنها در تولد، بیماری، جوانی، بلوغ، سالخوردگی و مرگ، با حیوانات سهیم اند. ولی از میان همه ی جانوران، تنها آنها می دانند که خواهند مرد؛ تنها آنها قادرند پایان کار خویش را انتظار کشند، و از این نکته آگاه اند که بالاخره زمانش فرا خواهد رسید، و تدابیر و دور اندیشی های خاصی _ در قالب فرد یا گروه _ به خرج می دهند تا از خود در برابر خطر نابودی محافظت کنند.
👤 #نوربرت_الیاس
📚 #تنهایی_دم_مرگ
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
آدمی مالک چیست ؟
هیچ چیز را براستی نتوان از آن خود دانست
مگر مرگ را
و آن قطعه زمین کوچک بی حاصل را
که پوست و استخوان ما در نقاب آن نهان خواهد شد
[ویلیام شکسپیر]
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
تاج خرسندی
تاج من بر سرم نیست ،
تاج من در قلب من جای دارد ،
الماس و فیروزه ای آن را نیاراسته ،
و از دیده ها پنهان است
تاج من خرسندی من است ،
تاجی که به ندرت پادشاهی را از آن بهره داده اند .
[ویلیام شکسپیر]
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
فردا، و فردا و فردا،
با گامهای کوتاه، از روزی به روز دیگر،
تا آخرین حرف ثبت شده در دفتر عمر می خزد؛
و تمام دیروزهایمان راه مرگ خاک آلود را برای ابلهان روشن کرده است.
خاموش، خاموش، ای شمع حقیر!
زندگی چیزی جز سایهای لرزان نیست، بازیگری است بینوا
که ساعت خویش را بر صحنه جولان می دهد و می خروشد
و آنگاه چیزی شنیده نمی شود. حکایتی است
که احمقی آن را گفته است، پر از هیاهو و خشم، که معنا ندارد.
[شکسپیر]
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
تحسین های بشری
آیا قلبِ من مقدّس و سرشار از زیبایی های حیات نیست،
تنها به این خاطر که عاشق گشته ام؟
چرا مرا آن هنگام که تندخوتر و خودپسندتر،
سرشارتر از واژه ها لیک خالی تر بودم،
بیشتر دوست میداشتی؟
آری، توده ها تنها دلبستۀ چیزهایی هستند که در بازار میفروشند.
هیچ انسانی تحسین گرِ تندخویان و بدطبعان نیست،
مگر یک برده.
تنها آنان که خود خدای گون اند،
خدایان را باور دارند.
[آتش های خدایان
برگزیدۀ اشعار فریدریش هولدرلین
مترجم
عبدالحسین عادل زاده]
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
ستپان هرچه به آخر عمر، نزدیک تر می شود، بیشتر خودش را پیدا میکند و از عقاید پیشینش فاصله می گیرد. در آخر هم ، قبل از اینکه در مهمانخانه خارج از شهر جان بدهد، به والاترین درجه عشق و شناخت می رسد. خود راوی هم در این باره می گوید: ((خواه حقیقتا ایمان پیدا کرده بود یا شکوه مراسم مذهبی بر دلش اثری تکان دهنده گذاشته و پذیرای هنری او را بیدار کرده بود، به هر تقدیر به استواری، و چنانکه می گویند با احساس بسیار چند کلمه ای بر زبان آورد که درست برخلاف بعضی اعتقادات گذشته اش بود))
آخرین سخنان زیبای ستپان را می آورم:
(( دوستان من، خدا برای من حقیقتی حیاتی است، زیرا تنها وجودی است که می شود با عشقی مطلق و ابدی دوستش داشت. دلیل ناگزیری جاودانگی من همین بس، که خدا از خطا مبرا است. خدا راضی نمی شود که شعله عشقی را که در دل من نسبت به او روشن شده است کاملا خاموش کند. والاتر از عشق چیست؟عشق والاتر از وجود است. عشق تاج تارک هستی است. چطور ممکن است که هستی در پیشگاه عشق سر فرود نیاورد؟ جایی که عشق او دل مرا روشن و آن را از شادی سرشار کرده باشد، آیا ممکن است که او من و شعله عشق را در من خاموش کند و ما را به هیچ مبدل سازد؟ اگر خدا باشد من باید جاودانه باشم.
