شعر، داستان، متن های ادبی و نقیضه پردازی و......
قدرت عشق و صفای نَفَسَت چندان بود
با همه غصه و غم مشکل ما آسان بود
.
نازم آن حس جوانمردی و ایمانت را
با دل خسته و پر درد لبت خندان بود
#شاهین لقایی
روز پدر را به تمامی سروران و پدران بزرگوار گروه تبریک عرض نموده و تندرستی و شادکامی را برای شما از صمیم قلب آرزومندم
🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹 .
روح تمام پدران آسمانی هم شاد و مشمول لطف و رحمت الهی باد !🕊🕊🕊🕊🕊🕊
تقدیم_به_پدران_عزیز...پیشاپیش روزتون مبارڪ
پدرم دلتنگتم... .. ندارمت وتڪیہ بر باد دارم..ڪاش بودے فقط بودی
محتاج نگاہ پرمهرت و دستان گرمتم😔💔
خون دل از دامن، ای دیده، مشوی
یادگارست این ازان مجنون من
دیوان اشعار, غزلیات - امیرخسرو دهلوی
در دهر، همیشه مرد دانا خوار است
صاحب هنر از زمانه در آزار است
باور نکنی، ببین که در روز مصاف
خون میخورَد آن تیغ که جوهردار است.
میرعینعلی جرفادقانی
سده یازدهم ق.
← دقایقالخیال
محمدصالح رضوی
نسخهی دستنویس مجلس
کتابت: ۱۱۰۴ ق.
دمِ شمشیر از فولادِ جوهردار برگردد
به خود خنجر کشد هرکس که میخواهد هلاک من
#باقر_اصفهانی
نگاره: چاقوهای ساخته شده از فولاد جوهردار دمشقی
می کند یک چشم بینا از خطر ایمن تو را
دام شد طاووس را صد چشم خودبین داشتن
#شاهین لقایی
من عهد تو سخت سُست میدانستم
بشکستن آن درست میدانستم!
این دشمنی ای دوست که با من ز جفا
آخر کردی، نخست میدانستم!
#مهستیگنجوی
خاکی که به زیر پای هر نادانی است
کفِّ صنمی و چهره ی جانانی است
.
هر خشت که بر کنگره ی ایوانی است
انگشت وزیر یا سر سلطانی است
#خیام
شبنم نشسته بر ورق گل علی الصباح
خواهی که روح تازه برآید بیار راح
جهّال نشنوند ولی ممتنع بود
جز از خواص راح طلب کردن ارتیاح
از گردن خروس صراحی بریز خون
قبل الحدیث کرده به بسم الله افتتاح
جنبان و چست باش و سبک روح و تازه روی
زیرا که در فسرده نه خیرست و نه صلاح
فریاد عندلیب برآید ز گل ستان
مرغ سحر چو باز گشاید ز هم جناح
آواز چنگ و ضرب و اصول و حریف جنس
با راح بس موافق حال است هر صباح
از مونسی گزیر ندارم که می کنم
هر دم لطیفه دگر از طبعش اقتراح
گه می کند غرایب اشعارم استماع
گه می دهد عوایب ابیاتم اصطلاح
می خانه بی نزاری و پروانه بی چراغ
شاخیست بی شمایل و فالیست بی فلاح
#حکیم -نزاری قهستانی
تبم دادی،نمیپرسی که: ای بیمار من چونی؟
دلت چونست در عشق و تو با تیمار من چونی؟
به روز روشن از هجر تو من بس تیره حالم، تو
شب تیره ز دست نالهای زار من چونی؟
بکار دیگران نیکو میان بستی، شنیدم من
ببینم تا: چو کار افتد مرا در کار من چونی؟
ز مهمان خیالت هر شبی صد عذر میخواهم
که: با تقصیرهای دیدهٔ بیدار من چونی؟
بیازردی که من گفتم: بده زان لب یکی بوسه
من این بسیار خواهم گفت، با آزار من چونی
ز دست هندوی زلفت نمییارم که چشمت را
بپرسم یکزمان، کای ترک مردمخوار من چونی؟
دلم بردی، نمگویی که: خود چون زندهای بیدل
غمت خوردم، نمیپرسی که: ای غم خوار من، چو نی
گرم در صد بلا بینی مپرس از هیچ، سهلست آن
چو پرسی این بپرس از من که: بیدیدار من چونی؟
منت پار آشنا بودم، عجب کامسال خود روزی
نپرسیدی ز من: کای آشنای پار من، چونی؟
سرم بر آستان خویش میبینی، نمیگویی
که: ای بر آستان کم ز خاک خوار من، چونی؟
مرو با هر بدآموزی، بترس از آه دلسوزی
بپرس از اوحدی روزی که ای بیمار من، چونی؟
اوحدی مراغهای
غزل ۸۵۳
گفتگوی عقل در خاطر فرو ناید مرا
بنده سلطان عشقم، تا چه فرماید مرا؟
بسکه کردم گریه پیش مردم و سودی نداشت
بعد ازین بر گریه خود خنده میآید مرا
بسته زلف پریرویان شدن از عقل نیست
لیک من دیوانه ام، زنجیر میباید مرا
وعده وصل توام داد اندکی تسکین دل
تا رخ خوبت نبینم دل نیاساید مرا
وه! که خواهد شد، هلالی، خانه عمرم خراب
جان غم فرسوده چند از غم بفرساید مرا؟
هلالی جغتایی
غزل ۱۸
از صبح ناب
پر شدهام
در من
یک جرعه آفتاب
نمینوشی...
#حسین_منزوی
هیچ کس آنقدر فقیر نیست
که نتواند لبخندی به کسی ببخشد !
وآنقدر ثروتمند نیست ،
که نیازی به لبخند نداشته باشد ...
- چارلی چاپلین
آوردهاند که جماعتی از بوزنگان در کوهی بودند. چون شاهِ سیارگان به افقِ مغربی خرامید و جمالِ جهانآرای را بهنقاب ظلام بپوشانید سپاهِ زنگ به غیبت او بر لشگر روم چیره گشت و شبی چون کارِ عاصی روزِ محشر در آمد.
باد شمال عنان گشاده و رکاب گران کرده، بر بوزنگان شبیخون آورد. بیچارگان از سرما رنجور شدند. پناهی میجستند ناگاه یَراعهای¹ دیدند در طرفی افگنده، گمان بردند که آتش است، هیزم بران نهادند و میدمیدند. برابر ایشان مرغی بود بر درخت، بانگ میکرد که آن آتش نیست، البته بدو التفات نمینمود. در این میان مردی آنجا رسید، مرغ را گفت: رنج مبر که به گفتار تو یار نباشند و تو رنجور گردی؛ و در تو تقدیم و تهذیبِ چنین کسان سعی پیوستن همچنان است که کسی شمشیر بر سنگ آزماید و شکَر در زیر آب پنهان کند. مرغ سخن وی نشنود و از درخت فرود آمد تا بوزنگان را حدیث یراعه بهتر معلوم کند، بگرفتند و سرش جدا کردند.
کلیله و دمنه، نصرالله منشی، مجتبی مینوی: ۱۱۷
۱. یراعه: شب تاب
منبع : کانال بزرگمهر
دیو اگر صومعه داری کند اندر ملکوت
همچو ابلیس همان طینت ماضی دارد
ناکسست آنکه به دراعه و دستار کساست
دزد دزدست وگر جامهی قاضی دارد
سعدی
مواعظ ، قطعات ، شماره ۵۹
چون طفلِ نیسوار به میدانِ اختیار
در چشمِ خود سوار ولیکن پیادهایم
صائبتبریزی
هنر را آنقدَر الفت به جسم ناتوانم شد
که جوهردار چون دندان ماهی استخوانم شد.
#جودت_تورانی
الفتبیگ (معاصر اورنگزیب عالمگیر و سلطان محمد فرخسیر گورکانی)
← مجمعالنفایس ج ۱ ص ۳۵۳
هر که چون تیغ مدارش کجی و خونریزیست
خلق عالم همه گویند که جوهر دارد!
#رضی_قمی
قرن ۱۱ ه.ق.
ولد میر محمد مومن قمی
← تذکره نصرآبادی
نگاره: شمشیر با تیغه فولاد جوهردار (طرح موّاج) منسوب به شاه عبّاس صفوی با مهر اسدالله اصفهانی.
محل نگهداری : موزه آستان قدس رضوی
در زبان هیچ کس زخم زبان نگذاشتم
جلوه مجنون من این دشت را بی خار کرد
چند باشی در شکست کارم ای گردون، بس است
استخوانم را هجوم زخم جوهردار کرد
#صائبتبریزی
ما درختافکن نهایم آنها گروهی دیگرند
با وجود صد تبر یک شاخ بیبر نشکنیم
وحشی بافقی
قطع نظر از مهر و مه و انجم کن
چندی خود را به کنج خلوت گم کن
هم صحبت دیو و دد شو و باک مدار
اما حذر از مردم نامردم کن
شوکت بخاری
چو چشمت، هرگزم چشمی به چشمم در نمیآید
به چشمانت، که چشمم را به جز چشمت نمیباید
چو چشمت چشمِ آن دارد که ریزد خون چشم من
اگر چشمت به چشمانم زند چشمی بیاساید
هر آن چشمی که میبیند به غیرِ چشم او چشمی
چو چشمش چشم تو بیند ز چشمش چشمه بگشاید
به سوی چشم من چشمی بکن ای نور چشم من
که تا چشمم ز چشمانت به چشمانی بیاساید
به وعده چشم تو گفته: که چشمم را به چشم آرد
به چشمت هم شتابی کن که چشمم چشم میباید
چه دانی حال چشم من چو چشمت نیست در چشمم؟
که چشمم در غم چشمت چه خون از چشم پالاید
اگر چشمت به چشم آرد به چشم خویش سلمان را
خوشا چشمی که پیش چشم تو جانا به چشم آید
#سلمان_ساوجی
بصحرا در یکی دیوانه بودی
که چون دیوانگیش اندر ربودی
بسوی آسمان کردی نگاهی
بدرد دل بگفتی یا الهی
ترا گر دوست داری نیست پیشه
ولی من دوستت دارم همیشه
ترا گرچه بوَد چون من بسی دوست
بجز تو من نمیدارم کسی دوست
چگونه گویمت ای عالم افروز
که یک دم دوستی از من درآموز
چنان میزی، که هر دم صد جهان جمع
ز شوق او چو پروانهست زان شمع
اگرچه نه بعلت میتوان یافت
ولیکن هم بدولت میتوان یافت
اگر یک ذره دولت کارگر شد
به سوی آفتابت راهبر شد
عطار نیشابوری
الهی نامه بخش دهم
مناجات دیوانه با خدا
#شعر_ترکی
.
Yol almam gerek
Işığına doğru senin
Ne kadar uzak
Ne kadar soluk olsan bile
Bu zifiri karanlığın bağrında
Sönmemem gerekirse eğer
Kavuşmam gerek
Uzatırken ellerimi
Parmaklarının yazına doğru senin
Ne kadar titrek
Ne kadar soğuk olsan bile
Baharımı unutan kışımın parmaklıklarından
Kurtulasım olursa eğer
Ölüm kol geziyor şimdi sokağımda
Serenatlar söyleyerek içimdeki pencerelerde
Varlığının türküsü şimdi
Tam şurada canımın kulağında en gerek
Yokluğumun korkusu biraz olsun bile
Hayatını kederlendirirse eğer
Purya Aştari
باید که راهی بجویم
به سوی نورِ تو
هر قدر که دور
هر چه قدر کم سو هم که باشی
در دلِ این تاریکیِ سیاه
باید که شعله ور بمانم هنوز اگر
باید که لمس کنم
تابستانِ انگشت های تورا
هر بار که دست نیاز می کنم دراز
هر چه قدر لرزان
هر چه قدر سرد که باشی حتی
از میله های زمستانِ گم کرده بهارم
رهایی ام باید اگر
پرسه می زند مرگ در کوچه ی من حالا
عاشقانه می خواند پای پنجره های درونم
ترانه ی بودنت حالا
درست همین جا در گوشِ جانِ من می بایست
هراسِ نبودنم کمی حتی
اندوهناک می کند زندگیت را اگر
شعر ترکی و ترجمه: #پوریا_اشتری
ای دوست مرا به کام دشمن کردی
دشمن نکند آنچه تو با من کردی
تو سوخته خرمنِ دگر کس بودی
مانند خودم، سوخته خرمن کردی
#ظهیر_فاریابی
گر شود آن روی روشن جلوهگر هنگام صبح
پیش رخسارت کسی بر لب نیارد نام صبح
از بناگوش تو و زلف توام آمد به یاد
چون دمید از پرده شب روی سیمینفام صبح
نیمشب با گریه مستانه حالی داشتم
تلخ شد عیش من از لبخند بیهنگام صبح
خواب را بدرود کن کز سیمگون ساغر دمید
پرتو می چون فروغ آفتاب از جام صبح
شستوشو در چشمه خورشید کرد از آن سبب
نور هستی بخش میبارد ز هفت اندام صبح
گر ننوشیده است در خلوت نبید مشک بوی
از چه آید هر نفس بوی بهشت از کام صبح ؟
میدود هرسو گریبان چاک از بیطاقتی
تا کجا آرام گیرد جان بیآرام صبح ؟
معنی مرگ و حیات ای نفس کوتهبین یکیست
نیست فرقی بین آغاز شب و انجام صبح
این منم کز ناله و زاری نیاسایم دمی
ورنه آرامش پذیرد مرغ شب هنگام صبح
جلوه من یک نفس چون صبح روشن بیش نیست
در شکرخندی است فرجام من و فرجام صبح
عمر کوتاهم رهی در شام تنهایی گذشت
مردم و نشنیدم از خورشیدرویی نام صبح
رهی معیری
غزلها ، جلد دوم
پس چه بايد بكنم
من كه در لختترين موسم بىچهچهی سال
تشنهى زمزمهام؟
بهتر آن است كه برخيزم
رنگ را بردارم
روى تنهايى خود نقشهی مرغى بكشم.
#سهراب_سپهری