﷽ پیر رومی آن امام راستان آشنای هر مقام راستان هرکجا رومی بَرد آنجا برو یک دو دم ازغیر او بیگانه شو توکه دانی ازمقام پیر روم می ندانی از کلام پیر روم حکیم اقبال چسان به سینه چراغی فروختی اقبال بخویش آنچه توانی به ما توانی کرد حکیم اقبال @P_A_R_Si
به هر جا که باشی ز پیکار و سور
مباش از رفیقی سزاوار دور
#حکیم_نظامی
#جادو_سخن
@Molana_EqbalLahori
بر آن کس دوستی باشد حلالت
که خواهد بیشی اندر جاه و مالت
رفیقی کو بوَد بر تو حسدناک
به خاکش ده که نرزد صحبتش خاک
مدان آن دوست را جز دشمن خویش
که یابی چشم او بر روزن خویش
#حکیم_نظامی
#جادو_سخن
@Molana_EqbalLahori
♥️✨
جوهر آن باشد که قایم با خودست
آن عرض باشد که فرع او شدست
گر تو آدمزادهای چون او نشین
جمله ذریات را در خود ببین
#خداوندگار_مـــولانا
@Molana_EqbalLahori
خبریست نو رسیده تو مگر خبر نداری!؟
جگرِ حسود خون شد تو مگر جگر نداری؟
به درونِ توست مصریکه تویی شکر سِتانش
چه غم است اگر ز بیرون مدد شکر نداری
شدهای غلامِ صورت به مثالِ بت پرستان
تو چو یوسفی ولیکن به درون نظر نداری
به خدا جمال خود را چو در آیینه ببینی
بت خویش هم تو باشی به کسی گذر نداری
خردانه ظالمی تو که ورا چو ماه گویی
ز چه روش ماه گویی تو مگر بصر نداری
سرِ توست چون چراغی بگرفته شش فتیله
همه شش ز چیست روشن اگر آن شرر نداری
تنِ توست همچو اشتر که بَرَد به کعبه دل
ز خری به حج نرفتی نه از آنک خر نداری
#خداوندگار_مـــولانا
@Molana_EqbalLahori
دست برآور ز میان چاره جوی
این غمِ دل را دلِ غمخواره جوی
غم مخور البته که غمخوار هست
گردنِ غم بشکن اگر یار هست
بی نفسی را که زبون غم است
یاری یاران مددی محکم است
چون نفسی گرم شود با تو کس
نیست شود صد غم از آن یک نفس
از تو نیاید به تویی هیچکار
یار طلب کن که برآید ز یار
گرچه همه مملکتی خوار نیست
یار طلب کن که به از یار نیست
هست ز یاری همه را ناگزیر
خاصه ز یاری که بوَد دستگیر
این دو سه یاری که تو داری تر اند
خشکتر از حلقهی در بر در اند
دست درآویز به فتراکِ دل
آب تو باشد که شوی خاکِ دل
#حکیم_نظامی
#جادو_سخن
@Molana_EqbalLahori
تنِ زنده والا به ورزندگیست
که ورزندگی مایهی زندگیست
به ورزش گرای و سرافراز باش
که فرجامِ سستی سرافکندگیست
به سختی دهد مردِ آزاده تن
که پایان تنپروری بندگیست
دلی بایدت روشن و تندرست
اگر جانت جویای فرخندگیست
کسی کو توانا شد و تندرست
خِرد را به مغزش فرو زندگیست
هنر جوی تا کامیابی و ناز
که جویندگی راه یابندگیست
ز ورزش میاسای و کوشنده باش
که بنیاد گیتی به کوشندگیست
درخشیدن این بلند آفتاب
ز بسیار کوشی و گردندگیست
نیاکانت را ورزش آن مایه داد
که شهنامه زایشان به تابندگیست
تو نیز از نیاکان بیاموزکار
اگر در سرت شور سرزندگیست
#ملکالشعرای_بهار
@Molana_EqbalLahori
ای طفل که دفع مگس از خود نتوانی
هر چند که بالغ شدی آخر تو آنی
شکرانهی زور آوری روزِ جوانی
آنست که قدرِ پدرِ پیر بدانی
#سعدیشیرینسخن
@Molana_EqbalLahori
در عشق چو تیر شو روانه
تا دور نیفتی از نشانه
تیر از سرِ آنکه راستکار است
شایستهی دستِ شهریار است
#حکیم_نظامی
#جادو_سخن
@Molana_EqbalLahori
هر آن دلها که بیتو شاد باشد
چو خاشاکی میانِ باد باشد
چو مرغِ خانگی کز اوج پَرَد
چو شاگردی که بیاستاد باشد
#خداوندگار_مـــولانا
@Molana_EqbalLahori
زِهی ز طُرهی تو آفتاب در سایه
به پیشِ پرتو روی تو ماه و خور سایه
هوای عشق ترا مهر و ماه چون ذره
درخت لطف ترا هر دو کون در سایه
به نزدِ عقل چو خورشید روشنست که نیست
کسی به قامت و بالای تو مگر سایه
چو سایه بر من بی نور افکنی گویند
که آفتاب فکندست سایه بر سایه
چنان گرفت جهان نور آفتاب رُخت
که بر زمین نفتد بعد ازین دگر سایه
چو تاب مهر تو چون ریسمان گرفت به دل
چو شمع نور شد از پای تا بسر سایه
ز تاب و پرتو رویت در آب و خاک کند
گر آفتاب نباشد همان اثر سایه
چو خواست کز من شیرین سخن برآرد شور
نباتِ خطِ تو افکند بر شکر سایه
چه گرد نان که کله زیر پایت اندازند
چو افکند سر زلف تو بر کمر سایه
ز روز اول هستند روشن و تاریک
ز روی و موی تو گر آفتاب و گر سایه
تو آفتاب جمالی و لطف تو چون ابر
که او دریغ ندارد ز خشک و تر سایه
تو آفتاب زمینی و گر خوهی ندهد
به آسمان و به ماه از تو زیب و فر سایه
ز پرتو تو چو خورشید ذره را باشد
مدام در شب تاریک جلوه گر سایه
ز تاب مهر تو در روی ذرههای حقیر
چو آفتاب کند بعد ازین نظر سایه
رقیب آمد و افکند سایه بر سر تو
تو آفتاب رُخی دور کن ز سر سایه
که ماه روشن بر آسمان گرفته شود
زمین تیره چو افکند بر قمر سایه
چو من بپای طلب گرد کوی عشق بسی
به جستجوی تو میگشت در بدر سایه
چو یافت بوی تو در خانههای درویشان
دگر نمی رود از خانهها بدر سایه
از آفتاب فراقت چو خاک گرم شد
مراست ز ابر وصال تو منتظر سایه
دلم ز دیدن غیر تو کور شد چو فکند
مرا غشاوهی عشق تو بر بصر سایه
تو ساکنی و من اندر پی تو سرگردان
بلی درخت مقیم هست و در سفر سایه
ز نور مهر تو بیبهره بود دل زان سانک
ز تاب طلعت خورشید بی خبر سایه
بزیر سایه زلفت مقام ساخت کنون
چنانکه زیر درختان کند مقر سایه
نظر کنم به تو از روزن آنچنان که کند
به آفتاب نظر از شکاف در سایه
مکن تواضع با عاشقان خود زنهار
ایا ز طرهی تو آفتاب در سایه
چو آفتاب نماید بسوی پستی میل
کند بلندی با اصل خویشتن هر سایه
در آفرینش هر عین را جدا اثری است
چو آفتاب ندیدی همی نگر سایه
نخواستم که رسد تیغ آفتاب به تو
به پیشِ ماه رُخت ساختم سپر سایه
#سیف_فرغانی
@Molana_EqbalLahori
گرت از سیم زبانست و سخن زر گویی
از زر و سیم به آنست که کمتر گویی
شعر در دولتِ این سیم پرستانِ گدا
کمتر از خاک بوَد گر ز پی زر گویی
شعر با همت عارف که چو چرخست بلند
پست باشد اگر از عرش فروتر گویی
گر ترا در چمن روح گل عشق شکفت
قول با بلبل خوش نغمه برابر گویی
جهد کن تا ز سحاب غم جانان چو صدف
قطره یی در دهنت افتد و گوهر گویی
دل خود سرد کن از غیر و ز شور عشقش
نفسی گرم بزن تا سخنی تر گویی
بلبل ناطقه را شور چو در طبع افتد
از پی گل رخ خود شعر چو شکر گویی
خلق را شعر تو از دوست مذکر باشد
همچو واعظ سخن ار بر سر منبر گویی
در شب گور تو چون روز چراغی گردد
هر سخن کز پی آن شمع منور گویی
گر چه هر چیز که تکرار کنی خوش نبود
خوش بود گر سخن دوست مکرر گویی
سیف فرغانی دم در کش و او را مستای
مشک را مدح بناشد که معطر گویی
#سیف_فرغانی
@Molana_EqbalLahori
غریبی ، دردمندی ، نی نوازی
ز سوزِ نغمهی خود در گدازی
تو میدانی چه میجوید چه خواهد؟
دلی از هر دو عالم بی نیازی
#حکیماقبال_لاهــــــوری
@Molana_EqbalLahori
گویی علامت بشر اندر جهان غم است
آنکس که غم نداشت نه فرزند آدم است
شاعر پیمبریست خداوند او شعور
کو از خدای خویش همه روزه مُلهم است
هستم فدای طُرفه خدایی که بر قُلوب
الهامها فرستد و جبریل او غم است
بر گردن حیات بپیچیده عقل و عشق
این هر دو مار با همه کس یار و همدم است
ماریست عقل، یکدم و چندین هزار سر
یعنی که عقل با غم بسیار توام است
ماریست عشق، یکسر و چندین هزار دم
یعنی غمی که بر همه غمها مقدم است
هر زندهای که نیست گرفتار این دو بند
او آدمی نه، بل حیوان مسلم است
نزدیک من حیات بجز رنج و درد نیست
رنجست و غصه زندگی ار بیش و ار کم است
دیدم به عمق جنگل هندوستان، بهار
جوکی گرفته ماتم و بوزینه خرم است
#ملکالشعرای_بهار
@Molana_EqbalLahori
جوانی بر سرِ کوچ هست دریاب این جوانی را
که شهـــری باز کم بیند غریبِ کاروانی را
#حکیم_نظامی
#جادو_سخن
@Molana_EqbalLahori
مَخسب ای سر که پیری در سرآمد
ســپاهِ صبحگاه از در درآمد
ز پنبه شد بناگوشت کفن پوش
هنوز این پنبه بیرون ناری از گوش؟
درخت میوه تا خام هست خیزد
چو گــردد پخته حالی بر بریزد
#حکیم_نظامی
#جادو_سخن
@Molana_EqbalLahori
♥️✨
دوستانی که در نفاق افتند
دشمنان را هم اتفاق افتند
#حکیم_نظامی
#جادو_سخن
@Molana_EqbalLahori
♥️✨
همچو شیری صیدِ خود را خویش کن
تَرکِ عشــوهی اجنبی و خویش کن
#خداوندگار_مـــولانا
@Molana_EqbalLahori
ای تو در پیکار خود را باخته !
دیگران را تو ز خود نشناخته !
یک زمان تنها بمانی تو ز خَلق
در غم و اندیشه مانی تا به حَلق
این تو کی باشی که تو آن اوحدی
که خوش و زیبا و سرمست خودی
مرغ خویشی صید خویشی دام خویش
صدر خویشی فرش خویشی بام خویش
#خداوندگار_مـــولانا
@Molana_EqbalLahori
زبانِ ما غریبان از نگاهیست
حدیثِ دردمندان اشک و آهیست
گشادم چشم و بربستم لبِ خویش
سخن اندر طریقِ ما گناهیست
#حکیماقبال_لاهــــــوری
@Molana_EqbalLahori
عجب آن دلبرِ زیبا کجا شد؟
عجب آن سروِ خوش بالا کجا شد؟
میان ما چو شمعی نور میداد
کجا شد ای عجب بیما کجا شد؟
دلم چون برگ میلرزد همه روز
که دلبر نیم شب تنها کجا شد؟
برو بر ره بپرس از رهگذریان
که آن همراه جان افزا کجا شد
برو در باغ پرس از باغبانان
که آن شاخ گل رعنا کجا شد
برو بر بام پرس از پاسبانان
که آن سلطان بیهمتا کجا شد
چو دیوانه همیگردم به صحرا
که آن آهو در این صحرا کجا شد
دو چشم من چو جیحون شد ز گریه
که آن گوهر در این دریا کجا شد
ز ماه و زهره میپرسم همه شب
که آن مه رو بر این بالا کجا شد
چو آن ماست چون با دیگرانست
چو اینجا نیست او آنجا کجا شد
بگو روشن که شمس الدین تبریز
چو گفت الشمس لا یخفی کجا شد
#خداوندگار_مـــولانا
@Molana_EqbalLahori
خرم تنِ آنکه نامِ نیکش
ماند پسِ مرگ جاودانی
اینست جزای سنتِ نیک
ور عادتِ بد نهی تو دانی
#سعدیشیرینسخن
@Molana_EqbalLahori
بی هنر را دیدنِ صاحب هنر
نیش بر جان میزند چون کژدمی
هر که نامردم بوَد عذرش بنه
گر به چشمش درنیاید مردمی
راست میخواهی به چشمِ خارپشت
خار پشتی خوشترست از قاقمی
#سعدیشیرینسخن
@Molana_EqbalLahori
خِرَد ما را به دانـش رهنمون است
حسابِ عشق ازین دفتر برون است
بر این ابلق کسی چابک سوار است
که در میدانِ عشق آشفته کار است
#حکیم_نظامی
#جادو_سخن
@Molana_EqbalLahori
♥️✨
شعرِ کسی چو خواندی و حالت دگر نشد
تیغش نبــود تیز که زخمش اثر نداشت
#سیف_فرغانی
@Molana_EqbalLahori
♥️✨
شعرِ من کهنه نگردد به مرورِ ایام
که تغیُر نپذیرد به زمان شیرینی
#سیف_فرغانی
@Molana_EqbalLahori
چنان کز غم دلِ دانا گُریزد
دو چندان غم ز پیشِ ما گُریزد
مگر ما شحنهایم و غم چو دزد است
چو ما را دید جا از جا گریزد؟
بغُرد شیر عشق و گله غم
چو صید از شیر در صحرا گریزد
ز نابینا برهنه غم ندارد
ز پیشِ دیدهی بینا گریزد
مرا سوداست تا غم را ببینم
ولیکن غم از این سودا گریزد
همه عالم به دست غم زبون اند
چو او بیند مرا تنها گریزد
اگر بالا روم پستی گریزد
وگر پستی روم بالا گریزد
خمش باشم بوَد کاین غم درافتد
غلط خود غم ز ناگویا گریزد
#خداوندگار_مـــولانا
@Molana_EqbalLahori
نم و رنگ از دمِ بادی نجویم
ز فیضِ آفتابِ تو به رویم
نگاهم از مه و پروین بلند است
سخن را بر مزاجِ کس نگویم
#حکیماقبال_لاهــــــوری
@Molana_EqbalLahori
♥️✨
به کام از جــوانی توانی رسید
چو پیری رسد گوشه باید گُزید
#حکیم_نظامی
#جادو_سخن
@Molana_EqbalLahori
♥️✨
ز پیری دگرگون شود رای نغز
فرامـوش کاری درآید به مغز
#حکیم_نظامی
#جادو_سخن
@Molana_EqbalLahori
جوان گر چه شاهِ دلیران بوَد
گه چاره محتاجِ پیران بوَد
کدو گر به نو شاخ بازی کند
به شاخِ کهن سرفرازی کند
جوان گر به دانش بوَد بینظیر
نیاز آیدش هم به گفتارِ پیر
#حکیم_نظامی
#جادو_سخن
@Molana_EqbalLahori