@razhoft
■ دشنه ی تقدیر وقتی فرود می آید
که انسان بیشتر از هر زمان دیگر
خود را در امان می پندارد...
📚 #افسانه_های_تبای
👤 #سوفوکلس
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
■ #داروین خدا را از اعتبار انداخت و ما همانطور که زمانی خدا را آفریدیم، اینک او را کشته ایم و حال نمی دانیم بدون اساطیر مذهبی مان چگونه سر کنیم.
📚 #وقتی_نیچه_گریست
✍🏻 #اروین_یالوم
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
گفت من مستسقیم آبم کشد
گرچه میدانم که هم آبم کشد
هیچ مستقسقی بنگریزد ز آب
گر دو صد بارش کند مات و خراب
گر بیاماسد مرا دست و شکم
عشق آب از من نخواهد گشت کم
گویم آنگه که بپرسند از بطون
کاشکی بحرم روان بودی درون
خیک اشکم گو بدر از موج آب
گر بمیرم هست مرگم مستطاب
من بهر جایی که بینم آب جو
رشکم آید بودمی من جای او
دست چون دف و شکم همچون دهل
طبل عشق آب میکوبم چو گل
گر بریزد خونم آن روح الامین
جرعه جرعه خون خورم همچون زمین
چون زمین وچون جنین خونخوارهام
تا که عاشق گشتهام این کارهام
شب همیجوشم در آتش همچو دیگ
روز تا شب خون خورم مانند ریگ
من پشیمانم که مکر انگیختم
از مراد خشم او بگریختم
گو بران بر جان مستم خشم خویش
عید قربان اوست و عاشق گاومیش
گاو اگر خسپد وگر چیزی خورد
بهر عید و ذبح او میپرورد
گاو موسی دان مرا جان دادهای
جزو جزوم حشر هر آزادهای
گاو موسی بود قربان گشتهای
کمترین جزوش حیات کشتهای
برجهید آن کشته ز آسیبش ز جا
در خطاب اضربوه بعضها
یا کرامی اذبحوا هذا البقر
ان اردتم حشر ارواح النظر
از جمادی مردم و نامی شدم
وز نما مردم به حیوان برزدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم
حملهٔ دیگر بمیرم از بشر
تا بر آرم از ملایک پر و سر
وز ملک هم بایدم جستن ز جو
کل شیء هالک الا وجهه
بار دیگر از ملک قربان شوم
آنچ اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون
گویدم که انا الیه راجعون
مرگ دان آنک اتفاق امتست
کاب حیوانی نهان در ظلمتست
همچو نیلوفر برو زین طرف جو
همچو مستسقی حریص و مرگجو
مرگ او آبست و او جویای آب
میخورد والله اعلم بالصواب
ای فسرده عاشق ننگین نمد
کو ز بیم جان ز جانان میرمد
سوی تیغ عشقش ای ننگ زنان
صد هزاران جان نگر دستکزنان
جوی دیدی کوزه اندر جوی ریز
آب را از جوی کی باشد گریز
آب کوزه چون در آب جو شود
محو گردد در وی و جو او شود
وصف او فانی شد و ذاتش بقا
زین سپس نه کم شود نه بدلقا
خویش را بر نخل او آویختم
عذر آن را که ازو بگریختم
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر سوم
بخش ۱۸۷ - جواب گفتن عاشق عاذلان را وتهدید کنندگان را
https://t.me/joinchat/QwNPXDT61seYx4nZ
@razhoft
جهان محنت كده اي است که در آن شر بر خیر غلبه دارد. زندگی انسانِ عادی، وضعیتی اسفناک است که در میان دو قطب نوسان میکند: یکسو رنج روحی، درد جسمانی و نیاز قرار دارد که آدمی برای رهایی از اینها میکوشد و هنگامی که خلاصی یافت و به فراغت رسید، در قطب دیگر دچار ملال و بیحوصلگی میگردد و برای رهایی از این وضع به هر وسیلهای متوسل میشود، تا خلأ درونی خود را فراموش کند.
👤 #آرتور_شوپنهاور
📚 #در_باب_حکمت_زندگی
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
مشاهده نمی کند. تنها طبایع پست خود را فراموش می کنند و به چیز تازه ای تبدیل می شوند. از این رو پروانه یکسره فراموش کرده است که کرمی درختی بوده است و شاید باز هم پروانه بودن را چنان به طور کامل فراموش کند که بتواند به ماهی تبدیل شود. طبایع عمیق تر هرگز خود را فراموش نمی کنند و هرگز به چیزی جز آنچه بوده اند مبدل نمی شوند.
آرزویی که می خواست او را به درون واقعیت بکشاند اما به واسطه ناممکن بودن آن نومید شد، اکنون به درون بازتابیده است، اما بدین خاطر نه از میان رفته، نه فراموش شده است. گاه تپش های تیره میل است که خاطرات را در او بیدار می کند و گاه خود اوست که آن ها را بر می انگیزد؛ زیرا او مغرورتر از آن است که بخواهد و بگذارد که تمام محتوای زندگی او موضوع لحظه ای گذرا باشد. او این عشق را جوان نگاه می دارد و همراه با او بر عمر و زیبایی این عشق افزوده می شود.
ابراهیم نماینده ایمان است. ابراهیم به لطف محال عمل می کند، زیرا اینکه او به مثابه فرد برتر از کلی است دقیقا همان محال است. این پارادوکس پذیرای وساطت نیست؛ زیرا همین که ابراهیم برای وساطت بکوشد باید بپذیرد که به وسوسه دچار شده است، و در این حال هرگز اسحاق را قربانی نخواهد کرد، یا اگر قربانی کرده باشد باید تائبانه به سوی کلی بازگردد. او اسحاق را به لطف محال باز پس می گیرد. او حتی لحظه ای هم یک قهرمان تراژدی نیست بلکه به کلی چیز دیگری است یا قاتل است یا مؤمن. حد وسطی که قهرمان تراژدی را نجات می دهد ابراهیم آن را ندارد. به این دلیل است که من می توانم قهرمان تراژدی را درک کنم اما نمی توانم ابراهیم را درک کنم، گرچه به نحوی غریب او را بیش از هر انسان دیگری می ستایم.