وای چقدر دلم می خواست بار دیگر زندگی کنم. هر دقیقه، هر لحظه از زندگی انسان باید چشمه شادی و شیرین کامی باشد... باید، حتما باید باشد! انسان وظیفه دارد که بکوشد که زندگی اش این طور باشد. این تکلیفی است که انسان باید به آن گردن نهد. قانونی پنهانی است اما به یقین وجود دارد.
همین فکر دائمی من ، که چیزی هست بی اندازه عادل تر و کامرواتر از من، تمامی وجودم را ، هرکه باشم و هرکار کرده باشم با نرمی و مهربانی بی اندازه و شکوهی بی نهایت، سرشار می دارد. انسان باید بسیار بیش از آنکه به سعادت خود واقف است بداند و هر لحظه باور داشته باشد که جایی هست که سعادت کامل و صفای بی غش برای همه کس و همه چیز هست... چکیده قانون هستی انسان فقط آن است که انسان پیوسته بتواند در برابر بی نهایت بزرگ گردن تسلیم خم کند. اگر انسان از بی نهایت بزرگ محروم گردد، دیگر زندگی معنایی نخواهد داشت و انسان در نا امیدی تباه خواهد شد. عظمت بی کران به همان اندازه برای انسان حیاتی است که سیاره کوچکی که حامل اوست... دوستان من، من به همه تان می گویم جاوید باد اندیشه بزرگ، اندیشه ابدی، اندیشه بی نهایت! هر انسانی هرکه باشد، ناگزیر است در پیشگاه اندیشه بزرگ کمر خم کند. حتی احمق ترین آدم ها دست کم به چیزی نیازمند است که به راستی بزرگ باشد. ))
داستایوفسکی - جن زدگان
https://t.me/joinchat/QwNPXDT61seYx4nZ
@razhoft
▪️انسانها نمیدانند که تجربه نوعی شکست است، باید همه چیزت را از دست بدهی تا ذرهای بفهمی.
👤 #آلبر_کامو
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
■ هستی ما سراسر بر لحظهی در حالِ گذر بنا شده و به همین دلیل به جنب و جوشی بی امان بدل گشته که حتی لحظهای رخصتِ باز ایستادن و نفس تازه کردن به ما نمیدهد. حالِ ما در زندگی، حالِ آن فردی است که در سرازیری میدود و برای باقی ماندن بر دو پای خود ناگذیر از دویدن است و اگر بخواهد توقف کند به زمین درخواهد غلتید. زندگی نگاه داشتنِ یک نی بر نوک انگشت است، سیارهای است که به محض انصراف از حرکت در مدار خود، به درون خورشیدِ منظومه سقوط میکند.
در این چنین جهانی که دوام هیچ چیز ممکن نیست، جایی که همهچیز در گردابِ بیامانِ تغییر و تبدیل گرفتار آمده، جایی که همهچیز با شتابِ دیوانهوار در حرکت و گریز است و مغلوبِ حرکت و پیشرفت، مشکل بتوان احساس خوشحالی و خرسندی کرد. چگونه میتوان در جایی آرام و قرار یافت که به گفتهی #افلاطون «شدنِ مداوم و هرگز نابودن» تنها شکل هستی و وجود در آنجا است؟
انسان هیچگاه #خشنود نیست! سرتاسرِ زندگی را به دنبال خشنودیِ خیالی میدود، خشنودیای که به ندرت به دست میآید و وقتی هم که به دست آمد همان بیداری از خواب خوشحالی است: چون کشتیِ شکستهای که بیدکل به بندرگاه وارد میشود. دست آخر هم تفاوتی نمیکند که در طول زندگی خوشبخت بوده یا بدبخت، چون زندگیِ وی چیزی جز یک اکنونِ گذرا نبوده و اکنون پایان یافته.
