#عشق_متحول_ميكند؛
عشق، الهي است
اگر چيزي در زمين الهي باشد،
آن عشق است، و عشق هر چيز ديگري را هم الهي مي كند
عشق كيمياي حقيقی زندگي است
زيرا هر فلزي را به طلا تبديل مي كند
در تمام فرهنگها به قصه هايي از اين دست بر مي خوريم كه در آن، كسي قورباغه اي را مي بوسد و قورباغه به يك شاهزاده تبديل مي شود
قورباغه منتظر آمدن عشق و دگرگون شدن خود بود
#عشق_متحول_ميكند؛
اين پيام تمام آن قصه هاست
قصه ها زيبا هستند؛ نمادين و معنادار، فقط عشق است كه حيوان را به انسان تبديل مي كند
در غير اينصورت،تفاوتي ميان انسان و حيوان نيست
تنها تفاوت ممكن، عشق است
هرچه بيشتر با عشق و بعنوان عشق زندگي كنيد، انسانيت بيشتري در شما متولد مي شود. آنگاه فراتر از حيوانات و حتي انسانهاي ديگر مي شويد.
ديگر الهي مي شويد.
رشد بشري در واقع، رشد عشق است. بدون عشق ما حيوانيم و با عشق انسان هستيم
وقتي عشق حالت طبيعي ما شود
آنگاه الهي مي شويم.
#اشو
@oshoi
مردم غمگين همه گذشته خود را به تسخير درآورده اند
آنان از تسلط بر ديگران لذت مي برند
آنان هيچ تفريح ديگري ندارند مگر تسلط بر انسانهاي ديگر و سلب آزادي آنان
تنها تفريحشان غمگين و آزرده ساختن ديگران است
نسبت به مردمي كه شاد هستند
و مي توانند به رقص و آواز درآيند و خوش و خرم باشند بسيار حسودند
و از دستشان عصباني
اين مردم غمگين به قدري خرابي به بار آورده اند
كه ميزان آنها تخمين ناپذير است.
هيچكس به اندازه اينان به بشر آسيب نرسانده است.
من مي كوشم انساني جديد بيافرينم و
انسان جديد را فقط با نگرشي جديد به دين مي توان آفريد
من مبلغ دين عشق، خنده و جشن هستم
تجربه من اين است كه:
وقتي كسي خوش و شادمان باشد،
بين او و هستي پل زده مي شود
بنابراين من درس شادماني مي دهم و نه چيز ديگر
#اﺷﻮ
@oshoi
کتاب انقلاب فصل پنجم: زائرانِ عشق
تفسیر اشو از سوتراهای کبیر
قسمت اول
سوتراها:
با معشوق درونم صحبت میکنم و میگویم، چرا اینهمه عجله؟
تفسیر اشو:
اصل آن چنین است: “آره مان دیراج کاهه نا داره” Are Man Dhiraj Kahe Na Dhare ـــ ای ذهن من، چرا نمیتوانی صبور باشی؟ چرا نمیتوانی صبر کنی، چرا نمیتوانی اعتماد کنی؟
کبیر میگوید چرا همیشه چنین عجله داری؟
او از ذهن خودش میپرسد. میگوید، “چرا همیشه به جایی میشتابی؟ جایی دیگر؟” ذهن همیشه به جای دیگری میرود؛ ذهن هرگز در اینجا نیست، حتی برای یک لحظه در زمان حال نیست. سعی کن این را درک کنی:
لحظهای که ذهن در اینجا باشد، ذهن ناپدید میشود. در زمان حال، وضعیت بیذهنی شکوفا میشود
ذهن فقط میتواند در گذشته یا در آینده باشد؛ نمیتواند در حال حاضر باشد. بنابراین همیشه در حال دویدن است.
و اینها دو راه برای دویدن هستند:
یا اینکه به عقب، به گذشته میدود، یا به رویاهای گذشته میشتابد ـــ خاطرات، دلتنگیها، زخمها، آزارها، لذتهای گذشته…. وارد گذشته میشوی و شروع به یادآوری آنها میکنی ـــ
یا اینکه برای آینده نقشهریزی میکنی: خواستهها، تخیلات، فرافکنیها. ذهن با این دو وضعیت کاملاً خوشحال است؛ ذهن فضایی برای حرکت، برای دویدن دارد: حرکت از یک مکان به مکانی دیگر
در ذهن فضایی برای زمان حال وجود ندارد، ذهن نمیتواند در آن حرکت کند
میتوانی در زمان حال باشی، ولی ذهن نمیتواند در آن باشد
ذهن یک میمون است ـــ از یک شاخه به شاخهی دیگر می پرد، به پریدن ادامه میدهد؛ نمیتواند در هیچ مکانی بماند، نمیتواند صبور باشد، همیشه در شتاب است.