ابراهیم با عملش از کل حوزه اخلاق فراتر رفت؛ او در فراسوی این حوزه غایتی داشت که در مقابل آن این حوزه را معلق کرد. عمل ابراهیم به خاطر نجات یک خلق، یا دفاع از آرمان کشور، با فرو نشاندن خشم خدایان نبود. پس چرا ابراهیم چنین می کند؟ به خاطر خدا، و به خاطر خودش و این دو مطلقا یکسانند. به خاطر خدا، زیرا خداوند این آزمون را همچون دلیل ایمانش از او خواسته است، و به خاطر خودش، زیرا می خواهد دلیل اقامه کند. این یک آزمون، یک وسوسه است. وسوسه به چیزی گفته می شود که انسان را از ادای تکلیف باز می دارد؛ اما در اینجا وسوسه همانا اخلاق است که ابراهیم را از عمل به خواست خدا باز می دارد. پس در اینجا تکلیف چیست؟ تکلیف دقیقا بیان خواست خداست.
خدا کسی است که عشق مطلق را طلب می کند. اما آن کس که با طلب عشق از کسی تصور می کند این عشق با سرد شدن شخص نسبت به هر آنچه که تاکنون برایش عزیز بوده است اثبات می شود نه فقط خودپرست بلکه ابله است و در همان لحظه حکم مرگ خویش را امضاء می کند، زیرا زندگیش به این عشقی که در طمع آن است وابسته است. شوهری از زنش می خواهد پدر و مادرش را ترک کند، اما اگر در سردی زنش نسبت به والدینش دلیلی برای عشق فوق العاده او نسبت به خودش جستجو کند از همه ابلهان ابله تر است. اگر کم ترین درکی از عشق داشت با خوشحالی در عشق کامل زنش نسبت به والدینش این تضمین را می یافت که زنش او را از هر کس دیگری در آن قلمرو بیشتر دوست دارد.
این پندار که فرد بودن چندان دشوار نیست حاکی از اعطای امتیازی بسیار مشکوک به خویشتن است؛ زیرا کسی که به راستی ارج خویش می نهد و پروای روح خویش دارد به یقین می داند که آن کس که با چیره گی بر نفس، تنها در پهنه جهان، زندگی می کند. با ریاضت و عزلتی بیش از دوشیزه جوانی در غرفه اش، زندگی می کند. بی گمان، هستند کسانی که باید مهار شوند و اگر به خود وانهاده شوند همچون جانوران وحشی در خودپرستی و لذت غوغا می کنند؛ اما شخص باید با نشان دادن اینکه می داند چگونه با ترس و لرز سخن بگوید، ثابت کند که در زمره آن کسان نیست؛ و بی گمان باید در ستایش از عظمت ها سخن بگوید تا عظمت ها فراموش نشوند.
معاصران درباره قهرمان تراژدی چگونه می اندیشیدند؟ می اندیشیدند که بزرگ بود و ستایشش می کردند. اما ابراهیم را هیچ کس نبود که بفهمد. با این همه بیاندیشید که به کجا رسید؟! او به عشق اش وفادار ماند. اما آن کس که خدای را دوست می دارد نیازمند اشک، نیازمند تحسین نیست، او رنجش را در عشق فراموش می کند و چنان به تمامی که پس از او حتی کمترین اثری از رنجش، اگر خداوند خود آن را به یاد نمی آورد، باقی نمی ماند. زیرا خداست که دانای راز است و شناسای پریشانی، او اشک ها را حساب می کند و هیچ چیز را فراموش نمی کند.
هرگاه مصیبت از بیرون بیاید تسلایی می توان یافت. اگر زندگی به انسان وسیله خوشبختی اش را عطا نکند این اندیشه که او می توانست آن را دریافت کند تسلی بخش است. اما آن اندوه بی پایان که زمان هرگز قادر به تسکینش نیست، که هرگز قادر به شفایش نیست این است که بدانیم راه نجاتی نیست حتی اگر زندگی سرشار از مرحمت باشد.
https://t.me/joinchat/QwNPXDT61seYx4nZ
■ آدمهای مستقل و کارامد برای این فعال به نظر میرسند که به واقع احمق هستند و ذهن محدودی دارند. چه طور بگویم؟ آهان! آنها بخاطر عقل محدود، دم دستیترین دلایل را که ممکن است دلایل درجه دوم و سوم باشد، به جای دلایل اصلی میگیرند. به این ترتیب خیلی زودتر و آسانتر از بقیه قانع میشوند و سریع فکر میکنند اساس کار را یافتهاند و به ریشهی مساله رسیدهاند. (صفحه ۶۰)
آدمیزاد انتقام میگیرد، چون عدالت را در این میبیند. پس دلیل اولیه و اصلی را پیدا کرده، اساس کار را یافته و آن همان عدالت است. در نتجیه از همه جهت خیالش راحت میشود و با آرامش انتقامش را میگیرد و موفق هم هست، چون باور دارد کاری شرافتمندانه و عادلانه میکند. من اما اینجا نه عدالتی میبینم، و نه در این کار، نیکی و خیری مییابم. و به تبع آن، تنها از روی خباثت است که دست به انتقام میزنم. تنها خباثت میتواند همه تردیدم را از بین ببرد و بر همه چیز غلبه کند. همین طور است، تنها خباثت میتواند در کنار دلیل اصلی بنشیند و ترکیب کاملا موفقی به دست بدهد و آن دلیل اصلی را تکمیل کند، چرا که خباثت خودِ دلیل نیست. اما چه کنم که خباثت هم ندارم. (صفحه ۶۱)
بهترین تعریف آدمیزاد این است: موجودی دوپا و نانجیب. (صفحه ۸۳)