👤 #آرتور_شوپنهاور
📚 #جهان_و_تاملات_فیلسوف
■ #در_باب_عبث_بودن_وجود
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
(( من اعلام می کنم که اهمیت شکسپیر و رافائل بیشتر است از آزاد کردن بندگان، بالاتر است از اینکه من روسیم یا قزاق یا قرقیز، فخیم تر است از سوسیالیسم و والاتر است از هوس های نسل جوان، مهم تر است از نوامیسِ شیمی، حتی می خواهم بگویم از بشریت ، از تمامی بشریت، زیرا آن ها میوه اند، میوه های راستین بشریت. آیا می دانید بشریت بی وجود انگلستان باقی خواهد ماند؟ بی وجودِ آلمان و بی ما روس ها، بی علوم و بی نان به زندگی ادامه خواهد داد؟ اما فقط بی زیبایی است که زندگی ممکن نیست. راز معما همین است. خود علم بی وجود زیبایی ، لحظه ای برقرار نخواهد ماند. می دانستید که ذره شکافی و نازک سنجی علم بی وجود زیبایی به زمختی و شرارت مبدل خواهد شد؟ بی زیبایی ، اختراع یک میخ ممکن نیست))
[بریده ای از جن زدگانِ داستایوفسکی]
ستپان این متن را در جواب به شورشیانی داد که معتقد بودند یک لنگه کفش کاربردش بیشتر از اشعار شکسپیر است! درست است که وسایل در اطراف ما، برای کاربرد و راحتیِ انسان ساخته شده اند، اما اگر ابتدا زیبایی نباشد، هرچیز ، حتی خود انسان هم دیگر وجود نداشت. وجودِ انسان وابسته به زیبایی است و اگر انسان تا بدین روز توانسته به زندگی خویش ادامه بدهد به دلیل وجود آب و نان نبوده بلکه هنوز زیبایی وجود دارد و تا زیبایی هست ، زندگی جریان دارد.
افکاری که باعث تحریکِ شورش در انسان می شود، شورشی که میخواهد همه چیز را نابود کند، به آن دلیل است که انسان راز و ضرورت زیبایی را در زندگی فراموش کرده است.
خود ستپان هم زمانی با افکاری که داشت، راز این زیبایی را از دست داده بود. به تدریج هرچه که اطراف خود را بیشتر دید ، متوجه شد اینگونه افکاری که هیچ ریشه ای در زیبایی ندارند، باعث هلاکت انسان ها و هرج و مرج شده است.
https://t.me/joinchat/QwNPXDT61seYx4nZ
@razhoft
▪️یک روز پروا [=کورا] از کنار رودخانهای میگذشت پشتهای گلِ دید؛ اندیشناک مشتی از آن برداشت و به شکل دادنِ آن پرداخت. در همان حال که به ساختۀ خود میاندیشید ژوپیتر فرارسید. پروا از او خواست در آنچه ساخته است روح بدمد. ژوپیتر با شادمانی پذیرفت. اما وقتی پروا خواست نامِ خود را به آنچه ساخته بدهد ژوپیتر مخالفت کرد و میخواست نام خودش را بر آن بگذارد. چون پروا و ژوپیتر بر سر نام نزاع میکردند زمین (Tellus) فرا رسید و مدعی شد این مخلوق باید به نام او خوانده شود زیرا بخشی از جسمِ خود را به او بخشیده بود. طرفینِ نزاع ساتورن را به داوری خواندند و ساتورن این حکم را که عادلانه مینمود، اعلام کرد: تو ای ژوپیتر! چون به آن روح بخشیدی به هنگامِ مرگش روحش را دریافت میکنی؛ و تو ای زمین! چون به آن جسم بخشیدی هنگام مرگ جسمش را میستانی؛ اما چون "پروا" ابتدا به آن موجود شکل بخشیده است میتواند تا وقتی این مخلوق زنده است صاحبِ آن باشد. اما چون بر سر نام نزاع میکنید بگذارید Homo [انسان] نامیده شود. زیرا که از Homos [خاک] ساخته شده.