سعی کنید مکانیسم ذهن را درک کنید:
ذهن فقط میتواند یا در گذشته باشد و یا در آینده
ذهن با چیزی که نیست تغذیه میشود،
ذهن با چیزی که نیست زندگی میکند ــــ گذشته دیگر وجود ندارد، آینده هنوز وجود ندارد؛ هیچکدام وجود ندارند. و ذهن با این ناوجودها زندگی میکند
بنابراین، آنان که ذهنشان را دیدهاند میگویند که ذهن بی وجود است. چون با چیزهای بیوجود تغذیه میشود، نمیتواند خودش وجودی داشته باشد. ذهن یک سایه است، واقعیت ندارد
فرد باید دست از دویدن و شتاب کردن بردارد. مراقبه یعنی همین: متوقف کردن ذهن در اینکاینجا، آوردن ذهن به لحظهی حاضر
و تعجب خواهید کرد ـــ لحظهای که ذهن را به زمان حال بیاورید، ذوب میشود و ازبین میرود. مانند این است که شمعی را وارد اتاقی تاریک کنید و تاریکی ازبین میرود. تاریکی نمیتواند با نور شمع روبهرو شود. اگر نور شمع نباشد، تاریکی هست ـــ نور را وارد کن و تاریکی دیگر نیست
ذهن غیبت زمان حال است. اگر در زمان حال حضور داشته باشی، ذهن مانند تاریکی ناپدید می شود. اگر در زمان حال نباشی، ذهن وجود دارد. ذهن فقط وقتی وجود دارد که تو شتاب کنی و بدوی ـــ هرچه بیشتر بشتابی، ذهن بیشتری داری؛ هرچه کمتر بشتابی، ذهن کمتری داری. و اگر ناگهان آرام و ساکت باشی ـــ جایی نروی، نه به گذشته و نه آینده؛ ابداً جایی نروی؛ در ذهن حرکتی نباشد، همه چیز ساکن باشد و موجی وجود نداشته باشد ـــ تعجب خواهی کرد: ذهنی در تو وجود ندارد
یک چیز را بهیاد بسپار:
اگر گذشته را زندگی کرده باشی ــــ آنگاه درسهای آن عمیقاً تا مغز استخوان تو نفوذ کرده است. نیازی به یادآوری آن نداری، در تو هضم شده است. مردم فقط چیزهایی را به یاد میآورند یا سعی میکنند بخاطر آورند که هضم نشده باشند، چیزهایی که هنوز بخشی از وجود تو نشده باشد. اگر چیزی بخشی از وجودت شده باشد نیازی نیست به آن فکر کنی
کسی دیروز به تو اهانت کرده: حالا آن را در ذهنت مرور نکن، نیازی نیست. با آن زحم بازی نکن، بیشتر آزرده میشوی. و اگر امروز با آن فرد روبهرو شوی، از دیروز واکنش نشان نده ـــ به خودت نگو، “چون این مرد به من اهانت کرد، حالا باید انتقام بگیرم.” به این فرد همانطور که امروز هست نگاه کن! شاید برای عذرخواهی نزد تو آمده باشد. آنگونه که امروز هست به او نگاه کن. از گذشته نگاه نکن، وگرنه شاید او را بد تفسیر کنی
چرا کسانی که همدیگر را دوست دارند، باهم زندگی میکنند، نمیتوانند همدیگر را درک کنند؟
مشکل در گذشته است. زن از گذشته تفسیر میکند، شوهر از گذشتهها تفسیر میکند. هیچکس در زمان حال نمیشنود؛ کسی آنجا نیست ـــ هردو مانند اشباح هستند! گذشته وجود دارد، زمان حال وجود ندارد ـــ و برخوردها و منازعات به سبب گذشته است.
ای ذهن من، چرا اینهمه بیصبری؟
کجا میروی؟
برای چه؟
چه هدفی هست که به آن برسی؟
آنچه نیاز داری همینجاست ـــ کجا میروی؟ لطفاً شکیبا باش، صبر کن، اعتماد کن.
#اشو
#انقلاب: تفسیر اشو از سرودههای کبیر
فصل پنجم
#برگردان: محسن خاتمی
@oshoi
هیچکس به خدا نمی رسد.
ملکوت را کجا خواهید یافت؟
نه راهی و نه کسی که بگوید آن کجاست؟
برعکس:
خدا به سمت شما می آید،هر وقت که آماده باشید.
هروقت که آماده باشید شما را در می یابد.
آمادگی یعنی: دریافت
وقتی کاملا گیرنده باشید، منیت وجود ندارد.
مثل معبد،تو خالی و بدون شخصیت می شوید.
مثل ساقه ی بامبو، عاری از هر چیز و ناگهان درهای ملکوت به روی شما باز میشود.
آنوقت است که تبدیل به فلوت می شوید
و صداها نواخته می شوند
و آن آوای غایت است.
#اشو
#فقط_یک_آسمان
@oshoi
کتاب انقلاب فصل پنجم: زائرانِ عشق
سوترا های کبیر:
با معشوق درونم صحبت میکنم و میگویم، چرا اینهمه عجله؟
ما احساس کردیم که نوعی روح وجود دارد که عاشق پرندگان و حیوانات و مورچهها است.
شاید همانی که در زهدان مادر به تو درخششی بخشید.