چه انتظاری میتوان از انسان داشت؟ این موجودی که چنین خصایص غریبی دارد؟ همه مواهب و نعمتهای زمینی را به پایش بریزید، تا خرخره در سعادت غرقش کنید، هر پنج انگشتتان را هم در عسل فرو کنید و به دهانش بگذارید، چنان از پول بینیازش کنید که دیگر جز خوردن و خوابیدن و تلاش برای ادامه تاریخ پر افتخار بشری کاری نداشته باشد، همین آدم اما از روی حق ناشناسی و فقط برای آزار و اذیت به شما صدمه میزند و خصومت میورزد. همین آدم حتی همه آنچه را به او دادهاید به خطر میاندازد و عمدا بدترین و بیهودهترین هوس را دنبال میکند، بدترین دیوانه بازی و ضرر مالی را به بار میآورد، آن هم تنها برای اینکه وضعیت مرفه و راحت و معقولش را قربانی فانتزیها و خیالپردازیهای خویش کند. دقیقا وهم انگیزترین آرزو و پستترین حماقت را میخواهد، فقط و فقط برای اینکه به خودش ثابت کند – نکته ضروری و لازمش همین است – آدم هنوز آدم است و نه کلید پیانو که قوانین طبیعت به دست خد آن را بنوازند و حتی تهدیدش کنند تا آخر عمر هدایتش خواهند کرد تا نتواند بیرون از محدوده تقویم و قوانین خواستهای داشته باشد. (صفحه ۸۵)
به نظر من دانش و آگاهی بزرگترین بدبختی بشر است، اما خوب میدانم که بشر آن را دوست دارد و با هیچ سرگرمی و رضایتمندی دیگری عوضش نمیکند. (صفحه ۹۱)
میدانی لیزا، البته از خودم دارم حرف میزنم! اگر از بچگی خانوادهای داشتم، آن وقت اینی نبودم که الان داری میبینی. بیشتر وقتها به این فکر میافتم. آخر خانواده هرقدر هم که بد باشد باز هم پدر و مادرند، غریبه که نیستند و دشمن آدم نمیشوند. گیرم سالی، ماهی هم فقط یک بار عشقشان را ابراز کنند. در هر حال میدانی آنجا توی خانهی خودت هستی. (صفحه ۱۹۱)
از دست عادت کار زیادی بر میآید! خدا میداند که عادت چهها با آدمی میکند. (صفحه ۲۰۰)
در عمل میدانی دلم واقعا چه میخواهد؟ این که تو و امثال تو به درک واصل شوید! من آرامش میخواهم. بله، حاضرم کل دنیا را به یک پول سیاه بدهم تا راحتم بگذارند و آرامشم حفظ شود. مثلا اگر قرار باشد دنیا خداب شود، ولی من چایم را بخورم، میگویم به درک! بگذار خراب شود، در عوض همیشه بتوانم با آرامش چایم را بخورم. (صفحه ۲۳۷)
👤 #فئودور_داستایوفسکی
📚 #يادداشتهای_زيرزمينی
https://t.me/joinchat/QwNPXDT61seYx4nZ
@razhoft
مردان استثنایی بیش تر فرزند فرهنگ های قدیمی و نهال های دیررس گذشته اند. من در آنها میراث یک ملت و آداب و رسوم آن را میبینم؛ فقط بدین صورت است که میتوان چیزی از ماهیت آنان را درک کرد.
آنان در زمان خود عجیب، نادر و خارق العاده به نظر می آیند. کسی که در وجود خود نیروهایی احساس میکند که من از آنها حرف میزنم، ناگزیر آنها را پرورش میدهد و از آنها در مقابل یک دنیای متخاصم دفاع میکند؛ به آنها احترام میگذارد و باعث رشد آنها میشود،
بدین ترتیب یا به مرد بزرگی تبدیل میشود و یا موجودی عجیب و دیوانه از کار درمی آید.
مگر اینکه طی این مدت نابود شود ...
👤 #فردریش_نیچه
📚 #حکمت_شادان
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
■ خدا همان درد وحشت از مرگ است.
هر کس بر درد و رنج پیروز شود خدا خواهد شد.
آن وقت زندگی نو است و انسان نو است، و همه چیز نو خواهد بود ...
آن وقت تاریخ را به دو بخش تقسیم خواهند کرد: از گوریل تا نابودی خدا، و از نابودی خدا تا...
👤 #فئودور_داستایوفسکی
📚 #تسخیر_شدگان
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
هر تعبیری در فهمیدن بنیان دارد چیزی که در تعبیر فصل بندی شده و در فهمیدن به طور کلی از پیش به مثابه چیزی فصل بندی پذیر مشخص می شود معناست تا جایی که بیان (حکم) در فهمیدن بنیان دارد و شکلی اشتقاقی از انجام تعبیر را نشان می دهد آن نیز معنایی دارد با این حال معنا را نمی توان به عنوان چیزی تعریف کرد که در حکم همراه با عمل حکم پیش می آید
هستی و زمان
هایدگر
ص ۲۰۵
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
ای مسیحیان مغرور ای خسته دلان بینوا که در کورباطنی خویش اعتماد به قدم های قهقرایی بسته اید مگر نمی بینید که ما حشراتی هستیم که زاده شده ایم تا خود زاینده آن پروانه ملکوتی باشیم که بی وسیله دفاعی به سوی عدالت پرواز می کند؟
چیست که روح شما را چنین اجازت بالا می دهد در حالی که خود حشراتی ناقص بیش نیستید همچو آن کرمانید که هنوز به حد رشد خویش نرسیده اید
همچنان که برای نگاهداری سقف اتاقی یا بامی گاه مجسمه ای را که زانوانش به سینه پیوسته به کار می برند تا ستونی شود و دیدار این چنین هیکل در دل آن کس که ناظر آن است به خاطر همین صورت ظاهری آن رنجی واقعی پدید می آورد من نیز چون به دقت در این ارواح نگریستم آنان را چنین یافتم
اینان به تناسب کمی و بیشی سنگینی بار خود کم و بیش درهم فرو رفته بودند و پنداشتی که آن کس از این جمع که رفتارش بردبارانه تر از دیگران می نمود گریه کنان می گفت دیگر مرا طاقتی نمانده است
کمدی الهی (دانته)
سرود دهم
طبقه اول برزخ: مغروران
ص ۱۲۸ - ۱۲۹
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
■ برای چه بهترین موجودات را خلق می کند تا بعد به ریش شان بخندد؟ مگر نکرده؟ تنها مخلوقی را که همه به کمالش اعتراف می کردند آفرید و بعد از آنکه او را به همه شناساند حرف هایی بر زبانش گذاشت که خون جاری کرد.
آن قدر خون جاری شد که اگر همزمان ریخته شده بود مردم به یقین در آن غرق شده بودند!