▪️افسانههای رومی, به نقل از #مارتین_هایدگر
📚 #هستی_و_زمان
📖 صفحه 198
@razhoft @razhoft
@razhoft
کمدی الهی
دانته آلیگیری
سرود چهاردهم
طبقه هفتم دوزخ: تجاوزکاران
منطقه سوم: متجاوزین به خداوند
گروه اول: کفرگویان
صفحه ی ۲۰۷
در این کوهستان، پیرمردی ستبر ایستاده که پشت به دمیاط دارد و چنان به روم می نگرد که گویی این شهر آیینه ی اوست، سرش از زرناب ساخته شده و بازوان و سینه اش از سیم خالص، و بقیه ی بدنش، تا آنجا که تن به دو شاخه می شود از مفرغ، و از آنجا به پایین او را از آهن بی غش ساخته اند، به جز کف پای راستش که از گل پخته است، و او بدین پا بیش از آن پای دیگر تکیه می کند.
____________________________
ترجمه از ایتالیایی، شرح و حاشیه ی شجاع الدین شفا
دامیانا (Damiata)، بندر دمیاط در شمال مصر نزدیک اسکندریه، که از لحاظ جغرافیایی در مشرق جزیره ی کرت واقع شده. بنابراین مفهوم این جمله این است که این مرد پشت به مشرق و رو به مغرب (روم) کرده است (چنان که گویی روم آیینه ی اوست).
این (پیرمرد قوی هیکل) برجسته ترین قیافه ی سمبولیک در دوزخ دانته است و مظهر کلی بشریت به شمار می رود. اصل فکر، به یقین از تورات گرفته شده (کتاب دانیال نبی، باب دوم) که در آن نبوکدنصر پادشاه آشور خواب عجیبی می بیند و تعبیر آن را از معبرین کلده و آشور خواستار می شود و بالاخره دانیال نبی مشکل او را حل می کند. در این باره در تورات عیناً چنین آمده است: (... تو ای پادشاه می دیدی، و اینک تمثال عظیمی بود، و این تمثال بزرگ که درخشندگی آن بی نهایت و منظره ی آن هولناک بود پیش روی تو برپا شد. سر این تمثال از طلای خالص و سینه و بازوهایش از نقره و شکم و ران هایش از برنج بود و ساق هایش از آهن و پای هایش قدری از آهن و قدری از گل بود) بنابراین دانته این صورت را از تورات گرفته، و با تغییر مختصری در اینجا آورده، ولی برای آن مفهوم و تعبیری غیر از آنچه در تورات آمده قائل شده است، این (پیرمرد درشت اندام) در اینجا مظهر بشریت و اجزای مختلف بدن او هر یک نماینده ی یک دوره از تاریخ جهانند. سر وی که از زر ناب ساخته شده، مظهر عصر طلایی گذشته، یعنی دوره ای است که هنوز بشر مرتکب گناهی نشده بود و (عصر بی گناهی) به شمار می رفت (این لقبی است که اوویدیوس در کتاب معروف خود استحالات بدان دوره داده است). قسمت نقره ای و قسمت مفرغین نماینده ی دوره های تدریجی انحطاط و سقوط بشریتند. دو پای راست و چپ پیرمرد، نماینده ی امپراتوری مقدس روم و ژرمن (پای آهنین) و کلیسای کاتولیک روم (پای سفالین) هستند. این پای دومی، پایه ای سست تر دارد، و با وجود این پیرمرد بیشتر بر روی آن تکیه کرده است. اشک های پیرمرد مظهر خطاها و گناهان بشرند، بدین جهت است که این قطرات اشک از تمام قسمت های بدن او جریان دارد، به جز از قسمت سرش که نماینده ی عصر