این منطقی است که تو اینک کاملاً یتیم در اطراف راه بروی؟
حقیقت این است که تو از خودت رویگردان شدی و تصمیم گرفتی بهتنهایی وارد تاریکی شوی.
اینک با دیگران درگیر شدهای و آنچه را که زمانی میدانستی ازیاد بردهای.
و همین دلیل آنست که هرکاری میکنی شکستی عجیب در پی دارد.
طریقت عشق به راهی ظریف منتهی میشود.
در این راه درخواستی نیست و درخواست نکردن هم نیست.
زمانی که او را لمس کنی نفْس ناپدید میشود.
و خوشیِ دنبال کردن او چنان زیاد است که تو فقط به درون شیرجه میزنی
و همچون یک ماهی در آن غرقه میشوی.
اگر کسی نیاز به یک سر داشته باشد، عاشق به جلو میآید و سر خودش را تقدیم میکند.
پیشگفتار اشو:
سرودههای کبیر رازهای این طریق عشق را آشکار میسازد
فرد باید شگفتی این را درک کند و سپس همهچیز درک میشود
میگویند که فلسفه با شگفتی آغاز میشود. شاید چنین باشد. ولی فلسفه همیشه سعی دارد که شگفتیها را نابود کند
میخواهد مادر خودش را بکشد
تمام تلاش فلسفه این است که از جهانهستی راززدایی کند.
هرچه بیشتر فکر کنی که میدانی: شگفتی کمتر، حرمت کمتر و عشق کمتری داری
نگاه جهانهستی بهنظر چیزی بیتنوع و بیات میرسد؛ دیگر اسراری در آن نیست. و البته اگر در بیرون اسراری وجود نداشته باشد، شعری هم در درون وجود ندارد. این دو باهم هستند؛ موازی همدیگرند:
رازهای بیرون و شعر درون.
شعر فقط وقتی میتواند برخیزد که زندگی ارزش اکتشاف را داشته باشد
لحظهای که بدانی، شعر میمیرد....
دانشآلودگی مرگِ تمام چیزهای زیبا در تو است. و با مرگِ شعر، تو یک زندگی را سپری میکنی که ارزش زندگی کردن ندارد ـــ نمیتواند هیچ اهمیتی داشته باشد، نمیتواند هیچ جشن و سروری داشته باشد. این زندگی نمیتواند شکوفا شود، نمیتواند برقصد، فقط میتوانی خودت را روی زمین بکشانی
پس شاید کسانی که میگویند فلسفه در شگفتی شروع میشود حق داشته باشند، ولی میخواهم چیزی به آن اضافه کنم:
فلسفه سعی دارد مادر خودش را بکُشد.
دیانت در شگفتی زاده میشود، در شگفتی زندگی میکند. دیانت در شگفتی آغاز میشود و در شگفتی بیشتر پایان میگیرد
این است تفاوت بین فلسفه و دیانت ـــ
شاید آغاز هردو شگفتی باشد، ولی سپس راههایشان ازهم جدا میشود. دیانت شروع میکند به دنبال کردنِ رازها و درمییابد که این رازها عمیقتر میشوند. هرچه بیشتر بدانی، کمتر خواهی دانست و دانش نهایی، جهل است: تو کاملاً نادان میشوی، ابداً هیچ چیز نمیدانی. وضعیت معصومیت چنین است.
در این وضعیت معصومیت، شعر به کمال خودش میرسد. آن شعر همان دیانت است.
فلسفه با دیانت مخالف است ـــ بیتوجه به اینکه فیلسوفان چه میگویند. یک فلسفهی دینی نمیتواند وجود داشته باشد
تمام فلسفهها ضّدِ دین هستند ــ
زیرا تمام فلسفهها به دنبال دانش هستند
و دیانت به دنبال وجود است
و اینها دو بُعد کاملاً متضاد همدیگر هستند. دانش چیزی سطحی و در پیرامون است
وجود چیزی اساسی و مرکزی است
وجود وقتی است که تو نباشی؛
دانش وقتی هست که تو خیلی زیاد حاضر باشی
دانش یک سفر نفسانی است
وجود، بینفسی است
فلسفه به تو این فکر را می دهد که تو میدانی. و دیانت این را روشن میسازد که تو نمیدانی و آن ندانستن ــ آن حقیقت نه تنها ناشناخته است، بلکه ناشناختنی است
و وقتی با حقیقت غیرقابل شناخت، در بیرون و درون روبهرو شوی، شعر در تو منفجر میشود، در یک رقص قرار داری
در آن معصومیت، سامادی و شعف رخ میدهد.
پس بهیاد داشته باش:
دیانت یک تلاش فلسفی نیست؛ شاعرانه است، کاملاً شاعرانه. دیانت شعر است. تصادفی نیست که بسیاری از عارفان به زبان شعر سخن گفتهاند. کبیر یکی از آنان است ـــ شعر او بسیار زیباست. او چیزی از زبانشناسی نمیداند، از دستور زبان چیزی نمیداند، ولی هرچه میگوید، شعر خالص است
او اهمیتی به شکل و قافیه نمیدهد؛ چیزی از ظرافتهای شعری نمیداند. ولی یک شاعر است، و یکی از بزرگترین شعرا.
گاهی اوقات، اگر قلب شاعرانه باشد، حتی نثر هم به شعر تبدیل میشود. و گاهی، وقتی شعری در قلب نباشد، حتی یک شعر هم فقط نثر است
دیانت شکل غایی شعر است، شکل اساسی شعر است. پس من به شما میگویم:
انسان باید آن شگفتی و “آه!” پدیدهها را درک کند، و آنگاه همه چیز درک میشود
به یاد بسپارید:
ادراک دانش نیست
دانش، ادراک نیست
دانش عینی است؛ ادراک درونی است
وقتی عاشق هستی درک میکنی
دانش فقط وقتی ممکن است که تو در هیچ نوع احساس ـــ عشق، محبّت ـــ درگیر نباشی
ادامه👇👇
@oshoi
#اشو
تماشاگرانه زندگی کن:
این تجربه ای است که من آنرا خداگونگی مینامم
@oshoi
هر جا #آرمانی وجود دارد ،
مخاصمه ای نیز وجود دارد ؛
مخاصمه ای بین، آنچه که هست
و آنچه که باید باشد
و بدین سان زندگی به تباهی کشیده می شود .
#اشو
#یک_فنجان_چای
@oshoi
#سوال_از_اشو
خطرناک زندگیکردن یعنی چه؟
#پاسخ
خطرناکزندگی کردن یعنی: زندگی کردن
اگر خطرناک زندگی نکنی، زندگی نمیکنی. زندهبودن فقط در خطرات شکوفا میشود. زندگیکردن هرگز در امنیت شکوفا نمیشود؛ فقط در ناامنی شکوفا میشود.
اگر شروع کنی به کسب امنیت، یک حوضچهی راکد میشوی. آنگاه انرژی تو دیگر حرکت نمیکند. آنگاه در ترس هستی، زیرا فرد هرگز نمیداند چگونه وارد ناشناخته شود
و چرا مخاطره کنی؟
«شناخته» امنتر است. آنگاه وسواس چیزهای آشنا را پیدا میکنی. سپس از آن بهستوه میآیی، حوصلهات سر میرود، در آن احساس رنج میکنی، ولی بازهم بهنظر آشنا و راحت میآید. دستکم شناختهشده است!
ناشناخته تو را به لرزه میاندازد. خودِ فکر ناشناخته کافی است تا به تو احساس ناامنی بدهد.
در دنیا دو نوع مردم وجود دارند
اول: کسانیکه میخواهند در راحتی زندگی کنند آنان در جستجوی مرگ هستند؛ خواهان قبرهای راحت هستند
و دوم: کسانیکه میخواهند زندگی کنند ــ آنان زندگی خطرناک را انتخاب میکنند، زیرا زندگی فقط وقتی رونق پیدا میکند که مخاطره و ریسک وجود داشته باشد.
آیا هرگز برای کوهنوردی رفتهاید؟
هرچه بالاتر میروید بیشتر احساس شادابی و جوانی میکنید. هرچه خطر سقوط بیشتر باشد، هرچه آن درّهها عمیقتر باشند؛ احساس زندهبودن بیشتری میکنید...
وقتی که فقط بین مرگ و زندگی آویزان هستی، آنگاه کسالتی وجود ندارد؛ آنگاه غباری از گذشته وجود ندارد؛ خواستهای برای آینده وجود ندارد. آنگاه لحظهی حال بسیار تند و تیز است:
مانند یک شعله آتشین
همین کفایت میکند:
تو در اینک و اینجا زندگی میکنی.
هرگاه ریسک از دست دادن زندگی وجود داشته باشد، یک خوشی عظیم وجود دارد. زیرا همین مخاطره تو را بسیار زنده میسازد. برای همین است که بسیاری از مردم به سمت ورزشهای خطرناک جذب میشوند
ولی آن جاذبه در چیست؟
با رسیدن به بالاتر، با دورتر شدن از زندگی جاافتاده و روزمرّه، بار دیگر وحشی میشوی، بار دیگر بخشی از دنیای حیوانات میشوی. بار دیگر مانند یک ببر یا شیر یا یک رودخانه زندگی میکنی. بار دیگر مانند پرندهای در آسمانها به پرواز درمیآیی و دورتر و دورتر میروی
و هرلحظه، امنیت، حساب بانکی، زن، شوهر، خانواده، جامعه، کلیسا…. همگی دورتر و دورتر و کمرنگتر و کمرنگتر میشوند.
وقتی میگویم خطرناک زندگی کنید، منظورم این است که آن زندگی معمولی همراه با احترام را زندگی نکنید، این زندگی نیست.
شاید حرفهی خوبی داری و درآمد بالایی که پیوسته در بانک بیشتر میشود و همه چیز خوب پیش میرود. وقتی همهچیز خوب پیش میرود، فقط آن را ببین ـــ تو در حال مردن هستی و هیچ اتفاق دیگری نمیافتد. شاید مردم به تو احترام بگذارند، و وقتی بمیری یک تشییع جنازهی بزرگ داشته باشی و مردمان زیادی تو را تا گورستان دنبال کنند! خوب است:
فقط همین!
و سپس مردم تو را فراموش خواهند کرد
و تو تمام عمرت را فقط برای این چیزها زندگی کردهای.
تماشا کن ـــ انسان تمام زندگیاش را برای چیزهای معمولی و پیشپاافتاده از کف میدهد.
معنویبودن یعنی اینکه:
درک کنی نباید به این چیزهای جزیی اهمیت زیادی بدهی. من نمیگویم که این چیزها بیمعنی هستند. من میگویم که آنها بامعنی هستند، ولی نه آنقدر بامعنی که تو میپنداری!
پول مورد نیاز هست؛ یک ضرورت است
ولی پول هدف نیست و نمیتواند هدف باشد. من یک ریاضتکش نیستم. ولی مردمانی را میبینم که فقط به انباشتن پول ادامه میدهند و سپس میمیرند. و آنان هرگز زندگی نکردهاند. هرگز لحظهای از زندگی پرتپش و پر سُرور را تجربه نکردهاند. آنان فقط زندانی راحتی، شناختهها و مورداحترامبودن بودهاند.
کار کن ــ کار مورد نیاز است ـــ ولی نگذار که کار تنها زندگی تو بشود. بازی باید در زندگی تو باقی بماند؛ مرکز زندگی تو باید باشد
کار باید وسیلهای باشد برای بازی. نگذار که زندگی تو فقط به یک روتین کارکردن تنزل کند. زیرا هدف زندگی بازی و تفریح است
بازی یعنی: کاری را برای خودش انجامدادن.
خطرناکزندگیکردن یعنی:
طوری زندگی کردن که هرلحظه برای خودش یک هدف باشد
هر لحظه ارزش ذاتی خودش را دارد. و تو هراسی نداری. و میدانی که مرگ وجود دارد و وجود مرگ را پذیرفتهای و خودت را از مرگ پنهان نمیکنی.
آنان که شجاع هستند، بهپیش میروند: تمام فرصتها را برای خطر جستجو میکنند. فلسفهی زندگی آنان مانند شرکتهای بیمه نیست. فلسفهی زندگیشان مانند یک کوهنورد است، یک موجسوار در اقیانوس، یک چترباز در آسمان
و نهتنها در دریاهای بیرون سوار امواج میشوند؛ در دریاهای درون خود نیز موجسواری میکنند. و نهتنها در بیرون، از کوههای آلپ و هیمالیا صعود میکنند؛ قلههای درونی را نیز فتح میکنند.
بنابراین یک چیز را بهیاد داشته باش:
هرگز هنر خطرپذیری را فراموش نکن؛ هرگز، هرگز.
#اشو
#آموزش_فراسو
@oshoi
عشق یعنی یک رابطه که:
در آن شخص نیازی به نقاب زدن نداشته باشد
و اگر تو برای معشوقت هم نقاب بزنی، آنوقت تو عشق را نمیشناسی.
#اشو
@oshoi
#خودت_را_کشف_کن
خود دروغین ارزان است.
بسیار آسان به دست میاید.
فقط به قدری حیلهگری و رعایت تشریفات نیاز است.
بایستی بدانی مردم چه میخواهند --
همان باش
اگر نمیتوانی،دست کم به آن تظاهر کن
مثلا چند مدرک بگیر و چند لقب را در جلوی اسمت بنویس.
به این میگویند خود دروغین یا اختراع!!!
تو نباید خودت را اختراع کنی،
تو باید خودت را کشف کنی.
و کشف کردن یعنی یک سفر درونی.
اکتشاف یعنی پرسیدن از خود من کیستم؟
اجازه دادن به این پرسش تا ژرف و ژرفتر شود. مانند یک پیکان ، بتواند تا عمق درونت نفوذ کند
لحظه ای که تو بدانی که کیستی ،
تمام زندگیت دگرگون میگردد.
#اشو
@oshoi
انسان قرن ها با دروغ زیسته است دروغ هایی زیبا، اما دروغ....
ما به فناناپذیری و به روح باور یافته ایم، اما این ها باورهایی بیش نیستند.
و باورها دروغین هستند
تو خود نمی دانی که آیا روحی در تو وجود دارد یا نه، و در این باره نمی توان بحث و جدل کرد. حتی اگر از نظر منطقی ثابت شود تو دارای روح هستی،
هیچ تفاوتی در کیفیت زندگی تو ایجاد نخواهد کرد.
یا اگر ثابت شود روحی وجود ندارد،
باز هم هیچ تفاوتی نخواهد نشد. باخدایان و بی خدایانی وجود دارند که زندگی شان کما بیش مشابه هم است. مردمی هستند که باور دارند خدا وجود دارد و مردمی نیز باور دارند خدایی وجود ندارد
اما اگر به زندگی آنان بنگری، هیچ تفاوتی در آن نخواهی یافت.
و اگر تو حتی ندانی آیا در تو روح وجود دارد یا نه، چه چیز دیگری را می توانی بدانی؟
چگونه می توانی از خدا، از بهشت و جهنم و از این قبیل چیزها آگاه شوی؟
نزدیک ترین چیز به تو روح است و تو حتی آن را کشف نکرده ای!
و تو داری از بهشتی در آسمان و جهنمی در اعماق زمین سخن می گویی؟
تو از آن چه در موردش صحبت می کنی هیچ نمی دانی.
مردم در کلیساها و معبدها با هم بحث می کنند.
در مورد چیزهای بزرگ آموزشهایی به آنان داده می شود اما هیچ کس به ساده ترین چیز نمی اندیشد:
#آگاه_شدن_از_این_که_تو_کیستی.
#اشو
@oshoi
کتاب انقلاب _فصل پنجم
ادامه پیشگفتار اشو 👇
این شگفتیِ “آه” در مورد چیزها باید درک شود. و ادراک نیاز به مشارکت دارد، نیاز به شهامتی دارد که خودت را حل کنی
ادراک نیاز به یک ذهن بسیار ماجراجو دارد که آماده باشد ذوب شود.
اگر بتوانی در جهانهستی ذوب شوی، انسانی بادیانت خواهی بود. من این ذوبشدن را نیایش میخوانم
وقتی فردی چنان عمیقاً در هستی ذوب شده که دیگر همچون یک دانندهی جدا از دانسته وجود ندارد؛ بلکه داننده دانسته یکی شده باشند ـــ در آن لحظه اسرار آشکار میشوند. ولی در این صورت آن راز نابود نشده است، بلکه حتی عمیقتر شده است.
همیشه بهیاد داشته باش:
اگر رازهای زندگیت همواره عمیقتر شوند، در مسیر درستی حرکت میکنی. اگر احساس کنی که رازی در زندگی وجود ندارد و فردی پرازدانش بشوی، در مسیری غلط هستی
از فلسفه پرهیز کن و عمیقاً در شعر غوطهور شود. تاحد ممکن یک شاعر باش ـــ
زیرا عارف همان شاعرِ رشدیافته است
شاعر در راهِ عارفشدن است و فقط یک شاعر میتواند یک عارف بشود
شعر یعنی متحد کردن؛
دانش یعنی تقسیم کردن
شعر یعنی پلزدن،
و دانش یعنی خراب کردن پلها
با کبیر، به یاد داشته باشید که او یک شاعر است، نه یک فیلسوف. کبیر یک عارف است: درک میکند، ولی نمیداند. در ادراک، تو احساس میکنی، این ادراکی قلبی است. تو مزهی زندگی را چشیدهای، روی زبانت است، ولی نمیتوانی آن را بگویی. هیچ کلامی برای بیان آن مناسب نیست، هیج زبانی بقدر کافی توان ندارد که آن را بیان کند. تمام بیانات در برابر ادراکی که به یک عارف دست میدهد ـــ که فقط توسط سکوت و یا فوقش توسط شعر بیان میشود ـــ که بسیار رنگپریده هستند
جهانهستی از مادهای به نام معجزه ساخته شده. سرتاسرِ آن معجزهاسا است ـــ تو فقط نیاز به چشمانی داری که هنوز هم قادر به دیدن شگفتیها باشند
چشمانی که هنوز قادر به دیدن شگفتیها باشند، جوان هستند؛ چشمانی که دیگر قادر به دیدن شگفتیها نباشند، کور، کهنه و مرده هستند.
چشمان خود را از گردوغبار پاک کن. منظورم از “گردوغبار” همان دانش است. اگر در اینجا بامن فقط یک چیز را بیاموزی، اگر شگفتی را بیاموزی، همه چیز را آموختهای. اگر بتوانی دانش خودت را ازیاد ببری، همهچیز را آموختهای. اگر بتوانی باردیگر، مانند دوران کودکی، معصوم شوی بسیار به خداوند نزدیک هستی
#اشو
#انقلاب: تفسیر اشو از سرودههای کبیر
فصل پنجم
#برگردان: محسن خاتمی
@oshoi
#سوال_از_اشو
چرا انسان اینقدر به دنبال کامل شدن است؟
#پاسخ
تمایل به کمال، نبوِد حس رضایت است.
از نگاه تو امور هرگز آنطور که باید باشد نیست، شکافی وجود دارد. همچنان میتوانی تصور کنی که امور باید بهتر شوند.
همچنان میتوانی روزهای بهتر را تصور کنی. امکانات و احتمالات بهتر.
تو برای امکانات و احتمالات بهتر حرص میزنی.
انسانی که میخواهد کامل باشد به ناگزیر روانپریش میشود ، زیرا نمیتواند در اینک و اینجا باشد. او در آینده است
آیندهای که وجود ندارد. او نمیتواند از این لحظه لذت ببرد، تنها میتواند آن را انکار کند.
او نمیتواند به این زن عشق بورزد زیرا در ذهنش ایده زن کامل را دارد.
او نمیتواند عاشق این مرد باشد زیرا این مرد کامل نیست.
او نمیتواند از این غذا لذت ببرد، این صبحانه، این صبح، هیچ چیزی او را خشنود نمیکند
او توقع دارد و مدام مقایسه میکند.
کسی که در تمایل به کمال زندگی میکند، زندگی محکوم شدهای دارد. و جامعه نیز به او کمک میکند. والدین، مدرسه، دانشگاه، ماهاتماها، کشیشان، سیاستمداران، همگی به او کمک میکنند روانپریش شود
از همان کودکی، همانطوری که بودی پذیرفته نشدهای
به تو گفته اند: مثل این باش، مثل آن باش، فقط بعد از آن است که میتوانی پذیرفته شوی.
اگر بخواهی آنطور که دوست داری زندگی کنی توسط همه محکوم خواهی شد، همه مخالف تو خواهند شد. در آنصورت والدینت قادر نخواهند بود تو را شکنجه کنند
آنها باید تو را عوض کنند و فرم بدهند و دستکاری کنند. آنها باید تو را طبق تمایلات قلبیشان بسازند.
اگر یاد بگیری صرفاً در اینک اینجا باشی و از آن لذت ببری، آهسته آهسته میبینی که زندگی همانطوری که هست بسیار زیباست. به هیچ بهبودی و کامل شدن نیاز ندارد.
#اشو
@oshoi
#خداگونگی
اگر در دنیای عینی باشی خواهم گفت:
"دنیای ذهنیت را دریاب ، خداوند آنجاست."
اگر در دنیا ذهنیت باشی، خواهم گفت:
"حالا به فراسو برو خدایی در این دنیای ذهنیت نیست. خداوند در ورای این ها قرار دارد."
رفته رفته فرد باید به حذف کردن ادامه دهد و به رها کردن ادامه دهد
خداوند جایی است که در آنجا نه عینیت باشد و نه ذهنیت؛ جایی که نه شیئ هست و نهفکر، جایی که نه این دنیا است و نه آن دنیا. جایی که نه ماده باشد و نه ذهن، خدا آنجاست
زیرا خداوند نه ماده است و نه ذهن
در خداوند هردو وجود دارد
خداوند یک تناقض عظیم است، مطلقاٌ غیرمنطقی و ورای منطق. نمیتوانی تصویری از خداوند از چوب یا از سنگ بسازی و نه می توانی تصویری از او با افکار و مفاهیم بسازی.
وقتی که تمام تصاویر محو شدند ، وقتی که تمام درون/برون، مرد/زن، زندگی/مرگ و تمام دوییت ها را ازبین بردی ، آنوقت آنچه برجا می ماند، خداگونگی است.
#اشو
#هنر_مردن
@oshoi
زندگی فقط وقتی رخ می دهد که:
هیچ خواستهای برای آینده وجود نداشته باشد، وقتیکه آماده باشی در همین لحظه بمیری. اگر مرگ بیاید، پذیرش تو چنان تمام است که مرگ را در آغوش خواهی گرفت. حتی درخواست یک روز بیشتر هم نخواهی داشت
برای چه؟
تو زندگی را با تمامیت زندگی کردهای، چنان ارضاء شدهای که میتوانی مرگ را بپذیری.
آنگاه نیازی به جستجوی خداوند نیست، خداوند تو را خواهد جست. تو فقط در خوشی زندگی کن و ببین معجزات شروع میکنند به رخ دادن.
درواقع، خواستن خداوند همان انکار اوست. انسانی که واقعاً بادیانت باشد، هیچ خواستهای برای خداوند ندارد، نیازی نیست. او با شدت و با تمامیت زندگی میکند، خداوند در همین نوع زندگی بر او وارد میشود
خداوند یک محصول جانبی، یک پیامد است از یک زندگی با تمامیت.
و تعجب خواهی کرد اگر بدانی که انسان با دیانت هیچ چیزی از خدا نمیداند، زیرا خداوند از او جدا نیست
مردمانِ باخدا چیزی از خدا نمیدانند،
در مورد خدا فکر نمیکنند، فقط خدا را زندگی میکنند؛ خودشان خدایانی هستند.
فقط انسان بیخدا است که نزد خدا دعا میکند. انسان واقعاً باخدا فقط خداوند را در زندگیش زندگی میکند
وقتی آب مینوشد، خدا را مینوشد، خوراک که میخورد، خدا را میخورد؛
در اقیانوس که شنا کند، در خدا شنا کرده است
وقتی میرقصد، خداست که به رقص آمده؛ وقتی عشق میورزد، خداست که عشق میورزد
در چنین اتمسفری واژهی “خدا” بیربط میشود زیرا تمام زندگی او خداگونه است
و پذیرش، دروازهی این خداگونگی است.
بیشتر در مورد خداوند بیاموز و انکارهای خودت را فراموش کن. و اگر این را درک کنی، چیزی بسیار بااهمیت را درک کردهای:
خنده را درک خواهی کرد. درغیراینصورت، انسان معمولی و بهاصطلاح مذهبی چیزی از خنده نمیداند.
کلیساها از خنده خالی هستند، به قبرستان تبدیل شدهاند؛ دیگر به زندگی تعلق ندارند، مکانی برای مردگان هستند. لحظهای که وارد یک کلیسا میشوی، وارد یک قبرستان شدهای، جدّی، بدون خنده، بدون رقص و شادمانی.
به خلقت خداوند نگاه کن:
آیا چیزی مانند کلیسا در آن میبینی؟
به درختان و ماه و خورشید نگاه کن:
آیا چیزی شبیه کلیسا در آن میبینی؟ کلیسا ساخت انسان است، نه فقط انسان معمولی، بلکه انسان آسیب دیده و بیمار. کلیسا بخشی از جریان زندگی نیست
مانند صخرهای در رودخانه است که مانع جریان آب است
خداوند همیشه خدای عشق و خنده و نور است.
#اشو
@oshoi
#خدا_و_خداگونگی
آزاد شدن از گذشته، یک آزادی معنوی بزرگ است.
چنانکه گویی شما روی این زمین، مطلقاً تازه هستید. شما هیچ گذشته ای ندارید.
شما به اندازۀ یک گل سرخ، تازه و شاداب هستی، گل سرخی که گلبرگهای خود را در صبحگاه باز میکند، به تازگیِ شبنمهای روی برگهای نیلوفر هستید،
به تازگیِ نسیم صبحگاهی هستید،
به تازگیِ اولین اشعۀ خورشید در صبح زود
از گذشته رها شوید.
گذشته تنها مانع در رشد معنوی شما است؛
و رها شدن از آن کار دشواری نیست.
چونکه آن فقط حافظۀ شماست.
آن فقط در ذهن شماست.
و پاک کردن ذهنتان از همۀ گردهایی که
گذشته بر آن بجا گذاشته است، آگاهی ، شما را یک آینه خواهد کرد. آنقدر تمیز که میتوانید کل آینده را در آن منعکس کنید:
نژاد و تبار جدید، ارزشهای جدید و ابرانسان.
من از یافتن اینکه کلمۀ #خداگونگی
توسط زرتشت استفاده شده است، تعجب کردم. چونکه شاید بیست وپنج قرن پیش،
هیچ کسی از این کلمه استفاده نکرده است.
من از آن استفاده میکرده ام.
نابود کردن خدا به عنوان یک شخص
و یک معنای تازه به آن دادن، یک حساسیت تازه درمورد خداگونگی به عنوان یک کیفیت.
خدا انسان را خلق کرد؛ و این چیزی است که باید از آن متنفر بود و عار داشت.
چونکه مخلوق بودن، چیزی جز عروسک بودن نیست.
آنگاه شما روح خود را ندارید؛
و اگر کسی بتواند شما را خلق کند،
میتواند شما را معدوم کند.
شما فقط در دست یک
حاکم ظالم و ستمگر هستید.
خداگونگی، چیزی است که شما باید خلق کنید
خدا همۀ شما را برده میسازد.
خداگونگی، همۀ شما را ابرانسان میسازد،
خالق میسازد
آن، بزرگترین خلقت شما خواهد بود.
خداگونگی شامل:
معصومیت، سکوت،
آرامش، حقیقت،
اصالت، تجربۀ نور درونی خویشتن خود،
وجود درونی خود و جاودانگی خود است.
خداگونگی، دین آیندۀ انسان خواهد بود.
خدا باید پرستش شود،
خداگونگی نباید پرستش شود،
بلکه باید خلق شود؛
و توسط خلق خداگونگی،
شما به بالاترین قلۀ آگاهی میرسید.
به زیباترین فضا و بزرگترین وجد و خلسه.
#اشو
#کتاب_زرتشت_پيامبرخندان
@oshoi
#اشو
هر کس به شما یک سیستماعتقادی بدهد،دشمن است
مطلقاً لازم است که خدا باید مرده باشد اما من میخواهم شما ادراک مرا بدانید
خوب بود که نیچه اعلام کرد خدا مرده است. من اعلام میکنم که:
خدا هرگز متولد نشده است!
هر کس به شما یک سیستماعتقادی بدهد، دشمن شماست. زیرا سیستم اعتقادی مانعی در برابرچشمان شما میشود و نمیتوانید حقیقت را ببینید
خدا یک اختراع است نه یک کشف
آیا تفاوت اختراع و کشف را میفهمید؟
کشف در مورد حقیقت استواختراع توسط شما ساختهشده است
آن یک افسانه ساخته دست بشر است
قطعاً تسلیبخش است اما تسلی چیز درستی نیست. تسلی تریاکاست
شما را از واقعیت بیخبر نگه میدارد
و خودِ آرزوییافتن حقیقت ناپدید میشود.
اما اگر همهسیستمهایاعتقادی از شما دور شوند در ابتدا قطعاً دشوار است
میدانم که ترس و اضطراب بلافاصله به سطح میآید شما آن را برای قرنها سرکوب کردهاید.اما آن آنجاست، بسیار زنده است.هیچ خدایی نمیتواند آنها را نابود کند
فقط جستجویحقیقت،و تجربهی حقیقت
نه یک باور یا اعتقاد قادر استهمه زخمهای شما را شفادهد تا شما را یک وجودِ کامل سازد
و یک شخصکامل، از نظر منمقدساست
برگردان: مهدیخانی
@oshoi