👤 #فئودور_داستایوفسکی
📚 #ابله
🔃 #سروش_حبیبی
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
الا گر بختمند و هوشیاری
به قول هوشمندان گوش داری
شنیدم کاسب سلطانی خطا کرد
بپیوست از زمین بر آسمان گرد
شه مسکین از اسب افتاد مدهوش
چو پیلش سر نمیگردید در دوش
خردمندان نظر بسیار کردند
ز درمانش به عجز اقرار کردند
حکیمی باز پیچانید رویش
مفاصل نرم کرد از هر دو سویش
دگر روز آمدش پویان به درگاه
به بوی آنکه تمکینش کند شاه
شنیدم کان مخالف طبع بدخوی
به بیشکری بگردانید ازو روی
حکیم از بخت بیسامان برآشفت
برون از بارگه میرفت و میگفت
سرش برتافتم تا عافیت یافت
سر از من عاقبت بدبخت برتافت
چو از چاهش برآوردی و نشناخت
دگر واجب کند در چاهش انداخت
غلامش را گیاهی داد و فرمود
که امشب در شبستانش کنی دود
وز آنجا کرد عزم رخت بستن
که حکمت نیست بیحرمت نشستن
شهنشه بامداد از خواب برخاست
نه روی از چپ همی گشتش نه از راست
طلب کردند مرد کاردان را
کجا بینی دگر برق جهان را؟
پریشان از جفا میگفت هر دم
که بد کردم که نیکویی نکردم
چو به بودی طبیب از خود میازار
که بیماری توان بودن دگر بار
چو باران رفت بارانی میفکن
چو میوه سیر خوردی شاخ مشکن
چو خرمن برگرفتی گاو مفروش
که دون همت کند منت فراموش
منه بر روشنایی دل به یک بار
چراغ از بهر تاریکی نگه دار
نشاید کآدمی چون کرهٔ خر
چو سیر آمد نگردد گرد مادر
وفاداری کن و نعمت شناسی
که بد فرجامی آرد نا سپاسی
جزای مردمی جز مردمی نیست
هر آنکو حق نداند آدمی نیست
وگر دانی که بدخویی کند یار
تو خوی خوب خویش از دست مگذار
الا تا بر مزاج و طبع عامی
نگویی ترک خیر و نیکنامی
من این رمز و مثال از خود نگفتم
دری پیش من آوردند سفتم
ز خردی تا بدین غایت که هستم
حدیث دیگری بر خود نبستم
حکیمی این حکایت بر زبان راند
دریغ آمد مرا مهمل فرو ماند
به نظم آوردمش تا دیر ماند
خردمند آفرین بر وی بخواند
الا ای نیکرای نیک تدبیر
جوانمرد و جوان طبع و جهانگیر
شنیدم قصههای دلفروزت
مبارک باد سال و ماه روزت
ندانستند قدر فضل و رایت
وگرنه سر نهادندی به پایت
تو نیکویی کن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز
که پیش از ما چو تو بسیار بودند
که نیکاندیش و بدکردار بودند
بدی کردند و نیکی با تن خویش
تو نیکوکار باش و بد میندیش
شنیدم هر چه در شیراز گویند
به هفت اقلیم عالم باز گویند
که سعدی هر چه گوید پند باشد
حریص پند دولتمند باشد
خدایت ناصر و دولت معین باد
دعای نیک خواهانت قرین باد
مراد و کام و بختت همنشین باد
تو را و هر که گوید همچنین باد
شمارهٔ ۴۱ - حکایت
سعدی » مواعظ » مثنویات
https://t.me/joinchat/QwNPXDT61seYx4nZ
@razhoft
نفرین برهر آنچه که روح آدمی را
با جذبه و جادو به سوی خویش می کشد
و او را در این ماتم کده
با نیروهای اغوا و فریب در بند می کشد.
فراتر از همه نفرین بر اندیشه های والا
که جان خویشتن را با آن ها اسیر می سازد
نفرین بر فریبندگی خیالات
که باری اند بر دوش خرد!
نفرین بر هر آنچه در رویاها بر ما وارد می شوند
به هیات فریب کار شهرت به هیات نام دارندگی
نفرین بر هر آنچه که تملک اش
مثال تملک بر همسر و فرزند و خدم و حشم می فریبدمان .
نفرین بر دارایی که با گنجینه هایش
به اعمال بی پروایانه تهییج مان می سازد
با فریبی که در نشاطی به باطل
مخده های آسایش را برایمان فراهم می سازد.
نفرین برآن مرحمت بالای عشق!...
گوته
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
ريشه كنيِ آدمي پيشا پيش اتّفاق افتاده است. تنها روابطِ محضِ تكنيكي براي ما باقي مانده است. آن چه امروزه بشر روي آن زندگي مي كند، ديگر زمين نيست.
گفتگوی اشپیگل با هایدگر
@razhoft
@razhoft
پرده چهارم: 23 دسامبر 1849
این قرار است آخرین روز زندگی من باشد. دیروز در دادگاه به ما گفتند که همگی اعدام خواهیم شد. در همه ی روزهای بازجویی نه دروغ گفتم و نه انکار کردم.من به بازپرس خود گفتم که نمی توانم نه به او و نه به خودم دروغ بگویم.زیرا انسانی که به خودش دروغ بگوید، و به دروغ های خود گوش فرا دهد، سرانجام روزی به جایی خواهد رسید که نمی تواند تفاوت حقیقت و دروغ را ببیند و درک کند. نه در درون خویش ، نه در جهان بیرون. و اندک اندک نه احترامی برای خود قائل خواهد شد و نه دیگران. هنوز آنقدر برای خود احترام قائلم که جز حقیقت نگویم.
رویای من ، جهانی است که حقیقت در آن پیروز است و اگر می خواهی حقیقت بر جهان پیروز شود، بگذار تا نخست بر تو چیره گردد. اگر معنای این جست و جوی صادقانه، مرگ من است ، بارِ رنج خود را با روی گشاده، با افتخار برگرفته و آخرین سفر آغاز خواهم کرد.
از من پرسید: (( از اینکه با جانیانِ خطرناک و قاتلان، همبندم ، چه احساسی دارم؟)) . به او گفتم: (( هریک از ما کارهایی در زندگی انجام داده ایم که نمی توانیم به آن ها افتخار کنیم. کارهایی که شاید به هیچکس نتوانیم بگوییم،جز دوستانِ نزدیک خود. اما کارهایی هم هست که به آن ها هم نمی توانیم بگوییم. کارهایی چون رازی در قلب خود ، نگاه می داریم و فقط خود و خود از آن ها باخبریم.ولی بگذار رازی برایت بگویم. کارهایی هم هست که حتی در خلوت خود نیز آن ها را به خود نخواهیم گفت. افکار و کارهایی که با شرم ، حتی از خود پنهان می کنیم. همه ی ما پنهان می کنیم. چگونه می توان در برابر گناهکار و مجرمی ایستاد و در دل نلرزید که من به همان اندازه گناه کارم که آنکه در برابرم ایستاده است. ساده ترین کار در جهان، محکوم کردن یک مجرم است و دشوار ترین کار، درک این است که بر او چه رفته، که توان انجام گناه را یافته است. با پرسیدن این سوال ناچاریم به تاریکی درونمان بنگریم و باور کنیم که هریک از ما، مجرمی ، قاتلی و گناه کاری در درونِ خود داریم. تنها با پاسخ به این سوال است که آنقدر شهامت خواهیم یافت که گناه او را بر دوش بگیریم و به او بگوییم : بی مجازات برو. من به جای هر دوی ما، این رنج مشترک را بر دوش خواهم کشید. ))
بازپرس من ، چیز هایی نوشت و می خواست که برود. پرسیدم: (( می توانم اعترافام را مکتوب بنویسم؟)) چشمانش درخشید و کاغذی پیش رویم گذاشت. برایش نوشتم: (( من از سیاست بیزارم. ولی انسان را و حقیقت را دوست دارم. من در بحث هایِ پتروشوفسکیست ها شرکت کردم و از کتاب خانه شان استفاده کردم برای آنکه در رویایشان ، برای آزادیِ 90 درصد مردم این کشور، که هنوز برده اند و حتی خواندن و نوشتن نمی دانند ، حقیقتی دیدم. حتی اگر رهایم کنید، باز از رنج و روح آن 90 درصد و گم شدنِ معنایِ زندگیِ 10 درصد دیگر خواهم نوشت.))
در جست و جوی حقیقت بودن، یعنی شهامت آن را داشتن،وقتی نورِ حقیقت را دیدی برابرش بایستی و به او بگویی همه خواست هایم را ویران کن. و همه ی آنچه که هدفِ زندگی می پنداشتم بکش و به من چیزی بهتر ببخش. آنکه من بودم، آماده مرگ است و من ، آنگونه که باید، متولد شوم.
انسان درمانی - داستایوفسکی
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
■ اصلا زاده نشدن بهترین موهبتست، بهترین موهبتی که ممکن است روی دهد، چون زاده شدن روی داد، بهتر آن که بیدرنگ راه بازگشت پیش گیریم
👤 #سوفوکلس
📚 #نمایشنامهی_ادیپوس
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
■ آن کس که در زندگی زیبایی را بر سودمندی ترجیح میدهد، در نهایت بیشک همچون طفلی شیرینی را بر نان ترجیح میدهد، معدهی خود را بر میآشوبد و بعد هم با دلخوریِ فراوان به زندگی و جهان مینگرد!
👤 #فردریش_نیچه
📚 #آواره_و_سایه_اش
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
من فکر نمیکنم که اندوهِ یک آدم به هنگامِ ترکِ چیزی ناشی از این باشد که دارد چیزی را که دوست دارد ترک میکند. اندوهِ آدم ممکن است ناشی از نقطهی مقابلش باشد. آدم احساس میکند که پیوندها چه آسان پاره میشود، و نیز اینکه دیگران چه آسان از آدم جدا میشوند..
👤 #فرانتس_کافکا
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
■ آنچه در درون آدم می مانَد، بی نهایت بیشتر از آن چیزی است که به صورت کلمات بیرون می آید.
📚 #جوان_خام
👤 #فئودور_داستایوفسکی
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
ترس و لرز / سورن کیرکگور
گلوی اسحاق را گرفت، او را بر زمین افکند و گفت: "ای پسر نادان، پنداشته ای که من پدر توام؟ من یک بت پرستم. پنداشته ای که این عمل خواست خداست؟ نه، میل من است." آنگاه اسحاق لرزید: "ای خدایی که در آسمانی، بر من رحم کن. خدای ابراهیم بر من رحم کن. اگر پدری در زمین ندارم تو پدر من باش!" اما ابراهیم زیر لب با خود زمزمه کرد: "ای خدایی که در آسمانی، از تو سپاسگزارم. برای او آن به که مرا یک هیولا بداند تا که ایمان به تو را از دست بدهد."
وقتی کودک باید از شیر گرفته شود مادر پستان خویش سیاه می کند، زیرا شرم آور است که وقتی پستان بر کودک ممنوع است پستان لذیذ باشد. بدین گونه کودک گمان می کند که پستان دیگرگونه شده اما مادر همان است، و نگاهش همچون همیشه عاشقانه و مهربان. خوشا به حال کسی که به وسیله ای وحشتناک تر برای از شیر گرفتن کودک نیاز نداشته باشد.
ابراهیم ایمان داشت و شک نکرد، او به محال ایمان داشت. اگر ابراهیم شک کرده بود آنگاه کاری دیگر، کاری شکوهمند انجام می داد؛ زیرا ابراهیم چگونه می تواند کاری که سترگ و شکوهمند نباشد انجام دهد! خطاب به خداوند بانگ می زد: "این قربانی را خوار مدار، این بهترین چیزی نیست که در اختیار دارم، این را نیک می دانم، زیرا یک پیرمرد در قیاس با فرزند موعود چیست؟ اما این بهترین چیزی است که می توانم به تو ارزانی دارم. بگذار اسحاق هرگز از آن چیزی نداند، تا در سال های جوانیش آسوده باشد." و آنگاه کارد را در سینه خویش می نشاند. او در جهان ستایش می شد و نامش فراموش نمی گردید؛ اما ستایش شدن چیزی است و ستاره راهنمای نجات مضطربان شدن چیز دیگر.
اگر عشق را به احساسی زودگذر، به هیجانی لذت بخش در انسان، تبدیل کنیم آنگاه با سخن گفتن از دستاوردهای عشق فقط دام هایی برای ضعیفان گسترده ایم. هیجانات زودگذر بی گمان در هر انسانی یافت می شود اما اگر مستمسک عمل وحشتناکی قرار گیرند که عشق آن را همچون دستاوردی جاویدان تقدیس می کند آنگاه همه چیز، هم دستاورد و هم مقلد گمراه آن، از دست می رود.