طلایی یعنی دوره ای است که هنوز گناهی در آن صورت نگرفته بود. این اشک ها از کوهستان سرازیر می شوند (اشاره به سقوط و انحطاط) و آنگاه به صورت جویباری در می آیند تا بعد تشکیل رودخانه های دورخ (رودهای گناه) بدهند. قرارگاه این پیرمرد و طرز ایستادن او نیز مفهوم (سمبولیک) خاص دارد: وی در جزیره ی کرت، یعنی در محلی که تقریباً نقطه ی اتصال هر سه قاره ی آسیا و اروپا و افریقا به شمار می رود (و در اینجا مفهوم مرکزیت زمانی را دارد) ایستاده، پشت به مشرق (مظهر گذشته از نظر زمان و زادگان اولیه ی مذاهب از نظر مکان) و رو به مغرب (مظهر آینده از نظر زمان، و کلیسای کاتولیک از نظر مکان) کرده است. علت آنکه پایی که مظهر حکومت پاپ است از گل و خاک ساخته شده، این است که به نظر دانته دستگاه پاپ استحکام و قدرت کافی برای حکومت جهانی ندارد.
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
■ #فلسفه پیوسته فزون می خواهد، طالب امر ابدی است، خواستار حقیقت است.
حقیقتی که در سنجه ی آن حتی درست عیارترینِ هستی نیز فی نفسه، لحظه ای میمون بیش نیست.
درکل نسبت فلسفه با تاریخ به رابطه کشیشی اقرار نیوش با فردی توبه کار می ماند و از این رو باید همچون او گوشی تیز برای استماع اسرار فرد توبه کار داشته باشد.
تاریخ بی گمان قادر است حیات پرفراز و نشیب نوع بشر را با صدایی رسا و پرشور به بیان آورد،
اما باید از مقامی ارشد (فلسفه) درخواست کند تا آن را شرح دهد و تحلیل کند و آنگاه می تواند از اعجاب مسرت بخشی لذت ببرد که ابتدا تقریبا هیچ شوقی برای بازشناختن رونوشتی ندارد که فلسفه تدارک دیده است.
فلسفه نباید زیاده از حد به یک وجه جزئی از هستی پدیدارشناختی و بالاخص به ظاهر این مفهوم چشم بدوزد،
بلکه باید حقیقت آن را در و همراه با وجه پدیدارشناختی اش درنظر بگیرد.
📚 مفهوم آیرونی با ارجاع مدام به سقراط
👤 #سورن_کییرکگور
🔃 ترجمه #صالح_نجفی
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
هنگامی که خدا انسان را اندازه می گیرد متر را دور قلبش
می گذارد نه دور سرش!
👤نورمن وینسنت پیل
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
انسان از مرگ به این دلیل میترسد که به زندگی دلبسته است.
(رمان شیاطین – صفحه ۱۶۱)
داستایوفسکی
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
نظر به بیرون
روزِ گشاده و باز، رخشان و روشن است، با تصاویری مهیّا برای هر کس،
آن هنگام که دشت های سبز در گستره های دوردست پدیدار می گردند،
پیش از آنکه روشنای عصرگاه، مقهورِ سایه روشن های شامگاه گردد،
و همهمه های روزانه در دلِ انعکاس های نور فرو بنشیند.
هستیِ درونیِ جهان اغلب ابرآلوده و پنهان پدیدار می گردد،
و اندیشۀ مردمان مملو از شک و ملال است،
لیک طبیعتِ پُرشکوه روزگارِ آنان را نشاط
می بخشد،
و پرسش های تیرۀ تردید دور می گردد.
