#ارتباط_با_زمین
گاهی تمرین کوچکی را امتحان کن:
جایی لخت بایست، ساحل دریا، نزدیک رود، لخت در آفتاب، و شروع به پریدن کن،
و حس کن انرژي ات از پاهایت جاري می شود، از پاهایت به زمین،
بالا پایین بپر و حس کن انرژي ات از پاهایت به زمین می رود؛
بعد از چند دقیقه بالا پایین پریدن تنها در سکوت بایست و در زمین ریشه کن و ارتباط برقرار کردن،
ارتباط پای ات با زمین را حس کن
ناگهان احساس ریشه داشتن زیادي می کنی، احساس استواري و سفتی،
خواهی دید که زمین ارتباط برقرار می کند،
خواهی دید که پاهایت ارتباط برقرار می کنند.
گفتگویی میان تو و زمین ایجاد می شود.
تمام مدیتیشنهایی را که در اینجا انجام می دهی چیزي نیستند جز تلاش برای پراندن خوابت...
#اشو
#کتاب_نارنجی
@oshoi
موسیقی بیکلام
فرشته امید
Angel of Hope
اثری از Omar Akram
@oshoi
مدیتیشن، افتادن در قلب است. و وقتی به درون قلب می افتی عشق پدید می آید
عشق همیشه مدیتیشن را دنبال می کند،
و برعکسش نیز درست است
اگر تو عاشق شوی، مدیتیشن به دنبالش می آید
آنها با هم می روند
آنها یک نوع انرژی اند، دو تا نیستند
اگر مراقبه کنی، عاشق می شوی؛
عشق عظیمی را می بینی که در اطرافت جاری است، از عشق لبریز می شوی
یا شروع کن به عاشق بودن و تو آن کیفیت هوشیاری را که مدیتیشن نامیده می شود خواهی یافت، در این کیفیت افکار ناپدید می شوند، جایی که فکر کردن وجودت را نمی پوشاند، جایی که غبار خواب دیگر آنجا نیست
صبح آمده، تو بیدار شده ای، بودا شده ای.
دو راه برای کشف وجود دارد:
اولی مدیتیشن است -
بدون کسی دیگر عمق را می جویی.
دومی عشق است -
با دیگری عمق را می جویی.
#اشو
@oshoi
#نور_الهی
همهٔ ما ترجیح میدهیم که عطش خداجویی در ما بیدار نگردد.
زیرا سفر به سویِ خدا پرمخاطرهترین سفری است که میتواند اختلالات و آشفتگیهای فراوانی در زندگی ما پدید آورد.
به همین دلیل، ما تمام تمهیدات و احتياطات لازم را به عمل آوردهایم تا خدا را از زندگیمان دور نگه داریم.
ما با برنامهریزیهای زیرکانه و حسابشده، از همه سو راهِ ورود خداوند را به زندگیمان بستهایم، و چنان خود را از او دور نگهداشتهایم که حتی به طور پنهانی نیز نمیتواند
در دنیای ما نفوذ کند.
با تمام این اوصاف، هر انسانی با عشقِ به خدا به دنیا میآید، و اگر به این عشق،
امکان رشد و شکوفایی داده شود
و بیدار گردد، انسان تمام علاقه و اشتیاقش را به چیزهای دیگر از دست میدهد و فقط عشقِ پیوستن به خدا در او باقی میماند.
تمام آرزوهای ما همزمان تحقق نمییابند زیرا برای کسب، ثروت، قدرت،شهرت، مقام و ارضاء تمایلات نفسانی، ناگزیر میشویم عشق به خداجویی را در خود #سرکوب سازیم.
زیرا با بیداری و تثبیت عشق الهی در انسان،
تمام دلبستگیها از میان برمیخیزند
و در نهایت، تنها عشقِ رسیدن به خدا
جایگزین تمام آرزوها میگردد.
#عشق_الهی، طبیعتش بهگونهای است که
اگر معبدِ وجود شما را برای سکونت برگزیند،
دیگر اجازه نمیدهد بتها و خدایان گوناگونی
که هم اکنون بسیاری از آنها در معابد وجود دارند و بر اریکهٔ قدرت نشستهاند،
بر جای خود باقی بمانند.
وقتی نور الهی ظهور میکند،
همه چیز را دربرمیگیرد.
او یک چیز است و همه چیز
او فرمانروای مطلق است.
#اشو
#اسرار_تانترا
@oshoi
موسیقی بیکلام
جستجو گر
Searching
از: Omar Akram
@oshoi
ادامه👇
چنین است که مردم زود میمیرند: شاید پس از چهل سال، پنجاه سال دفن شوند؛ ولی در حدود سی سالگی میمیرند
وقتی عشق آنان شروع به مردن کند، آنها نیز میمیرند، زیرا زندگی همان عشق است
ولی عشق قانون نیست، زندگی قانون نیست، زندگی منطق نیست؛ عشق منطق نیست
زندگی در اساس ناامن است، و زیبایی آن در همین است
بنابراین من نمیبینم که با آمدن عصری جدید، با بلوغی که انسان به آن دست پیدا کرده، ازدواج بتواند به شکل قدیمی خود باقی بماند. باید بیشتر روان و جاری بشود؛ یعنی که دیگر نمیتواند یک نهاد اجتماعی باشد
مردم باهم زندگی میکنند، به همدیگر نیاز دارند زنان و مردن نیمههایی از یک کلّیت هستند؛ نیازهایشان ذاتی است. آنان باهمدیگر یک کلّ را تشکیل میدهند؛ باهم که هستند همدیگر را تکمیل میکنند. ولی فقط به سبب عشق است که باهم زندگی میکنند، نه به سبب هیچ قانون اجتماعی. و آنان از روی آزادی با هم زندگی میکنند نه به سبب عرف جامعه و قیدوبندهای سنّتی
و با ناپدید شدن نهاد ازدواج تمام ساختار جامعه تغییر خواهد کرد. زیرا وقتی ازدواج ازبین برود، بسیاری از چیزهای دیگر هم بصورت خودکار ازبین خواهند رفت. خانواده دیگر مانند سابق نخواهد بود:
خانواده با جمع یا کمون communes جایگزین میشود
این غیرقابل اجتناب است
و کودکان به افراد تعلق ندارند، بلکه به جمع تعلق دارند. بنابراین مشکل زیادی وجود ندارد زیرا کودکان همیشه مشکل بزرگی بودهاند وقتی زوجها از هم جد شوند با کودکان چه باید کرد؟ کودکان در یک برزخ رها میشوند؛ باید در مورد کودکان کاری صورت بگیرد
و ازدواج فقط به این دلیل باقی مانده که باید از کودکان مراقبت شود، باید به آنان کمک شود؛ آنان موجوداتی ناتوان هستند. و مسئولیت آنان با شماست.
