من روانپزشک هستم. قسمتهایی از كتابهایی كه میخوانم را همرسان میکنم و برايشان پینوشت مینويسم. تلفن تماس برای گرفتن نوبت ویزیت دارویی و رواندرمانی آنلاین 09120743890 @HafezB
[نصیحت مارتین به پسرش، جسپر در مورد مدرسه]: هزار دفعه بهت گفتهم باید یه کاری کنی جامعه فکر نکنه توی بازیش نیستی. بعداً هر کاری دلت خواست بکن، ولی فعلاً باید یه کاری بکنی که فکر کنن از خودشونی.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
@hafezbajoghli
دربارهی تمام این نوابغ بی چون و چرا باید بگویم که علاقه و احترامشان به یک نوع از انسان (خودشان) و ترس و نفرتشان از نوع دیگر (بقیهی آدمها) روی اعصابم بود. هم به این خاطر که اعتقاد داشتند آموزش عمومی در کل جهان باید متوقف شود مبادا تفکر را نابود کند هم به این علت که تمام تلاششان بر این بود که هنرشان برای بیشتر مردم غیر قابل درک باشد هم به این دلیل که همیشه چیزهای غیر دوستانه ای مثل اینها میگفتند: «سه تا هو را برای مخترعان گاز سمی» (دی. اچ. لارنس) «باید آدمهایی را که با آن هماهنگ نیستند از بین ببریم.» (جورج برنارد شاو) و «بالاخره روزی باید خانواده های طبقه ی بیهوش و استعداد را محدود کنیم» (یتس) و «اکثریت انسانها حق زندگی ندارند چون فقط باعث محنت ابرانسان
میشوند» (نیچه)
پ.ن: انتقاد بسیار درستی به تمام بزرگان تاریخ کرده. هیچکدام از روشنفکران بزرگ عمیقا مردمی نبودهاند، یعنی کوچکترین اهمیتی برای احوالات درونی مردم و نوع نگاه و دریافتشان از زندگی نداشتند. حافظ که بارها و بارها از "دهن عام" "اعتبار سخن عام" "ابنای عوام" حرف زده. فردوسی از زبان قهرمان شاهنامه یعنی رستم میگه سربازهای در پیت را نکشید! "ز خون فرومایه پرهیز کن" گویی نفس روشنفکری با خودبزرگبینی عجین بوده. زایش دانش روانشناسی باعث شکستن این دیوار آهنین شد. روانشناسها برای ارتقای دانش خودشون در مورد درونیات انسانها ناچار شدن شنوندهی بی قضاوت، خنثی، همدل و دقیقی برای پیش پا افتادهترین احوالات انسانی بشن. با شکستن این دیوار آهنین بود که صدای تک تک مردم شنیده شد و شناخت ما از انسان به صورت تصاعدی بالا رفت. تمام خشمی که من به تمام روشنفکران تاریخ دارم، همین جدا کردن عوام از خواص و نگاه از بالا به پایین اونهاست. این ویژگی در همهشون مشترکه.
@hafezbajoghli
من یه کشفی کردم!
یکی از مصیبتهای مهاجرت اینه که روزانه به صورت متوسط ۴ ساعت و سی و نه دقیقه در پیجهای طنز مسخرهی اینستاگرام و یوتیوب فارسی میچرخید.
@hafezbajoghli
انتظار برای این که یک نفر تصمیم بگیرد یکی از بزرگترین وحشتهای زندگی است. مثلاً در رستوران وقتی گارسون سر میز ایستاده و همراهتان هنوز غذا را انتخاب نکرده. ولی ما باید صبوری را یاد بگیریم. گرفتن منو از دست دوست دخترتان و پاره کردنش و داد زدن این که ایشون هم مرغ میخوره راه مبارزه با این مصیبت نیست. ضمناً باید قید رختخواب را هم بزنید.
(جزء ازکل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: یکی از جذابیتهای تولتز برای من جسارتش در ورود به مصداقهاست. ما در فرهنگی بزرگ شدیم که زندگی را با مفاهیم یاد گرفتیم، نه با مصادیق. یک مقاومت مرموز و همگانی برای ورود به مصادیق در ما ریشه کرده. ما جونمون در میاد مثالهای واقعی بزنیم. من هر بار که یک مراجع جدید داشته باشم و ببینم از جلسهی اول در مورد اتفاقهای واقعی زندگیش داره حرف میزنه مطمئن میشم تجربهی رواندرمانی رو داشته و در این مسیر یاد گرفته که مستقیم بره سر اتفاقهای واقعی زندگیش. مراجعانی که تجربهی رواندرمانی ندارن بیشتر وقت جلسه رو به صحبت کردن در مورد کلیات زندگیشون میگذرونن و تلاش زیادی از طرف تراپیست لازمه که مراجع را از کلیات به سمت اتفاقهای واقعی زندگیش سوق بده.
@hafezbajoghli
انسانها چنان خودآگاه پیشرفتهای پیدا کردهن که باعث شده از تمام حیوانات دیگه متمایز بشن ولی این خودآگاه یه فراوردهی جنبی هم داشته. ما تنها موجودی هستیم که به فانی بودنمون آگاهی داریم. این حقیقت به قدری ترسناکه که آدمها از همون سالهای ابتدایی زندگی اون رو توی اعماق ناخودآگاهشون دفن میکنن و همین ما رو به ماشینهایی پرزور تبدیل کرده: کارخانههای گوشتی تولید معنا. معناهایی رو که به وجود میآرن تزریق میکنن به پروژههای نامیرا شدنشون - مثلاً بچههاشون یا آثار هنریشون یا کسب و کارشون یا کشورشون . چیزهایی که باور دارن از خودشون بیشتر عمر میکنن.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: سوخت کارخانهی تولید معنا با انکار مرگه. اونهایی که معناگراتر هستن و بیشتر از همه به معانی چسبیدن از همه بیشتر مرگ رو انکار میکنن. آدمی که میدونه وقتی موقع مرگش شد، همون طور میمیره که یه بز میمیره، اینقدر در به در دنبال معنا برای ابدیت بخشیدن به زندگی نمیفته. وقتی برای حافظ عشق و شباب و رندی مهیا میشه اصرار داره اونها رو به "معانی" بچسبونه. بابا حالتو بکن برو! چرا حالا ناغافل میگی چون جمع شد "معانی" گوی بیان توان زد! عشق و شباب و رندی مگه "معانی" هستن؟! حتما باید به یک چیز قلمبه سلمبه ربطش بدی که جرات زندگیکردن داشته باشی؟! میخواهی درخدمت معشوق تلمذ بکنی و ازش درس معانی بگیری؟! ای جوووونم!
@hafezbajoghli
این اتفاق زمانی میافته که مردم مرگ رو میبینن، یعنی همیشه اونها مرگ رو میبینن ولی فکر میکنن روشنایی دیدهن. این برای من هم اتفاق میافته. وقتی ته دلم حس میکنم دنیا معنایی داره، میدونم که این معنا در حقیقت مرگه ولی چون دوست ندارم مرگ رو توی روز روشن ببینم ذهنم توطئه میکنه و میگه گوش کن نگران نباش تو موجود ویژهای هستی، تو معنا داری، دنیا معنا داره، حسش نمیکنی؟
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: بدجوری زیرآب معنا رو زد! هرچی یالوم رشته بود، پنبه کرد.
@hafezbajoghli
بزرگترین تفاوت من و پدرم این بود که من سادگی را
میپسندیدم و او پیچیدگی را. نمیگویم در رسیدن به سادگی موفق بودم. فقط این که ترجیحش میدادم همان طور که پدرم ترجیح میداد جوری همه چیز را پیچیده و گل آلود کند که دیگر نتواند چیزی را درست ببیند.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: یکی از زیباترین تحلیلهای این کتاب بود. اونهایی که همه چیز را پیچیده میکنن و با ادبیات پیچیده حرف میزنن طوری که خودشون هم به سختی میفهمن چی دارن میگن، انگیزهی ناخودآگاهشون اینه که جوری همه چیز را گلآلود کنن که دیگه نه خودش و نه دیگران نتونن ببینن چی به چیه. این آدمها بر خلاف ادعای حقیقتجویی که دارن نه تنها عمیقا حقیقتجو نیستن، بلکه به شدت از حقیقت هراس دارن. توان تحمل نور خیرهکنندهی حقیقت را ندارن، برای همین همه چیز رو گلآلود میکنن و در هالهای از پیچیدگی پنهانش میکنن. آدمی که پیچیده حرف میزنه و پیچیده مینویسه در خوشبینانهترین حالتش هراس و گریز از حقیقت داره. البته این آدمها معمولا درجات زیادی از پدرسوختگی و شارلاتانبودن هم دارن.
@hafezbajoghli
-ادی تو که میدونی نیچه در مورد قدرشناسی چی گفته.
-نه مارتی نمیدونم.
-گفته آدم بدهکار دوست داره طلبکارش بمیره.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: ما انسانها موجودات قدرشناسی هستیم. اگه آرزوی مرگ هم برای طلبکارمون میکنیم به خاطر اینه که به آرامش برسه."
@hafezbajoghli
اتوبوس سوار شدم و رفتم خانهی ادی. از مسیر باریک پرپیچ و خمی که از میان جنگلهای گران سرخس میگذشت به خانهی سنگی ادی رسیدم. زنگ زدم. صدای زنگ از بیرون شنیده نمیشد. ادی احتمالاً کلی پول از کلوبهایش در آورده بود - فقط پولدارها میتوانند تا این حد بی صدا باشند، سکوت به خاطر قطر در است و هر چه قدر بیشتر پول داشته باشی در خانهات چاق تر است. راه و روش دنیا چنین است. فقرا لاغرتر و پولدارها چاق تر میشوند.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: چه کشفی! اگه زنگ خونهی کسی رو بزنیم و صدای زنگ رو خودمون بشنویم یعنی اونها فقیرن! شما صدای زنگ خونهتون از بیرون شنیده میشه؟ 😅
@hafezbajoghli
ساده است زندگی مطابق نظر دنیا، ساده است در انزوا زندگی کردن مطابق میل شخصی. ولی مرد بزرگ کسی است که در میانهی جمع قادر است از استقلال و تنهاییاش لذت ببرد.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
@hafezbajoghli
وقت آزاد زیاد دارم. وقت آزاد باعث میشود آدمها فکر کنند. تفکر باعث میشود مردم به شکل بیمارگونهای متوجه خود شوند و در صورتی که بینقص و بیچون و چرا نباشی این در خود فرو رفتن منجر به افسردگی میشود. برای همین است که افسردگی دومین بیماری شایع جهان است، بعد از خستگی چشم ناشی از تماشای سایتهای مستهجن اینترنتی.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: واژههای "بینقص" و "بیچون و چرا"
ترجمهی watertight و flawless است. به نظرم ترجمههای خوبی نیستن. مخصوصا در
مورد watertight من اگه بودم از همون واژهی "آببندی" استفاده میکردم. فارغ از بحث ترجمه، اینجا یک سوال خیلی مهم مطرح شده: آیا تفکر برای کسی که روحش آببندی نیست، خطرناکه؟ همون چیزی که وقتی ما بچه بودیم به ما میگفتن که مثلا صادق هدایت نخونید. این سوال رو من تا حالا از بعضی از مراجعانم شنیدهم که مثلا این کتابی که داری میخونی برای شرایط روحی من مناسبه؟! منو بدتر نمیکنه؟! راستش پاسخ این سوال رو من نمیدونم. هیچ وقت فکر نکردم که مثلا خوندن فلان کتاب نیاز به چه درجهای از آببندی روانی داره و مثلا به بعضی از مراجعانم بگم خوندن کتاب "جزء از کل" برای تو ضرر داره. تو بهتره کتابهای فهیمه رحیمی رو بخونی! میتونم بگم این نوع جداسازی و طبقهبندی کتابها مورد سلیقهی من نیست. البته به طبقهبندی کتابها بر اساس گروههای سنی اعتقاد دارم، البته اونهم تا حدی. حتی در طبقهبندی سنی هم خیلی سختگیر نیستم. ولی خب اگه از من بپرسید تو اطمینان داری که خوندن داستایوسکی برای کسی که آببندی روانی نداره ضرر نداره، پاسخم اینه که نمیدونم، شاید ضرر داشته باشه ولی ضررش بیشتر از پیتزا و سیبزمینی سرخ شده و سوسیس و کالباس و کوکاکولا نیست.
@hafezbajoghli
وقتی از تمدن نفرت داری و باز هم مجبوری با قوانینش زندگی کنی بالاخره باید تاوان بدهی.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: بزرگترین چالش آدمهای ساختارشکن و کسانی که زاویهی نگاهشون بالاتر از زندگی عادیه، اینه که با وجود نگاه ساختارشکنانه و انتقادی که دارن، باید بتونن احوالات و مناسبات زندگی متمدنانه رو درک کنن و قوانین بازی زندگی را رعایت کنن. بزرگترین اشتباه بعضی از روشنفکرها دقیقا همینه که دیگه نمیتونن این بازی و قوانینش رو جدی بگیرن و به شکلی از بازی میان بیرون. کار اشتباهی میکنن. بیرون اومدن از بازی یا شکستن قوانینش تبعات زیادی داره. این بازی رو باید تا آخرش با رعایت قوانینش پیش برد. باید گه زندگی رو تا تهش خورد.
@hafezbajoghli
یک روز دم پنجره گفت "اون زنیکهی آشغال رو ببین. عوضی."
پرسیدم "کی؟"
-اون زنه تو خونهی روبه رو. داره ما رو نگاه میکنه.
-تو داری نگاهش میکنی که.
-برای این که ببینم اون نگاه میکنه یا نه.
-نگاه میکنه؟
-الان نه.
-پرسیدم پس مشکلت چیه؟
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: شیوهی استدلال و قضاوت آدمها نسبت به همدیگه در ۶۸/۸ درصد موارد دقیقا همین طوریه.
@hafezbajoghli
انوک مشکلات ما را پیدا و مؤکد میکرد ولی هیچ راه حلی برای رفعشان ارائه نمیداد. عملاً نمیدانستیم چه غلطی باید بکنیم. بنابراین به لطف انوک، نه تنها باید با باغ وحش لیز مشکلات پیشینمان دست و پنجه نرم میکردیم، بلکه آگاهی ترسناکمان از آنها هم به درونمان رسوخ کرده بود. خب همین هم منجر به مشکلات جدید میشد.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: یک نگاه انتقادی جدی به رواندرمانی تحلیلی.
@hafezbajoghli
نوک نه تنها روی افکار و آرزوها و اعتماد به نفس پدرم اسید میریخت بلکه من را هم هدف میگرفت. او کسی بود که به من گفت با قیافهای که دارم تنها میتوانم ۲۲ درصد جمعیت نسوان را جذب خودم کنم. عدد ملال انگیز و مکروهی بود فقط وقتی توانستم تنهایی را در صورت مردان تشخیص بدهم متوجه شدم جذاب بودن برای ۲۲ درصد زنان موفقیت عظیمی به حساب میآید. دسته دسته مرد بیریخت و تنها و بیعرضه و جامعه ستیز وجود دارند که در دستهی صفر تا دو درصد قرار میگیرند و حاضرند برای ۲۲ درصد من آدم بکشند.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: از استدلال جسپر کیف کردم. دارم فکر میکنم این نگاه از کجا میاد که آدم از خودش انتظار داره برای بالای ۹۰ درصد افراد جنس مخالف جذاب باشه؟ شما اگه برای ۲۲ درصد جنس مخالف هم جذاب باشی، کافیه. توی همون ۲۲ درصد فرد مورد نظرت رو پیدا میکنی. مگه قراره از تمام جهان دلبری کنی؟! این نیاز به دلبری از کل جهان از کجا میاد؟! مگه هدف رابطه بیرون اومدن از تنهایی و تامین نیازهای ارتباطی نیست؟ خب یکیو پیدا میکنی دیگه! توصیهی من به جوانان این است که به همین جذابیت نصفه نیمهای که دارید راضی باشید و خدا رو شکر کنید.
@hafezbajoghli
تمام آدمها یا به بیان دیگر تمام آدمهایی که من میشناختم چیزی نبودند جز جنازههایی که داشتند در حالت عمودی میپوسیدند. چون تماشای فوتبال را به خواندن ویرژیل ترجیح میدادند. این روشنفکرها تف کرده بودند "سرگرمی تودهها مرگ تمدن است" ولی من میگویم اگر یک انسان به چیزی کودکانه بخندد و تنش از لذت گرم شود چه اهمیتی دارد این لذت حاصل از یک اثر هنری والا باشد یا بازپخش سریال کمدی طلسم شده از تلویزیون؟ چه فرقی میکند؟ آن انسان لحظهی درونی فوق العادهای داشته و از همه مهمتر مجانی حال کرده. خوش به حالش ای خاک برسرهای متفکر! شمایی که فکر میکنید تودههای فاقد صفات انسانی که رسماً باعث تهوعتان میشوند یا باید به تاریخ بپیوندند یا خیلی سریع به بردگی در آیند.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: یکی از جاهاییه که من به تولتز به خاطر نگاهش حسودی میکنم. البته من در زمانی که در حال تراپی باشم تا حد خیلی زیادی همینجوری میشم. یعنی واقعا برام فرق نمیکنه وقتی مراجعم داره از یک روز خوبش حرف میزنه خوب بودن اون روز به خاطر دیدن سریال بوده، یا تو یه شبنشینی دوستانه بهش خوش گذشته یا رفته کافه و نشسته کتاب کپیتال مارکس رو خونده! وقتی لباس تراپی رو به تنم میکنم هیچ تفاوتی این چیزها برام ندارن. ولی متاسفانه اون قدر این نگاه در من نهادینه و عمیق نشده که خارج از تراپی هم ادامه داشته باشه. من خارج از کانتکست تراپی در آدمهای اطرافم نسبت به کسی که سریال کمدی تماشا میکنه و چیپس میخوره و غشغش میخنده نگاه از بالا به پایین دارم و نسبت به کسی که میشینه کتاب فلسفی میخونه نگاه تحسینآمیز. خودم از داشتن چنین ناخالصیای در وجودم خجالت میکشم. ولی خوشحالم که حداقل حسم توی تراپی فیک نیست. در زمان تراپی واقعا هیچ ارزش مضاعفی برای مراجع کتابخون از مراجع کتابنخون قائل نیستم. اگه ارزش بیشتری برای بعضی از مراجعانم قائل باشم، برای اونهاییه که خود واقعیشون رو میارن توی جلسه و اجازهی عمیق شدن در احوالات درونی به خودشون میدن. اگه با خودم صادقتر بودم باید این نگاه رو خارج از کانتکست تراپی هم میداشتم. البته خودم رو در رسیدن به چنین نگاهی خیلی نزدیک میبینم ولی در هر صورت هنوز نشدم. وقتی من کلیت دنیا رو یه بازی سرتاسر مسخره میدونم، اگه بخوام فرهنگ رو تافتهای جدابافته از دنیا ببینم دارم به خودم دروغ میگم. فرهنگ و هنر و تمام دستاوردهای بشری هم جزیی از همین بازی سرتاسر مسخره هستن.
@hafezbajoghli
[معلم] با قیافهی عصبانی انشای هملت را پسم داد. رسماً به من صفر داده بود. با انشایم چیزی را که در نظرش تقدس داشت به سخره گرفته بودم: ویلیام شکسپیر. ته دلم میدانستم هملت اثر بینظیری است ولی وقتی مجبور به کاری میشوم احساس میکنم قلاده گردنم انداختهاند و میافتم به تقلا کردن.
مزخرف نویسی برایم یک جور سرکشی جزئی بود.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: انگار این قسمت را برای من نوشته! من وقتی بیرحمانه حافظ و مولانا رو نقد میکنم کاملا به بینظیر بودن اونها آگاهم. ولی وقتی آدم میفته رو دور نقد و سرکشی، به مزخرفنویسی رو میاره. من معتقدم این مزخرفنویسی طبیعیترین اتفاق ملازم با یک خوانش عمیق و نقادانه است. کشف من اینه که مزخرف ننویسی فیکه. من شیفتهی آدمهای مزخرفنویسم. من خیلی خوب بلدم از این ادا و اطوارهای فیک در بیارم و مثلا بنویسم: "حضرت حافظ، این بلبل خوشنوای بوستان ادب و معرفت استاد بیبدیل و بینظیر صنعتپردازی در ادب پارسی است که آنرا نیز مزین به طنز کرده و غزل را به آسمان اعجاز رساندهاست." ولی از این ادا و اطوارها در نمیارم. ما مزخرفگویان به مزخرفگویی خود خوشیم😃
@hafezbajoghli
چرا اراده فقط معطوفه به جزییات و نه کلیات؟
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: علت اسم کتاب اینجا معلوم میشه. تمام تلاش نویسنده اینه که مخاطب را به سمت جزییات سوق بده و البته در این کار خیلی موفق بوده. میتونم بگم این کتاب یکی از "جزء از کل"ترین کتابهاییه که من خوندهم.
@hafezbajoghli
مشکل این جاست مردم حس میکنن برای زندگی به این باورها احتیاج دارن ولی به طور ناخودآگاه بابت همین باورها متمایل به نابود کردن خودشون هستن. برای همینه که آدمی خودش رو برای هدفی دینی قربانی میکنه. اون برای خدا نیست که میمیره. به خاطر ترس کهن ناخود آگاهه. بنابراین همین ترسه که باعث میشه به خاطر همون چیزی که ازش وحشت داره بمیره . میبینی؟ طنز پروژههای ابدی اینه با این که ناخودآگاه به این قصد طراحیشون کرده که آدم رو گول بزنن تا فکر کنه خاصه و هرگز نمیمیره ولی حرص و جوش خوردن بابت همین پروژه هاست که باعث مرگ انسان میشه. این جاست که باید حواست جمع باشه.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: آدم برای معنادادن به زندگیش کارش رو جدی میگیره، همین کار باعث مرگ آدم میشه. خاک و قومیت و خانوادهش رو جدی میگیره، همین تعصبات باعث شکستش میشه. کاش میشد دست از سر این معانی برداشت یا این معانی دست از سر ما برمیداشتن که بتونیم زندگیمون رو بکنیم.
@hafezbajoghli
انرژی اتمی وقت تلف کردنه. باید نیروی ناخودآگاه رو وقتی داره مرگ رو انکار میکنه تحت کنترل در بیارن. طی این فرایند آتشینه که اعتقاد به وجود میاد و اگه آتش به اندازهی کافی داغ باشه یقین هم تولید میشه.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
@hafezbajoghli
بیچاره ما فرزندان یاغیها! درست مثل شما حق داریم تا علیه راه و روش پدرمان طغیان کنیم. قلب ما هم پر است از انفجار یاغیگریها و انقلابها. ولی چه طور میشود علیه طغیان قیام کرد؟ این کار به معنای بازگشت به همرنگی با اجتماع نیست؟! جالب نیست. اگر چنین کاری کنم یک روز پسر خودم علیه من
طغیان میکند و تبدیل به پدرم میشود.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: استدلال خیلی جالبی بود. با این استدلال طغیانگری و توسری خوری یک نسل درمیان اتفاق میفته. یک نسل طغیانگر، نسل بعدی توسریخور و بعد دوباره نسل بعد طغیانگر. استدلالش اینه که طغیانگری علیه ارزشهای نسل گذشته یک اصله. اما نکتهی مهم اینه که طغیانگری علیه پدران طغیانگر، میشه توسری خوری! یعنی اگه کسی بخواد علیه پدر طغیانگرش، طغیان کنه و راه و رسم پدرش را به چالش بکشه، ناچاره توسریخور بشه.
@hafezbajoghli
اگر فقط یک چیز میدانستم این بود که انسانها
کارهایشان را به دلایل متعالی انجام نمیدهند - ممکن است بعضی کارهایشان متعالی باشد ولی دلایل آن کارها متعالی نیست.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: تولتز واقعا نویسندهی خوبیه. من اگه بودم فقط تا اینجا پیش میرفتم که بگم "انسانها کارهایشان را به دلایل متعالی انجام نمیدهند." و بحث رو تموم میکردم. اینجا اضافه کردن جملهی بعدی به شیوهی معجزهآسایی حقانیت جملهی اول را بیشتر کرده. اینکه اذعان میکنه "ممکن است بعضی کارهایشان متعالی باشد ولی دلایل آن کارها متعالی نیست" باورپذیری جملهی اول را خیلی بیشتر کرده. واقعا نمیشه انکار کرد که خیلی کارها متعالی هستن. مثل اینکه کسی سالیان طولانی درس پزشکی بخونه و بعدش بیشتر ساعتهای شبانه روز را به طبابت بگذرونه. هیچ کس در متعالی بودن چنین رفتاری نمیتونه شک کنه. ولی من تردید ندارم که انگیزهی پشت پزشک شدن و طبابت به هیچ عنوان متعالی نبوده. مهمترین انگیزهها در زمان دانشجویی پوززنی همکلاسی ها و بچههای همسن فامیل و جلب رضایت پدر و مادر و این جور چیزها بوده، بعد هم در دوران طبابت مهمترین انگیزه درآمدزایی و کسب شهرت است. اینو میشه به کل کارهای خیر تعمیم داد: آزاد کردن زندانی، کمک مالی، ساخت بیمارستان و مدرسه...
خیلی از این کارها ممکنه انگیزهای متعالی نداشته ولی یک کار متعالی انجام شده.
اگه بخوام انگیزههای متعالی را کاملا رد نکنم نقش اونها را حداکثر ۰/۳۱ درصد میدونم.
@hafezbajoghli
-خیلی خب بیا راجع به سقف حرف بزنیم. سقف بلند دوست داری؟
-معلومه. کی ممکنه از سقف کوتاه خوشش بیاد؟
- اونهایی که میخوان خودشون رو دار بزنن.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: و همچنین اونهایی که برای خونهشون سقف کاذب درست میکنن! من کنجکاوم بدونم کشورهای دیگه هم این ایدهی مسخرهی سقف کاذب رو دارن یا کشف ایرانیهاست؟!
@hafezbajoghli
بار دوم که نوشتههایش را خواندم نقل قولی پیدا کردم که جان کلام بود. جوری که داد زدم «آها!» صوتی که نه قبل از آن از دهانم خارج شده بود و نه بعد از آن خارج شد. این بود:
پاسکال نوشته در جریان انقلاب فرانسه تمام دیوانهخانهها تخلیه شدند. دیوانهها ناگهان معنایی در زندگیشان پیدا کردند.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
@hafezbajoghli
همچنین متوجه شدهام که بین بیشتر مردم توافقی ضمنی وجود دارد تا خود را با محیط پیرامونشان هماهنگ کنند. من همیشه این نیاز را حس کردهام که علیه محیطم طغیان کنم.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: آدمهایی که میل به طغیانگری دارن زندگی سختتر و البته جذابتری دارن. همیشه در طغیانگری درهای جدید به روی آدم باز میشه و کشفیات جدید صورت میگیره. ولی باید هزینهی طغیانگری را بدید. هزینهش بیشتر از چیزیه که اولش به نظر میاد. منظورم طغیانگری در امور سیاسی یا حتی اجتماعی نیست. آنها که جای خود دارند. منظورم بیشتر طغیانگری نسبت به اموری است که حساسیتهای خاص روشون وجود نداره. به هر شکلی خروج
از main stream یا جریان اصلی هر ماجرایی مصداق طغیانگریه و هزینه داره. یک توافق عام بین مردم وجود داره که هر فرد متفاوتی را تحقیر، تحمیق و تمسخر کنن و اگه موفق بشن طردش کنن. البته داستان یک طرفه نیست. اینجا یک طرف ماجرا فرد متفاوت است. او میتونه تسلیم بشه و کم کم خفهخون بگیره، میتونه هم تسلیم نشه و به یک مبارزهی دائمی علیه جریان اصلی تا آخر عمر ادامه بده. البته که در این مسیر پاداشهای خوبی هم نصیبش میشه. ولی در هر صورت متفاوت بودن یعنی وارد میدان جنگ شدن. متاسفانه متفاوت بودن مترادف جنگجو بودنه. هیچ تفاوتی در آرامش شب و شاهد و شمع و شراب و شیرینی اتفاق نمیفته.
@hafezbajoghli
مشکل اینجا بود که ورود به ذهن پدرم خطر داشت، چون طرز تفکرش احاطهات میکرد. آن هم نه تدریجی و بی خبر، سریع و ناگهانی مثل بسته شدن یک تلهی زنگ زدهی خرس. باید روشی دفاعی پیش میگرفتم. باید نوشتههای پدرم را با دید طنز میخواندم.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: واکنش مردم به کسی که طرز تفکرش احاطه کننده و تاملبرانگیزه اینه که جدیش نگیرن. بیشتر آدما که مسخرهش میکنن. نهایتش اینه که با دید طنز نوشتههاش رو میخونن. خود اون طرف هم کم کم به سمت ادبیات طنز متمایل میشه. در واقع داره پیش دستی میکنه. داره میگه فکر نکنید منو دارید جدی نمیگیرید و به حرفهای من میخندید! من خودم دارم طنز مینویسم. هدف اصلیم خندوندن شماس. یههویی دلم برای هرکسی که به ادبیات طنز متمایل شده سوخت.
@hafezbajoghli
همان طور که خودتان میدانید لازم نیست برای دعا کردن لزوماً مذهبی باشید. دعا دیگر یک باور محکم نیست، چیزی است که فرهنگش از فیلم و تلویزیون به ما ارث میرسد، مثل بوسیدن در باران.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: کشف من اینه که بوسیدن در باران رو باید تو فیلمها دیده باشی که انجام بدی ولی برای بوسیدن در آسانسور نیاز نیست قبلا تو فیلم دیده باشی. بوسیدن در آسانسور یک امر غریزیه و ربطی به توارث فرهنگی نداره!
@hafezbajoghli
توی انجیل به بخشودن خیلی اشاره شده ولی هیچ جاش ننوشته که باید خودت رو ببخشی.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: در مورد اونهایی که در کلیسا در مقابل پدر روحانی به گناههاشون اعتراف میکنن، پدر روحانی به نیابت از خدا نوید بخشایش گناهان را به اونها میده. روانکاوی مسوولیت خودبخشایشی را از خدا به خود انسان منتقل کرد و از انسان خواست که خودش، خودش رو ببخشه.
@hafezbajoghli
هر کس که برای اولین بار شناخت خود را برابر با تغییر گرفته هیچ احترامی برای ضعف بشر قایل نیست و باید پیدا شود و این قدر کتک بخورد تا بمیرد.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: منظورش فرویده. فروید معتقد بود صرف شناخت عمیق احساسهای ناخودآگاه منجر به تغییر میشه. همین که ما عمیقا نیروهای درونیمون رو بشناسیم میتونیم به اونها مسلط بشیم. اینجا جسپر رویکرد انتقادی به این نگاه داره و معتقده بحث شناخت از بحث تغییر جداست.
@hafezbajoghli
میدونی مشکل تو کجاست؟ تو تکرار مکررات میکنی. خودت میفهمی؟ تو فقط از خودت نقل قول میآری. تنها دوستت هم اون ادی بیمزهی چاپلوسه که هر چی رو میگی تأیید میکنه. هرگز حاضر نیستی عقایدت رو یه جای عمومی اعلام کنی تا به چالش کشیده بشن. فقط به خودت میگیشون و بعد وقتی حرف خودت رو قبول کردی به خودت تبریک میگی.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: من این مساله رو از تعدادی از مراجعانم شنیدهام که آرزو میکردیم که تو صفحهی مجازی نداشتی. این که بعضی از مراجعانم دوست ندارن من صفحهی مجازی داشته باشم دلایل زیادی داره و در موردش کلی صحبت کردیم. ولی یکی از اون دلایل مشترک این بود که نمیخوام ببینم به تراپیستم داره حمله میشه. این جوری امنیت اتاق درمان برام از بین میره. اونها تو رو نمیشناسن و در موردت قضاوت غیرمنصفانه میکنن. وقتی به تراپیست تو فضای مجازی حمله میشه، شبیه اینه که آدم تراپیستش رو تو خیابون ببینه که داره با یکی دعوا میکنه. علت این دعوا هرچی باشه آدم از دیدن چنین صحنهای از درمانگرش حس ناامنی میکنه. اینها صحبتهای مراجعانم بود. اما صحبت من اینه که تراپی گلخانهای- این اسم را من روش گذاشتم- که در فضایی شکل بگیره که هیچیش شبیه دنیای واقعی نباشه به درد نمیخوره. به اندازهی کافی فضای تراپی فیک هست. حالا اگه مراجع در شرایطی قرار بگیره که به واقعیت اجتماعی تراپیستش نزدیک بشه و مثلا شاهد حملههای منصفانه و غیرمنصفانه به او بشه، اتفاق خوبیه. همهی ما داریم تو یه میدان جنگ به شدت ناامن زندگی میکنیم. اتاق درمان گسسته از جریان اصلی زندگی نیست. من اون اتاق درمان فرازمانی و فرامکانی که ارتباطش با دنیای واقعی قطعه رو قبول ندارم. تراپیستی که جرات خودافشاگری در فضای عمومی نداشته باشه و حواسش باشه که نکنه چیزی از دهنش بیرون بیاد که خاطری آزرده بشه، یا به تریج قبای کسی بر بخوره یا در موردش قضاوت غیر منصفانه بشه، احتمالا قصد داره مراجعش را به سمت داشتن چنین شخصیت پخمهای شبیه خودش سوق بده.
@hafezbajoghli