《هولدرلین》
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
برای سرنوشت ها
آه ای ایزدانِ نیرومند،
تنها یک تابستان و تنها یک پاییز را
از برای ترانه هایی رسیده بر من ببخشایید؛
باشد که قلبم درونِ سینه، سرشار از آن موسیقیِ دل انگیز،
با اشتیاقی هر چه تمام تر سر به نیستی بگذارد.
و روح، چشم پوشیده از میراثِ آسمانیِ خویش در حیات،
بر پهنه های هادس
نیز آرام و قرارِ خویش را باز نخواهد یافت.
لیک اگر آنچه که برای من مقدّس است،
شعرهایی که در قلبِ من آرمیده اند، افاقه کند –
پس خوشا دیگر جهانِ خاموشِ سایه ها را!
خشنود خواهم بود، هر چند این جادوی چنگِ من نیست که مرا به زیر میکشد.
روزگاری را می باست همچون خدایان زیسته باشم،
بیش از آن را دیگر لزومی نیست.
[فریدریش هولدرلین]
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
شکوه ِ دنیا همچون دایره ای بر روی آب است
که هر زمان بر پهنای خود می افزاید
و در منتهای بزرگی هیچ می شود.
شکسپیر
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
اي روح ِ مسكين ِ من
كه در كمند ِ اين جسم ِ گناه آلود اسير آمده اي
و سپاهيان ِ طغيان گر ِ نفس، تو را در بند كشيده اند!
چرا خويش را از درون مي كاهي و در تنگدستي و حرمان به سر مي بري
و ديوارهاي برون را به رنگ هاي نشاط انگيز و گرانبها آراسته اي؟
حيف است چنان خراجي هنگفت
بر چنين اجاره اي كوتاه، كه از خانه ي تن كرده اي
آيا اين تن را طعمه ي مار و مور نمي بيني
كه هر چه بر آن بيفزايي، بر ميراث ِ موران خواهد افزود؟
اگر پايان ِ قصه ي تن چنين است،
اي روح ِ من،
تو بر زيان ِ تن زيست كن؛
بگذار تا او بكاهد و از اين كاستن بر گنج ِ درون ِ تو بيفزايد.
اين ساعات ِ گذران را
كه بر درياي سرمد كفي بيش نيست، بفروش
و بدين بهاي اندك، اقليم ِ ابد را به مـُلك ِ خويش در آور،
از درون سير و برخوردار شو،
و بيش از اين ديوار ِ بيرون را به زيب و فر مياراي
و بدين سان مرگ ِ آدمي خوار را خوراك ِ خود ساز؛
كه چون مرگ را در كام فرو بري،
ديگر هراس نيست و بيم ِ فنا نخواهد بود.
ويليام شكسپير
غزل شماره 146
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
تنها آنجا که امکانِ اگزیستانسیالِ گفتن و شنیدن داده شده است کسی می تواند گوش فرا دهد. کسی که (نمی تواند بشنود) و (باید احساس کند) چه بسا به خوبی و دقیقاً به همین دلیل بتواند خیلی خوب گوش دهد. شنیدنِ صرفِ چیزهای دور و بر نوعی فقدان فهمیدنِ شنواست. گفتن و شنیدن در فهمیدن بنیان دارند. فهم نه از زیادی گفتار بر می خیزد نه از شنیدن مشتغلانهء چیزهای دور و بر. فقط کسی که پیشاپیش می فهمد می تواند گوش دهد.
هایدگر
هستی و زمان
ص ۲۱۹
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
[به یاد داشته باش که امروز طلوع دیگری ندارد.]
https://t.me/joinchat/QwNPXDT61seYx4nZ
@razhoft
■ آنچه من واقعا لازم دارم این است که مطمئن شوم چه باید بکنم، نه این که چه باید بدانم... مهمترین کار یافتنِ حقیقتی است که برای من حقیقت باشد، باید در جستجوی معنی و فکری باشم که دلم میخواهد برای آن زندگی کنم و بمیرم.
