من روانپزشک هستم. قسمتهایی از كتابهایی كه میخوانم را همرسان میکنم و برايشان پینوشت مینويسم. تلفن تماس برای گرفتن نوبت ویزیت دارویی و رواندرمانی آنلاین 09120743890 @HafezB
یک شب بعد از شام از پدرم پرسید میدونی مشکل تو چیه مارتین؟ تو کتاب رو به زندگی ترجیح دادهای. میدونی من اعتقاد ندارم که میشه کتاب رو جایگزین زندگی کرد. بیشتر نقش مکمل رو بازی میکنه.
رو چه حسابی این حرف رو میزنی؟ رو این حساب که تو بلد نیستی چه طور زندگی کنی.
«تو بلدی؟»
- من یه نظراتی دارم بالاخره
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: خیلی از پاسخ مارتین خوشم اومد که به "انوک' میگه تو خودت بلدی چطور زندگی کنی؟! اینایی که ادعای زندگیکردنشون میشه و میخوان به دیگران درس زندگی بدن خیلی شارلاتان تشریف دارن. اینها خوب میدونن ذهن آدمها درگیر اینه که ما که معنی زندگی رو نفهمیدیم، لابد بقیه خوب زندگی کردن. بعد پیش خودشون میگن کی به کیه؟! خب ما ادعا میکنیم اون زندگی رویایی که تو توهمات شماس رو ما تجربه کردیم! من در این نظریهام هیچ شکی ندارم که زندگی یک جریان سراسر بیمزه است که البته هر کسی تا حدی میتونه یکمی مزهدارش کنه، فقط تا حدی که قابل خوردن بشه. این شارلاتانهای مدعی "زندگی زیسته" با چیزی که خودشون ندارن تجارت میکنن.
بیزینسمنها با کالا تجارت میکنن، شارلاتانها با چیزی که وجود نداره تجارت میکنن. زندگی زیسته و پر هیجانی که خودشون مثل بقیه تجربه نکردن را میزنن تو سر ملت.
@hafezbajoghli
برای همین است که آدمها زن و شوهر و دوست دختر و دوست پسر میگیرند. برای این که به خودشان اجازه ندهند تا بیش از حد عجیب و غریب شوند، ولی یک مرد را مدتی طولانی تنها بگذار تا ببینی هر کار اجقوجقی از دستش بر میآید. زندگی در انزوا سیستم ایمنی ذهن را ضعیف میکند و مغز مستعد هجوم افکار غیرعادی میشود.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
@hafezbajoghli
یک ماشین بود. یک ماشین اسپورت قرمز صاف و صوف. وقتی رفتم داخلش را نگاه کنم جوری نوازشش میکرد انگار سگی است که همین الان شیرین کاری تازهای کرده. راستش اگر پولش را به عنوان کمک مالی بخشیده بود به یک حزب سیاسی کمتر تعجب میکردم. بابای من؟! ماشین اسپورت؟! دیوانگی محض! کارش فقط سبک و سخیف نبود، با نهایت ظرافت و دقت سبک و سخیف بود. میخواست حواسم را پرت کند؟ میخواست فروپاشیاش را اعلام کند؟ نشانهی تسلیم بود یا فتح؟ میخواست کدام بخش از وجودش را ترمیم کند؟ یک چیز روشن بود. داشت تابوهای خودش را میشکست.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: این مساله که آدم تغییر اساسی در لایف استایلش بده، یا پولهای زیاد صرف چیزهای عجیب و غریب بکنه اگه در میانسالی- منظورم بین ۴۰ تا ۶۰ سال- باشه به بحران میانسالی
یا mid life crisis معروفه. ولی همین اتفاق در سالمندی هم میتونه بیفته. نمیدونم چرا جایی از بحران سالمندی به اون صورت حرفی زده نشده. گاهی سالمندان رفتارهای عجیب و غریبی میکنن که فقط میشه اسم بحران سالمندی روش گذاشت. مثل ازدواج با یک دختر خیلی جوان، خریدن یک ماشین اسپورت قرمز گرانقیمت، بخشیدن بخش زیادی از اموال به خیریه، و کارهای نسنجیده و تکانشی دیگر. تمام این بحرانها، چه میانسالی، چه سالمندی از این تفکر ناشی میشه که حتما یک راه هیجانانگیز برای خوشبختی تو این دنیا وجود داشته که من تا حالا ازش غافل بودم. فقط کسانی در برابر این بحرانها مصونیت دارن که دنبال نخودسیاه در این دنیای سراسر مسخره و بیمزه نباشن. نون و ماستشون رو بخورن و خدا رو شکر کنن. اگه دنبال نخودسیاه هم میگردن، کار خوبی میکنن. همیشه جست و جو گری خوبه و به آدم احساس زندهبودن میده. ولی باید ته دلشون بدونن که دارن بازی میکنن. یاید عمیقا بدونن اون نخود سیاه رو اگه به دست هم بیارن چیزی روعوض نمیکنه. به نظرم همین سوال ساده میتونه درجهی پختگی آدمها رو نشون بده: از شمارهی یک تا ۱۰، چقدر قبول داری جایی خبری نیست و هیچ راه سعادتی وجود نداره؟ اگه اصلا قبول نداری نمرهی یک و اگه کاملا قبول داری نمرهی ۱۰ باید بدی.
@hafezbajoghli
افسوسها سر برآوردند و از من پرسیدند میخواهم مالکشان باشم یا نه. بیشترشان را رد کردم ولی چندتایی را پذیرفتم تا این رابطه را دست خالی ترک نکنم.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: چقدر واقعیت سوگ را دقیق توصیف کرده. آدم وقتی از سوگ داره عبور میکنه دست رد به نگه داشتن افسوسها میزنه. داره تلاش میکنه به زندگی عادی برگرده و افسوسها اجازهی برگشت به زندگی عادی را به آدم نمیدن. ولی این طور نیست که دست رد به همهی این افسوسها بزنی. چندتاش رو به عنوان یادگاری اون شخص نگه میداری که هر زمانی موسیقی غمناک گوش بدی یا بخواهی خودتو مازوخیستوارانه انگولک کنی این افسوسها رو از قلبت بیاری بیرون و بتونی با اونها گریه کنی.
@hafezbajoghli
کی میتوانست حدس بزند قلب نه فقط به اندازهی یک نفر، به اندازهی دو نفر جا دارد؟ شاید هم سه نفر؟
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: یه صلوات عنایت بفرمایید.
@hafezbajoghli
این را میگویم چون لعنتی فهمیده دوستش دارم. دوستش دارم ولی ازش خوشم نمیآید، عاشق دختری هستم که ازش خوشم نمیآید. این هم از عشقت. این نشان میدهد عشق ربطی به طرف مقابل ندارد و آن چیزی که درونت است اهمیت دارد - برای همین است که مردها ماشین، کوه، گربه، یا عضلات شکمشان را دوست دارند. برای همین است که ما عاشق حرام زادهها و پتیارههای بیاحساس میشویم. عاشق استرید هستم ولی حتا به اندازهی ذرهای از عشقم دوستش ندارم.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: خیلی قشنگ معمای همزمان بودن عشق و نفرت را توضیح میده. تا قبل از این برای من معمای این پارادوکس این طوری حل نشده بود. داستان خیلی واضحه: من عاشق او هستم چون عاشق تصوری که ذهنم از او ساخته هستم و به این عشق نیاز دارم. اما در عین حال از او متنفرم چون نسبت به واقعیت او تنفر دارم! عاشق تصور ذهنیم از او و متنفر از واقعیت او هستم! یکی از بهترین تحلیلهایی بود که تو زندگیم شنیده بودم.
@hafezbajoghli
-فکر میکردم این بچه چیزی رو توی وجودم تغییر میده.
- تغییر بزرگیه.
-منظورم توی عمق وجودمه.
-به نظرم تغییر کردهای.
-منظورم اون ته عمق هستهی وجودمه.
منظورش را نمیفهمم دیوانه است....
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: استرید با واقعیت فرزند مواجه شده. تا قبل از این تصورش از فرزند بر اساس قصههایی بود که گفته میشه. در تمام جنبههای زندگی تجربهی واقعی با قصههایی که در موردش گفته میشه تفاوت خیلی زیادی داره. ما با قصهها فقط تصور مبهمی از دنیا و زندگی پیدا میکنیم. واقعیت همیشه چیز دیگری است.
@hafezbajoghli
به این بچه نگاه میکنم و یک بچه یا یک انسان جدید نمیبینم. یک پیرمرد میبینم. یک ایدهی حال به هم زن افسارم را دست گرفته. این بچه منم که پیش از موعد تناسخ پیدا کرده ـ من ازش متنفرم چون خودم است. من است. از من پیش میافتد. سرنگونم میکند. چیزی را که من فهمیده.ام از همین حالا میداند. تمام اشتباهاتم را. بقیهی آدمها بچه دارند. من نه. من
یک هیولا به دنیا آوردهام: خودم.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: بچه ورژن مرفهتر خود آدمه، حتی ورژن باتجربهتر خود آدم. چون همهی تجربیات را در اختیارش میذاریم. چطور ممکنه آدم به چنین موجودی حسودی نکنه؟!جلوی چشمت تواناییها و جوانی و سلامت خودت روز به روز تحلیل میره، در عوض در او همهی اینها یکی یکی شکوفا میشه. میشه حسودی نکرد؟ اصلا پدر و مادری در دنیا داریم که به فرزندانش حسودی نکنه؟! پدر و مادری در دنیا داریم که ناخودآگاه نشاشه تو زندگی بچهش؟! حتی شده در حد ۸ سی سی.
@hafezbajoghli
روی بچه خم شدم و نگاهش کردم ولی چیزی که دلم میخواست این بود که بتوانم داخل جمجمهاش را نگاه کنم تا ببینم آیا شر یا بیرحمی یا تعصب یا سادیسم یا بیاخلاقی درش هست یا نه، یک انسان جدید. هیچ
حسی ندارم که مال من است.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: آدما خودشون غرق شرارت و حسادت و تاریکیهای درون هستن. بعد یه بچه درست میکنن و انتظار معصومیت ازش دارن! بچهها از همون وقتی که لب به صحبت باز میکنن تمام شرارتهای انسانی را نشون میدن. فقط کسانی میتونن عمیقا بچهها رو دوست داشته باشن که قبل از هرچیز شرارتهاشون رو به رسمیت شناخته باشن و انتظار معصومیت از اونها نداشته باشن. همین طور در مورد احساس فرزند به پدر و مادر. تمام شرارتهایی که در روابط عام انسانی دیده میشه در رابطهی پدر و مادر نسبت به فرزند هم وجود داره. فقط کسانی میتونن عمیقا پدر و مادرشون رو دوست داشته باشن که پدرسوختگیها، حسادتها و شرارتهایی را که در خودشون و همهی آدمهای دیگه میبینن، در پدر و مادرشون هم ببینن و به رسمیت بشناسن و با وجود همهی این سیاهیها اونها را دوست داشته باشن. انتظار معصومیت از هر رابطهای داشته باشید، کارتون به نفرت میکشه.
@hafezbajoghli
دستم را بوسید که باعث شد تمام وجودم یخ کند و فکر کردم قادر نیستم این زن، مادر بچهام را دوست بدارم و شاید بچه را هم نتوانم دوست داشته باشم و چرا من این جوری هستم؟ به خاطر این که عشق به خود ندارم؟ من از خودم بدم نمیآید. همین کافی نیست؟
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: شاید این یکی از رازهای روانشناسی باشه که تا حالا هیچ روانشناسی جرأت بیانکردنش رو نداشته و تولتز در قالب یک دیالوگ ازش حرف زده. شاید این یک واقعیت روانشناسی باشه که عشق مرد به زن حامله کم میشه. منظورم ادا اطوارهای عشقولانه نیست که اتفاقا شاید بیشتر هم بشه. منظورم احساس عمیق درونیه.
@hafezbajoghli
من خوش بین نشدهام، فقط دیگر حوصلهام از بدبینی سر رفته و محض تنوع از افکار روشن و قشنگ بدم نمیآید - متأسفانه این هم دارد حوصلهام را سر میبرد.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
@hafezbajoghli
I wonder what she wanted with my hollow life. Did she want to fill it and by filling it empty herself?
(جزء از کل، تولتز)
پ.ن: من تا حالا چنین تحلیلی به ذهنم نرسیده بود. همیشه برام عجیب بود چرا آدمهایی که زندگیشون از هر نظر خالیه، حرف خاصی برای گفتن ندارن و کاملا معمولی هستن طرفدار دارن. گاهی آدمهایی که غنای فکری و ذهنی زیادی دارن، خاطرخواه این آدمهای خیلی معمولی میشن. الان دارم میفهمم اونها میخوان خودشون رو خالی کنن. با یه آدم پر که آدم نمیتونه خودشو خالی کنه! اینها در واقع یه تراپیست بیست و چهار ساعته استخدام کردن! تراپیستها هم همین طورن دیگه. خودشون چیزی ندارن. فقط فضا رو طوری آماده میکنن که مراجع به بهترین شکل خودشو خالی کنه، پولش رو بده و بره. این آدمهای معمولی به بهترین شکل نقش یک تراپیست بیست و چهار ساعته رو بازی میکنن. پول هم نمیگیرن. شما که پول نمیدید، حداقل قدر پارتنر معمولیتون رو بدونید!
@hafezbajoghli
من یه کشفی کردم!
زلزله، سیل، آتشسوزی، و تصادف فاجعه هستن. چون قرار نبوده اتفاق بیفتن ولی اتفاق افتادن. بیشتر آدمها در طول زندگیشون درگیر چنین فجایعی نمیشن. یعنی معمولا آدمها یک عمر زندگی میکنن بدون اینکه سیل یا زلزله یا آتشسوزی یا تصادف شدیدی براشون اتفاق افتاده باشه. در فاجعهبودن این مثالها هیچ شکی ندارم. ولی مرگ اصلا فاجعه نیست. چطور ممکنه چیزی که در طول تاریخ برای همه ( به معنای صد در صدی ریاضی) اتفاق میفته فاجعه باشه؟! فاجعه یعنی چیزی که انتظارش رو نداریم. خب طبیعیه که آدم انتظار نداره که مثلا موقع رانندگی در یک جادهی خلوت سیل بیاد و ماشینش رو از دره پرت کنه پایین. ولی اگه کسی انتظار مرگ رو برای خودش و اطرافیانش نداره، یعنی داره بنیادین ترین واقعیت زندگی را انکار میکنه. ما زیادی مرگ رو بزرگش کردیم. چیزی که برای همه اتفاق میفته نمیتونه فاجعه باشه.
@hafezbajoghli
یک ساعت دیگر با هم نوشیدیم و من بسیاری از افکار منسجم اخیرم را با به کلام درآوردن ناقص کردم.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: مکانیسم تراپی دقیقا همینه. افکاری که در ذهن ما منسجم هستن و به اونها باور داریم به صرف بیان کردنشون در جلسهی تراپی از هم میپاشن. انسجام این افکار منوط به کپسوله شدنشون در نهانخانهی ذهنه. نه اینکه افاضات حکیمانهی تراپیست اونها رو از هم بپاشونه، همین که مراجع در مورد افکارش صحبت کنه، خود به خود از هم میپاشن. نقش تراپیست فقط اینه که پول کاری رو میگیره که مراجع خودش داره انجام میده. دقیقا مثل اونهایی که یه صندلی جلوی توالتهای پولی گذاشتن، رو صندلیشون نشستن و از مردم به خاطر کاری که خودشون دارن میکنن پول میگیرن😃
@hafezbajoghli
پرسید کجاییام و گفتم و چشمانش را نگاه کردم که با تصاویر سرزمینی که هرگز ندیده بود پر شدند. گفت همیشه دوست داشتم بروم استرالیا ولی همین حالایش هم زیادی سفر کردهام.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: حتی اونهایی که خیلی زیاد به جاهای مختلف دنیا سفر کرده باشن، باز هم ته ذهنشون این مساله هست که شاید یه جایی توی این دنیا باشه که آدم بتونه اونجا احساس خوشبختی بکنه، ولی خیلی زود با گفتن این جمله که "همین حالایش هم زیادی سفر کردهام" تفکر منطقی که "هیچ جای دنیا آدمو خوشبخت نمیکنه" زد بیرون و به اون وسوسه دست کم برای لحظاتی غلبه کرد. این وسوسه که به جون آدمیزاد افتاده که یه جایی در دنیا هست که آدم میتونه سر به بالین آرامش بذاره از موضوعات مغفول روانشناسیه. نمیدونم چرا هیچ روانشناس نظریه پردازی این وسوسهی مزخرف را در زمرهی "خطاهای شناختی" یا cognitive bias قرار نداده!
@hafezbajoghli
پرسیدم چرا این قدر از پولدارها بدت میآد؟ چشمان سبزش را باریک کرد و گفت چون هر چی فرصته مال اونهاست. چون وقتی فقرا دارن جون میکنن اونها از دمای استخرشون شکایت دارن. چون وقتی آدمهای معمولی دچار مشکل میشن قانون دهنشون رو سرویس میکنه ولی وقتی پولدارها مشکل دار میشن قانون بهشون حال اساسی میده.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: احساس شما به پولدارها چیه؟ در نظر داشته باشید منظور این سوال پولدارهایی که با رانت و اتصال به قدرت پولدار شدهاند نیست.
لطفا درنظرسنجی زیر پاسخ دهید.
@hafezbajoghli
بابا در ماشین اسپورتش مردی بود که داشت خودش را از بیرون به درون از اساس تغییر میداد. بازتولدی که
از همان ابتدا محکوم به سقط بود.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: ممکنه بگید اگه کسی دچار بحران میانسالی یا سالمندی شده بذارید شلنگ و تختهاش را بنذازه که دلش خوش بشه. ولی واقعیت اینه که به تعبیر تولتز، این بازتولد، محکوم به سقطه. هم خودش داغون میشه، هم بقیه رو داغون میکنه. ممکنه بگید مگه همه تو این زندگی داغون نیستیم؟! پاسخ من اینه که اگه قراره با این لنز قوی به دنیا نگاه کنیم، نوکرتون هم هستم. کاملا با شما هماندیشهام. ولی خب معمولا ما با چنین لنزی دنیا و روابط و مسائل پیرامونمون رونمیبینیم و تحلیل نمیکنیم. من نگران این هستم که یک جا لنز خیلی قوی جلوی چشممون بذاریم، یه جا با چشم غیر مسلح همه چیزو ببینیم و برداشتهای حاصل از نگاه با لنزهای مختلف را همسطح قرار بدیم.
آدم قبل از هر تحلیلی باید حواسش باشه با لنز شمارهی چند داره تماشا میکنه و این قانون اصلی رو بدونه که تصاویر مشاهده شده با لنزهای متفاوت قابل مقایسه نیستن. یعنی نمیشه یه جا بگی بیخیال کل دنیا به درد نمیخوره و میلیونها پول برات بیارزش بشه، بعد یه ساعت بعد سر صدهزار تومن بالا و پایین روزت به هم بریزه.
@hafezbajoghli
وقتی وسواس ظاهرت را داری، تمام سطوح منعکسکنندهی جهان توجهت را جلب میکنند.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: البته این کشف جدیدی نیست. در متون روانشناسی هم به اون اشاره شده. کسانی که BDD
یا body dysmorphic disorder یا اختلال خودزشتانگاری دارن دائما در حال چک کردن خودشون در آینه، شیشهی ماشینها، ویترین مغازهها، آب وسط گودال خیابون و هر سطح منعکسکنندهای هستن. جالبه چیزی که ذهن این افراد رو درگیر میکنه این قدر بیاهمیت و غیر قابل توجهه که آدم تعجب میکنه چطور چنین چیزی برای یه نفر تا این حد مهم شده. ولی متاسفانه ذهن ما این توانایی رو داره که از کاه کوه بسازه.
@hafezbajoghli
تنها چیز قاطعی که دربارهی مادرم فهمیدم این بود که به دنیا آوردن من آخرین قلم فهرست بایدهای زندگیاش بوده و وقتی انجامش داده و خیالش راحت
شده به خودش اجازه داده بمیرد. من به دنیا آمده بودم تا موانع سر راه مرگش را کنار بزنم.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: من تا حالا به چنین چیزی دقت نکرده بودم. یعنی ممکنه خانمی که افکار خودکشی داره، به این نیت تصمیم به فرزندآوری بکنه که بعدش خودکشی کنه؟! الان کنجکاو شدم بدونم چند درصد موارد افسردگی پس از زایمان به خودکشی منجر میشه. اگه مقدارش زیاد باشه، شاید غیر از افسردگی دلایل دیگر هم برای عملیکردن فکر خودکشی پس از زایمان وجود داشته. معمولا این دلایل ناخودآگاه از چشم ما پنهان میمونن. نه مراجع در موردشون حرفی میزنه و نه ما به این دلایل پنهانی آگاهی داریم که دنبالشون بگردیم.
@hafezbajoghli
احساس کردم تغییر خلق شدیدی در راه است.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: این ترس از تغیر خلق و ورود به یک اپیزود خلقی را من در بعضی از مراجعانم میبینم. یعنی هنوز دچار تغییر خلق نشدن و علایم خلقی واضح ندارن ولی نشانههای نامریی میبینن که بوی تغییر خلق میده و غز این نشانهها میترسن. مثل بادهای آخر شهریور که بوی پاییز میدن.
@hafezbajoghli
نمیتوانستم این فرصت را هدر بدهم و تحمل نفرت دوباره از خودم را نداشتم. بنابراین گفتم من خودم را عمداً در مسیر عشق قرار ندادم ولی پیش آمد و برای همین حاضرم استرید و بچه را ترک کنم تا بتوانیم با هم باشیم. مدتی طولانی سکوت کرد. صورتش به سختی در تاریکی دیده میشد. بعد به نرمی گفت
تو نمیتوانی پسر و مادر بچهات را ترک کنی چون توان تحمل احساس گناهش را نداری و ضمناً من شوهرم را دوست دارم... این آدمها موانع غیر قابل عبوری هستند.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: اصطلاح "موانع غیر قابل عبور" عجب کشفیه!
@hafezbajoghli
همین پنج دقیقهی پیش روی مبل زانوهایش را بغل گرفته بود و من فقط گلویم را صاف کردم و سرم جیغ کشید. نکند پشت درهای بسته تمام رابطهها همین شکلیاند؟
(جزء از کل،تولتز، خاکسار)
پ.ن: بله، همین طوره. پشت درهای بسته رابطهها همین طوری هستن. آدمها همدیگه رو دارن تو رابطهها تحمل میکنن. خب علتش اینه که میدونن بیرون خبری نیست. خبری هم باشه خبر خاصی نیست. برای همینه که به همدیگه میچسبن و خدا رو شکر میکنن.
@hafezbajoghli
این فکر که ما با این بچه یک بنای یادبود پوچ برای رابطهی عاری از شورمان ساختهایم از ذهنم بیرون نمیرود - ما برای چیزی نماد ساختهایم که ارزش نمادپردازی ندارد. بنایی دیوانه از گوشت که با نسبتی مساوی با عشق در حال کوچک شدنمان بزرگ میشود تا این که بمیرد.
بو بو!
این جا بیشتر از سلول مارکی دوساد مدفوع هست.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: یکی از وسوسههای عشق درستکردن سمبل خاطره یا به تعبیر تولتز، بنای یادبود برای رابطهی عاشقانه است، هرچند خبری از عشق شورانگیزی هم نباشه. اگه امامزادهای هم اینجا خاک نیست، ولی باید گنبد و بارگاه داشته باشه! ساختن خاطرههای الکی از مناسبتهای الکی همین کارکرد رو دارن. یه پدیدهی جالب که من فقط تو شهرهای اروپایی دیدم زدن قفلهای کوچک به نردههای فلزی پلهاست. بعضی از پلها پر از این قفلها هستن. دختر و پسری که بنای نمادپردازی برای رابطهشون رو دارن، به نشان دائمی بودن رابطه یک قفل به پل میزنن و کلیدش رو پرت میکنن تو رودخونه! تحلیل تولتز در مورد انگیزهی ناخودآگاه فرزندآوری جالب بود. شاید یکی از انگیزههای فرزندآوری ساختن بنای یادبود برای رابطه باشه.
@hafezbajoghli
من دارم تغییر میکنم؟ شخصیت آدم قابل تغییر است؟ یک موجود جاودان را تصور کنید از فکر کردن به این که ممکن است طی قرنها همان گندهای همیشگی را بزند حال آدم به هم میخورد. مثلاً تصور یک موجود ابدی که در جشن تولد ۷۰۰۵۵۲ سالگی اش با این که به او قبلاً هشدار دادهاند بشقاب داغ است، باز هم به آن دست میزند.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: ما که حسرت عمر جاودانه داریم، واقعا میخواهیم تا ابد همین گندها که الان داریم به زندگیمون میزنیم رو تکرار کنیم؟! بابا بسه دیگه! خوبه زندگی نهایتش هشتاد ساله، بعدش میذاریم میریم پی کارمون! مثلا فرض کنید من میخواستم نهصد و پنجاه و هفت سال دیگه همین چرت و پرتها رو توی اینستاگرام و تلگرام بنویسم! یا همین چرت و پرتها رو تا ده هزار سال دیگه به مراجعانم بگم. یا پدربزرگها و مادربزرگها قرار نبود بمیرن و تا آخر عمر برای آدم خاطرات تکراریشون رو یک میلیون بار دیگه تعریف میکردن. یا تا سیصد و نود سال دیگه میگفتن داداشم زمینهای بابام رو بالا کشید، یا مادر شوهرم به من حسودی میکرد! حتی تصورش هم چندشه. ما همدیگه رو تحمل میکنیم چون میدونیم به زودی میمیریم. وگرنه کی تحمل میکرد که کسی بیاد صد هزار سال چرت و پرت بگه و بنویسه؟! توی دلمون میگیم گناه داره، بذار بگه دلش خوش باشه. این که به زودی میمیره، راحت میشیم. واقعا هشتاد سال هم برای ریدن و شاشیدن تو این زندگی زیاده.
@hafezbajoghli
گفتم باید گاهی برویم بیرون. میگوید برویم بیرون چه کار کنیم؟ میگویم برویم به یک کافه و بنشینیم پشت میز و مردم را تماشا کنیم. میگوید دیگر نمیتوانم مردم را نگاه کنم. به اندازهی کافی دیدهام.
زندگی جذابیتش را از دست داده. هیچ کاری نمیتوانم بکنم تا طلسم جنونش را بشکنم. موزه؟ همهی موزهها را رفته، قدم زدن در پارک؟ زیر تمام رنگهای برگها راه رفته. سینما؟ کتاب؟
همان داستانهای قدیمی با شخصیتهای متفاوت. آمیزش؟ هیچ وضعیتی [پوزیشن جنسی] نیست که تجربه نکرده باشد.
میپرسم غمگینی؟
- نه شاد نیستم.
- افسردهای؟
- نه بدبختم.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: این دیالوگ خیلی خوب واقعیت بیمزگی زندگی را نشون میده. زندگی هیچ مزهای نداره. اگه مزهای هم داشته باشه، خیلی موقتیه. ولی اونقدر هم بد نیست. علتش اینه که میشه مزهدارش کرد. زندگی قابلیت مزهدار شدن داره. زندگی مثل قارچ تو غذاس. خودش طعم خاصی نداره ولی به خاطر ویژگی اسفنجی که داره، مزههای مختلف را جذب میکنه و خوشمزه میشه. میدونستید خوشمزگی چیپس به خاطر سیب زمینی نیست؟! سیب زمینی چیز خیلی خوشمزهای نیست، حداقل اون قدر خوشمزه نیست که دنیا رو بگیره. خوشمزگی چیپس به خاطر اینه که سیب زمینی توانایی جذب روغن داره. اون طعمی که ما خوشمون میاد، طعم روغنه، نه سیب زمینی. شما چیپس موز بخورید، دقیقا همون طعم چیپس سیب زمینی را میده. اگه نبینیدش، فکر میکنید دارید چیپس سیب زمینی میخورید. چون طعم اصلی و غالب، طعم روغنه که جذبش شده. زندگی هم همینه. مثل سیب زمینیه که میشه سرخش کرد. زندگی به خودی خودش مثل سیب زمینی آب پزه. مزه نداره. ولی این سیب زمینی را میشه مزه دارش کرد، میشه تو روغن سرخش کرد. اگه برگردیم به مزه دار کردن زندگی، میشه به زندگی معنا داد. میشه مثل بازی بهش نگاه کرد و همهی اینها نقش سرخ کردن سیب زمینی را دارن. حالا ممکنه بگید حالا چیپس هم مالی نیست. با حرف شما موافقم. ولی دیگه اون قدر هم بد نیست!
@hafezbajoghli
شاید چون واقعا از بودن با من خوشحال است - چیزی درونم از این که میتوانم صرفاً با بودنم کسی را خوشحال کنم حرص میخورد، چون بودنم به هیچ درد
خودم نخورده....
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: جالبه کسی که خلوت تنهایی خوبی نداره و بودن خودش به درد خودش نمیخوره، ناخودآگاه حرصش میگیره که بودنش به درد کس دیگه بخوره. من تا حالا به ذهنم نرسیده بود که یکی از علتهای مقاومت به رابطهی نزدیک همینه که آدم میبینه طرف مقابل داره از چیزی کیف میکنه که خودش ازش کیف نمیکنه. فقط اونایی که خودشون با خودشون کیف میکنن میتونن سخاوتمندانه وجودشون رو در رابطه عرضه کنن و اجازه بدن طرف مقابل هم از این وجود کیف کنه.
@hafezbajoghli
[I]Was grateful to her for removing my virginity but it was gone now. And I couldn't see any further purpose to her. Like having dinner with doctor after successful operation. What's the point?
(جزء از کل، تولتز)
پ.ن: مترجم اینجا virginity را "ناکامی" ترجمه کرده. این ترجمه، جمله را همون قدر نامفهوم کرده، که اگه به جای virginity ترجمه میکرد آب هویج!
پ.ن۲: در مورد اینکه چه کسی برای اولین بار virginity یا بکارت جنسی آدم رو بگیره (منظورم در هر دو جنسه. virginity بر خلاف تصور فرهنگهای کانزرواتیو اختصاص به جنس مونث نداره) من هر دو سر طیف را در مراجعانم دیدهام. در یک سر طیف این نگاه وجود داره که بکارت جنسی یک موهبته که فقط باید به right person که قراره همسر و شریک دائمی زندگی آدم بشه اجازه داد برش داره، یک سر دیگر طیف کسانی هستن که اتفاقا اصلا دوست ندارن این اتفاق با یک فرد مهم در زندگیشون بیفته. حتی به منظور گرفته شدن بکارت خودشون با کسی که مطمئن هستن آیندهای با او ندارن وارد رابطه میشن که تموم شه بره. مثال تولتز در مورد این سر طیف خیلی جالبه. ادامهی رابطه با کسی که بکارت آدم رو گرفته مثل شام خوردن با دکتر جراح بعد از عمل جراحی موفقه. دکتر وظیفهش رو انجام داده و رفته دیگه!
@hafezbajoghli
I remember that the sex was good. To prolong the moment I thought of mass graves and syringes and gum disease. I didn't know what she thought of or if she even wanted to prolong the moment. It was officially my first time. Officially too.
(جزء از کل، تولتز)
یادم میآید که سکس خوبی بود. برای طولانی کردن زمان به قبرهای دستهجمعی، سرنگها و بیماری لثه فکر کردم. نمیدانم او به چه چیزی فکر میکرد یا اصلا دلش میخواست آن لحظه را طولانی کند؟ آن رسماً بار اولم بود [که سکس میکردم] واقعا رسماً.
پ.ن: پس این افکار مسخره که بعد از سکس سراغ بنی آدم میاد دلیلش اینه! آدمیزاد میخواد اون لحظه رو به این افکار متصل کنه و اون لحظه را کش بده. همین قدر مسخره! اگه دیدید بعد از سکس پارتنرتون غرق در افکارش شده فکر نکنید داره به شخص دیگهای فکر میکنه! همین افکار مسخره دارن تو ذهنش میچرخن.
@hafezbajoghli
Not untill you kiss me again. I want to taste some more of your loneliness, she said loudly.
(جزء از کل، تولتز)
نه تا وقتی دوباره من را ببوسی. با صدای بلند گفت: میخواهم کمی بیشتر از مزهی تنهاییات بچشم.
پ.ن: چند جملهی قبلیش با هم به این نتیجه رسیدن که تنهایی طعم داره. سر اینکه تنهایی هر کدومشون چه طعمی داره دارن با هم بحث میکنن. طعم سرکه، یا سوپ سیب زمینی یا پنیر کپکزده. اینجا در "بار" موقع مشروب خوردن اون زن به جسپر میگه میخوام یکمی بیشتر طعم تنهاییت رو بچشم. چشیدن مزهی تنهایی طرف مقابل در زمان بوسیدن از اون تعبیرهای نبوغآمیز استیو تولتز است. کی به ذهنش میرسه دو نفر که دارن همو میبوسن دارن طعم تنهایی همدیگه رو میچشن؟! من از این حد نبوغ نویسنده واقعا کیف میکنم.
پ.ن۲: این قسمت از کتاب در ترجمه سانسور شدهاست.
@hafezbajoghli
آیا این زن قصدم را از نزدیک شدن فهمیده بود؟ داشت عمل متقابل انجام میداد؟ فکر کردم نقشهی پنهانی در کار است. او مرا برای کار مسخرهای مثل جابه جا کردن اثاثیه میخواهد.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: من با انگیزهی دیت کردن یک هفته قبل از تولد یا ولنتاین آشنا بودم ولی مغزم به اثاث کشی نرسیده بود! اونایی که قبل از اثاث کشی دیت میکنن، لایق بالاترین دستاوردهای بشری هستن! بعضیها مغزشون تا کجا میکشه!!! من واقعا نمیدونم اگه یه آقایی مراجع من باشه و در سوگ از دست دادن رابطهای باشه که یک هفته قبل از اثاث کشی خانم شروع، و روز بعدش تموم شده چی باید بگم!
@hafezbajoghli