عشق به وظیفه و مسئولیت تبدیل شده است
و لحظهای که عشق یک وظیفه یا مسئولیت شود، تمام شعر خودش را از دست خواهد داد، یک محاسبهگری خالص خواهد شد. آنگاه یک سازشکاری است، آنگاه یک بار سنگین شده و تو شروع میکنی به کشاندنِ زندگیت.
وقتی کودکان دیگر به اشخاص تعلق نداشته باشند، بیشتر سخاوتمند میشوند، بیشتر انسانی رفتار خواهند کرد. دیگر مسیحی،هندو و.... نخواهند بود؛ زیرا دیگر به والدینی تعلق ندارند و توسط آنان شرطی نمیشوند؛ آنان به جمع تعلق دارند. و زمانی که کودکان به جمع تعلق داشته باشند، تجربیات وسیعتری از مردم خواهند داشت. یک کودک با زنان بسیاری بعنوان مادران یا عمهها و خالهها در تماس است و با مردان زیاد بعنوان پدرها، عموها و داییها؛ و با کودکان بسیاری بعنوان برادران و خواهران بزرگ خواهد شد
درحال حاضر، تجربهی کودک بسیار محدود است. هر کودک توسط یک زن خاص بزرگ میشود. تاثیر آن زن برای تمام زندگی روی آگاهی این کودک سایه میافکند؛ در وجودش حک میشود. و او همیشه در جستجوی همان زن خواهد بود: عاشق هر زنی که بشود درواقع به دنبال مادرش است که او را نخواهد یافت. کجا میتواند مادرش را پیدا کند: هیچ دو نفری مانند هم نیستند. او هرگز مادرش را در هیچ کجا نخواهد یافت، ولی در هر همسر و هر معشوقی به دنبال مادرش خواهد بود. و همین در مورد زن نیز صادق است: هر زنی در هر شوهر یا هر معشوق در جستجوی پدرش است. ولی نمیتوانند آنها را پیدا کنند، ولی فکر آنان همین است
میپرسی: راز خوشبخت ماندن در ازدواج چیست؟
من نمیدانم! هیچکس هرگز ندانسته. چرا مسیح مجرّد باقی ماند اگر آن راز را شناخته بود؟ او راز ملکوت الهی را میشناخت ولی راز خوشبخت ماندن در ازدواج را نمیدانست! او ازدواج نکرد. ماهاویرا، لائو تزو، چانگ تزو، همگی به این سبب ازدواج نکردند که رازی وجود ندارد؛ وگرنه این افراد آن را کشف میکردند
آنان حتی خداوند را درک کرده بودند، ولی نتوانستند ازدواج را درک کنند!
عشق کافی است. فقط با عشق زندگی کنید. شاید زیاد دوام داشته باشد، شاید دوام نداشته باشد. حتی اگر برای یک لحظه هم باشد، مزهای از جاودانگی به شما خواهد داد
عشق اگر فقط برای یک لحظه اتفاق بیفتد، با تمام وجود در آن بمان
نمیتوانم بگویم قطعی است، فقط میتوانم بگویم که امکان داردکه لحظهی بعد عشق تو را عمیقتر سازد. ولی یکسان نخواهد بود
یا عمیقتر میشود و یا ازبین میرود، ولی هرگز یکسان باقی نمیماند
از من نپرس که “راز خوشبخت ماندن در ازدواج چیست؟”
من فقط میتوانم راز خوشبخت بودن را به تو بگویم، ازدواج بیربط است
اگر با فردی از روی عشق و سپاسگزاری زندگی میکنی، خوب است؛ اگر در تمام زندگیت اتفاق بیفتد، خوب است. اگر روزی از بین رفت، با سپاسگزاری عمیق از همدیگر جدا شوید، در یادآوری عشقی که روزی وجود داشت و شما را غنی ساخت. بجای اینکه با خشم و ناکامی و خشونت و ویرانگری به همدیگر بچسبید، بهتر است با وقار ازهم جدا شوید
فرد باید بداند که چگونه عاشق شود و چگونه با وقار از آن بیرون برود
#اشو
تائو: دروازهی طلایی جلد اول
#برگردان: محسن خاتمی
@oshoi
هیچکس، نه همسر فعلی ات
نه همسر رویایی ات در آینده،
حتی اگر بخواهد
نمی تواند سعادت را به تو تقدیم کند
عشق واقعی این نیست که: نیازمندیمان را با وابسته شدن به دیگری حل کنیم
بلکه عشق حقیقی این است که:
پختگی درونمان را گسترش دهیم
#اشو
@oshoi
عشق یعنی رها شدن از مرزها،
با از بین رفتن مرزهای نامریی،
احساس ترس و هراس می کنیم؛
درست مثل حیواناتی که قلمرو زندگی شان تهدید می شود.
به همین دلیل، هنگامیکه عشق وجودتان را فرا می گیرد،
از مرزهایی که قلمرو شخصی تان را مشخص می کنند،
فراتر می روید و برای اولین بار انسانهایی حقیقی می شوید.
اگر واقعا می خواهید زندگی ای غني،
رضایت بخش و با طراوت داشته باشید،
هیج راهی وجود ندارد؛
مگر فرا رفتن از مرزها،
اجازه دهید انسانهای بیشتری به حریم وجود تان وارد شوند.
البته ترس از آسیب دیدن هم وجود دارد،
ولی به هر حال باید خطر کرد؛
زیرا ارزش دارد.
اگر در تمام طول زندگی،
از خود طوری مراقبت کنید که کسی حتي اجازه نزدیک شدن به شما را نداشته باشد،
دیگر هدف از زندگی و زنده بودنتان چیست؟
به این شکل، قبل از اینکه بمیرید،
مرده اید و اصلا زندگی نکرده اید.
درست مثل اینکه اصلا وجود نداشته اید.
زندگی یعنی همین ارتباطات.
پس باید خطر کرد. دیگر انسانها هم مثل خود شما هستند.
دل همه انسانها یکسان است.
اجازه دهید تا دیگران به شما نزدیک شوند.
اگر شما این اجازه را به آنها دهید،
آنها نیز چنین اجازه ای به شما خواهند داد.
هنگامیکه مرزها از میان برود،
عشق پدیدار می شود.
#اشو
@oshoi
خداوند ابدا یک شخص نیست
تو نمیتوانی خدا را بپرستی
اما میتوانی به روشی خداگونه زندگی کنی
کسی برای پرستیدن وجود ندارد
تمام پرستش شما حماقت خالص است. تمام تصورات شما از خدا فقط مخلوق خودتان است. خدا اینگونه که شما شناخته اید اصلا وجود ندارد.
برای همین است که مولانا گفته است:
"مردم خیال خود را به خدایی گرفته اند"
اما البته خداگونگی وجود دارد
در گلها، در پرندگان، در ستارگان،
در چشمان مردم. وقتی که ترانه ای در قلبت بر میخیزد و شعری احاطه ات میکند
تمام اینها رد پای حضور خداوند است. بگذار بگویم " خداگونگی"
زیرا واژه ی "خداوند" به شما تصوری از یک شخص را میدهد که مثلا جایی در عرش نشسته است
خدا یک شخص نیست، یک حضور است. خدا کمتر شبیه به گل و بیشتر شبیه رایحه است.
#اشو
@oshoi
#سوال_از_اشو
اشو عزیز، آيا می توان تفاوت بين يك دين
خداـ محور و كيفيت ديانت داری را، با تفاوت بين يك داور بيرونی، يك وجدان فرافكن شده نسبت به ما، با يك شاهد درونی از معرفت خويش، همانند دانست؟
#پاسخ
تفاوت بين اديان خداـ محور و اديان بدون خدا بسيار عظيم است. اديان خدا- محور فقط افسانه هستند.
ولی دروغ هايی كه بارها و بارها و بارها تكرار شوند، تقريباً مانند حقيقت جلوه می كنند.
خدا، بعنوان دروغ غايی، دروغ های بسياری را در اطراف خودش ايجاد می كند، زيرا هيچ دروغی نمی تواند سرپای خودش به تنهايی بايستد.
به اين دليل كه:
هيچ دروغی شاهد برخودش نيست، به دروغ های ديگر نياز دارد تا حمايت شود
بنابراين، تمام اديان خدا- محور دروغ های بسيار ديگری را ايجاد كرده اند تا از خدا حمايت كند.
حقيقت می تواند بر پاهای خودش بايستد،
ولی نه يك دروغ
حقيقت نيازی به مباحثه ندارد
دروغ به مباحثات بسيار، شواهد ساخته شده ی بسيار، سند های تخيلی فراوان نياز دارد.
حقيقت كاملاً برهنه است
يا آن را میشناسی و يا نه
مذاهب خدا- محور بيماری هايی برای روح
هستند. امراضی برای ذهن:
زيرا كه خدا فقط ترس های تو است.
وحشت تو، تشويش تو، احساس ناامنی تو است.
سپس دعا كردن وارد می شود.
و سپس كشيش وارد می شود.
و سپس مذهب سازمان يافته وارد می شود.
كليسا و معابد و.... وارد می شود.
#ديانت_واقعی نمی تواند خدا-محور باشد.
ديانت واقعی همان فضای درونی تو است.
وجود ذاتی خودت.
و می تواني تفاوت بين اين دو نوع مردم را ببينی.
آنان كه از اديان خدا- محور پيروی می كنند هيچ محبتی نشان نمی دهند، هيچ شعفی نشان نمی دهند.
نسبت به درد و رنج یکدیگر کاملاً بی تفاوت اند.
و به نظر مسرور نمی رسند.
برعكس، آنان بسيار خشن هستند.
بسيار با آزادی مخالف هستند.
آنان در اين ترس دايم به سر مي برند كه كسی به دروغ های آنان اعتراض كند و آنان قادر به پاسخگويی نباشند. زيرا آنچه كه آنان دارند فقط يك نظام باورداشتی است
يك نظام باورداشتی به شما كمك می كند تا جهل خود را فراموش كنيد، ولی آن را از بين نمی برد
بنابراين:
انسان خدا-محور در جهل زندگی می كند و باور می كند كه می داند. همیشه در توهمِ دانستن است.
عزیزانِ من:
همیشه این نکته را بخاطر داشته باشید
واژگان، نظريه ها و فرضيات شخصيت شما را تغيير نخواهند داد.
فوقش اين است كه اين ها از تو يك منافق می سازند. اين ها مي توانند يك نقاب زيبا به تو بدهند. ولی نه يك چهره ی اصيل
اينها می توانند يك شخصيت بسيار راحت ايجاد كنند.
درواقع نوعی بی شخصیتی.
:
انسانی كه نظام باور داشت ندارد، ولی با خود حقيقت روبه رو شده، ناگهان در می يابد كه به انسانی جديد بدل گشته است. تلاشی در ميان نيست.
وقار به خودی خود می آيد.
مهربانی به خودی خود می آيد.
خشونت از بين می رود.
ترس از ميان می رود.
مرگ و زايش ازبين می روند
فرد در اين كائنات شروع می كند به احساس در وطن بودن. تنشی وجود ندارد.
فرد مطلقاً آسوده است. اينجا وطن ما است.
فرد از جست و جو كردن و گشتن بازمی ايستد.
شروع می كند به زندگی كردن.
رقصيدن و عشق ورزيدن.
شناختنِ درونی ترين مركز وجود فرد.
همچنين شناخت خودِ مركزِ كائنات نيز هست.
درهای تمامی رازها گشوده می شوند _
نه اينكه شروع می كنيد به دريافت تمام پاسخ ها، بيش از پيش اسرارآميز می گرديد.
تمام پاسخ ها محصولات ذهن هستند.
پرسش ها از ذهن برمی خيزند، و پاسخ ها نيز از همان ذهن بيرون می آيند.
نه پرسش ها تو را به حقيقت رهنمون مي شوند و نه پاسخ ها. پاسخ ها فقط پرسش هايت را سركوب می كنند، ولی آن پرسش ها بارها و بارها برمی خيزند.
:
انسان بدون خدا، خودش را در تنها بودن كامل می يابد. او هيچ كجا را برای رفتن ندارد
مگر به درون خويش
تمام راه های رو به بيرون بی معنی هستند.
تو را به هيچ جا هدايت نمی كنند.
زيرا كسی در بيرون نيست، نه خدا و نه بهشت.
حذف كردن خدا عملی عصيانگرانه، و برای بيدار شدن، برای رسيدن به اشراق، مطلقاً ضروری است.
خدا ميليون ها انسان را در بيرون از معرفت خودشان به زندان كشيده است.
با وجودِ خدا، كه يك افسانه است، دعاهای شما دروغين است و ديانت شما تحميلی است.
بنابراين:
تمام اين مذاهب از شما می خواهند:
«اين كار را بكن، آن كار را نكن .»
همه چيز از بيرون تحميل می شود.
و هرگاه چيزی از بيرون تحميل شود، شرافت تو از بين رفته است، فرديت تو مورد تهاجم قرار گرفته است. آزادي تو به اسارت بدل می گردد.
و زشت ترين نوع بردگی، بردگی معنوی است.
با خدا، تو فقط می توانی يك برده باشی.
با خدا، تو هرگز نمی توانی رها شوی.
شروع رهايی، رها كردن خودت از خدا و
تمام دروغ های اطراف آن است.
#اشو
@oshoi
#سوال_از_اشو
اشو، آیا هیچوقت از ما و حماقت ما خسته نمیشوید؟
#پاسخ
گوروداس Gurudas نه، در عوض از آن لذت میبرم! بعلاوه، من باید کاری بکنم و این تنها چیزی است که فرد میتواند برای همیشه و همیشه انجامش بدهد.
*مسیح حوصلهاش سررفته بود، پس نزد پدرش رفت و پرسید، “پدر، کاری بده که انجام دهم ـــ حوصلهام سررفته!”
خدا گفت، “یک سوهان بردار و نوک کوههای هیمالیا را صاف کن.”
پس از هفت هزار سال مسیح برگشت و بازهم از خدا پرسید، “خوب، حالا چکار کنم؟”
خدا یک قاشق به او داد و گفت که اقیانوس هند را خالی کند.
پس از هفت هزار سال مسیخ دوباره برگشت و گفت، “انجام شد… و حالا چه؟”
خدا که خسته شده بود نگاهی به او کرد و گفت، “گوش بده، برو به زمین و مردم را متقاعد کن که همدیگر را دوست بدارند ـــ این تا ابد تو را مشغول نگه میدارد!”
من یک کشیش نیستم؛ این وظیفهی من نیست. وگرنه فرد باید که خسته شود و حوصلهاش سر برود. این خوشی من است، عشق من است.
* پاپ مشغول تزیین دوبارهی منزل تابستانیاش در کاسلگاندولفو Castelgandolfo است. وقتی کار تمام شد او همراه مدیر تزیینات داخلی خود برای دیدن نتیجهی کار میآید. همه چیز کامل است.
وقتی به اتاق خواب او میرسند، میبیند که مدیر تزیینات برای اینکه آخرین هنرش را نشان دهد، یک صلیب عتیقهی قرن دوازدهم را بالای تختخوابش نصب کرده.
پاپ با ناراحتی میگوید، “نه، نه، نه پسرم! قبلاً به تو گفته بودم که نباید در اینجا هیچ چیزی بگذاری که یادآور دفتر کارم باشد!”
این کار من نیست، این خوشی من است، بازی من است. واقعاً از آن لذت میبرم.
* یک فضانورد روس از سفر فضا برمیگردد. برژنف او را میپذیرد و میپرسد: “حقیقت را به من بگو رفیق؛ آیا خدا را آن بالا ملاقات کردی؟”
فضانورد پاسخ میدهد، “اگر حقیقت را بخواهید: بله، او را پیدا کردم.”
برژنف گفت، “فکر میکردم. حالا به من قول بده که این را برای هیچکس فاش نکنی.”
پس از چند ماه همین فضانورد به دیدن پاپ میرود. وقتی باهم تنها شدند، پاپ آهسته به او زمزمه میکند، “حالا پسر عزیزم؛ لطفاً به من بگو: آیا آن بالا خدا را ملاقات کردی؟”
مرد روس که به قولش وفادار مانده بود پاسخ داد: “نه عالیجناب، متاسفانه خدا را ندیدم.”
و پاپ با لحنی غمزده گفت، “فکر میکردم. حالا گوش بده: به من قول بده که این را برای هیچکس فاش نکنی!”
#اشو
تائو: دروازهی طلایی جلد اول
#برگردان: محسن خاتمی
@oshoi
عشق مانند نواختن پیانو است
ابتدا باید قواعد را یاد بگیری
و سپس قواعد را فراموش می کنی و با قلبت می نوازی
#اشو
@oshoi
زندگی ناشناخته است. غیرقابل پیش بینی،
دهن بسیار محدود و باریک است.
و مایل است در دنیای شناخته و قابل پیش بینی زندگی کند.
ذهن همواره از ناشناخته ها می ترسد.
برای همین از زندگی نیز می ترسد.
ذهن همیشه مایل است در الگوی خود حرکت کند.
ذهن از عشق می ترسد.
زیرا عشق غیرقابل پیش بینی است.
ذهن مایل است عشق را به ازدواج تبدیل کند.
زیرا ازدواج چیزها را تثبیت می کند.
#اشو
#الماسهای_آگاهی
@oshoi
#سوال_از_اشو
اشو، راز خوشبخت ماندن در ازدواج چیست؟
#پاسخ
سارجان Sarjan؛ غیرممکن است!
هرگز اتفاق نیفتاده است
طبیعت امور چنین است که نمیتواند اتفاق بیفتد. ازدواج چیزی برخلاف طبیعت است. ازدواج چیزی تحمیل شده است، اختراع انسان است
البته طبق ضرورت بوده، ولی اکنون حتی آن ضرورت هم منسوخ شده است. در گذشته یک ضرورت شیطانی بوده؛ ولی اکنون میتواند دورافکنده شود. و باید که رها شود:
انسان بقدر کافی از آن رنج برده است، بیشتر از کافی!
ازدواج یک نهاد زشت است به یک دلیل ساده که عشق را نمیتوان قانونی ساخت
عشق و قانون پدیدههایی متضاد هستند
ازدواج تلاشی است برای قانونی ساختنِ عشق؛ دلیل آن ترس است. ازدواج یعنی فکر کردن به آینده، به فرداها. انسان همیشه به گذشته و آینده فکر میکند، و بهسبب همین، زمان حال را نابود میکند. و زمان حال تنها واقعیت موجود است. انسان باید در زمان حال زندگی کند. گذشته باید بمیرد و باید اجازه داشته باشد که بمیرد
انسان واقعاً هوشمند هرگز به عقب نگاه نمیکند؛ هرگز اهمیتی به گذشته نمیدهد
آنچه که تمام شده برای همیشه تمام شده. و او هرگز به آینده نیز فکر نمیکند زیرا آنچه که هنوز نیامده، هنوز نیامده است
چرا در موردش فکر کند؟
چرا برای سوالاتی که هنوز برنخاستهاند، پاسخهای ازپیشآماده درست کنی؟
و تمام پاسخهای ازپیشآماده شده بیربط خواهند بود زیرا زندگی پیوسته در تغییر است. زندگی همیشه یک سورپرایز است؛ غیرقابل پیشبینی است.
ولی انسان فکر میکند که، با آماده شدن برای آینده بسیار زرنگ است! زنی را دوست داری، مردی را دوست داری، ولی آینده چه میشود؟! شاید فردا آن زن عاشق مرد دیگری بشود
“او عاشق من شده است، پس هر امکانی وجود دارد که عاشق مرد دیگری هم بشود!”
پس باید کاری کرد که مانع عاشق شدن او شد تا فردای تو امن باشد، تا بتوانی فردا نیز از او استفاده کنی. چه عشق باقی بماند یا نماند، دستکم فیزیولوژی آن زن را در اختیار داری
تو اهمیت زیادی به روح او نمیدهی
زیرا قانون نمیتواند روح را محدود کند
ولی قانون میتواند محدودیتهایی برای بدن ایجاد کند؛ بدن ورای دسترسی قانون نیست. قانون میتواند او را کنترل کند، میتواند او را محکوم کند، میتواند به انواع شیوهها او را تنبیه کند.
و یک نکتهی دیگر: تو نهتنها از آن زن میترسی، از خودت نیز وحشت داری. اگر بتوانی عاشق این زن شوی، میتوانی عاشق هر زن دیگری هم بشوی. تو میدانی که ذهنت پیوسته به زنان دیگر فکر میکند. تو میدانی که هر امکانی وجود دارد که شاید فردا علاقهات را به این زن از دست بدهی: درواقع، این تقریباً قطعی است، فقط یک امکان نیست، یک احتمال نیست
و آنوقت از خودت هم وحشت میکنی
و تو میخواهی بچسبی زیرا این زن از تو مراقبت میکند: برایت مایهی راحتی بوده است و تسکینی در زندگیت بوده است، به راههای مختلف برایت مادری کرده، تو را تغذیه کرده است. از اینکه به او خیانت کنی مرترسی. تو از ذهن خودت وحشت داری، از ناخودآگاه خودت؛ میتواند تو را به هرکجا بکشاند.
و به او قول دادهای که هرگز او را ترک نکنی، همیشه او را دوست داشته باشی، تا ابد عاشقش باشی، زندگی پس از زندگی! تو از شکستن قول خود میترسی. نفْس تو احساس میکند که اگر آن قولها را بشکنی، فقط یک معنی خواهد داشت: که هرگز قادر نخواهی بود خودت را ببخشی. یک بار سنگین روی تو خواهد بود، احساس گناه خواهی کرد.
و از سوی زن نیز اوضاع همین است
پس ازدواج یک ضرورت شیطانی بوده و زنان و مردان توافق کردهاند که برای آینده برنامهریزی کنند. آنان در وحشت از خودشان، به حمایت قانون متوسل شدهاند، حمایت از سوی جامعه، از سنّتها، از اعتبار اجتماعی. آنان هزارویک مانع اطراف خود ایجاد کرده تا بتوانند باهمدیگر بمانند.
ولی اگر ـــ و این یک “اگر” کوچک نیست، یک “اگر” بزرگ است ـــ فردا اتفاقی بیفتد، آنوقت زندگیت دچار مصیبت میشود. و فردا اتفاقی خواهد افتاد؛ فردا مانند امروز نخواهد ماند. زندگی هرگز یکسان باقی نمیماند، نه حتی برای دو لحظهی پیدرپی. در مورد آینده هیچ چیز نمیتوان گفت؛ ناشناخته و غیرقابل پیشبینی خواهد ماند. هیچ ستارهشناسی کمک نخواهد کرد؛ هیچ کفبینی کمک نخواهد کرد، هیچ فال تاروت یا آیچینگ کمکی نخواهد کرد هیچ چیز کمکی نمیکند
انسان هرگونه تلاش ممکن را کرده است تا از آیندهی غیرقطعی چیزی قطعی بسازد، ولی هیچ کاری نمیتوان کرد. طبیعت آینده ناشناخته است و ناشناخته و باز باقی خواهد ماند
پس تو خودت را برای تمام امکانات میبندی؛ ولی آنگاه احساس خفگی میکنی و احساس خشم خواهی داشت و همیشه احساس تضاد و درگیری داری. تو از همان زنی که زمانی عاشقش بودی خشمگین خواهی بود فقط به این سبب که اکنون بیرون زدن از زندان مشکل است. تو خودت را زندانی کردهای؛ حالا تنها راه زندگی در زندان این است که:
تا حدممکن خودت را بیحسّ کنی
ادامه 👇
@oshoi
#مدیتیشن_یعنی:
خودتان باشید
و
#عشق_یعنی:
سهیم شدن وجود خود با دیگری
مدیتیشن به شما گنج می بخشد و عشق به شما کمک می کند آن را با دیگری سهیم شوید
این دو بنیادی ترین چیزها هستند و بقیه ضروری نیستند.
عشق همواره اعتماد می کند. عشق اگر اعتماد نکند می رود و خود را دوباره می یابد.
خود را اسیر کسی نکن که دوستت ندارد، خشمگین نشو، فایده ای ندارد.
سعی نکن اعتماد را بر خود تحمیل کنی
نه نیازی به جنگ هست،
نه نیازی به عصبانیت.
#حسادت برخاسته از کشش جنسی است.تا فرصت باقی ست، عشق را تجربه کن،
کشش جنسی را مبنای رابطه نکن، مبنای استواری نیست.
غرب به واسطه ی سکس از عشق دور مانده، و شرق به واسطه ی پیوند های مصلحتی.
اما اگر عاقل باشی نه شرقی می مانی و نه غربی
عشق نه شرقی ست و نه غربی.
عشق را در درون تجربه کن
اگر دلی سرشار از عشق داشته باشی،
دیر یا زود مخاطب خویش را نیز پیدا
می کنی
عشق تو، کسی را که همواره جویایش بوده پیدا می کند.
راه عشق، راهی پر مخاطره است.
تنها کسانی که شجاعت عشق ورزیدن را دارند به این راه گام می نهند.
عشق و مراقبه تنها نصیب کسانی می شوند که شجاعت بودن دارند.
راه عشق و مراقبه هر دو به خدا می رسند
راهی جز این دو راه وجود ندارد.
بنگر کدامین راه، راه توست
بنگر سرشت تو، سرنوشت تو،
تو را به کدامین راه می اندازد.
عاشق شو ور نه روزی کار جهان سر آید، بی آنکه تو درس مقصود را در کارگاه آفرینش خوانده باشی.
سه مسافر به رم رفتند، آنها با پاپ ملاقات کردند. پاپ از مسافر اول پرسید: چند روز در این جا میمانی؟
مسافر اول گفت: سه ماه....
پاپ گفت: پس میتوانی خیلی جاهای رم را ببینی
مسافر دوم در پاسخ به سوال پاپ گفت:
من شش ماه می مانم.
پـاپ گفت: پس تو بیشتر از همسفرت میتوانی رم را ببینی.
مسافر سوم گفت: من فقط دو هفته میمانم
پاپ به او گفت: تو از همه خوش شانس تری، زیرا می توانی همه جای این شهر را ببینی!
مسافرها متعجب شدند؛ زیرا متوجه پاسخ و منطق پاپ نشدند.
تصور کنید اگر هزار سال عمر میکردید متوجه خیلی چیزها نمی شدید، زیرا خیلی چیزها را به تأخیر می انداختید، اما از آن جایی که زندگی خیلی کوتاه است، نمی توان چیزهای زیادی را به تأخیر انداخت
با این حال مردم این کار را میکنند.
تصور کنید اگر کسی به شما میگفت فقط یک روز از عمرتان باقی است، چه میکردید؟
آیا به موضوعات غیر ضروری فکر میکردید؟
آیا نگران حساب بانکی تان میشدید و یا از اینکه عشقتان شما را ترک کرده آشفته میشدید؟
قطعا نه، همه آنها را فراموش می کردید. بلکه در آن فرصت کوتاه عشق می ورزیدید، دعا و مراقبه میکردید، به گلها و پرندگان و آسمان توجه میکردید، و کمی نفس عمیق میکشیدید، زیرا فقط بیست و چهار ساعت وقت داشتید و موضوعات واقعی و ضروری را به تاخیر نمی انداختید.
#اشو
@oshoi
ما چیزی برای بخشیدن به هستی نداریم،
اما میتوانیم آواز بخوانیم، برقصیم و با سازی زیبا بنوازیم. میتوانیم کل زندگیمان را به آهنگ، به رقص و به جشن تبدیل کنیم
و این تنها بخشش واقعی به هستی است.
چیدن گلها از درختان و بخشیدن آنها کاری بیمعنی است، زیرا این گلها متعلق به درختان هستند، نه شما
در واقع، آنها قبلاً توسط درخت به هستی تقدیم شدهاند. آنها زنده بودند و شما با چیدن شان، آنها را کشتهاید و زیباییشان را از بین بردهاید؛ شما در حال تقدیم اجساد به هستی هستید.
شما نمیتوانید کلمات مسیح را بخوانید
آنها کلمات او هستند، آهنگهای او هستند. آنها زیبا هستند، اما قرض گرفته شدهاند
آنها از قلب شما برنخاستهاند، ضربان قلب شما را ندارند، امضای شما را ندارند
شما میتوانید آهنگهای زیبای کریشنا و بودا را بخوانید، اما همه آنها وام گرفته شدهاند.
رویکرد اساسی من نسبت به هستی این است که:
هر فرد باید آگاهی خود را به یک درخت رشد یافته تبدیل کند. هر فرد باید به شکوفایی برسد.
و البته گلهای انسان شبیه گلهای درختان نخواهند بود؛ آنها شبیه رزها یا نیلوفرها یا گلهای همیشهبهار نخواهند بود
گلهای انسان از دستهای کاملاً متفاوت خواهند بود
آنها از عشق، آزادی و شادی خواهند بود،
از کیفیتی بالاتر برخوردار خواهند بود
آنها آهنگ های ما هستند
وقتی که خواننده در آهنگ خود گم میشود، در آن لحظه او آهنگ اش را به هستی بخشیده است
وقتی که رقصنده در رقص خود گم میشود، او رقصش را بخشیده است
اینها تنها بخششهایی هستند که پذیرفته میشوند، اینها تنها دعاهایی هستند که شنیده و برآورده میشوند.
.
و هنگامی که شما شروع به بخشیدن شادی، عشق و آهنگهای خود به هستی میکنید، شگفتزده خواهید شد که هرچه بیشتر ببخشید، بیشتر به شما بازمیگردد
هرچه بیشتر ببخشید، میلیونها برابر می شود و بازمیگردد.
#اشو
@oshoi
چهار مرحله در جنسیت وجود دارد:
اول: شخص خود-جنسی auto-sexual ، که از سکس پرهیز می کند. او می خواهد جنسیت خود را در خودش محدود کند، او به نوعی خسیس است. این افراد از یبوست رنج می برند. این یک واقعیت جاافتاده ی روانشناختی است. روش طبی و دارویی برای خلاص شدن آنان از یبوست وجود ندارد، زیرا یبوست آنان ریشه ی جسمانی ندارد،
ریشه ی یبوست آنان در ذهن است.
باید به یاد داشته باشید که:
مرکز جنسی در ذهن است و نه در اندام های تناسلی
و با تعجب زیاد، می بینیم که مرکز جنسی و مرکز خوراک بسیار به هم نزدیک هستند. بنابراین فردی که از فعالیت جنسی خودداری می کند، شروع می کند به پرخوری. انرژی مرکز جنسی شروع می کند به سرریز شدن در مرکز بعدی که مربوط به خوراک است. او به خوراک معتاد می شود. او به نوعی به خوراک نگاه می کند که عاشق به معشوق نگاه می کند!
مرحله ی دوم:
همجنس گرایی homosexual است.
این قدری بهتر از مرحله ی اول است که سکس را محدود به خود می کند اینک تو با کسی که از جنس خودت است رابطه داری. ولی هنوز هم نوعی محدودیت است بااینکه محدودیت بزرگتری است__ مرد با مرد، زن با زن.
مرحله ی سوم:
دگر جنسی heterosexual است، که بلوغ جنسی است وقتی که به ورای نرینگی و مادینگی خود می روی، جایی که از جنس خود به ورای آن و به قطب مخالف می روی. و چون تنش بین دو قطب مخالف بسیار زیاد است، عشق در سطحی عظیم تر شکوفا می شود
در بین دو همجنس گرا عشق وجود دارد ولی تنشی در آن نیست. بی علت نیست که همجنس بازها را "گی" gay یا خوشحال می خوانند؛ زیرا تنشی وجود ندارد، جنگی وجود ندارد، آنان همیشه خندان هستند و خوشحال به نظر
می رسند. آن خوشحالی توخالی است. دگرجنسی ها در جدال هستند، در عشق هستند
آنان عمیقاٌ می خندند، عمیقاٌ گریه می کنند، عمیقاٌ می جنگند، احساس های آنان نسبت به همدیگر عمیق است؛
همه چیز عمیق است، به سبب همان تنش بین قطب ها. به زوج ها
"دشمنان صمیمی" می گویند. صمیمیت آنان عمیق است، دشمنی آنان نیز عمیق است.
چهارمین مرحله:
غیرجنسی asexua است: زمانی که از سکس به ستوه آمده ای و هرآنچه را که سکس بتواند بدهد دیده ای خست آن را، لذت آن را، جنگ آن را، دوستی آن را و آهسته آهسته روزمره بودن و تکراری بودنش را می بینی
همان چرخ است که به چرخیدن ادامه می دهد. برای بیرون آمدن از کسالت آن چرخ، شاید شریک جنسی ات را عوض کنی
این به تو قدری انرژی برای چند روز بیشتر می دهد؛ ولی بازهم همان کسالت به سراغت می آيد
زمانی که کاملاٌ از سکس حوصله ات سر رفت، چهارمین مرحله فرا می رسد
برای نخستین بار کاملاٌ آزاد هستی.
نخستین مرحله بسیار به خودت محدود بودی
دومین مرحله به همجنس خودت محدود می شدی: مرد با مرد، زن با زن
سومین مرحله بهتر بود، ولی هنوز هم محدود بود__ مرد با زن، در همان گونه چهارمین مرحله کاملاٌ عاری از سکس است:
سکس را شناخته ای، آن را درک کرده ای کارش تمام شده است. دیگر باری بر دوش تو نیست، دیگر خواهشی در تو نیست، دیگر تنشی وجود ندارد
احساس سبکی می کنی و برای نخستین بار از تنهایی خودت لذت می بری.
به نظر من #مجرد_زیستن_واقعی همین است، نه آن چیزی که در مذاهب تمرین می شود
با تجربه کردن این مراحل است که تو به یک زندگی بدون سکس واقعی می رسی
و باید این زندگی بدون سکس را درک کرد:
این زندگی با سکس مخالف نیست، فقط بدون سکس است. هیچ دشمنی و مخالفتی با سکس ندارد. در چهارمین مرحله، می توانی بعنوان تفریح سکس داشته باشی، فقط یک بازی بیولوژیک.
پس چنین نیست که باید سکس را دور بیندازی؛ می توانی آن را داشته باشی.... هم می توانی آن را داشته باشی و هم نداشته باشی. ولی تمام معانی قدیم و استنتاج های قدیم و قید های کهنه و جنگیدن ها و حسادت های کهنه اش را از دست داده است__ تمام این ها ازبین رفته اند
اگر سکس به خودی خودش افتاده باشد، افتاده است؛ اگر ادامه دارد، آنگاه فقط یک دوستی غیرجدی است، بدون اینکه زنجیری به آن متصل باشد و شرطی به آن وصل باشد.
#اشو
#برگردان : سوامى محسن خاتمى
@oshoi
#سوال_از_اشو
آیا هرگز عاشق شدهاید؟
#پاسخ
من همیشه عاشق هستم
اما من باید برای شما این را توضیح بدهم وگرنه شما همواره دچار سوءتفاهم با من میشوید.
دو نوع عشق وجود دارد.
یکی شیفتگی بیولوژیکی است؛ شما دچار آن میشوید و پس از آن دشوار است که از آن خارج شوید. دقیقاً مثل حفره است. سقوط آسان است، اما بیرون رفتن بسیار دشوار است مگر اینکه حفرهی دیگری به شما کمک کند
من هرگز در عشق بیولوژیک نبودهام. عشق بیولوژیک یک رابطه و وابستگی است
و نوع دیگری از عشق وجود دارد که:
ارتباط و وابستگی نیست
به طور خلاصه میتوان گفت یعنی:
من عشق هستم. هر کس به سمت من میآید، من تنها به او عشق میدهم. من چیز دیگری برای ارائه ندارم، و تا به حال میلیونها انسان را دوست داشتهام
عشق بیولوژیکی دیر یا زود شما را دیوانه میکند. میتوانید به هر روانپزشک یا روانشناسی مراجعه کنید و قربانیان عشق بیولوژیکی را ببینید. خودکشی، تجاوز، قتل،
هر جنایتی به دلیل عشق بیولوژیکی انجام میشود
مراقبه کمک میکند تا عشق از حالت محدودِ بیولوژیکی رهایی یابد. بعد از آن بیشتر شبیه به یک بوی خوش است. شما آن را احساس میکنید، رابطهی بین دو قلب است
و حسادت در آن هیچ جایی ندارد. در حال حاضر خیلیها من را دوست دارند، من نیز عاشق خیلیها هستم و حسادت و احساس تملک در این نوع از عشق جایی ندارد.
از آنجا که عشق بیولوژیکی بسیار کوچک است، اگر آن را به یک نفر بدهید، نمیتوانید آن را به شخص دیگری نیز بدهید
تنها لحظهای که شما عشق هستید، به اندازهی آسمان بی نهایت هستید و میتوانید کل عالم را با عشق خود پر کنید بدون آنکه هزینهای پرداخت کنید.
بنابراین من همیشه عاشق هستم. من دوستانم را دوست دارم، دشمنانم را دوست دارم. حتی اگر کسی هم نباشد، من همچنان عشقم را پراکنده میکنم. این دقیقاً مانند نفس کشیدن برای من است.
#اشو
@oshoi