👤 #سورن_کییرکگور
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
خرم آن بقعه که آرامگه یار آنجاست
راحت جان و شفای دل بیمار آنجاست
من در این جای همین صورت بیجانم و بس
دلم آنجاست که آن دلبر عیار آنجاست
تنم اینجاست سقیم و دلم آنجاست مقیم
فلک اینجاست ولی کوکب سیار آنجاست
آخر ای باد صبا بویی اگر میآری
سوی شیراز گذر کن که مرا یار آنجاست
درد دل پیش که گویم غم دل با که خورم
روم آنجا که مرا محرم اسرار آنجاست
نکند میل دل من به تماشای چمن
که تماشای دل آنجاست که دلدار آنجاست
سعدی این منزل ویران چه کنی جای تو نیست
رخت بربند که منزلگه احرار آنجاست
غزل ۴۹
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
■ امروز منتظر فردا هستیم و فردا که شد انتظار پس فردا را داریم و پس فردا منتظر هفته ی بعد و آن هفته منتظر سال بعد و سال دیگر منتظر سالهای آینده می باشیم.
تا وقتی که جوان هستیم تصور می کنیم انتظار ما برای تشکیل خانواده است و پس از زن گرفتن و به وجود آمدن فرزندان تصور می کنیم که انتظار ما برای پس انداز و گرد آوردن اندوخته جهت روزگار پیری است.
در روزهای سالخوردگی هم مرتبا انتظار فردا را داریم و شگفت اینجاست که نظیر عاشقی که در انتظار معشوق باشد و دقیقه شماری نماید سعی می کنیم که هر چه زود تر امروز بگذرد و فردا بیاید.
یک وقت متوجه می شویم که انتظار ما برای وصول فردا هیچ علتی نداشته جز این که منتظر مرگ بودیم...آری،آن چه از آغاز حیات در انتظارش بودیم همین است.
📚 #خدا_و_هستی
👤 #موریس_مترلینگ
📖 صفحه 74
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
■ #خیام فیلسوف
فکر و مسلک #خیام تقریباً همیشه یک جور بوده و از جوانی تا پیری شاعر پیرو یک فلسفهٔ معین و مشخص بوده و در افکار او کمترین تزلزل رخ نداده و کمترین فکر ندامت و پشیمانی یا توبه از خاطرش نگذشته است .
← در جوانی شاعر با تعجب از خودش می پرسد که چهره پرداز ازل برای چه او را درست کرده؟
طرز سؤال آن قدر طبیعی که فکر عمیقی را برساند، مخصوص خیّام است
هرچند که رنگ و روی زیباست مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانهٔ خاک
نقّاشِ اَزَل بهرِ چه آراست مرا!
← از ابتدای جوانی زندگی را تلخ و ناگوار می دیده و داروی دردهای خود را در شراب تلخ می جسته
امروز که نوبت جوانی من است
می نوشم از آن که کامرانی من است
عیبم مکنید، گرچه تلخ است خوش است
تلخ است، چرا که زندگانی من است.
← در این رباعی افسوس رفتن جوانی را میخورد
افسوس که نامهٔ جوانی طی شد
وان تازهبهار زندگانی دی شد
حالی که ورا نام جوانی گفتند
معلوم نشد او که کی آمد و کی شد!
← شاعر با دست لرزان و موی سپید قصد باده میکند. اگر او معتقد به زندگی بهتری دردنیای دیگر بود، البته اظهارندامت می کرد تا بقیهٔ عیش و نوشهای خودرا به جهان دیگر محول بکند.