ایمان والاترین چیزهاست، و شایسته فلسفه نیست که چیز دیگری را به جای ایمان عرضه و آن را خفیف کند. فلسفه نمی تواند و نباید ایمان بیافریند، بلکه باید خودش را درک کند و بداند چه چیزی را بایستی بی کم و کاست عرضه نماید.
من متقاعد شده ام که خدا عشق است. آنگاه که این اندیشه در من حاضر است بی گفت وگو شادمانم، اما ایمان ندارم، این شهامت را فاقدم. شادی من، شادمانی ایمان نیست و در قیاس با آن بی گمان ناشادمانی است. من با نگرانی های حقیرم مزاحم خداوند نمی شوم، چیزهای جزیی مرا مشغول نمی کند، من تنها بر عشق خود خیره می شوم و شعله بکر آن را پاک و روشن نگاه می دارم.
مردم معمولا به اکناف عالم سفر می کنند تا رودها و کوه ها، ستارگان تازه، پرندگانی با پر و بال کمیاب، ماهیان عجیب الخلقه، و نسل های عجیبی از انسان ها را سیاحت کنند. آنان خود را به بهتی حیوانی تسلیم می کنند که به وجود خیره می شود و گمان می کنند چیزی دیده اند. من به این چیزها علاقه ای ندارم. اما اگر می دانستم شهسوار ایمان کجا زندگی می کند، پای پیاده به زیارتش می شتافتم. زیرا به این شگفتی به طور مطلق علاقمندم؛ آنی از او جدا نمی شدم؛ هر لحظه حرکات او را زیر نظر می گرفتم، خود را مادام العمر ایمن می دانستم و اوقاتم را به دو قسمت یکی برای نگریستن به او و دیگری برای عمل کردن به حرکات او تقسیم می کردم و همه زندگیم را به ستایش او می گذارندم.
می گویند دشوارترین چیز برای یک رقصنده آن است که دفعتا در یک حالت معین بماند، یعنی بدون انجام حرکت بعدی یک باره با جهش در همان حالت ثابت بماند. شهسواران نامتناهی، رقصندگانی هستند سرشار از اعتلای روح. آنان به بالا می جهند و از نو به پایین می افتند؛ هر بار که فرو می افتند نمی توانند یکباره برپا ایستند، بلکه لحظه ای نوسان می کنند و همین نوسان نشانه آن است که در جهان بیگانه اند. این نوسان به تناسب مهارت، کم و بیش آشکار است، اما حتی ماهرترین این شهسواران نیز قادر به پنهان کردن کامل آن نیست. توانایی تبدیل جهش زندگی به راه رفتن، بیان مطلق والا در امور زمینی، آری این همان کاری است که تنها از عهده شهسوار ایمان بر می آید، و این همان شگفتی یکتا و یگانه است.
او به آن لرزش های شهوانی در اعصاب در اثر نظاره محبوب، یا به وداع های دائمی با او به معنای متناهی آن نیازی ندارد، زیرا از او خاطره ای ابدی دارد، و نیک می داند که عشاقی که بسیار مشتاقند یک بار دیگر یکدیگر را ببینند تا برای آخرین بار وداع کنند در این اشتیاق خود و در این اندیشه که برای آخرین بار یکدیگر را ملاقات می کنند، محق اند زیرا هرچه زودتر یکدیگر را فراموش می کنند. او این راز بزرگ را دریافته است که حتی در عاشق بودن نیز باید خود بسنده بود.
او هیچ تمایلی ندارد به انسان دیگری تبدیل شود و در این دگرگونی هیچ عظمتی
@razhoft
■ اگر خدا وجود دارد اراده اش بر همه چیز حاکم است و من نمیتوانم از چنگ آن بگریزم!
اگر وجود ندارد اراده ی من حاکم است و وظیفه ی من است که اراده خود را نشان دهم.
👤 #فئودور_داستایوفسکی
📚 #تسخیر_شدگان
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
کمدی الهی - دانته
برزخ - سرود هجدهم
طبقه چهارم: تن آسایان
ص ۱۹۹ - ۲۰۰
لاجرم اکنون می توانی دید که تا چه اندازه حقیقت امر بر آن کسان که عشق را به خودی خود شایان تحسین می شمارند پوشیده است۷ زیرا که شاید مایه اصلی همیشه خوب جلوه کند اما هر مُهری خوب نیست هر چند که موم خوب باشد۸ پاسخ دادم: سخنان تو و اندیشه من که در درک معنی آنان کوشید مفهوم عشق را به من آموختند اما این وقوف جز بر شک من نیفزود زیرا که اگر عشق از خارج به سراغ ما می آید و روح ما پا به پا همراهی اش نمی کند در این صورت روح را هیچ هنری در رفتن یا نرفتن به راه راست نیست۹ و او به من گفت: من هر آنچه را که عقل در این باره تواند دید به تو می گویم اما درباره آنچه از حوصله عقل برون است انتظار پاسخ را جز از جانب بئاتریچه مدار: زیرا که این کار کار ایمان است ۱۰ هر ترکیبی که از ماده جدا و در عین حال بدان پیوسته باشد صفت ممیزه ای خاص دارد که آن را جز از راه آثاری که بر آن مترتب است نمی توان شناخت و همچنان که حیات نباتات جز به وسیله شاخ و برگ های سبز آن ها متجلی نیست این صفت نیز جز از راه آثاری که بر آن مترتب است تجلی نمی توان کرد ۱۱ از این رو آدمی خود نمی داند که قدرت درک مدرکات اولیه و جاذبه تمایلات نخستین در او از کجا پدید آمده است زیرا این مدرکات و تمایلات به همان سان با نهاد شما سرشته اند که غریزه عسل ساختن با نهاد زنبور و این تمایلات نخستین نه شایسته ستایشند و نه مستحق ملامت ۱۲
شرح و حاشیه شجاع الدین شفا مرتجم کتاب
۷ اشاره به پیروان عقیده اپیکور که معتقدند عشق به هر صورت که باشد محترم و شایان ستایش است در اینجا دانته از زبان ویرژیل می گوید که هر چند نفس عشق همیشه خوب است ولی اگر هدف آن چیزی ناشایسته باشد نتیجه آن شایان ستایش نمی تواند بود
۸ در اینجا عشق به موم و هدفی که عشق در راه آن به کار برده می شود به مُهر تشبیه شده اشاره بدانکه عشق خود قابل تقدیس است ولی می توان آن را در راهی به کار برد که مستحق ملامت باشد موم در زمان دانته به جای لاک امروزی به کار می رفت
۹ یعنی اگر عشق از عوامل خارجی زاده می شود و روح در این میان فقط وقتی رو به سوی آن می برد که تحت تاثیر این عوامل قرار گرفته باشد در این صورت عشق امری است که مستقیما به روح مربوط نیست و نباید بدی یا خوبی آن را از چشم روح آدمی دید
۱۰ اشاره بدانکه ویرژیل نماینده عقل و منطق انسانی است و چون در این بحث بیش از آنکه پای عقل در میان باشد پای عشق و روح در میان است پاسخ کامل این سوال را باید از بئاتریس یعنی مظهر عشق و عاطفه خواست
این درست مفهوم شعر حافظ است که:
دل چو از پیر خرد نقد معانی می جست
عشق می گفت به شرح آنچه بر او مشکل بود
۱۱ مفهوم این بند و بند قبل از آن این است که هر حقیقت غیر مادی مثلا روح که با حقیقتی مادی مثلا جسم یکی شده و در عین آنکه استقلال خود را حفظ کرده با آن پیوسته باشد فقط از راه آنچه توسط این جسم قابل درک و رویت است امکان تجلی دارد همچنان که نیروی حیاتی درختان را جز از راه دیدار سرسبزی شاخه ها و برگ های آن ها در نمی توان یافت
۱۲ یعنی درباره غرایز و تمایلات اولیه و اصلی بشر می توان گفت که این تمایلات و غرایز ارتباطی با تجلی خاص از جانب روح او ندارند بلکه به طور فطری و ذاتی با نهاد او سرشته شده اند و از بابت آن ها نمی توان روح را ملامت کرد یا ستود
https://t.me/joinchat/QwNPXDT61seYx4nZ
@razhoft
زهازه انسانی
دلم قدسی نیست، سرشار حیاتی زیباتر،
ازان گه که مهر میورزم؟ چرا بیش مینواختی ام،
سرگران تر که بودم و سرکش تر،
پرواژه تر، و تهی تر؟
دریغا! همه خواهان آنچه اند تا رایج بازارست،
و بنده پاس کس نمیدارد جز آمر؛
تنها آنان که خود خداوارند،
ایمان به خدایان دارند.
(فریدریش هولدرلین)
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
فقط فرد تهیدست ممکن است کاملا، عمیقا، بی چون و چرا و به طور همه جانبه به زیردست بودن و بی اهمیت و بی ارزش بودن خود اعتقاد داشته باشد و از این رو میتواند در دستگاه سیاست جایگاه خود را پیدا کند.
فقط اوست که میتواند مدام تعظیم کند و فقط تعظيم اوست که به نود درجهٌ کامل میرسد : فقط او میگذارد هرچه میخواهند با او بکنند و در عین حال میتواند لبخند هم بزند.
فقط او بی ارزش بودن خدماتش را کاملا میشناسد. فقط او در ملا عام با صدای بلند یا حروف چاپی بزرگ از نوشتههای غیر حرفه ای مافوقان خود یا اشخاص صاحب نفوذ دیگر به عنوان شاهکار تمجید میکند و فقط او راه و رسم گدایی را میداند.
در نتیجه فقط او میتواند وقتی هنوز جوانی را پشت سر نگذاشته است، شاهد آن حقيقت نهان شود که #گوته به این نحو بیان کرده است :
« شکایت از فرومایگی سودی ندارد، زیرا آنچه بر جهان فرمانروایی میکند، فرومایگی است، حتی اگر مردمان عکس این را ادعا کنند. » (دیوان غربی-شرق)
👤 #آرتور_شوپنهاور
📚 #درباب_حکمت_زندگی
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
غرق در خاطراتم شدهام. نمیدانید چقدر زنده، چقدر زنده همهی گذشتههایم پیش چشمم است، و امروزم به نظرم چقدر بیجلوه، چقدر ملامتبار و خاکستری میآید! ... همهی اینها چطور تمام خواهد شد، همهی اینها چطور به پایان خواهد آمد؟
میدانید، یکجور اعتقاد در من هست، یکجور یقین که همین پاییز خواهم مرد .
بیچارگان
داستایوفسکی
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
لاشخوری بود که منقار در پاهای من فرو میکرد. پیشتر چکمهها و جورابهایم را از هم دریده بود و حال به گوشت پاهایم رسیده بود. پس از هر نوک چند بار ناآرام به گرد سرم میچرخید و باز کار خود را از سر میگرفت. اربابزادهای از کنارم میگذشت. زمانی کوتاه به تماشا ایستاد. میخواست بداند چرا وجود لاشخور را تحمل میکنم. گفتم: «از دستم کاری برنمیآید. لاشخور از راه رسید و شروع به نوک زدن کرد. مسلماً کوشیدم او را برانم، حتی خواستم خفهاش کنم. اما چنین حیوانی بسیار نیرومند است. میخواست به صورتم بپرد. این بود که بهتر دیدم پاهایم را قربانی کنم و حالا پاهایم تقریباً به تمامی از هم دریده شدهاند.» اربابزاده گفت: «از اینکه اجازه میدهید اینطور زجرتان بدهد تعجب میکنم. تنها با شلیک یک گلوله کار لاشخور تمام است.» پرسیدم: «راستی؟ شما این کار را میکنید؟» اربابزاده گفت: «با کمال میل. فقط باید به خانه بروم و تفنگم را بیاورم. میتوانید نیمساعتی منتظر بمانید؟» گفتم: «نمیدانم.» و لحظهای از درد به خود پیچیدم. سپس گفتم: «خواهش میکنم بههرحال تلاشتان را بکنید.» اربابزاده گفت: «بسیار خوب، عجله خواهم کرد.» در طول گفتوگو، لاشخور در حالیکه نگاهش را به تناوب میان من و اربابزاده به این سو آنسو میچرخاند، گوش ایستاده بوه. دریافتم که همهچیز را فهمیده است. به هوا بلند شد، سر را به عقب برد تا هرچه بیشتر شتاب بگیرد، سپس منقار خود را مانند نیزهاندازی ماهر از دهان تا اعماق وجودم فرو برد. پس افتادم و در عین رهایی احساس کردم که در خونم، خونی که هر ژرفنایی را میانباشت و هر ساحلی را در برمیگرفت، بیهیچ امید نجات غرق شده است.
📚 داستانهای كوتاه #كافكا
https://t.me/joinchat/QwNPXDT61seYx4nZ
▪️انسان در آن روزگاران شکلی گرد داشت، و پشت و پهلوهایش دایره ای را تشکیل میدادند. و از آن گذشته دارای چهار دست و چهار پا بود و دو چهره ی کاملا همانند هم داشت که در دو طرف سر و بر روی گردن که آن هم گرد و دایره شکل بود قرار داشت. و هم چنین چهارگوش و دو آلت تناسلی داشت و دیگر اعضای بدنش نیز به همین تناسب بودند. این بشر هم مانند انسان های امروزی بر روی دو پا می ایستاد و به هر سوی که میخواست حرکت میکرد و راه میرفت. ولی هر گاه که میخواست تند برود از هر هشت دست و پای خود استفاده میکرد و چرخ زنان به جلو حرکت میکرد....
انسان های آن زمان مانند نیاکان خود گرد بودند (مرد زاده ی خورشید و زن زاده ی زمین بود)، قدرتشان فوق العاده بود و غرورشان بی پایان و به خود مغرور بودند تا آنجا که بر آن شدند بر خدایان یورش برند. از این روی زئوس و دیگر خدایان در آسمان شورای مشورتی تشکیل دادند....
سرانجام #زئوس گفت:
گمان میکنم راه چاره ای بیندیشیده ام که هم نوع بشر را بگذاریم زنده بماند و هم کاری کنیم که از گستاخی خود دست بردارد. و آن این که بشر را ضعیف تر سازیم و من می خواهم که هم اکنون آن ها را از میانه به دو نیم کنیم. بدین گونه آن ها هم ضعیف تر میشوند و هم برای ما مفید تر زیرا عده ی پرستندگان ما دو برابر میشود.
بدین گونه انسان های نخستین به دو نیمه شدند و چون عملیات مزبور پایان یافت، هر یک از آن دو نیمه ی دورمانده از اصل خویش روزگار وصل خویش را بازمی جست و با تلاش به اتصال با نیم دیگر، بازوان خویش را به گردش حلقه میزد تا مگر از او دور نماند و به حالت پیشین خود برگردد ولی میسر نمی شد...
زئوس چون حالت را بدید دلش به رحم آمد و تدبیری دیگر اندیشید. پس آلات تناسلی آنها را به جلو برگردانید تا وقتی نیمه ی نر و ماده یکدیگر را در آغوش میکشند، سبب تداوم نسل انسان ها فراهم گردد.
از آن وقت عشق متبادلی میان افراد نوع بشر پدید آمد.
👤 #افلاطون
📚 #ضیافت
📖 صفحه 80 _ 83
https://t.me/joinchat/QwNPXDT61seYx4nZ
@razhoft
■ مردمان جهان از خُرد تا بزرگ
تارهای سست از آرزوهای گران بر گِرد خویش می تنند
و خود عنکبوت وار میان آن جای میگیرند
ناگهان ضربت جادویی این تارهای سست را از هم می گسلد
آنگاه همه فغان برمی آورند که کاخی آراسته به دست ستم ویران شده است
👤 #یوهان_ولفگانگ_فون_گوته
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
▪️اگر به طور کلی پرسیده میشد که این به اصطلاح کرامت انسان بر چه چیزی مبتنی است، فورا پاسخ میدادند که مبتنی بر اخلاق انسان است.
اماحتی سوای این هم، این طور به نظر میرسد که، برای موجودی چون انسان که ارادۂ گناه کاری دارد و عقلی محدود و جسمی ضعیف و آسیب پذیر، مفهوم کرامت تنها به شکل کنایی کاربردپذیر است :
انسان چطور میتواند به خودش ببالد؟ انسانی که نطفه اش در گناه بسته شده و تولدش مجازات، و حیاتش زحمت، و مرگش محکومیت است.
بنابراین من مایلم در مقابل اصل اخلاقی فوق الذكر #كانت قاعده ی زیر را مطرح کنم.
در مورد هر انسانی که با او تماس پیدا می کنی، فرقی نمیکند که باشد، سعی نکن براساس ارزش و کرامتش ارزیابی عینی ای از او به عمل آوری. به بدطینتی و کوته بینی و افکار منحرفش نگاه نکن؛ چون آن یک به راحتی میتواند تو را به سوی تنفر از وی بکشاند و این یک به سوی تحقیر وی. در عوض، توجهت را تنها معطوف رنجها و حوایج و بیقراری ها و دردهایش کن. آن گاه همواره با او احساس خویشاوندی خواهی کرد؛ با او همدرد خواهی شد؛ و به جای تنفر یا تحقیر شفقتی را تجربه خواهی کرد که همان محبت برادرانه ای است که انجيل ما را به سویش فرا میخواند.
راه فرو خوردن نفرت و تحقیر به هیچ وجه جستن به اصطلاح «کرامت» انسان نیست، بلکه برعکس، نگریستن به او به سان موجودی قابل ترحم است.
📚 #در_باب_حکمت_زندگی
✍ #آرتور_شوپنهاور
▪️متعلقات_و_ملحقات - درباب اخلاق
📖 صفحه : 387 - 386
https://t.me/joinchat/QwNPXDT61seYx4nZ
@razhoft
روزی اهل جنگل را نزاع در میان افتاده بود و هر یک از آنان بر سر عقیده خود ایستاده که کدام حیوان را قدر و منزلت چنان شاید که به یک بار حمل بیش از دیگر حیوانات فرزند زاید. چون نزد خود پاسخ نیافتند، به تعجیل نزد مادهشیر شتافتند تا مگر آنان را در این منازعه یاری رساند و از سردرگمی رهاند. چون به نزد مادهشیر رسیدند، از او پرسیدند «تو را به هر بار زایش، چند فرزند خواهد بود؟» مادهشیر چون این شنید، بخندید و گفت «با من از تعداد سخن مگویید و در شمار، بر یکدیگر برتری مجویید. مرا به وقت ولادت یک فرزند بیش نباشد، لیک فرزندم شیری است نژاده که هر غرشش بذر هراس در دلها بپاشد. خردمند نظر به اصالت و صلابت دارد و تعداد نشمارد که پرتوانی به نزد خردمندان بهتر که فراوانی».
👤 #ازوپ
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته