hafezbajoghli | Неотсортированное

Telegram-канал hafezbajoghli - یادداشت‌های یک روانپزشک

2993

من روانپزشک هستم. قسمت‌هایی از كتاب‌هایی كه می‌خوانم را همرسان می‌کنم و براي‌شان پی‌نوشت می‌نويسم. تلفن تماس برای گرفتن نوبت ویزیت دارویی و رواندرمانی آنلاین 09120743890 @HafezB

Подписаться на канал

یادداشت‌های یک روانپزشک

قبل از این‌که بفهمم دارد چه اتفاقی می‌افتد انگشتش را روی زخمم گذاشت و خوشم آمد از این که ترحم در چشمانش نبود، تنها کنجکاوی‌یی ملایم. ترحم برادر هاج وواج و گم شده‌ی همدردی است.‌ ترحم نمی.داند با خودش چه کند و برای همین می‌گوید وای‌ی‌ی چه بد.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: یاد صحبت یکی از مراجعانم افتادم که یک‌بار به من گفت تو اصلا همدردی نمی‌کنی و مشکلات من برات مهم نیست، ولی خوبیت اینه که خیلی کنجکاوی. بیشتر به خاطر کنجکاویته که داری دقت می‌کنی، نه به خاطر همدردیت. ولی نتیجه‌ش برای من خوبه. بیشتر ترجیح می‌دم کنجکاو باشی تا همدردی کنی.
@hafezbajoghli

Читать полностью…

یادداشت‌های یک روانپزشک

چهار صبح متوجه زنی شدم که ته بار ایستاده بود. وارد شدنش را ندیده بودم. صورت زاویه دار زیبایی داشت و چشمان درشت قهوه‌ای و کلاه مشکی خز که وقتی برش داشت موهایش از همه طرف سرازیر شد توی صورت و لیوان شامپاینش. خیلی مو داشت، تا کمرش...شانه‌های خودش و افکار من را پوشاند.
موقعی که می‌نوشید نگاهش کردم و فکر کردم چهره‌اش از آن دست چهره‌هاست که باید به دستش بیاوری - یک جور خستگی از دنیا در آن صورت بود. انگار تمام خلقت را دیده بود و تمام نابودی‌ها را و حالا در گلوگاه تاریخ گیر کرده بود و بدون لباس کیلومترها بر روی اجساد و قطعات متلاشی ماشین‌ها سینه خیز رفته بود و نهایتاً به این بار آمده بود تا طعم قتل عام
را با یک جرعه از دهانش بشوید.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: من همیشه معتقدم یک چهره برای زیبا و جذاب بودن حتما باید مقادیری از داغون بودن و نشانه‌هایی از آسیب روزگار توش باشه. یه چهره‌ی گوگولی با طراوت و بی اثر از غم زمانه حس امنیت به آدم نمی‌ده. زن و مرد هم نداره. البته مردها بهتره یکمی درجه‌ی داغونی چهره‌شون بیشتر باشه ولی در هر دو جنس درجاتی از این داغونی و آثار غم زمانه برای جذابیت لازمه. مغز پزشک‌های زیبایی به این ظرایف نمی‌کشه و مراجعان‌شون رو به سمت یک چهره‌ی عروسکی مصنوعی سوق می‌دن. دیگه چرا عضلات دور چشم‌تون رو بوتاکس می‌زنید؟! خوبه وقتی می‌خندید، چشم‌هاتون نخنده؟! مهم نیست مصنوعی بشید؟! آخه مگه کسی از آدم مصنوعی خوشش میاد؟!
@hafezbajoghli

Читать полностью…

یادداشت‌های یک روانپزشک

در قبرستان مونمارتر جلو آرامگاه نیژینسکی روی نیمکتی نشسته بودم و فهرستی از بایدها و نبایدها تهیه می‌کردم. همان چرندیات همیشگی - سیگار را ترک کن و به چیزی که داری راضی باش و به گداها پول بده ولی به دستفروش ها نه.....
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: اونایی که در به در دنبال آدم "مستحق" می‌گردن که میلیونی بهش کمک کنن، بیایید ببینید سر ۱۰ هزارتومن با یه دست فروش چه چونه‌ای می‌زنن و اگه بتونن در این چانه‌زنی موفق بشن و ۱۰ هزار تومن کمتر به او بدهند چقدر دچار شعف می‌شن!
پ.ن۲: این مثال مشتی نشانه‌ی خروار بود از قاطی بودن ما آدمیان. استثنا هم نداره. کلهم قاطی هستیم. منظورم شما هم هستی! پشت سریت نه، خود شما!
@hafezbajoghli

Читать полностью…

یادداشت‌های یک روانپزشک

امیدوارم در آینده دوباره از چنین بدبختی‌هایی رنج نکشم. بدتر از این نمی‌توانم چیزی را تصور کنم. نه این‌که با بدبختی مشکل داشته باشم، چون می‌دانم تا آخر عمر دست از سرم بر نمی‌دارند. فقط نمی‌خواهم مشکلات آینده‌ام از جنس مشکلات فعلی‌ام باشند. امیدوارم بتوانم هر سالم را با یک مصیبت وحشتناک متفاوت به یاد بیاورم. به نظرم بیست و چند سالگی زمانی است که برای اولین بار با الگوهای نابود کننده‌ی زندگی برخورد می‌کنی.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: این بزرگ‌ترین درس زندگیه. آدمی که دنبال رسیدن به آرامش باشه، به آدرس اشتباهی داره می‌ره. در این کره‌ی خاکی آرامشی وجود نداره. اگه باشه در حد چند ساعته فقط، شاید هم کمتر. آدرسی که مقصدش آرامش باشه قطعا آدرس اشتباهیه. هرکی از این آدرس‌ها می‌ده شارلاتانه. بهترین آدرس مسیریه که آدمو به دام مشکلات و مصیبت‌های جدید بندازه. حداقل یک احساس یا شاید توهم درحرکت بودن و رو به جلو بودن به آدم بده. آدم مگه چی می‌خواد از زندگی؟! همین توهم‌ها حالش رو خوب می‌کنه. البته شک دارم حالش رو خوب کنه واقعا. ولی خب حالش رو هم خوب نکنه، حد اقل هلش می‌ده به جلو. بهترین اتفاق دنیا اینه که آدم قل بخوره. من قل می‌خورم پس هستم.
@hafezbajoghli

Читать полностью…

یادداشت‌های یک روانپزشک

در فکر بودم لایونل آناً مرده یا این که موقع کشیدن نفس آخر به چیز مسخره‌ای مثل این که باید شیر بخرد فکر می‌کرده. بعد به تمام مرگ‌هایی که دیده بودم فکر کردم.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: ما این قدر مرگ را در پرده‌های اوهام فرو بردیم که فکر می‌کنیم یه نفر که می‌میره انگار لحظات آخر در یک فضای عرفانی طور، مشغول رخت بربستن برای رفتن به ملک سلیمانه. مرگ خیلی واقعی‌تر از تصویر متوهمانه‌ایه که ما ازش ساختیم. آدم تا داره فکر می‌کنه شیر تو یخچال تموم شده، برم شیر بخرم، همون وقت می‌میره. یا داره فکر می‌کنه موبایلم رو شارژ کنم، نیم ساعت بعدش می‌میره. مرگ همین قدر ساده و الکی و واقعیه. مثل سایر اتفاقات زندگی.
@hafezbajoghli

Читать полностью…

یادداشت‌های یک روانپزشک

Venice? Too many tourists as dumb as believers feed Italian pigeons, whereas in their own cities, they snub them.

ونیز؟ پر از توریست‌هایی به بلاهت معتقدها که به کبوترهای ایتالیایی غذا می‌دهند، ولی به کبوترهای شهر خودشان محل نمی‌گذارند.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: تولتز دست روی یک مصداق واقعی غریبه‌پرستی گذاشته. خب معلومه که کبوترهای ایتالیایی چون خارجین، احترامشون واجبه😊
@hafezbajoghli

Читать полностью…

یادداشت‌های یک روانپزشک

Paris- Perfect city to be lonely and miserable in.

پاریس- بهترین شهر برای تنها و بدبخت بودن.

(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: تهران هم همین طوره. این ماجرای مشترک شهرهای زنده است که کنتراست تنهایی آدم با هیاهوی شهر بد جوری به چشم میاد. آدم اون قدر که توی تهران احساس تنهایی و بدبختی می‌کنه، تو "امیرکُلا" این حسو نداره.
@hafezbajoghli

Читать полностью…

یادداشت‌های یک روانپزشک

برای چی آدم موقع مسواک زدن باید خودشو نگاه کنه؟ مگه نمی‌دونه دندوناش کجان؟
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: من شیفته‌ی کشفیات تولتز هستم.
@hafezbajoghli

Читать полностью…

یادداشت‌های یک روانپزشک

یک خانم ۲۵ ساله به خاطر افسردگی دو سال است مراجع یک روانپزشک است. از چند سال پیش کم کاری تیرویید دارد و روزی یک عدد لووتیروکسین می‌خورد و همیشه تیروییدش کنترل بوده‌است.
- حالتون چطوره؟
- دو ماه پیش سقط کردم. بعدش خیلی حالم بد شد. این دومین باره که حامله شده‌م. شوهرم هم قبول نمی‌کنه کاندوم استفاده کنه.
- خب چرا خودتون جلوگیری نمی‌کنید؟
- دوست ندارم قرص بخورم.
- ولی قرص یک روش خوب برای جلوگیری از بارداریه. مخصوصا برای شما که تصمیم بچه‌دار شدن تا دو سال دیگه دارید، روش خوبیه.
- باشه، پس می‌خورم. با داروهای افسردگیم تداخلی نداره؟
- نه هیچ تداخلی با داروهای افسردگی‌تون نداره.
۲ ماه آینده دوباره مراجعه می‌کند:
- حالتون چطوره؟
- اصلا خوب نیستم. افسردگیم بیشتر شده. مثل روزهای اول شدم.
- دوز آسنترا را براتون بیشتر می‌کنم. ۲ ماه دیگه بیایید ببینمتون.
پس از مطب روانپزشک برای چکاپ سالیانه‌ی تیرویید به دکتر غدد مراجعه می‌کند.
- حالتون چطوره؟
- چند وقته بی دلیل افسرده شدم.
لووتیروکسین را مرتب می‌خورید؟
- بله، من چند ساله همون روزی یک لووتیروکسین را که شما تجویز کردید، دارم می‌خورم.
دکتر برایش آزمایش تیرویید می‌نویسد.
-بفرمایید این هم جواب آزمایشاتم.
دکتر غدد با دقت جواب آزمایش‌ها را می‌بیند. متوجه می‌شود TSH زیاد شده است.
-خانم کم کاری تیروییدتون برگشته. مگه لووتیروکسین نمی‌خورید؟
- چرا خیلی مرتب می‌خورم. روزی یک عدد، همون طور که خودتون گفته بودید.
- پس چرا TSH بالا رفته؟ تشدید افسردگی‌تون هم به همین دلیله..... چه داروهایی دارید می‌خورید؟
-چند ساله که  آسنترا می‌خورم و شما هم در جریان هستید. از ۳ ماه پیش قرص ضدبارداری هم دارم می‌خورم.
- چرا زودتر نگفتید؟!
- نمی‌دونستم مهمه. مگه نباید قرص ضدبارداری بخورم؟!
- چرا می‌تونید بخورید، ولی من باید در جریانش باشم. شما که کم‌کاری تیرویید دارید نباید خودسرانه قرص ضد بارداری بخورید.
- خودسرانه نبود، روانپزشکم گفت بخور.
- ببینید خانم، کسی که قرص ضدبارداری می‌خوره، معمولا باید دوز لووتیروکسین‌اش بیشتر بشه.
- مگه قرص ضد بارداری تیرویید رو از کار می‌ندازه؟
- نه، کاری به تیرویید نداره‌. ولی مقدار پروتیینی که برای حمل هورمون تیرویید در بدن لازمه رو بیشتر می‌کنه، برای هم مقدار هورمون تیرویید آزاد کم می‌شه. برای همین لازمه تا زمانی که قرص خورده می‌شه دوز لووتیروکسین بیشتر بشه. حتما باید TSH را بعد از چند هفته شروع قرص‌ها چک می‌کردید.
- ولی روانپزشکم نگفت باید TSH چک کنم‌!
- سلام خاص منو به روانپزشک‌تون برسونید.
- چشم. سلام خاص‌تون را به ایشون می‌رسونم.
پ.ن: این اتفاق برای من نیفتاده، اما اگر این شخص مراجع من بود، من هم نمی‌دانستم قرص ضد بارداری می‌تونه باعث بدتر شدن هیپوتیروییدیسم بشه. درنتیجه هیپوتیروییدیسم مراجعم را میس می‌کردم و صرفا دوز آسنترا را بیشتر می‌کردم و شرمنده‌ی او می‌شدم.
@hafezbajoghli

Читать полностью…

یادداشت‌های یک روانپزشک

خودم را از دید مغازه دار قایم کردم و دانه دانه شیشه‌ها را باز کردم و نصف محتویات‌شان را ریختم زمین. بعد طوری بی‌دقت خاکستر تری را توی شیشه‌ها خالی کردم که نصفش ریخت روی پایم. وقتی کارم تمام شد و بیرون رفتم خاکستر برادرم نوک کفشم بود. و بعد - این تصویر تا ابد توی مخم باقی خواهد ماند - با دست، برادرم را از روی کفشم تکاندم و کارش را با آبی که در چاله‌ای جمع شده بود تمام کردم و آخرین باقی مانده‌های برادرم را شناور روی چاله‌ای کم عمق پر از آب باران به حال خود گذاشتم. خنده دار است.
مردم همیشه از من می‌پرسند "تری دین" موقع بچگی چه جور آدمی بود؟ ولی هیچ کس این سؤال به جا را نکرده: به عنوان یک چاله چه جور موجودی بود؟
جواب: ساکن، قهوه‌ای، مسی و به شکل غریبی بی‌انعکاس.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: بهتر از این نمی‌شد پوچی زندگی را به تصویر کشید. مصور کردن پوچی زندگی فقط با ذکر دقیق جزییات جسد آدم اتفاق میفته. تا ما جرات نکنیم یه جسد را با تمام جزییاتش ببینیم و توصیفش کنیم، عمیقا معنی پوچی رو نمی‌فهمیم. یکی از بهترین بخش‌های این کتاب توصیف خاکستر "تری دین" بود. من اولین باره می‌بینم یک نویسنده جرأت کرده با این جزییات از خاکستر شخصیت رمانش حرف بزنه. البته الان یادم افتاد داستایوسکی هم در برادران کارامازوف، جسد متعفن و بو گرفته‌ی پدر زوسیما را خیلی با جزییات توصیف کرده بود. مشکل آدم‌های مدرن اینه که جسد نمی‌بینن. مر‌گ‌ها معمولا توی بیمارستان و آی سی یو اتفاق میفته. اون‌چیزی که مرگ رو نشون می‌ده، دستگاه‌هایی هستن که به آدم وصلن. بعد هم که خیلی زود به قول خدمه‌های بیمارستان که با طنز تلخی بین خودشون می‌گن طرف را "شکلات پیچ" کردیم!
در گذشته بیشتر مرگ‌ها توی خونه اتفاق میفتاد، نه توی بیمارستان. آدمی که مثلا ۴۰ سالش می‌شد، تو زندگیش دست کم ۱۰ تا جسد توی خونه دیده بود. آدمی که جسد ندیده نمی‌تونه واقعیت پوچی رو درست بفهمه. یعنی دست کم اون جوری که به دل من بچسبه نمی‌فهمه. حافظ و سعدی فقط از لب غنچه‌ و کمند گیسو و ابروی کمان و تیر مژگان و چاه زنخدان و دندان مروارید و ساق سیمین یار در زمان حیات حرف زدن. اون هم در زمان جوانی و شادابی و سلامتی یار. انگار وقتی یار مریض می‌شد، یا مرحوم می‌شد، از دنیای فانتزی شعر و ادب باید پرت می‌شد بیرون. در دنیای فانتزی شعر و ادب فقط خوشگلا باید برقصن. این یعنی "گزینش انتخابی ". چرا مثل داستایوسکی در مورد جسد متعفن یار حرفی نزدن؟!
@hafezbajoghli

Читать полностью…

یادداشت‌های یک روانپزشک

ضمناً دیگر این‌جا چیزی نبود که بخواهم یاد بگیرم. زمان رفتن بود به سرزمین‌های جدید برای تکرار عادت‌های قدیم، آرزوهای جدید، سرخوردگی‌های جدید، امتحانات و شکست‌های جدید، سؤالات جدید... آیا خمیردندان همه جا یک طعم دارد؟ آیا تلخی تنهایی در رُم کمتر است؟ آیا ناکامی جنسی در ترکیه کمتر سراغ آدم می‌آید؟ یا در اسپانیا؟
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: این سوال‌ها به ظاهر ساده و مسخره میان ولی واقعیت اینه کسی که تصمیم به مهاجرت داره، ته ذهنش این حسو داره که آدم تو خارج اضافه وزنش می‌ره و فیت میشه، کمردردش خوب می‌شه، وسواس فکریش ناپدید می‌شه، باهوش تر میشه، نیاز به آشپزی و خرید از میوه و تره‌بار وجود نداره، این قدر غذاهای خوشمزه اون‌جا فراهم هست که کسی به درست‌ کردن غذا فکر نمی‌کنه،  ناتوانی جنسی هم که مال کشور خود آدمه! تو خارج که کسی ناتوانی جنسی نمی‌گیره! کلا آدم پاشو بذاره اون ور آب به طرفة‌العینی شبیه هنرپیشه‌های سریال‌های خارجی می‌شه. فقط کافیه لبخند بزنید. کار دیگه‌ای نیاز نیست بکنید.
من اطمینان دارم که این باورها به صورت طیفی، به درجاتی در همه وجود داره، شما بگید یک دهم درصد در لایه‌ی هشتادم ناخودآگاه، قبول! اما صفر نیست!
@hafezbajoghli

Читать полностью…

یادداشت‌های یک روانپزشک

[Martin's mom's advice to him]:
I have stayed faithful to your father all these years, even though I don't love him.
Now I see I should've fucked around. Don't let morality get in the way of living your life. Terry killed those men because that's what he wanted to do with his life. If  you need to cheat, cheat. If you need to kill, kill.

(جزء از کل، تولتز)
پ.ن: شوکه شدم! اینا نصیحت‌های مادرانه‌ی مادر مارتین به پسرشه!!! خاک بسّرم🤦
@hafezbajoghli

Читать полностью…

یادداشت‌های یک روانپزشک

الان می‌خواهم که بدانی من با این نظریه که می‌گوید بیماری ساخته و پرداخته‌ی ذهن است موافق نیستم. هربار کسی این را به من می‌گوید و تقصیر بیماری را گردن افکار منفی می‌اندازد یاد یکی از زشت‌ترین و بی‌رحمانه ترین و خشن ترین افکارم در فهرست افکار زشت و بی‌رحمانه و خشنم می‌افتم. فکر می‌کنم امیدوارم تو را در مراسم تدفین بچه‌ات ببینم و ازت بپرسم چه طور دختر شش ساله‌ات خودش باعث شد سرطان خون بگیرد. فکر قشنگی نیست. فقط می‌خواستم بفهمی چه قدر از این تفکر بیزارم.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: جواب دندان‌شکنی بود به مثبت‌اندیشان تندرو یا متعصبان روانشناسی که بدون داشتن دانش پزشکی و آگاهی نسبت به علت‌شناسی و فیزیوپاتولوژی بیماری‌ها با اعتماد به نفسی که مخصوص خودشان است و فکر می‌کنند می‌توانند بدون داشتن پشتوانه‌ی علمی در مورد پزشکی نظریه پردازی کنند، اعتقاد دارند منشأ همه‌ی بیماری‌ها در افکار منفی است! اگه دختر کوچولوی خودت مبتلا به لوکمی بشه، باز هم می‌گی افکار منفی باعث شد دخترم سرطان خون بگیره؟!
@hafezbajoghli

Читать полностью…

یادداشت‌های یک روانپزشک

در خیابان‌ها می‌گشتم و نقشه‌های انتقام جویانه می‌کشیدم که اگر یک روز موفق و پولدار برگشتم، با آن‌جا چه کنم. ولی خیلی زود بی‌خیال شدم. راستش تنها چیزی که همیشه می‌خواستم این بود که همه دوستم داشته باشند و موفق و پولدار برگشتن دل کسی را به دست نمی‌آورد.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: به قول نیچه نابخشودنی‌ترین گناهی که یک نفر می‌تونه در برابر اطرافیانش مرتکب بشه، رشده. همیشه آدم‌های محبوب، دست کم در زمینه‌هایی و به درجاتی ضعف‌های جدی دارن. هیچ‌کس از یه آدم قوی و پولدار و با اعتماد به نفس خوشش نمی‌یاد. این آدما حیوونی و طفلکی و دلبر و محبوب هیچ کس نیستن. از طرف دیگه لذت‌بخش‌ترین اتفاق برای اطرافیان اینه که شاهد سقوط یه آدم موفق بشن. از ته دل لذت می‌برن. منظورم آدمای بدذات نیستا! منظورم همه‌ی آدم‌هاس. منظورم دقیقا خود خودم و خود شمایید. همه به درجاتی. از "همه" به معنای صد در صدی ریاضیش اصلا کوتاه نمیام. عمیقا معتقدم هیچ استثنایی نداره. ولی در درجاتش کوتاه میام. بعضی‌ها با شکست یه آدم موفق رسما بشکن و بالا می‌ندازن و هیچ پروایی از ابراز این شادمانی ندارن، آدمای پخته‌تر این شادمانی رو در لایه‌های پنهانی‌تر ذهن‌شون و البته آمیخته با احساس‌های متناقض غم و ناراحتی تجربه می‌کنن. ولی در هر صورت حس شادمانی از شکست آدم‌های موفق برای هیچ کس ناآشنا نیست، ولو شده در حد کسری از ثانیه در لایه‌ی هشتادم ناخودآگاه، دم خروسی نشون بده و دوباره لای عبای احساسات رقیق انسان‌دوستانه و مهربانانه پنهان بشه.
@hafezbajoghli

Читать полностью…

یادداشت‌های یک روانپزشک

I spun around, shamefaced, as if she'd caught me masturbating.

جزء از کل، تولتز)
پ.ن: این‌جا مترجم masturbating را به جای "خودارضایی"، "یک کار بد" ترجمه کرده.
پ.ن۲: بزرگ‌ترین اضطراب بچه‌ها اینه که مادرشون موقع خودارضایی اون‌ها رو ببینه. این‌که به مادرها توصیه می‌شه قبل از وارد شدن به اتاق فرزندتون در بزنید، دقیقا به خاطر همین مساله‌ی خودارضاییه، وگرنه غیر از خودارضایی چه اتفاق دیگه‌ای ممکنه تو اتاق یه نوجوون بیفته که مادر به خاطرش در بزنه؟! اگه فکر می‌کنید مساله‌ی دفتر خاطرات باشه که مطمئن باشید مادران عزیز به لطایف‌الحیلی خط به خط دفتر خاطرات فرزندانشون رو خوانده‌اند.
@hafezbajoghli

Читать полностью…

یادداشت‌های یک روانپزشک

من یه کشفی کردم!
بزرگ‌ترین ترس ۸۸/۵ درصد پسرها اینه که شبیه پدرشون بشن و بزرگ‌ترین ترس۷۹/۳ درصد دخترها هم اینه که شبیه مامان‌شون بشن.
@hafezbajoghli

Читать полностью…

یادداشت‌های یک روانپزشک

تا نصف شب در میان فرانسوی‌هایی که با شادمانی پرخوری می‌کردند قدم زدم و در بیچارگی‌ام احساس حماقت و نابسندگی کردم و کاملاً برایم روشن شد تنهایی بدترین چیز دنیاست و مردم باید به خاطر تمام افتضاحاتی که در عشق به بار می‌آورند بخشیده شوند.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: نمی‌دونم چرا مترجم compromises را "افتضاحات" ترجمه کرده. معنی این واژه کوتاه اومدنه. اگه بخواد بار معناییش رو بیشتر کنه، باید بگه باج دادن. ولی ربطی به افتضاحات نداره.
این‌جا تاکید روی کنتراست احساس تنهایی در یک نیمه شب پاریس است که همه در حال عشق و حالن. داره می‌گه هرچی هم آدم توی عشق باج بده، کار بدی نکرده چون تنهایی واقعا چیز بدیه.
پ.ن۲: راهکار فوری: یه بلیط بگیر و از پاریس خارج شو!
@hafezbajoghli

Читать полностью…

یادداشت‌های یک روانپزشک

عجیب نیست که مهم‌ترین اگزیستانسیالیست‌ها فرانسوی بوده‌اند. طبیعی است که از هستی بترسی وقتی مجبوری چهار دلار برای یک فنجان قهوه پول بدهی.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: آدم فقط باید اگزیستانسیالیست باشه که بتونه کافه‌گردی کنه. آدمی که برای یه قهوه که تو خونه‌ش می‌تونه تقریبا مجانی بخوره، بره کافه و کلی پول بده یعنی خیلی خوب فهمیده تو زندگی خبری نیست. اونایی که راحت پول برای پیتزا میدن ولی زورشون میاد پول برای قهوه بدن، به این فکر می‌کنن که از پولی که دادن حداکثر استفاده رو بکنن و حداقل یه غذای خوب خورده باشن. آدمی که عمیقا فهمیده باشه در این دنیا هیچ چیز به صرفه‌ای وجود نداره و همه چیز آشغاله می‌تونه پول برای قهوه تو کافه بده. کافه‌گردها همون‌هایی هستن که راحت پول روان‌درمانی می‌دن. کسانی که بخوان حساب و کتاب کنن که مثلا این جلسه‌ی روان‌درمانی چه سودی به حال من داشت، همون‌هایی هستن که اگه بخوان پول برای خوراکی بدن، پول برای پیتزا میدن، نه قهوه. ولی اونی که می‌دونه این پول را بابت هرچیزی بده در نهایت آشغال نصیبش می‌شه، چون همه چیز در این زندگی آشغاله، انتظار زیادی از چیزی که در ازای پولی که داره می‌ده نداره. کافه‌گردها و مراجعان روان‌درمانی عمیقا به ترس از زندگی غلبه کرده‌اند. هر دوشون می‌دونن دارن برای هیچ و پوچ پول می‌دن. زندگی واقعی یعنی همین. یعنی بلد باشی برای هیچ و پوچ پول بدی. وگرنه مجبوری یه پیتزای آشغال بخوری و شب از سنگینی خوابت نبره ولی دلت خوش باشه که پولم رو خرج چیزی کردم که ارزشش رو داشته! کافه گردها و مراجعان روان‌درمانی چنان پوچی زندگی را عمیقا درک کرده‌اند که بدون دغدغه‌ی مقرون به صرفه بودن، پولشون رو از پنجره پرت می‌کنن بیرون و از این کارشون خوشحالن. چون عمیقا می‌دونن که هرچند کافه گردی و روان‌درمانی پول دور ریختنه، هیچ روش بهتر و مفیدتری برای پول خرج کردن وجود نداره. آدم باید به عمق پوچی رسیده باشه که این دید رو پیدا کنه. هر کسی پا میشه از خونه‌ش میره بیرون و کلی پول می‌ده که یه قهوه تو کافه بخوره اگزیستانسیالیسته!
@hafezbajoghli

Читать полностью…

یادداشت‌های یک روانپزشک

احمقانه است فکر می‌کنیم خداوند فقط وقتی صدای افکارمان را می‌شنود که او را به اسم صدا می‌زنیم و نه وقتی که مشغول افکار پلید روزمره‌مان هستیم. مثلاً این که امیدوارم همکارم زود بمیرد تا دفترش مال من شود، چون از اتاق کار من خیلی بهتر است. معنای ایمان برای ما این است که تا وقتی از خالق دعوت نکنیم به زمزمه‌های ذهن ما گوش نمی‌کند.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: بسیاری از افراد با ایمان خداوند را شخصی با IQ متوسط در نظر می‌گیرند که ذهنیت روانشناختی ندارد، با مفهوم ناخودآگاه و شرارت‌های درونی بیگانه است،  و هر نیتی را به او بگویند، ساده‌لوحانه باور می‌کند و با هر کلاه شرعی فریب می‌خورد و فقط زمان‌هایی که او را صدا بزنند گوش‌هایش تیز می‌شود.
@hafezbajoghli

Читать полностью…

یادداشت‌های یک روانپزشک

Spain? Streets smell like socks fried in urine.....sexual sink of exploding fiestas salt in wound of loneliness.

اسپانیا؟ خیابان‌ها بوی جوراب‌هایی می‌دهند که در ادرار سرخ شده باشد.....بوی گند شهوانی جشن‌های پر از انفجار، نمک به زخم تنهایی می‌پاشد.
(جزء از کل، تولتز،خاکسار)

پ.ن: حال به هم زن تر از این نمی‌شد یه کشور را توصیف کرد! شاید یه جاهایی از اسپانیا این جوریه. همه‌ی اسپانیا که خیابان "لا رامبلا"ی بارسلون نیست!
جدای از این‌که این توصیف در مورد اسپانیا درست باشه، یا نباشه، من شیفته‌ی نگاه جزء‌نگر و مصداقی و واقع‌بینانه‌ی تولتز هستم. به جای این‌که برای توصیف اسپانیا سرش توی موزه‌ها و تاریخ و فرهنگ دیرینه و کتاب "دون کیشوت" و اشعار لورکا و رقص فلامنکو و معماری "گائودی" باشه، واقعیت بخشی از شهر را احتمالا پشت ایستگاه مترو یا کوچه پس کوچه‌های غیر توریستی دیده. برای من اگه سفر جذابیتی داشته باشه، در همین نگاه واقع‌بینانه است که بتونم گند دنیا رو بیشتر در بیارم.
@hafezbajoghli

Читать полностью…

یادداشت‌های یک روانپزشک

Lesson from London- hell isn't red-hot but cold ad gray.

درسی از لندن- جهنم داغ و سوزان نیست، سرد و خاکستری است.

(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
@hafezbajoghli

Читать полностью…

یادداشت‌های یک روانپزشک

I think the American name for autumn, "fall", is really beautiful. Personally, I like fall, or the fall, as they say...
(جزء از کل، تولتز)

پ.ن: تا حالا فکر نکرده بودم واژه‌ی آمریکایی برای پاییز چقدر خیال‌انگیز و در عین حال اگزیستانسیاله. اسم پاییز را گذاشتن "ریزش" یا "سقوط" خیلی خوبه این کلمه.
@hafezbajoghli

Читать полностью…

یادداشت‌های یک روانپزشک

I tried to imagine what life would have been like with a mother around. I couldn't picture it. The mother I mourned was an amalgam of manufactured remembrances, photographs of silent movie actresses, and the warm, loving image of the maternal archetype. She transmogrified constantly, a vision in constant motion.
(جزء از کل، تولتز)

پ.ن: خاطرات مادر پس از مرگش به شدت مخدوش می‌شه. جاهای خالی با یک تصویر کلی و سمبولیک از مادر یا به تعبیر تولتز با maternal archetype پر می‌شه. اون‌هایی که مادرهاشون مرده‌اند خیلی حرف همو می‌فهمن. چون تصویر ذهنی مادرهای مرده شبیه هم می‌شن. اون خاطره‌ای که از یک مادر مرده در ذهن فرزندان شکل می‌گیره با واقعیت اون مادر در زمان حیات روز به روز بیشتر فاصله می‌گیره. کسی که مادرش رو از دست می‌ده خیلی زود متوجه می‌شه اون چیزی که میس کرده و اون حفره‌ای که در وجودش پیدا شده به خاطر از دست دادن کانسپت مادره، نه از دست دادن یک فرد خاص با ویژگی‌های خاص. آدم‌های مادرمرده درد مشترک دارن. همه یک چیز رو از دست دادن. این طور نیست که مادرهای متفاوتی رو با ویژگی‌های متفاوت از دست داده باشن. همه مادر به معنای کلی و سمبولیکش رو از دست دادن. برای همینه که سوگ بعد از چند ماه کیفیت عجیبی پیدا می‌کنه. دیگه نمی‌تونی سوگوار یک شخص خاص از دست رفته بشی. سوگوار بی‌مادر شدن خودت می‌شی. بیشتر برای بی مادر شدن خودت اشک می‌ریزی تا برای مادرت. خودت تبدیل به سوژه‌ی سوگ می‌شی. دل به حال خودت می‌سوزونی. بعد از چند ماه که از سوگ می‌گذره دیگه پرده از این واقعیت برداشته میشه که دنیا همچین آش دهن‌سوزی نبوده که مادرت از دستش داده. دنیا جای اون قدر قشنگی هم نیست که ناراحت باشی چرا مادرت از حلاوت اون محروم شده. از طرفی آروم آروم  توانایی این‌که تصویر دقیق مادرت رو تو ذهنت بیاری  از دست می‌دی. تبدیل می‌شی به یه آدم مادر مرده که بیشتر برای خودت اشک می‌ریزی که خاک تو سرم که مامان ندارم. حالا این تصویر مامان از دست رفته هم تصویر خیلی مبهمیه. آدم حتی دیگه نمی‌فهمه دقیقا چه چیزی رو از دست داده. این ابهام و گیجی و استیصال بدترین اتفاق سوگ پس از چند ماه از مرگ مادره.
@hafezbajoghli

Читать полностью…

یادداشت‌های یک روانپزشک

به هر حال خاطره شاید تنها چیز روی زمین باشد که ما می‌توانیم آن را به نفع خودمان دست‌کاری کنیم، به این منظور که وقتی به عقب نگاه کردیم به خودمان نگوییم عجب عوضی بی شرفی!
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
@hafezbajoghli

Читать полностью…

یادداشت‌های یک روانپزشک

خاکسترهای کودکی‌ام بدل به توده‌های سرد می‌شدند. دیگر هیچ بادی نمی‌توانست به‌شان حیات بدهد. تمام شد. دیگر هیچ کس را در این دنیا نداشتم. استرالیا هنوز یک جزیره بود ولی من دیگر اسیرش نبودم. بالاخره بی هدف روی آب رها شدم و دریای روبه رویم انتها نداشت. افقی در کار نبود. هیچ کس نمی‌دانست کجا می‌روم. کسی داستان مرا نمی‌دانست. یا داستان برادرم را. زندگی‌ام به حکایتی سرّی تنزل پیدا کرد....
در جاده‌ی خاکی طولانی پربادی که به خارج شهر منتهی می‌شد راه افتادم. احساس کسی را داشتم که از شهربازی بیرون می‌رود، بدون این که سوار هیچ کدام از وسیله‌ها شده باشد. درست است که همیشه از شهر و مردمان و زندگی‌شان نفرت داشتم ولی به هر حال کنارشان زیسته بودم. اما در جریان زندگی فرو نرفته بودم که به خاطرش پشیمان بودم. چون حتا اگر شهرمان بدترین شهربازی دنیا بود، به خاطر بیست و دو سالی که زحمت زندگی در آن‌جا را تحمل کرده بودم دست کم یک بار باید سوار می‌شدم. مشکل این‌جا بود که تمام وسیله ها باعث می‌شدند حالت تهوع بگیرم. چه کار می‌توانستم بکنم؟
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: چقدر سرمای مهاجرت را قشنگ توضیح داده. فقط چیزی که درک این پاراگراف رو یکمی برای ما سخت می‌کنه اینه که استرالیا برای ما بهشت مهاجرته ولی مارتین خودش استرالیاییه و داره از استرالیا مهاجرت می‌کنه. نکته‌ی قابل توجه اینه که الان موقع مهاجرت  ناراحت زندگی نزیسته‌اش است. این "زندگی نزیسته" هم ازون مزخرفات روانشناسیه. یعنی چی زندگی نزیسته؟! مثلا من الان در حال حاضر بفرمایید دقیقا چی کار باید بکنم که زندگی‌ام را بزیم؟! وقتی تمام اسباب‌بازی‌های شهربازی به آدم احساس تهوع می‌ده، بایدخودشو مجبور کنه سوارشون بشه؟! بالاخره آدما دارن یه جوری یه خاکی رو سرشون می‌ریزن و زندگی می‌کنن. زندگی زیسته و نزیسته دیگه چه صیغه‌ایه؟ اونایی که سنگ زندگی زیسته را به سینه می‌زنن ته حرفشون همون کف هرم مازلوئه! من که دیگه دنبال زیسته کردن زندگیم نیستم. اگه در این شهر بازی مسخره، هر اسباب بازی‌ای احساس تهوع بهم بده سوارش نمی‌شم‌. چنین آدم غیر قابل تحملی شدم من.
@hafezbajoghli

Читать полностью…

یادداشت‌های یک روانپزشک

I married your father because of fear. I stayed because of fear. Fear has ruled my life. I am not a brave woman. It's a bad thing to come to the end of your life and discover you are not brave.
(جزء از کل، تولتز)
پ.ن: مگه همه همین طور نیستن؟! این که خیلی معلومه که هیجان ترس به مراتب قوی‌تر از هیجان عشقه! آدما توی فانتزی‌هاشون به عشق فکر می‌کنن ولی تو دنیای واقعی بر اساس ترس زندگی‌شون رو پیش می‌برن. من وقتی تازه تراپی رو شروع کرده بودم اگه می‌دیدم کسی بر اساس ترس داره تصمیم گیری می‌کنه، مثل ترس از دیر شدن گلدن تایم ازدواج، یا بچه اوردن، یا ترس از پیدا نکردن کیس بهتر برای ازدواج در آینده یا این جور چیزها، تمام تلاشم رو می‌کردم که بهش نشون بدم حواست باشه موتور محرکه‌ات ترسه‌ها! اما الان دیگه ول کردم. بهش می‌گم خب حق داری بترسی. ترسم داره! خوشحالم که یه موتور محرکه به اسم ترس داری که کمکت می‌کنه صبح‌ها از تخت بیایی بیرون و تا شب بتونی بدوی. تصور کن اگه این موتور از کار بیفته چه بلایی سرت میاد! بترس تا کامروا شوی! من می‌ترسم، پس هستم!
@hafezbajoghli

Читать полностью…

یادداشت‌های یک روانپزشک

مشکل مردم این است که به قدری عاشق باورهایشان هستند که تمام الهامات‌شان یا باید قطعی و جامع باشد یا هیچ. نمی‌توانند این احتمال را قبول کنند که حقیقت‌شان شاید فقط عنصری از حقیقت را در خود داشته باشد.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
@hafezbajoghli

Читать полностью…

یادداشت‌های یک روانپزشک

موقع خوابیدن در تخت بود که متوجه شدم بیماری وضعیت طبیعی وجود ماست. ما همیشه مریض‌ایم و خودمان خبر نداریم. منظورمان از سلامتی دوره‌ای است که زوال پیوسته‌ی جسم‌مان برایمان قابل ادراک نیست.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: بسیار کشف درستیه. ما در یک مسیر مخرب به سمت زوالیم. سیر تدریجی تصلب شرایین و تنگ شدن عروق قلبی، اترواسکلروز شریان‌های مختلف بدن، کوچک شدن مغز، واکنش‌های عجیب و غریب سیستم ایمنی و مسائل جسمی دیگه هر لحظه در بدن ما وجود داره و به مسیرش به سمت نابودی تدریجی ما پیش می‌ره. گاهی این تحولات جسمی از یک آستانه‌ای فراتر می‌رن و منجر به "سمپتوم" یا "علامت" می‌شن. این‌جاست که ما احساس ناخوش‌احوالی و بیماری می‌کنیم. پس بیماری فقط یک درک ذهنی است. در واقع ما همیشه به درجاتی بیماریم. اما سیستم ما طوری تنظیم شده که چراغ علامت‌های جسمی به این راحتی روشن نمی‌شن‌. معنیش این نیست حالا که چراغی روشن نشده و مثلا درد در جایی از بدن حس نمی‌کنیم، اسهال و یبوست نداریم، سوزش ادرار نداریم، یا خون توی ادرارمون نمی‌بینیم، سالم هستیم. چه بسا ما در سیر نزولی به سمت زوال در قدم‌های جلوتری باشیم نسبت به کسی که الان داره سرفه می‌کنه یا خون تو ادرارش دیده. خیلی این دید "تولتز" به بیماری برای من جالبه. در واقع داره میگه اگه بیمار شدید، اتفاق عجیب و جدیدی نیفتاده‌. شما از قبلش هم بیمار بودید. الان فقط چند تا چراغ روشن شده و شما بیماری را در نور روشن‌تری می‌تونید ببینید.
@hafezbajoghli

Читать полностью…

یادداشت‌های یک روانپزشک

As I passed through the gates, the blistered hands of nostalgia gave my heart a good squeeze and I realized you miss shit times as well as good times, because at the end of the day what you're really missing is just time itself.
(جزء از کل، تولتز)
پ.ن: من می‌دونستم که اتفاقات بد و دردسر ساز وقتی زمان ازشون بگذره تبدیل به خاطره‌ می‌شن و چه بسا توانایی خاطره‌سازی اون‌ها از اتفاقات خوب بیشتر باشه ولی دلیلش رو نمی‌دونستم. کشف تولتز اینه که اون چیزی که ما میس می‌کنیم، خود "زمان" است، نه فلان اتفاق مسخره. اتفاقات گذشته از آن رو تبدیل به خاطره می‌شن که ما رو به حال و هوای زمان گذشته برمی‌گردونن. خودشون ارزش فی ذاته ندارن‌. برای همین فرق چندانی نمی‌کنه این اتفاقات در زمان وقوع خوشایند بوده‌اند یا ناراحت کننده. مهم اینه که می‌تونن به ما کمک کنن به زمان گذشته فلش بک بزنیم.
پ.ن۲: من دیگه مطمئن شدم پیمان خاکسار مترجم خیلی ضعیفیه. مثل اونایی که تازه کلاس زبان ثبت نام کردن، بدون توجه
به معنای اصطلاحی at the end of the day را "پایان روز" ترجمه کرده.
@hafezbajoghli

Читать полностью…

یادداشت‌های یک روانپزشک

فوراً شروع کردم به بستن بار سفر. چمدان قهوه‌ای کهنه‌ای بیرون کشیدم و داخلش چند تکه لباس چپاندم. بعد در اتاق خوابم دنبال چیزهای خاطره انگیز گشتم. ولی تا یادم افتاد وظیفه‌شان زنده کردن خاطرات است، دست از جست وجو کشیدم. گور پدرشان. دوست نداشتم خاطراتم را با خودم ببرم این طرف و آن طرف. خیلی سنگین بودند.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: اصطلاح جالبی برای چیزهای خاطره انگیز وجود داره: memorabilia. واقعا گور پدرشان. من از همه‌ی چیزهای memorabilia فراریم. توصیه‌ی من به جوانان این است که اگه خواستید مهاجرت کنید چمدونتون رو با آشغال‌های memorabilia پر نکنید. یا خونه‌تون رو از آشغال‌های memorabiliaپر نکنید. آخه جزوه‌های دانشگاه‌تون رو چرا نگه داشتید؟! عروسک آشغال بچگی‌تون را! لباس‌های بچگی‌تون رو دیگه چرا؟!!! آخه چرا می‌خواهید تو گذشته فیکس بشید؟! گذشته را بندازید دور لطفا. رو به جلو باشید. 
@hafezbajoghli

Читать полностью…
Подписаться на канал