این رباعی کاملاً تأسف یک فیلسوف مادی را نشان میدهد که در آخرین دقایق زندگی سایهٔ مرگ را درکنار خود میبیند و میخواهد به خودش تسلیت بدهد ولی نه با افسانههای مذهبی، و تسلیت خود را در جام شراب جست و جو میکند
من دامن زهد و توبه طی خواهم کرد
با موی سپید، قصد می خواهم کرد
پیمانهٔ عُمْرِ من به هفتاد رسید
این دم نکنم نشاط کی خواهم کرد؟
اگر درست دقت بکنیم خواهیم دید که طرز فکر، ساختمان و زبان و فلسفهٔ گویندهٔ این چهار رباعی که در مراحل مختلف زندگی گفته شده یکی است، پس میتوانیم به طور صریح بگوییم که خیّام از سن شباب تا موقع مرگ مادی، بد بین و ریبی بوده ( و یا فقط در رباعیاتش اینطور مینموده ) و یک لحن تراژدیک دارد که به غیر از گویندهٔ همان رباعیّات چهاردهگانهٔ سابق کس دیگری نمی تواند گفتهباشد، و قیافهٔ ادبی و فلسفی او به طور کلی تغییر نکردهاست.
فقط در آخر عمر با یک جبر یأس آلودی حوادث تغییرناپذیر دهر را تلقی نموده و بدبینی که ظاهراً خوشبینی به نظر میآید اتخاذ میکند.
📚 #ترانه_های_خیام
👤 #صادق_هدایت
https://t.me/joinchat/QwNPXDT61seYx4nZ
@razhoft
«ما برای تفسیر آواز و غزل آماده نیستیم، بلکه هیچ حقی هم در این کار نداریم، زیرا قلمرویی که در آن گفتگو بین شعر و اندیشه برقرار است به آهستگی قابل کشف شدن، دسترسی و تفحص در اندیشه است.»
مارتین هایدگر
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم
پشت دانایی اردو بزنیم
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم
صبح ها وقتی خورشید در میاید متولد بشویم
هیجان ها را پرواز دهیم
روی ادرک؛ فضا؛ رنگ؛ صدا؛ پنجره؛ گل؛ نم بزنیم
آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم
نام را باز ستانیم از ابر
از چنار؛ از پشه؛ از تابستان
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم
سهراب سپهری
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
ما گر چه در بلندی فطرت یگانهایم
صد پله خاکسارتر از آستانهایم
درگلشنی که خرمن گل میرود به باد
در فکر جمع خار و خس آشیانهایم
از ما مپرس حاصل مرگ و حیات را
در زندگی، به خواب و به مردن، فسانهایم
چون صبح، زیر خیمهٔ دلگیر آسمان
در آرزوی یک نفس بیغمانهایم
چون زلف، هر که را که فتد کار در گره
با دست خشک، عقده گشا همچو شانهایم
آنجاست ادمی که دلش سیر میکند
ما در میان خلق همان بر کرانهایم
ما را زبان شکوه ز بیداد یار نیست
هر چند آتشیم، ولی بیزبانهایم
گر تو گل همیشه بهاری زمانه را
ما بلبل همیشه بهار زمانهایم
صائب گرفتهایم کناری ز مردمان
آسوده از کشاکش اهل زمانهایم
غزل شمارهٔ ۱۲۶
صائب تبریزی » دیوان اشعار » گزیدهٔ غزلیات
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
گه ملحد و گه دهری و کافر باشد
گه دشمن خلق و فتنهپرور باشد
باید بچشد عذاب تنهایی را
مردی که ز عصر خود فراتر باشد
👤 #شفیعی_کدکنی
▪️#شعر
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
ثروت خود را بر روی این زمین نیندوزید زیرا ممکن است بید یا زنگ به آن آسیب رسانند و یا دزد آن را برباید. ثروت تان را در آسمان بیندوزید،
در جایی که از بید و زنگ و دزد خبرینیست. اگر ثروت شما در آسمان باشد، فکر و دل تان نیز در آن جا خواهد بود.
(انجیل متی، ۲۱- ۱۹ : ۶)
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته